back page fehrest page next page

و حسّيه حيوانيه را پنج نيرو است و آنها عبارتند از : شنوائى و بينائى و بويائى و چشائى و لمس . و دو ويژگيش خوشنودى و خشم است و منشأ و مركز اين نفس قلب است .

و ناطقه قدسيه را (نيز) پنج نيرو بود كه عبارتند از فكر و ذكر (ياد) و علم و حلم و هشيارى. و دو ويژگى آن پاكى معنوى است و حكمت . و اين نفس را در بدن آدمى مركز و منبعى نباشد و بيش از هر چيز به نفوس ملكى (نفس فرشتگان) شبيه است (و اين همان انسان است كه جسم با آن سه نفسش در اختيار دارد) .

و نفس كليه الهيه نيز داراى پنج نيرو باشد كه عبارتند از : هستى در نيستى و خوشى در ناخوشى و عزت در حال ذلت و نياز در گاه بى نيازى ، و شكيبائى هنگام بلاء. و دو ويژگى آن رضا است و تسليم و اين نفس از خدا آغاز (و نفخنا فيه من روحنا)و به او ختم مى گردد (يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك) . (تفسير صافى:294)

و از سخنان آن حضرت است : نفس اماره پيوسته خواسته هاى خويش را با چاپلوسى منافقانه از شما مى خواهد و در كسوت دوست موافق خود را نشان مى دهد تا چون به مراد خود رسيد و بر شما سوار شد آنگاه آمرانه بر شما حكومت كند و سرانجام شما را به جاهاى بد كشاند . (غررالحكم)

در حديث قدسى آمده كه خداوند عز و جل به پيغمبرش خطاب نمود و فرمود : اى احمد خويشتن را به لباس زيبا و خوراك لذيذ و فرشهاى الوان مياراى كه نفس آدمى جايگاه هر شرى و يار هر كار ناپسندى است ، تو او را به طاعت خدا مى خوانى و او تو را به نافرمانى خدا مى كشاند و در طاعت پرودگار با تو مخالفت مىورزد و در عصيان با تو موافق است ، چون سير شود سركش گردد و چون گرسنه شود شكوه كند و چون ندار شود به خشم آيد و چون توانگر گردد تكبر ورزد و چون به مقامى رسد گذشته را از ياد ببرد و چون احساس ايمنى نمايد غفلت ورزد ، و آن يار شيطان است و به شترمرغ مى ماند كه بسيار بخورد و چون بار بر آن نهى پرواز نكند و به خرزهره مى ماند كه رنگى زيبا و مزه اى تلخ دارد . (بحار:77/23)

مرحوم شيخ صدوق ، محمد بن علىّ بن بابويه در كتاب معروف خود : «اعتقادات» در اين باره مى گويد :

اعتقادنا فى النفوس انّها هى الارواح التى بها الحياة ، و انّها الخلق الاوّل ، لقول النبىّ(ص) : انّ اوّل ما ابدع الله سبحانه و تعالى هى النفوس مقدسةً مطهّرةً ، فانطقها بتوحيده ، ثم خلق بعد ذلك سائر خلقه ; و اعتقادنا فيها انّها خُلِقَت للبقاء ولم تُخلَق للفناء ، لقول النبى (ص) : ما خُلِقتم للفناء بل خُلِقتم للبقاء ، و انّما تنقلون من دار الى دار ، و انّها فى الارض غريبة و فى الابدان مسجونة . و اعتقادنا فيها انّها اذا فارقت الابدان فهى باقية ، منها مُنَعَّمة و منها معذّبة ، الى ان يردّها الله عزّ و جلّ بقدرته الى ابدانها .

و قال عيسى بن مريم (ع) للحواريين : بحقّ اقول لكم : انّه لا يصعد الى السماء الاّ ما نزل منها .

و قال جلّ ثنائه : (ولو شئنا لرفعناه بها و لكنّه اخلد الى الارض و اتّبع هواه) فما لم يرفع منها الى الملكوت فهى تهوى فى الهاوية ; و ذلك لانّ الجنّة درجات و النار دركات .

