قادِر :
توانا. (قل هو القادر على ان يبعث عليكم عذاباً من فوقكم...): بگو او (خداوند) توانا است كه بر شما بفرستد عذابى از فراز شما (مانند باران سنگ و طوفان، ويا از جانب سلاطين و بزرگان قوم شما را عذاب كند) ويا از زير شما (مانند فرو رفتن زمين، ويا به وسيله زيردستان، مانند سفله و فرزندان) يا شما را به اختلاف كلمه و پراكندگى در افكند... (انعام: 65)
ج: قادرون. (فقدرنا فنعم القادرون): پس توانستيم، و نيكو توانايان بوديم. (مرسلات: 23)
قادر بالله :
ابوالعباس احمد بن اسحاق بن مقتدر، مادرش كنيزى به نام «تمنى» يا «دمنة» (336 ـ 422) بيست و پنجمين خليفه عباسى كه چهل و يك سال يعنى از سال 381 تا 422 خليفه بود. وى پيش از آن كه به خلافت رسد در بطيحه نزد ابوالحسن على بن نصر، والى آنجا زندگى مى كرد و از طايع خليفه گريخته بود، چون طايع را بگرفتند بهاء الدوله پسر عضدالدوله كس به طلب او فرستاد و خلافت را به وى مفوض داشت وطائع را به وى سپرد; طائع را در حجره اى نيكو بنشاند و جمعى را بر او موكل كرد تا او را نگهدارى كنند و نيازش را برطرف سازند و پيوسته به طائع با آن سوابق سوء احسان و اكرام مى نمود.
خطيب گفته: قادر مردى متدين، متعبد، عاقل و دانشمند بود، فقه را بنزد علامه ابوبشر هروى شافعى آموخت و كتابى تأليف كرد در اصول كه مشتمل بود بر فضائل صحابه و اكفار معتزله، و اين كتاب هر جمعه در جامع المهدى بغداد در جمع اهل حديث تلاوت مى شد.
وى زمامدارى با فراست بود، ذهبى گفته: در شوال اولين سال خلافتش مجلسى بزرگ ترتيب داد و در جمع حضار بهاء الدوله را (كه قدرت مطلقه حكومت را بدست داشت و خلفاى پيشين در برابر اين سلسله يعنى ديلميان مستأصل و دست بسته بودند) به حضور خواند و با يكديگر سوگند وفادارى خوردند كه هر يك از حدود وظيفه اش تجاوز نكند و به تعهداتش پايبند باشد.
وى در آغاز دختر بهاء الدوله بنام سكينه به حباله نكاح خويش درآورد، وبالاخره با درايت و فراست وى دولت عباسيان در روزگار اين خليفه از نو رونق گرفت. و سرانجام در شب دوشنبه يازدهم ذيحجه سال 422 در سن هشتاد و هفت سالگى در بغداد درگذشت. (تاريخ الخلفاء سيوطى و تجارب السلف و مجمل التواريخ والقصص)
قادرية :
نام يكى از طريقه هاى تصوف است كه به نام عبدالقادر گيلانى تسميه شده است.
قادسيه :
يكى از بلاد عراق است كه تا كوفه 15 ميل فاصله دارد. اين شهر همان بانقيا است كه موطن اصلى حضرت ابراهيم (ع) بوده.
جنگ معروف قادسيه به سال 14 هجرى در عهد عمر بن خطاب بين سپاه ايران و مسلمانان در اين سرزمين واقع شد. عده اى از سوى عمر مأمور شدند كه يزدگرد شاه ايران را كه آن روز در مدائن بود به اسلام دعوت كنند، اين عده چون به مدائن وارد شدند مردم آنجا به هيئت لباس آنها استهزاء كردند چه آنان با لباسى مندرس و كهنه و در عين حال با زبانى تند و لحنى خشن وارد شدند و به نظر مردم آن وضع لباس با آن لحن نظامى از مقام قدرت، ناسازگار بود ولى خود يزدگرد با احترام آنها را پذيرفت و از مقصودشان پرسيد. آنها گفتند: يا بايد اسلام بپذيريد يا جزيه بدهيد. شاه با حقارت در آنها نگريست و گفت: شما همان مردمى نيستيد كه سوسمار مى خوريد و اطفالتان را زنده به گور مى كنيد؟ گفتند آرى در گذشته چنين بوديم ولى اكنون وضعمان دگرگون گشته و به بركت پيغمبر اوضاع ما به كلى عوض شده. شاه دعوت آنان را رد كرد و آنها گفتند: اكنون كه تو شمشير را اختيار كردى حكم بين ما و تو همان خواهد بود. در سال بعد يزدگرد لشكرى را مشتمل بر يكصد و بيست هزار نفر به سركردگى رستم فرخ زاد فراهم ساخت و از آن سوى لشكر اسلام از مدينه و شام بسيج شد. لشكر رستم از فرات عبور كرد و در سواد كوفه دو لشكر تلاقى نمودند. اين جنگ چهار روز به طول كشيد: در روز اول اسبهاى عرب از فيلان كه پيشاپيش لشكر فارس بودند فرار كردند، چنين به نظر مى رسيد كه فتح با لشكر ايران است اما بعد كه دسته تيراندازان به فيلان حمله بردند سواران عرب از خطر جسته و ايرانيان را عقب نشاندند و بالاخره اعراب سواره سپاه ايران را شكست دادند و روز سوم بار دگر فيلها ظاهر شدند ولى قعقاع بن عمرو رئيس نيروى امدادى شام به نيزه چشم يكى از فيلان سفيد و ديگرى چشم فيل ديگر را كور كرد و در نتيجه فيلها برگشتند و در لشكر ايران تزلزل بوجود آمد و مسلمانان قوى شدند و شب چهارم دو لشكر به هم ريختند و جنگ سختى درگرفت، در اين حال تندبادى بوزيد وشن زيادى به سر و روى لشكر ايران بپاشيد ولى مسلمانان كه پشت به باد بودند صدمه اى نديدند، رستم چون خود را در معرض خطر ديد ميان بار و بنه استرها پناه برد در اين گير و دار يكى از بارها به زمين افتاد و او را مجروح ساخت، او خود را در نهر بيفكند كه جان به در برد لكن بلال بن علقمه پشت سر او در آب جست و وى را به قتل رسانيد. اين واقعه لشكريان ايران را به هراس افكند، خود را باختند و هزاران تن خود را به آب انداختند و غرق شدند وسرانجام مسلمانان به پيروزى كامل رسيدند. (خلاصه اى از حبيب السير:1/474)
قادِم :
از سفر باز آينده. وارد بر كسى يا بر چيزى يا در جائى. ج: قُدُم و قدّام.
رسول خدا (ص): «اعلموا انّ كلّ امرء على ما قدّم قادم و على ما خلّف نادم»: بدانيد كه هر كسى بر آن عملى كه پيش فرستاده است وارد مى شود، وبر آنچه بجاى نهاده (از آثار بدكردار خويش) پشيمان است. (بحار: 77/184)
علىّ (ع): «انّما المرء مجزىّ بما اسلف، و قادم على ما قدّم»: همانا آدمى بدانچه از پيش فرستاده پاداش داده مى شود، وبرآنچه قبلا براى خود به نزد خداوند ذخيره كرده وارد مى شود. (نهج: نامه 21)
قادِمة :
مقدم پالان. پر دراز بال مرغ. ج: قوادم و قُدامى. اين واژه در سخنان حضرت صديقه كبرى فاطمه زهراء (ع) آمده موقعى كه آن حضرت از نزد ابى بكر بازگشت، رو به اميرالمؤمنين (ع) نمود و فرمود: «يابن ابى طالب! اشتملت شملة الجنين و قعدت حجرة الظنين، فنقضت قادمة الاجدل فخانك ريش الاعزل». (بحار: 43/148)
قاديانيه :
(يا احمديه) يكى از فرق مبتدعه كه ميرزا غلام احمد قاديانى اهل روستاى قاديان از شهرستان گرداس پور پنجاب آن را بنيان نهاد، وى كه مردى روحانى بود در پنجاه سالگى با استفاده از توجيه و تفسير برخى احاديث شيعه ـ كه زمان ظهور مهدى (ع) را در قرن چهاردهم هجرى پيش بينى كرده است ـ مدعى شد كه وى مهدى موعود و مظهر رجعت مسيح است،سپس در روز چهارم مارس 1889 م ادعا نمود كه وحى بر او نازل شد و پيامبر است، چون مردى عالم و زباندار بود جمعى از مردم قاديان بدو گرويدند و با او بيعت كردند، پيروان اين مسلك تازه را قديانى يا ميرزائى و به طورى كه خودشان مى نويسند «احمدى» نام دارند.
غلام احمد در اثبات دعوى خويش كتابهائى چند تاليف نمود كه اهم آنها قصيده احمديه (المسيح الموعود و المهدى الموعود); مواهب الرحمن; حمامة البشرى الى اهل مكه و صلحاء ام القرى است. بعلاوه يك مجله ماهيانه به زبان انگليسى از سال 1902 در قاديان منتشر نمود كه ارگان رسمى قاديانيها است و هنوز هم برقرار است.
