مَهزول:
لاغر. رسول خدا (ص) ـ در حديثى در وصف قيامت ـ: «معاشر الناس انّة لا ينجو فى ذلك الموقف الاّ كلّ ضامر مهزول». (بحار: 39/232)
مَهزوم:
لشكر شكست داده شده و از قبيله خود جدا گشته. (جند ما هنالك مهزوم من الاحزاب). (ص: 11)
مُهطِع:
آن كه بنگرد به فروتنى و خوارى و برنگيرد چشم خود را از آن. شتابان و شتابزده. آيه ذيل به يكى از اين دو معنى است: (مهطعين مقنعى رؤسهم لا يرتدّ اليهم طرفهم و افئدتهم هواء). (ابراهيم: 43)
مُهَفهَف:
باريك ميان.
مَهل:
آهستگى و آرامش. زمان كه بدهند. مهلت. اِمهال: مهلت دادن. اميرالمؤمنين (ع): «رحم الله امرأً سمع حكما فوعى... اغتنم المهل و بادر الاجل و تزوّد من العمل» (نهج: خطبه 76). اعملوا ـ رحمكم الله ـ على اعلام بيّنة... و انتم فى دار مستعتب على مهل و فراغ...» (نهج: خطبه 94). «فليعمل العامل منكم فى ايّام مهله قبل ارهاق اجله». (نهج: خطبه 86)
مَهَل:
پيش آمد در خير و نيكوئى. معانى مَهل.
مُهل:
فلزّ گداخته. ريم و زهر و زرداب. قطران تنك. زرداب مرده. (و ان يستغيثوا يُغاثوا بماء كالمهل يشوى الوجوه)(كهف: 29). (يوم تكون السماء كالمهل). (معارج: 8)
مَهلاً:
آهسته. آهسته رو. آرام باش. مفعول مطلق محذوف العامل است، يعنى امهل مهلا.
مُهَلِّب:
هجو كننده.
مُهَلَّب:
هجو شده.
مُهَلَّب بن ابى صفرة:
ظالم بن سراق ازدى عتكى مكنى به ابوسعيد. به سال هفتم هجرى در دبا متولد شده و در بصره پرورش يافت سپس در روزگار خلافت خليفه دوم با پدرش به مدينه منتقل شد. از جانب مصعب بن زبير والى بصره گشت. در سمرقند چشمش را كور كردند. مدت نوزده سال با ازارقه بجنگيد سرانجام آنها را تار و مار ساخت، به سال 79 هـ ق از جانب عبدالملك بن مروان به ولايت خراسان منصوب گشت و در سال 83 و به قولى 102 در اين شهر درگذشت. (اعلام زركلى)
مُهَلَّبيان:
خاندان مهلبى، آل مهلب. ابوصفره از مردم يمن از جانب اميرالمؤمنين على (ع) امير يمن بود و مهلب پسر او از سوى عبدالله بن زبير امارت خراسان يافت
و با خوارج جنگها كرد و آنان را چند نوبت شكست داد. و چون حجاج بن يوسف حاكم خراسان و عراق شد هر چند كوشيد مهلب را از امارت جيوش خلع كند نتوانست عاقبت حجاج را به امارت خراسان فرستاد و در سال 102 وفات نمود و مغيرة بن مهلب امارت مرو داشت و به مرو در حيات پدر فرمان يافت، و يزيد بن مهلب پس از پدر سه سال والى خراسان بود سپس حجاج او را معزول كرد و امارت خراسان را به برادرش مفضل بن مهلب داد و مفضل مردى عالم و سخاوتمند بود و سليمان بن عبدالملك در خلافت خويش امارت خراسان را به اصالت به يزيد بن مهلب سپرد، عمر بن عبدالعزيز يزيد را از امارت آنجا عزل و در بند كرد و مخلد بن يزيد بن مهلب را نيز جرّاح امير خراسان بگرفت و دست بسته به دمشق نزد عمر فرستاد ولى عمر بر او ببخشود و آزادش كرد. پس از مرگ عمر بن عبدالعزيز يزيد بن مهلب به بصره رفت و يزيد بن عبدالملك پسر خود مسلمه را به جنگ او فرستاد و يزيد در اين جنگ كشته شد.