و قال عزّ و جلّ : (تعرج الملائكة و الروح اليه) و قال عزّ و جلّ : (انّ المتقين فى جنّات و نهر فى مقعد صدق عند مليك مقتدر) و قال تعالى : (ولا تحسبنّ الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربّهم يرزقون فرحين) و قال النبىّ (ص) : «الارواح جنود مجنّدة ، فما تعارف منها ائتلف ، و ما تناكر منها اختلف» . و قال الصادق (ع) : «انّ الله آخى بين الارواح فى الاظلّة قبل ان يخلق الابدان بالفى عام ...» . (بحار:6/249)

نَفَس :

دم . در حديث آمده كه بين اذان و اقامه يك نفس بس است . نيز آمده كه پيغمبر(ص) از نوشيدن به يك نفس نهى نمود . (مجمع البحرين)

اميرالمؤمنين (ع) فرمود : نفسهاى تو اجزاء عمر تواَند ، مبادا آنها را جز در راه طاعت پروردگار كه تو را به خدا نزديك سازد نابود سازى . (غررالحكم) در حديث ديگر فرمود : نفسهاى آدمى گامهاى او است به سوى مرگش . (بحار:73/128)

نَفْس امّاره :

نفسى كه ميل كند به طبيعت بدنى و امر دهد به لذت و شهوات حسّى . به «نفس» رجوع شود .

نَفَس تنگى :

بيمارى ضيق نفس . نَسَمة. رَبو . در حديث رسول (ص) آمده : «تنكّبوا الغبار، فمنه تكون النَسَمة» : از گرد و غبار (كه مبادا به گلوى شما وارد شود) بپرهيزيد ، كه نفس تنگى از اين است . (ربيع الابرار : 1/212)

مفضل بن عمر گويد : به حضرت صادق(ع) عرض كردم : چون راه مى روم نفسم به شدت تنگ مى شود به حدى كه تا به خانه شما دو جا مى نشينم . فرمود : شاش شتر شير ده بنوش . به دستور عمل كردم بيماريم بكلى برطرف شد . (بحار:62/182) به «سرفه» نيز رجوع شود.

نَفس زكيّه :

كسى است كه حضرت مهدى (عج) پيش از ظهور خود محض اتمام حجت او را به مكه مى فرستد و نام وى در كتب حديث شيعه و سنى آمده است .

ابوبصير از امام صادق (ع) روايت كند كه فرمود : حضرت قائم (عج) (هنگامى كه آماده قيام باشد) به يارانش گويد : مردم مكه مرا نخواهند ولى من به فرستادن نماينده خويش حجت را آنچنانكه بايد و شايد بر آنان تمام كنم . آنگاه به يكى از ياران خود بفرمايد به مكه برو و به مردم مكه بگو : من فرستاده فلانم به نزد شما ، او مى گويد : ما خاندان رحمت و معدن رسالت و صاحب مقام خلافتيم و ما ذريه محمد (ص) و سلاله پيامبرانيم ، به ما ظلم و ستم فراوان شده و از روز درگذشت پيغمبر تاكنون حق ما را غصب كرده اند ، اكنون از شما يارى و مدد مى خواهيم، پس ما را يارى كنيد . وى حسب دستور به مكه رود و پيام خويش ابلاغ كند و مردم مكه او را دستگير و مابين ركن و مقام سرش را ببرند و هم او نفس زكيه است . و چون خبر او به حضرت قائم رسد با يارانش آشكار گردد و وارد قيام شود ... (بحار:52/307)

داستان وى در كتب حديث اهل سنت نيز آمده است .

از ابوجعفر (امام باقر) روايت است كه چون خبر قتل نفس زكيه به سفيانى رسد ـ و آن (نفس زكيه) كسى است كه سرنوشت او چنين خواهد بود ـ در آن هنگام عموم مسلمانان از حرم پيغمبر (مدينه) به حرم خدا در مكه بگريزند ، و چون سفيانى بدين ماجرا آگاه گردد سپاهى را به رياست مردى از بنى كلب به مدينه گسيل دارد ، تا چون به بيداء رسند زمين از زير آنان فرو رود و جز دو مرد از آنها نجات نيابد . (كنزالعمال:31513)

نَفس زكيّه :

محمد بن عبدالله بن حسن . به «محمد بن عبدالله» رجوع شود .