پس از فوت غلام احمد به سال 1326 هـ ميرزا نورالدين به عنوان خليفه اول او انتخاب گرديد و پس از او به سال 1914 م ميرزا بشيرالدين محمد احمد پسر غلام احمد به نام خليفه دوم برگزيده شد.
عقايد غلام احمد كلاّ مبتنى بر اصول اسلام و تشيع بود تنها در مورد مسيح و مهدى با ساير مسلمانان اختلاف داشت، درباره مسيح معتقد است پس از آنكه به دار آويخته شد نمرد بلكه او را به هندوستان و ايالت كشمير بردند ودر آنجا به تبليغ كيش خود پرداخت تا به سن صد و بيست سالگى درگذشت و در شهر «سرينگر» مدفون گشت.
درباره مهدى گويد وى مظهر مسيح و محمد (ص) و جلوه اى از «كريشتا» يكى از اله هاى هندوان است و خود او همان مهدى موعود است كه ظهور كرده است.
پس از مرگ نورالدين در اين فرقه انشعاب پديد آمد و گروهى به رياست مولوى محمد على بر اين عقيده شدند كه غلام احمد نبى يا مهدى يا مسيح نبوده بلكه مبشر و مجدّد اسلام بوده است. اين گروه انجمنى به نام «انجمن اشاعت اسلامى احمديه» تشكيل دادند و به اعضاى انجمن لاهو ومجددى معروف گشتند، ليكن اكثريت قاديانيها به رياست ميرزا بشيرالدين بر عقيده نبوت و مهدويت و مسيحيت غلام احمد باقى ماندند. مركز اين فرقه قاديان بود وپس از تشكيل دولت پاكستان به اين كشور منتقل شده در روستاى «ربوه» مستقر گشتند. هر دو گروه مساجدى در نقاط مختلف بنا كرده تبليغات دامنه دارى را دنبال مى كنند. مولانا محمد على قرآن را با سبكى بديع به انگليسى ترجمه و تفسير كرده و كتابى تحت عنوان آئين اسلام به انگليسى بر مبناى عقايد مجدديه تاليف نموده كه به زبانهاى مختلف ترجمه شده است. به علاوه هيئتهاى مذهبى از هر دو دسته با پشتكار به نشر عقايد خود ادامه مى دهند. جمع پيروان مذهب احمديه از هر دو گروه از يك ميليون متجاوز است كه بيشتر در پنجاب و بمبئى و افغانستان و عربستان و ايران و مصر سكونت دارند. دسته مجددى از سوى مسلمانان به خصوص شيعيان پذيرفته شده اند لكن قاديانيها هم از سوى مسلمانها و هم مسيحيان و هندوان ملحد و مطرود تلقى مى شوند و در پاكستان با اينكه بعضى رجال بزرگ آن كشور قاديانى بوده اند چندين بار به آنها حمله مسلحانه شده است. (دايرة المعارف اسلامى)
قاذِف :
سنگ انداز. آن كه كسى را به ارتكاب زنا يا لواط متهم مى سازد. عن ابى عبدالله(ع): «القاذف يُجَلَّدُ ثمانين جلدة، ولا تقبل له شهادة ابدا الاّ بعد التوبة...»: تهمت زننده به زنا يا لواط، هشتاد تازيانه زده شود و هرگز گواهى او در محاكم قبول نگردد جز اين كه توبه كند... (بحار: 79/35)
ابوبصير: «سألت ابا عبدالله (ع) عن القاذف، اتقبل شهادته بعد الحدّ اذا تاب؟ قال: نعم، قلت: وما توبته؟ قال: يكذّب نفسه عند الامام فيما افتراه، و يندم و يتوب مما قال»: از امام صادق (ع) راجع به قاذف پرسيدم، كه آيا پس از آن كه حد بر او جارى گرديد شهادتش قبول مى شود؟ فرمود: آرى. گفتم: توبه اش چگونه است؟ فرمود: خويشتن را به نزد حاكم، دروغگو معرفى مى كند و از گفته اش پشيمان مى گردد و توبه مى كند. (بحار: 104/308)
قاذورات :
جِ قاذورة. پليديها.
قاذورة :
مرد بد خوى كه باكى ندارد از اين كه چه بگويد و چه بكند. رسول خدا (ص): «انّ الله يبغض الرجل القاذورة». فقيل له: وما القاذورة؟ قال: «الذى يتأنّف به جليسه»: خداوند مرد قاذوره را دشمن مى دارد. عرض شد: قاذوره چه كسى است؟ فرمود: آن كه همنشينش از او در عذاب باشد. (بحار: 80/106)
كار زشت و گفتار بد. در حديث است كه چون اميرالمؤمنين (ع) حدّ زنا بر مردى جارى نمود، در جمع مردم كه وى را سنگسار كرده بودند فرمود: «يا ايها الناس! من اتى هذه القاذورة فليتب الى الله فيما بينه و بين الله، فوالله لتوبته الى الله فى السرّ افضل من ان يفضح نفسه و يهتك ستره»: اى مردم! هر كسى كه مرتكب چنين عمل زشتى شود به پنهانى بين خود و خدا توبه كند، كه به خدا سوگند، آن توبه پنهانى به نزد خدا افضل است از اين كه خويشتن را مفتضح سازد و آبروى خود را ببرد. (بحار: 79/35)
قارّ :
قرار گيرنده. ثابت. قارّ الذات، به اين واژه رجوع شود.