از بزرگان اين خاندان روح بن حاتم مهلّبى است. از نسل آنها فقها و محدثين در بيهق و نيشابور از قبيل ابوعبدالله محمد بن
يحيى فقيه معروف و ديگران زندگى مى كرده اند. (لغت نامه دهخدا)
مُهلَت:
مهلة. زمان كه بدهند. اجل. فرصت كه بدهند. اميرالمؤمنين (ع) در صفت شخص گمراه: «و هو فى مهلة من الله يهوى مع الغافلين و يغدو مع المذنبين». (نهج: خطبه 153)
مهلت دادن خداوند، بندگان را و تعجيل ننمودن در عقوبت آنها كه از سنن الهى و در قرآن و حديث مكرّر از آن ياد شده (فذرنى و المكذّبين اولى النعمة و مهّلهم قليلا)(مزّمّل: 11). (فمهّل الكافرين امهلهم رويدا). (طارق: 17)
امام باقر (ع) فرمود: خداوند چهل سال فرعون را مهلت داد چه از آن روز كه به موسى و هارون فرمود: (قد اجيبت دعوتكما) تا روزى كه فرعون به دريا غرق شد چهل سال به طول كشيد كه جبرئيل مى گفت: من مكرر به خداوند عرض مى كردم: وى مى گويد: (انا ربّكم الاعلى)و تو او را مهلت مى دهى؟! خداوند مى فرمود: بنده اى (ضعيف) چون تو چنين مى گويد. (بحار: 13/128)
از امام صادق (ع) آمده كه چون يوسف به نزد نمرود شد نمرود به وى گفت: اى ابراهيم در چه حالى؟ يوسف گفت: من
ابراهيم نيستم، من يوسف فرزند يعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهيمم (نمرود به سيما اشتباها وى را ابراهيم پنداشته بود) امام صادق (ع) فرمود: اين همان نمرود بود كه با ابراهيم در نزاع بوده و او را در آتش افكند و (خداوند آنقدر به وى مهلت داد كه) وى چهارصد سال جوان زيست.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: اى فرزند آدم چون ديدى خداوند سبحان نعمتهايش را پياپى به تو ارزانى مى دارد و تو به معصيتش سرگرمى برحذر باش (كه خطر نزديك است) و فرمود: خداوند هيچ كسى را به بلائى چون بلاى مهلت و فرصت دادن مبتلى نساخته. امام صادق (ع) فرمود: چون خداوند خير بنده اى بخواهد هرگاه به گناهى دست زند بلائى او را دامنگير سازد كه به ياد توبه افتد، و چون بدى بنده اى خواهد هرگاه مرتكب گناهى شود نعمتى به وى دهد كه توبه را از ياد ببرد و به گناهش ادامه دهد. (بحار: 12/42 و 73/383 ـ 387)
مُهلت دادن خداوند:
گناهكاران را به توبه: از حضرت رسول (ص) روايت شده كه: چهار چيز است كه با وجود آن چهار هيچ بنده دچار تباهى و بدبختى نشود مگر خود خويشتن را به هلاكت بكشد: 1 ـ بنده چون به كار خيرى تصميم بگيرد گرچه به
مرحله عمل نرسد خداوند بر اثر نيت خيرش حسنه اى در نامه عملش ثبت نمايد 2 ـ چون كار نيكى انجام دهد ده برابر ارزش آن به وى پاداش دهد 3 ـ هرگاه به گناهى تصميم بگيرد تا گاهى كه مرتكب آن نشده چيزى بر او نوشته نشود 4 ـ اگر مرتكب گناهى شد خداوند هفت ساعت وى را مهلت دهد و فرشته نويسنده حسنات به ملك نويسنده گناه گويد: شتاب مدار، باشد كه وى كار خيرى انجام دهد و موجب محو گناهش گردد كه خداوند فرمود: (انّ الحسنات يذهبن السيّئات) و يا شايد استغفار كند كه اگر بگويد: «استغفرالله الذى لا اله الاّ هو عالم الغيب و الشهادة العزيز الحكيم الغفور الرحيم ذوالجلال و الاكرام و اتوب اليه» چيزى بر او نوشته نشود. و چون هفت ساعت بگذرد و نه حسنه اى انجام دهد و نه استغفار كند فرشته حسنات به فرشته سيئات گويد: بنويس بر اين بدبخت محروم.