نَفَس غمناك در مصيبت خاندان پيغمبر :

امام صادق (ع) فرمود : نفس آنكس كه به جهت ستمهائى كه به ما (اهلبيت) شده غمگين بود تسبيح به حساب آيد و اندوهش در مصائب ما عبادت است و پنهان داشتن راز ما جهاد در راه خدا است . سپس فرمود : سزد كه اين حديث به آب طلا نوشته شود . (بحار:2/64)

نفس لَوّامة :

نفس بسيار ملامت كننده خود را به وقوع معاصى به هدايت نور دل ، و اين نفس صلحا و اوليا را حاصل باشد ، از اين سبب الله تعالى او را مقسم به قسم گردانيده : (لا اقسم بالنفس اللوامة). (غياث اللغات)

اين اصطلاح مذهبى است كه عرفا و فلاسفه اسلام به كار دارند ، نفس انسان را در مقام تلألؤ نور قلب از غيب براى اظهار كمال آن و ادراك قوت عاقله به وخامت عاقبت و فساد احوال آن ، نفس لوامه گويند از جهت لوم و سرزنش بر افعال خود و اين مرتبت مقدمه براى ظهور مرتبت قلب است كه هرگاه نور قلبى ظاهر شود و غالب شود و سلطنت آن بر قواى حيوانيه آشكار گردد يعنى تسلط پيدا كند و نفس مطمئن شود نفس مطمئنه گويند . (فرهنگ علوم عقلى : 598 و اكسير العارفين : 306)

نفس مُطمَئِنَّة :

نفسِ از صفات ذميمه صاف شده و به اخلاق حميده متصف گشته به قرب الهى فائز شده به اطمينان رسيده كه بدين خطاب مشرف است : (يا ايتها النفس المطمئنّة ارجعى الى ربك راضية مرضية) . (غياث اللغات)

نفس ناطقة :

روح عاقلة . خودِ تواناى درك كليات و بيانگر مرادات خويش به الفاظ، و آگاه به نسبت ميان امور و اشياء . نفس را در مرتبه كمال ، نفس ناطقه گويند ، و عقل و صورت نوعيه انسان هم نامند . به قول ملاصدرا : انّ النفس الناطقة عند الحكيم عبارة عن جوهر عقلىّ وحدانىّ ليس فى العالم العنصرى ولا فى عالم الاجسام ، لانه لو كان فى عالم الاجسام لم يتصور ان يدرك وحدة الحق . (رسائل صدرا)

انسان و ملك و جن از جمله مصاديق نفس ناطقه اند . درك حقيقت و ماهيت آن از توان بشر بيرون است ، كه فرمود : (يسألونك عن الروح قل الروح من امر ربّى و ما اوتيتم من العلم الاّ قليلا) آرى خود به نحو علم حضورى به وجود خود آگاه است .

مجرد ، بسيط و حالّ در جسم و شبه جسم است ، چنان كه در قرآن كريم آمده : (الله يتوفى الانفس حين موتها و التى لم تمت فى منامها ...) چه اگر حلول نبودى توفّى صدق نكردى . اما چگونگى حلول نيز بر ما مجهول است و هر آنچه در اين باره گفته يا نوشته شده تير به تاريكى رها ساختن است. و از (ثم انشأناه خلقاً آخر) ميتوان فهميد كه حادث است نه قديم، (چنان كه بعضى مدعى شده اند) و پس از طىّ مراحل اوليه جسم و آماده شدن آن به حلول ، انشاء و ايجاد مى گردد .

به لحاظ بساطت ، فناپذير نباشد جز آنكه موجد و محدث آن بخواهد . (نگارنده)

در علم طبيعى به اثبات رسيده كه نفس ناطقه را دو نيرو است : نيروى ادراك و نيروى تحريك ، و هر يك از اين دو را دو شعبه است : نخستين شعبه نيروى ادراك ، عقل نظرى است كه آن سرآغاز تأثّر است از مبادى عاليه به پذيرش صور علمية . و شعبه دوم آن عقل عملى است كه كار آن به حركت درآوردن بدن است به كارهاى جزئى از روى انديشه و فكر ...

شعبه نخست نيروى تحريك ، قوه غضب است كه كار آن دفع هر ناملائم است به گونه غلبه. و شعبه دوم اين نيرو ، قوه شهوت است كه آن مبدأ جلب ملائم است . (جامع السعادات)

نَفس نباتيّه :

روحى كه در نبات يعنى رستنيها ، سبزه و درختان مى باشد . حكما گويند : نفس نباتى عبارت است از كمال اول براى جسم طبيعى آلى از جهت آن كه مبدأ تغذيه و تنميه و توليد مثل است .