امام باقر (ع) فرمود: بنده گناهى را مرتكب نگردد مگر اين كه خداوند هفت ساعت وى را مهلت دهد، اگر توبه كرد و از كرده خويش پوزش خواست آن گناه نوشته نشود و اگر توبه نكرد يك گناه در نامه عملش ثبت گردد. (بحار: 5/326 و 71/426)
مُهلِك:
كشنده. هلاك كننده. نابود كننده. (و ما كان ربّك مهلك القرى حتى يبعث فى امّها رسولا). (قصص: 59)
مَهلَك:
هلاكت گاه.
مَهلِك:
زمان يا مكان هلاكت. (و تلك القرى اهلكناهم لمّا ظلموا و جعلنا لمهلكهم موعدا). (كهف: 59)
مُهلِكات:
جِ مهلكة. موجبات هلاكت و تباهى. ضدّ منجيات. رسول الله (ص): «ثلاث مهلكات: شحّ مطاع و هوى متّبع و اعجاب المرء بنفسه». (بحار: 70/6)
مَهلَكَة:
هلاكتگاه.
مُهلِكَة:
مؤنث مهلك. كشنده. هلاك كننده.
مُهَلِّل:
تهليل كننده. گوينده لا اله الاّ الله.
مُهلَة:
مهلت. درنگ و آهستگى. اسم است از امهال. به «مهلت» رجوع شود.
مُهَلهِل:
هلهله زننده. لقب عدىّ بن ربيعه است از شاعران دوره جاهليت و از قبيله ربيعه، وى خال امرؤالقيس بن حجر است، و گويند: اول كسى كه قصيده كرد او بود. ديوان او را ابوسعيد سكّرى و اصمعى و ابن السكين گرد كرده اند. (ابن النديم)
مُهِمّ:
اسم فاعل از اهمام. بى آرام كننده و اندوهگين گرداننده. كار سخت و قابل توجه. امر خطير. اميرالمؤمنين (ع): من
اشتغل بغير المهمّ ضيّع الاهمّ. (غررالحكم)
مَهما:
هر چه. از ادوات شرط و يا استفهام است. (و قالوا مهما تأتنا به من آية لتسحرنا بها فما نحن لك بمؤمنين). (اعراف: 132) گويند: اسم است به دليل عود ضمير به آن در همين آيه، و گويند: حرف است به دليل قول زهير:
و مهما يكن عند امرء من خليقة ----- و ان خالها تخفى على الناس تعلم
مهما را سه معنى است: يكى آن كه متضمّن معنى شرط و نيز مفهم معنى زمان باشد، چون: مهما تفعل افعل. دوم آن كه معنى زمان و شرط هر دو را دهد و ظرف فعل شرط باشد، چون:
و انّك مهما تعط بطنك سؤله ----- و فرجك نالا منتهى الذمّ اجمعا
سوم آن كه معنى استفهام دهد، چون:
مهمـا لـى الليلة مهماليه ----- اودى بنعلـىّ و سرباليـه
مِهمان:
ميهمان. ضيف. مقابل ميزبان. كسى كه بر ديگرى وارد شود و از او با طعام و ديگر وسائل تكريم، پذيرائى كند.
«مهمان نوازى»
پذيرائى و نوازش ميهمان، قرى الضيف، ضيافة، خصلتى بس ستوده و نيكو، سيره بارزه انبياء الهى و اولياء خدا، در شرع
اسلام، شديداً بر آن تاكيد شده است.
ابراهيم خليل آنقدر به مهمان نوازى علاقه مند بوده كه اگر مهمانى بر او وارد نمى شد خود در جستجوى مهمان برمى آمد. حضرت شعيب در مهمان نوازى و اطعام طعام معروف بوده. روزى اميرالمؤمنين (ع) را اندوهناك ديدند سبب پرسيدند فرمود: هفت روز است مهمانى بر ما وارد نشده. از امام صادق (ع) روايت شده كه حضرت يعقوب يك نفر جارچى گماشته بود كه هر بامداد تا يك فرسنگى ندا مى داد: هر كس ناهار مى خواهد به خانه يعقوب بيايد و چون عصر مى شد باز همان ندا مى داد و مى گفت: هر كه شام مى خواهد به منزل يعقوب بيايد. (بحار: 12/284) در حديث است كه خانه اى كه مهمان در آن فرود نيايد ملائكه بدان درنيايند. (سفينة البحار) در حديث رسول (ص) آمده كه مهمان تا سه روز مهمان است: روز اول حق مهمان و روز دوم و سوم جايزه و پس از سه روز هر چه مصرف كند صدقه است. در حديث ديگر فرمود: شايسته نيست مهمانى كه بر كسى وارد مى شود آنقدر ميزبان را خسته كند كه خود بيرون رود يا او را بيرون راند. و فرمود: مهمان راهنماى بهشت است. (بحار: 75/460)
نيز از آن حضرت روايت شده كه هر كه
به خدا و روز جزا ايمان دارد مهمانش را گرامى دارد. در حديث آمده كه مهمان با روزى خود وارد مى شود و هنگام رفتن همه گناهان صاحب خانه را با خود بيرون مى برد.
از اميرالمؤمنين (ع) روايت است هر مسلمان كه چون احساس كند مهمان بر او وارد مى شود شادمان گردد خداوند گناهانش را ببخشايد هر چند ميان آسمان و زمين انباشته باشد. (سفينة البحار)
امام صادق (ع) فرمود: اگر برادر دينيت بر تو وارد شد هر غذائى كه در خانه دارى به وى بده و اگر او را به خانه خود خوانده اى خود را در پذيرائى او و غذايش به زحمت بينداز.
در حديث ديگر فرمود: طعامى تهيه كن و در آن از انواع غذاهاى خوب و كيفيت نيكو فراهم ساز و دوستانت را بدان بخوان.
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: از جمله حقوقى كه مهمان بر ميزبان دارد آنست كه ميزبان تا به درب خانه مهمان را بدرقه كند و تا انتهاى حريم خانه وى را همراهى نمايد. (بحار: 75/45)
ابن ابى يعفور گويد: حضرت صادق (ع) مهمانى داشت روزى آن مهمان برخاست كه در خانه كارى انجام دهد حضرت منعش
نمود و خود برخاست و آن كار را انجام داد و فرمود: پيغمبر (ص) نهى كرده از اين كه ميزبان مهمان را به خدمت بگيرد. عجلان گويد: شبى بعد از نماز عشا به خانه امام صادق (ع) رفتم و با حضرت صرف شام نمودم در سفره سركه و زيتون و گوشت سردى بود، حضرت گوشتها را تكه تكه مى كرد و جلو من مى نهاد و خود سركه و زيتون مى خورد و فرمود: اين خوراك من است و همين غذاى پيامبران است. (بحار: 47/41)
سلمان فارسى گويد: بر پيغمبر (ص) وارد شدم، حضرت به متكائى تكيه زده بود متكّاى خود را به سوى من انداخت و فرمود: هر مسلمان كه بر برادر مسلمانش وارد شود و او به احترام مهمان متكا به وى دهد خداوند او را بيامرزد. (بحار: 16/235)
روش پيغمبر (ص) اين بود كه هرگاه با جمعى غذا مى خورد پيش از همه دست به غذا مى برد و پس از همه از غذا دست مى كشيد تا ديگران بدون روى دربايستى غذا بخورند. و پس از صرف طعام مى فرمود: «طعم عندكم الصائمون و اكل طعامكم الابرار و صلّت عليكم الملائكة الاخيار».
از امام صادق (ع) روايت شده: از جمله آداب مهمان آنست كه پيش از ميزبان دست
از غذا بكشد. و فرمود: چون برادر دينيت بر تو وارد شد به وى مگو غذا خورده اى يا نه بلكه آن غذا را كه در خانه دارى به نزد او حاضر كن، چه سخاوتمند كامل آن كس است كه هر آنچه موجود دارد بذل كند. و فرمود: در جرم آدمى همين بس كه چون غذائى پيش كش برادرانش كند آن را ناقابل شمارد، و در گناه مهمانان وارد همان بس كه غذاى برادرشان را حقير دانند. در حديث ديگر فرمود: چون يكى از شما به منزل دوستش وارد مى شود آنجا بنشيند كه صاحب خانه مى گويد زيرا صاحب منزل به خصوصيات جاهاى خانه اش آشناتر است از آن كه وارد شده. (سفينة البحار)
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: كسى كه از روى ريا و كسب شهرت اطعام (و مهمانى) كند خداوند به اندازه آن غذا از خوراكيهاى دوزخ به وى بخوراند و آن طعام را به آتش مبدّل سازد و در شكمش باشد تا از حساب خلايق بپردازد. (بحار: 7/213) و فرمود: هرگاه يكى از شما به غذائى دعوت شود حق ندارد فرزندش را به همراه برد كه اين كار حرام و ورود او به آن خانه و تصرفاتش در آن غصب مى باشد. (بحار: 75/445)
از حضرت رضا (ع) روايت شده كه مردى على (ع) را به مهمانى خواند. حضرت
فرمود: اجابت مى كنم به شرط اينكه سه چيز براى من ضمانت كنى. وى گفت: آن سه چه باشد؟ فرمود: از بيرون منزل چيزى نياورى (كه تكلّف باشد) و از آنچه در خانه دارى دريغ ندارى و به عيال و اهل خانه اجحاف ننمائى. وى گفت: پذيرفتم. پس حضرت اجابت نمود. (بحار: 27/255) به «سفره» نيز رجوع شود.