نَفش :

پشم و پنبه زدن . عهن منفوش : پشم حلاجى شده و زده شده . (و تكون الجبال كالعهن المنفوش) . (قارعة:5)

چرا كردن شتران و گوسفندان يا پراكنده شدن آنها به شب . (و داود و سليمان اذ يحكمان فى الحرث اذ نفشت فيه غنم القوم و كنّا لحكمهم شاهدين) : و داوود و سليمان هنگامى كه در مورد كشتزارى داورى مى كردند كه گوسفندان آن جمع در آن چرا مى كردند، و ما بر داورى آنها گواه بوديم . (انبياء:78)

نَفض :

افشاندن جامه و درخت و جز آن و تكان دادن تا گرد و غبار از جامه زايل گردد و برگ و بر از درخت بريزد .

نَفط :

معرب نفت است . خشمناك گرديدن يا بر جوشيدن از خشم .

نفطويه :

ابوعبدالله ابراهيم بن محمد بن عرفه واسطى نحوى معروف به نفطويه شاگرد مبرد و ثعلب دانشمندى متبحّر و بارع در علوم ادبى و قرآنى بوده و قرآن را همه از بر داشته و هميشه در آغاز درسش قرآن مى خوانده . او راست : كتاب اعراب القرآن و كتاب امثال القرآن . وى به سال 323 در بغداد درگذشت . (ريحانة الادب)

نَفع :

سود . مقابل ضرر . (هذا يوم ينفع الصادقين صدقهم) : امروز روزى است كه راستگويان را راستگوئيشان سود بخشد (مائدة:119) . (و الفلك تجرى فى البحر بما ينفع الناس): كشتيها در دريا به سود مردمان در حركتند (بقرة:164) . اميرالمؤمنين (ع) : «انّ خير القول ما نفع» : بهترين سخن آن سخن است كه سود دهد (نهج : نامه 31) . رسول الله (ص) : «من تعلّم حديثين اثنين ينفع بهما نفسه او يعلّمهما غيره فينتفع بهما ، كان خيرا من عبادة ستين سنة» : هر كسى كه دو حديث بياموزد كه خود بدانها سود برد يا به ديگران تعليم دهد كه آنها از آن حديثها سودمند گردند، براى او بهتر است از عبادت شصت سال (بحار:2/152) . عن ابى عبدالله (ع) : «انّ الحسرة و الندامة و الويل كلّه لمن لم ينتفع بما ابصر ، ومن لم يدر الامر الذى هو عليه مقيم انفع هو له ام ضرر»؟ : افسوس و پشيمانى و واى همه بر آن كس كه از آنچه مى بيند سود نمى برد، و نمى داند اين شيوه و روشى كه براى زندگى انتخاب نموده آيا به سود او مى باشد يا به زيان او . (بحار:2/30)

رسول الله (ص) : «الخلق عيال الله ، فاحبّ الخلق الى الله من نفع عيال الله و ادخل على اهل بيت سروراً» : همه انسانها نانخور خدايند، پس محبوب ترين كس به نزد خداوند كسى است كه به نانخورهاى خداوند سود رساند و شادى و سرورى به دل خانواده اى برساند (بحار:74/339) . «خير العلم ما نفع» : بهترين دانش آن دانش است كه سودمند باشد (بحار:77/116) . «خير الاعمال ما نفع» : بهترين كارها كارى است كه از آن سود برند . (بحار:21/210)

امام صادق (ع) : «خصلتان ليس فوقهما شىء : الايمان بالله و نفع الاخوان» : دو خصلت است كه خصلتى بالاتر از آنها نباشد: ايمان به خدا و سودرسانى به برادران دينى . (بحار:78/372)

ابوعبدالله الصادق (ع) : «انّ الصلاة و الصوم و الصدقة و الحج و العمرة و كلّ عمل صالح ينفع الميت ، حتّى انّ الميت ليكون فى ضيق فيوسّع عليه و يقال : هذا بعمل ابنك فلان و بعمل اخيك فلان ، اخوك فى الدين» : همانا نماز و روزه و صدقه و حج و عمره و هر عمل نيكى كه به نيت مردگان انجام شود سود آن عايد آن مرده مى شود، حتّى اين كه بسا مرده اى در تنگنا قرار گرفته باشد و ناگهان او را گشايشى رسد، گفته شود: اين بر اثر عمل نيكى مى باشد كه فلان فرزندت يا فلان دوستت برايت انجام داده است (وسائل:8/280) . «لا ينفع اجتهاد لا ورع فيه» : كوشش در عبادت كه توأم با پرهيز از گناه نباشد سودى نخواهد داشت . (وسائل:15/244)