مهمانان خدا:
عمار بن صهيب گويد: از امام صادق (ع) شنيدم مى فرمود: مهمانان خداوند عز و جل (چند گروهند از جمله) مردى است كه حج و عمره به جاى آرد، وى مهمان خدا است تا به خانه خويش بازگردد. و مردى كه در نماز باشد، وى در كنف لطف خداوند است تا نمازش را پايان برد. و مردى كه به ديدار برادر مسلمان خود رود، وى زاير خدا است كه به نوال خداوند و گنجينه هاى رحمتش نائل آيد. (بحار: 74/352)
مِهمانى:
سور. ضيافت. به «مهمان نوازى» رجوع شود.
مُهمَل:
لفظى كه آن را معنى نبود. مقابل مستعمل.
مَهموز:
همزه دار. با همزه. كلمه اى كه در آن حرف همزه باشد، مانند: «امر».
مهموس:
آهسته. خفى. حرفى كه به
سستى و آهستگى تلفظ گردد.
مَهموسة:
حروف تهجّى كه به صورت پست و نرم ادا شود، و آنها ده حرف باشند: ت. ث. ح. خ. س. ش. ص. ف. ك. هـ.
مَهموم:
اندوهگين. الصادق جعفر بن محمد (ع): «نفس المهموم لظلمنا تسبيح...». (بحار: 44/278)
مَهَمَّة:
اندوهگين كردن و مضطرب نمودن كار كسى را. همّ. آهنگ كردن. (و لقد همّت به و همّ بها...). (يوسف: 24)
مِهمِيز:
اسب انگيز. آهنى به پاشنه كفش كه سوار بدان اسب را سك زند.
مِهَن:
جِ مهنة. حرفه ها.
مُهَنّا:
گوارا شده. گوارا.
مُهَندِس:
اندازه گيرنده. عالم به علم هندسه.
مِهنَة:
خدمت. حذاقت در كار. شغل و حرفة. ج: مِهَن و مُهَن.
مُهَنَّد:
شمشير كه از آهن هندى ساخته باشند.
مَهواة:
مغاكى ميان دو كوه و مانند آن. پرتگاه. اميرالمؤمنين (ع): «انّ الصادق على شرف منجاة و كرامة، و الكاذب على شفا مهواة و هلكة». (بحار: 77/291)
مُهَوَّس:
ديوانه. ابله.
مَهُولَة:
هائل. ترسناك. ترس آور.
مَهوَة:
نوعى غذا كه از ماهى فراهم كنند. به «كامخ» رجوع شود.
مُهَيّا:
آماده شده. ساخته.
مِهيار:
بن مرزويه ديلمى كاتب و شاعر معروف عرب كه ديوان شعر او مشهور و شعرش جامع فصاحت عرب و معانى عجم است. وى ايرانى تبار و در بغداد متولد شد و به درب رباح كرخ بغداد منزل داشته، معاصر سيد رضى بوده، در اصل مجوسى بوده و به دست سيد رضى اسلام آورد و مذهب تشيع انتخاب نمود. خطيب بغدادى نام او را در تاريخ بغداد آورده و او را ستوده و گفته اند ديوان شعر او در چهار مجلد بوده. وى در مدح خاندان نبوت ابيات و قصائد بسيار سروده و شيخ مفيد و سيد رضى را به قصائدى رثاء گفته. مهيار در سال 428 در بغداد درگذشت. (سفينة البحار و اعلام زركلى)
مَهيب:
مرد سهمناك كه خوف و سهم از او بارد و مردم از او ترسند. صاحب غياث اللغات گويد: استعمال اين كلمه به ضم ميم خطا است، و در اصل «مهيب منه» بوده است، چه مهيب صيغه اسم مفعول از هيبت كه مصدر لازم است بدون تقدير حرف جر درست نباشد.
مُهَيّج:
انگيزاننده.
مَهيَع:
راه روشن. ج: مهايع.
مَهِيل:
فرو ريخته يا روان از رمل و شن. (يوم ترجف الارض و الجبال و كانت الجبال كثيباً مهيلاً): روزى كه زمين بلرزد و نيز كوهها، و كوهها مانند تلهاى شن روان بوند. (مزّمّل: 14)
مُهَيمِن:
ايمن كننده از خوف. ايمن. اصل آن مؤيمن بوده است از امانة، همزه آن به جهت تفخيم قلب به هاء شده. و يا اسم فاعل است از هيمن يهيمن هيمنة، به معنى مراقب. (هوالله الذى لا اله الاّ هو الملك القدّوس السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبّار المتكبّر...) (حشر: 23). (و انزلنا اليك الكتاب بالحقّ مصدّقا لما بين يديه من الكتاب و مهيمناً عليه...). (مائدة: 48)
مَهِين:
ضعيف. ذليل. بى مقدار. پست. بى توان. (ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين) (سجدة: 8). (ام انا خير من هذا الذى هو مهين و لا يكاد يبين). (زخرف: 52)
اميرالمؤمنين (ع): «لا خير فى معين مهين و لا فى صديق ظنين». (نهج: نامه 31)
مِهين:
بزرگترين.
مَى:
شراب. خمر. مدام. راح. صهبا. باده. مى از نجاسات و نوشيدن آن در اسلام حرام و از گناهان كبيره است.
خداوند در مورد مى سه آيه نازل فرموده، نخست: (يسألونك عن الخمر و الميسر قل فيهما اثم كبير و منافع للناس و اثمهما اكبر من نفعهما). (بقرة: 219)
پس از نزول اين آيه جمعى از مسلمانان نوشيدن مى را ترك نمودند و برخى هنوز مى نوشيدند، تا اين كه روزى يكى در حال مستى به نماز پرداخت و در حال نماز هذيان گفت، اين آيه نازل شد: (يا ايّها الذين آمنوا لا تقربوا الصلاة و انتم سكارى حتى تعلموا ما تقولون). (نساء: 43)
باز هم عدّه اى به نوشيدن ادامه دادند، از جمله عمر بن خطاب، نوشيد و مست گشت و استخوان چانه شترى برداشت و سر عبدالرحمن بن عوف را با آن شكست و سپس نشست و بر كشتگان جنگ بدر از مشركين به گريه پرداخت و اشعار اسود بن عبديغوث كه در اين باره گفته بود همى خواند كه اين دو بيت از آن قصيده است:
الا من مبلغ الرحمن عنى ----- بانّى تارك شهر الصيام
فقل لله يمنعنى شرابى ----- و قل لله يمنعنى طعامى
اين خبر به پيغمبر (ص) رسيد، حضرت با خشم تمام در حالى كه رداء خويش را به زمين مى كشيد از خانه بيرون شد، حربه به
دست داشت كه مى خواست به فرق عمر بنوازد ولى حلم نبوت وى را مانع گشت و گفت: اعوذبالله من غضب الله و رسوله. كه در اين حال اين آيه نازل گرديد: (انّما يريد الشيطان ان يوقع بينكم العداوة و البغضاء فى الخمر و الميسر و يصدّكم عن ذكرالله و عن الصلاة فهل انتم منتهون). (مائدة: 91)
عمر چون آيه شنيد گفت: انتهينا. دگر نخواهم نوشيد. (ربيع الابرار: 4/51)
به «شراب» رجوع شود.
مَياثِر:
جِ ميثرة. يعنى جامه اى كه بر روى جامه ها پوشند. در حديث است كه «نهى رسول الله (ص) عن المياثر الحمر». (بحار: 58/277)
مَيّاد:
بسيار خرامنده.
مَيازيب:
جِ ميزاب. ناودانها.