اميرالمؤمنين (ع) : «لا يصغر ما ينفع يوم القيامة ، ولا يصغر ما يضرّ يوم القيامة ...» : هر آن عمل كه در روز قيامت سودى رساند كوچك نباشد هر چند به نظر حقير آيد، و هر آنچه در قيامت زيان رساند نيز كوچك نباشد هر چند بظاهر كوچك جلوه كند . (وسائل:15/311)

نَفَق :

راه باريك در زمين كه به سوى جائى رود . (فان استطعت ان تبتغى نفقا فى الارض او سلّما فى السماء فتاتيهم بآية ...): گرچه پشت كردن مردم از دين بر تو گران آيد، آنچنان كه اگر بتوانى كانالى به درون زمين بگشائى و يا نردبانى بسوى آسمان برگيرى تا آيتى به آنها بنمايانى باشد كه تسليم تو گردند همان كنى ... (انعام:35)

نَفَقَة :

هزينه ، خرج هر روزه ، مالى كه صرف خويشتن يا عيال خود كنند .

آنهائى كه نفقه شان بر شخص واجب است عبارتند از : زوجه دائمه و پدر و مادر و فرزند و مملوك ، انسان باشد يا حيوان . در نفقه زوجه شرطست كه ناشزه نبوده و در اختيار همسر باشد و اگر از نفقه همسر ناتوان بود به ذمه اش باقى مى ماند به خلاف اقارب كه اگر نداشت علاوه بر اينكه تكليفى در اين باره ندارد مديون هم نيست . نفقه مطلّقه رجعيّة نيز تا گاهى كه در عدّه است بر زوج است .

نفقه زوجه روزانه قابل اسقاط است ولى براى تمام مدت آينده خالى از اشكال نيست هر چند اظهر جواز است .

مخارج سفر زوجه اگر سفر جهت ضرورت شخصى مانند معالجه و امثال آن باشد بر زوج است و اگر براى اداى واجبى چون حج باشد تنها آن مقدار نفقه كه در خانه مى كرده بر او است و ديگر مخارج به عهده خود زوجه است .

در نفقه زوجه نياز شرط نيست ولى در نفقه اقارب مى بايد محتاج باشند . (كتب فقهيه)

نَفل :

عطية . اداى آنچه واجب نيست . عبادتى كه واجب نباشد . فىء . زيادت . ج : انفال . در فقه : آنچه از غنيمت كه امام بيش از سهم ديگران به يكى از سپاهيان اختصاص دهد ; جاسوسان و فرماندهان قشون از جمله اشخاصى هستند كه مستحق نفل مى باشند .

به «انفال» نيز رجوع شود .

نَفَل :

غنيمت . زيادت . برترى . ج : انفال و نِفال .

نُفوذ :

درگذشتن . روان شدن فرمان . درگذشتگى تير از هدف . اگر به من متعدى شود به معنى خارج شدن است : (يا معشر الجن و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السماوات والارض فانفذوا لا تنفذون الاّ بسلطان) : اى گروه جن و انس! اگر بتوانيد كه از كرانه هاى آسمانها و زمين بيرون رويد همان كنيد، اما اين كار جز با توان ويژه صورت نگيرد . (رحمن:33)

نُفور :

ترسيدن و دور گرديدن . دورى . (بل لجّوا فى عتوّ و نفور) . (ملك:21)

نَفور :

رمنده . گريزنده .

نُفوس :

جِ نَفس .

نفهمى :

بى شعورى و ابلهى و نادانى . به «سفاهت» رجوع شود .

نَفى :

نيست كردن ، مقابل اثبات . على بن يونس گويد : به حضرت رضا (ع) عرض كردم : فدايت گردم اصحاب در مورد «نفى» اختلاف دارند : زراره مى گويد نفى چيزى نيست كه وجودى داشته باشد ولى هشام بن حكم مى گويد : نفى موجود و آفريده اى از آفريده ها مى باشد ؟ فرمود : قول هشام را بپذير و گفتار زراره را مپذيريد . (بحار:4/322)

نَفى بلد :

تبعيد و اخراج كردن به علت جرمى . به «تبعيد» رجوع شود .

نفى ضرر :

از جمله قواعد اساسى قاعده نفى ضرر است كه از آن به قاعده لاضرر و لاضرار تعبير مى شود ـ و حكمت تشريع آن نظير قاعده رفع عسر و حرج تسهيل امر بوده چنانچه رسول اكرم (ص) فرموده : «جئتكم بالشريعة السهلة البيضاء» . و به مقتضاى اين قاعده هر حكمى اعم از تكليفى و وضعى كه موجب ضرر شخصى يا نوعى باشد آن حكم منفى است مثلا وضوء براى نماز واجب است و لكن هر گاه به علت مرض يا غير آن مستلزم ضررى بر شخص باشد تكليف مرتفع است .

و همچنين هرگاه لزوم بيع با وجود عيب در ثمن مستلزم ضررى باشد بر اين تقدير بيع لازم نخواهد بود بلكه خيارى است و از اين باب است ظهور عيب در مبيع .

مثال ديگر به مقتضاى قاعده سلطنت هر كسى حق دارد در خانه خود براى رفع احتياج آتش روشن كند و لكن وقتى اشتعال آتش مستلزم ضرر همسايه باشد به موجب قاعده لا ضرر روشن كردن آتش ممنوع است .

و از اين باب است اجبار مديون بر اداء دين خود ، توضيح آن كه چون مديون از پرداخت بدهى خويش امتناع ورزيد حاكم حق دارد براى اداء دين او از اموالش بفروشد ـ و نيز از اين باب است منع از تقسيم در جائى كه قسمت براى شريك ديگر ضرر داشته باشد زيرا ضرر شخصى نبايد به ضرر شخص ديگر رفع شود .

ديگر در مواردى كه دوران امر ضرر بين اقل و اكثر و يا اشد و اخف باشد كه در اين صورت ضرر اكثر به اقل ، و اشد به اخف دفع مى شود يعنى طرفى كه ضررش كمتر يا سبك تر است در مقابل طرف ديگر كه ضررش زيادتر است بايد تحمل ضرر نمايد ـ و قاعده اختيار اهون الشرين و همچنين قاعده اذا تعارض مفسدتان روعى اعظمها ضررا بارتكاب اخفهما .

همه اينها ناظر است به اينكه در مقام تعارض دو ضرر و لزوم تحمل يكى از آنها بايد رعايت الاخف فالاخف و الاهون فالاهون را نمود .

چنانكه قضيه سفينه و مساكين در قرآن مجيد (و امّا السفينة فكانت لمساكين يعملون فى البحر) اشاره به اين امر است .

به هر حال در جائى كه تعارض بين ضرر خصوصى و ضرر عمومى باشد بايد ضرر عمومى را رعايت نمود مثلا اگر در خانه شخصى درختى باشد كه شاخه هاى آن به شارع امتداد يافته و مضر به عابرين باشد قطع شاخه ها اگرچه با ثمر و بر ، ضرر مالك باشد جائز است زيرا اين ضرر خاص است و در مقابل ضرر عام بايد آن را تحمل نمود .

و همچنين است ديوار متمايل به انهدام كه خراب كردن آن به رعايت عابرين و دفع ضرر عمومى لازم است .

و بالجمله تقديم ضررى بر ضرر ديگر موقوف است به اينكه جهت رجحانى در آن موجود باشد و در غير اين صورت نبايد ضرر شخصى به ضرر شخص ديگر دفع شود.

و از فروع اين قاعده است عدم جواز رد معيب سابق بعد از حدوث عيب ديگرى در آن نزد مشترى زيرا رعايت مشترى ترجيحى بر رعايت بايع نخواهد داشت . (فرهنگ معارف اسلامى)

نَفير :

گروه مردم از سه تا ده . قبيله و عشيرة . (و امددناكم باموال و بنين و جعلناكم اكثر نفيرا) . (اسراء:6)

نَفيس :

گرانمايه و مرغوب و نيكو از هر چيزى . مقابل خسيس .