عن ابى جعفر (ع): «اذا قام القائم سار الى الكوفة و هدم بها اربعة مساجد ـ الى ان قال ـ و ابطل الكنف و الميازيب الى الطرقات». (وسائل:25/436)
مَيّال:
صيغه مبالغه است از ميل و به معنى ستم پيشه. اميرالمؤمنين (ع) هنگامى كه بر مردم كوفه خشم مى گيرد و آنها را از تسلّط حجّاج ابن يوسف ـ در آينده ـ بر آنها خبر مى دهد: «اما والله ليسلّطنّ عليكم غلام ثقيف الذيّال الميّال»: به خدا سوگند كه بر
شما چيره شود آن جوان ثقفى متكبّر ستمكار... (نهج: خطبه 116)
مَيامِن:
جِ ميمنة به معنى بركتها و سعادتها.
مِيان:
بين، وسط. در حديث رسول (ص) به ابوذر آمده: هر آنكس ميان خود و خدا را اصلاح كند خداوند گرفتاريهاى ميان او و بندگان را اصلاح نمايد. (بحار: 27/113)
مِيانجى:
مصلح و آشتى دهنده ميان دو كس. به «آشتى دادن» رجوع شود.
ميانجى:
سيد ابراهيم خردمند فرزند آقامير بشر فرزند سيد يوسف (1291ـ1370هـ ش) از نسل سيدالساجدين امام على بن الحسين (ع) قريب به 24 واسطه; فقيه، محقق، رجالى و از دانشمندان فعال و خدوم معاصر، منشأ آثار و بركات و منبع فيوضات و ثمرات.
معظم له در يكى از روستاهاى تابعه شهرستان ميانه آذربايجان از خانواده اى روحانى برخاسته و در بيت علم و فرهنگ نشو و نما يافته است، مقدمات علوم را در محضر پدر و عم خويش و ديگر دانشمندان منطقه فراگرفته و سپس به عزم طىّ مراحل عاليه به دارالعلم نجف اشرف رهسپار گرديد و از حوزه هاى درس بزرگانى مانند سيد
ابوالحسن اصفهانى و سيد محسن حكيم و سيد ابوالقاسم خوئى (قدس اللّه اسرارهم) بهره ها برده و به سال 1327 هـ ش نجف را به قصد قم ترك گفت و پس از اقامت مدتى كوتاه در اين شهر، به سال 1328 به تهران هجرت نمود و سرانجام عمر با بركت خود را در سلخ شهر محرم الحرام سال 1412 مطابق 20 مرداد 1370 در آنجا سپرى ساخت و جسد پاكش در قبرستان بهشت زهراى اين شهر به خاك سپرده شد.
مؤلفات وى عبارتند از: 1 ـ «العيون العبرى» 2 ـ «سخنان برگزيده» 3 ـ «راهنماى امت» 4 ـ «المستطرف» .
عمده اثرى كه از رشحات قلم صاحب ترجمه به عرصه دانش ظهور يافته خدمات ارزنده تحقيقيه و تصحيحيه اى است كه به متون حديثى و فقهى و يا تاريخى شيعه نموده است، و آنها عبارتند از تصحيح كتابهاى: «بحارالانوار مجلسى» و «وسائل الشيعه» و «كشف الغمه فى معرفة الائمة» و «شرح نهج البلاغه خوئى» و «احقاق الحق» و «ناسخ التواريخ» و «جواهرالكلام».
ميانه:
وسط. بين. اثناء. حين. خلال.
ميانه روى:
اعتدال. قصد. اقتصاد. دورى از افراط و تفريط در افعال و اقوال و جميع حالات. از جمله صفاتى كه در دين
مقدس اسلام، در صدر فضائل قرار گرفته و در مورد آن تاكيد فراوان شده است، ميانه رو بودن و حدّ وسط اتخاذ نمودن در شئون مختلف حيات است، چنان كه اين دين از ضد اين صفت يعنى افراط و زياده روى، و تفريط و كوتاهى نهى اكيد نموده است.
آيات قرآن و روايات از پيغمبر (ص) و آل در اين باره فراوان است، از جمله:
(و لا تجعل يدك مغلولة الى عنقك و لا تبسطها كلّ البسط فتقعد ملوما محسورا): اى رسول ما نه هرگز دست خود را (به دهش) به كلّى بسته دار و نه بسيار باز و گشاده دار كه هر كدام كنى به نكوهش و حسرت خواهى نشست. (اسراء: 29)