نَفيس :

ابن عوض كرمانى ملقب به حكيم برهان الدين ، از طبيبان و دانشمندان قرن نهم است . وى به دعوت الغ بيگ گورگانى از كرمان به سمرقند رفت و تا پايان عمر الغ بيگ در سمرقند در دربار او به عزت زيست و به اشارت او بر كتاب الاسباب و العلامات محمد بن على سمرقندى شرحى نوشت (صفر 827) . پس از مرگ الغ بيگ وى به سال 853 هجرى قمرى به ديار خود كرمان بازآمد و تا پايان عمر در اين شهر بود . ديگر از تصانيف اوست : شرحى بر كتاب موجز القانون ابوالحزم علاءالدين قرشى معروف به ابن النفيس كه به شرح نفيسى معروف است و نيز كليات شرح نفيسى و بحارين در طب و رساله اى در سمومات . (مقدمه فرهنگ ناظم الاطباء ، فرنودسار و الاعلام زركلى:9/16)

نفيسة :

دختر حسن بن زيد بن الحسن المجتبى (ع) و همسر اسحاق بن جعفر الصادق (ع) معروف به مؤتمن ، زنى عالمه و عابده و متهجده بوده ، سيد شبلنجى ولادت او را به سال 145 در مكه ذكر كرده ، وى در مدينه نشو و نما يافت ، مال فراوانى داشت كه در راه كمك به مستمندان و محتاجان صرف مى نمود ، سى بار به حج رفت كه اكثرش پياده بود ، در سالى به اتفاق همسر به زيارت ابراهيم خليل و از آنجا به مصر رفت و در آنجا اقامت گزيد . از برادر زاده اش زينب بنت يحيى نقل است كه گفت : من چهل سال عمه ام نفيسه را خدمت كردم هيچ شبى او را خفته و هيچ روزى او را مفطر نديدم . شافعى از او حديث نقل كرده . نقل است كه آن مخدره به دست خود در خانه اش قبرى كنده بود و پيوسته در آن قبر مى رفت و نماز مى خواند و به تلاوت قرآن مى پرداخت تا آنكه شش هزار بار در آن قرآن ختم كرد ، در ماه رمضان سال 208 وفات نمود . مصريان در حياتش بسى به وى معتقد بودند و پس از وفات به قبرش تبرك مى جويند . گويند وى به هنگام احتضار روزه بود او را امر به افطار نمودند فرمود : واعجبا تا به حال سى سال است از خدا مى خواهم به حالت روزه از دنيا بروم اكنون كه روزه ام افطار كنم ؟! پس شروع كرد به تلاوت سوره انعام و چون به آيه (لهم دارالسلام عند ربهم) رسيد جان سپرد .

نَقا :

ريگ توده .

نَقاء :

پاكيزگى . ايام نقاء زن روزهاى پاكى او از حيض است .

نِقاب :

پرده كه به رخ آويزند . ابوعبدالله(ع) فى حديث : كره النقاب ـ يعنى للمرأة المحرمة ـ و قال : تَسدُلُ الثوب على وجهها . (وسائل:12/493)

نِقابَت :

نِقابة . نقيب شدن . مهترى . سالارى .

نقابت اشراف :

سازمان سرپرستى علويين ، سادات از نسل على و فاطمه (عليهما السلام) اين سازمان ابتدا در عراق و در عهد خلافت عباسى تاسيس و تا عصر دولت عثمانى در بلاد ترك و عرب ، و حكومت صفويه در ايران ادامه يافت .

سرپرست اين سازمان را ـ كه در هر زمان يكى از شخصيتهاى بارز اين سلسله بوده ـ در آغاز ، نقيب الطالبيين مى خواندند و سپس به نقيب الاشراف مبدل گشت و بالاخره در دوران صفويه به صدرالسادات لقب يافت .

در سبب يا اسباب تاسيس اين سازمان و اين كه دقيقا در عهد كداميك از خلفا بنيان گذارى شده ، ميان تاريخ نگاران اندك اختلافى وجود دارد : طبرى در تاريخ خود آورده كه در عهد خلافت مستعين بالله بن معتصم بن هارون الرشيد ، به سال 251 بوده. از منابع ديگرى حسب تحقيق مرحوم شيخ محمد سماوى ـ در كتاب عنوان الشرف فى وشى النجف ـ استفاده مى شود كه در زمان خلافت مستكفى و زعامت معزالدولة آل بويه ، حدود سال 334 صورت گرفته است .

اين اختلاف را مى توان بدين وجه توجيه نمود كه بسا اين سازمان در عهد معزالدوله كه سخت طرفدار علويين بوده است جان تازه اى گرفته و با تحولى شگرف پا به عرصه ظهور نهاده باشد .

back page fehrest page next page