قارّالذات :
يكى از دو قسم كم متصل. كم متصل دو قسم بود: يا قارالذات بود يا غير قارالذات. قارالذات آن بود كه اجزائى كه او را فرض كنند با هم موجود توان يافت و غير قارالذات آن بود كه هرگاه او را اجزاء فرض كنند در حال وجود يك جزء، ديگر اجزاء موجود نبود. كم متصل قارالذات سه نوع بود: خط، واو طول تنها بود و عرض و عمقش نبود، و سطح، واو را طول و عرض بود و عمق نبود، و جسم، واو را طول و عرض و عمق بود. و اين جسم را جسم تعليمى گويند. و كم متصل غير قارالذات يك نوع بود و آن زمان است. (اساس الاقتباس چاپ دانشگاه: 40 و 41)
قارِب :
در شب جوينده آب را. كشتى خرد كه در جنب كشتى بزرگ دارند.
قارب :
بن عبدالله دئلى غلام امام حسين (ع) مادرش يكى از كنيزان حضرت بود كه عبدالله دئلى با وى ازدواج نمود و از آن دو قارب متولد شد. وى از مدينه تا مكه و از آنجا تا كربلا ملازم ركاب امام بود و در حمله اول كه ساعتى پيش از ظهر عاشورا شد به شهادت رسيد. (ابصارالعين)
قارچ :
رستنى معروف كه بدون تخم از زمين مى رويد و انواعى دارد و به عربى كمأ و كمأة گويند.
امامه بنت ابى العاص بن ربيع گويد: يكى از شبهاى ماه رمضان كه على (ع) به خانه من بود شاممان خرما بود و قارچ، حضرت از آن ميل كرد و او قارچ را دوست مى داشت. (بحار: 41/158)
در حديث شيعه و سنى از قارچ ستايش شده و آمده كه آن از بهشت است و در رواياتى آب آن جهت علاج بيماريهاى چشم توصيف شده و در حديثى آمده كه آن بخشى از «منّ» بود كه بر بنى اسرائيل نازل مى شده. (سفينة البحار)
قارِص :
شيرترش زبان گز.
قارِض :
خاينده و جاينده مانند موش.
قارِظ :
چيننده برگ درخت سلم.
قارِع :
كوبنده در. فال زننده به قرعة. قرعه كشنده.
قارِعة :
مؤنث قارع. كوبنده. سختى روزگار. حادثة. يكى از نامهاى قيامت است. (القارعة ما القارعة): قارعة، كدام قارعة. چه مى دانى قارعه چيست. روزى كه مردمان بسان ملخ از هر سو پراكنده باشند... (قارعة: 1 ـ 4)
قارعة :
نام صد و يكمين سوره قرآن كريم، مكيّه و داراى 11 آيه است.
از امام باقر (ع) روايت شده كه هر كه اين سوره را تلاوت نمايد خداوند او را از فتنه دجال در دنيا و از ريم دوزخ در قيامت ايمن دارد. (مجمع البيان)
قارِن :
بند كننده چيزى را به چيزى. پيوسته كننده. آن كه حج قران كند، در قبال مُفرد و مُتمتّع.
قارورة :
شيشه. ج: قوارير. (قال انه صرح ممرد من قوارير): گفت آن غرفه اى (كاخى) است صاف و مشفى شده از شيشه ها (نمل: 44). (قوارير من فضة): شيشه هائى در سفيدى نقره و در صفاى بلور. (انسان: 16)
شيشه كوچك مدور كه به صورت مثانه سازند و در آن بول پر كنند جهت آزمايش.
قارون :
يكى از قوم موسى (ع) وبه نقل ابن عباس پسر عم او بوده. وى صورتى زيبا داشت و در حفظ تورات از همه بنى اسرائيل پيش تر بود ولى در جاه طلبى افراط مى كرد و از بخل و حسد سهمى سرشار داشت و همواره كار بنى اسرائيل را آشفته مى ساخت. خداوند ثروتى عظيم به وى داده بود آنچنان كه چندين نفر زورمند زير بار كليدهاى مخازن و دفترهاى حساب ثروتش زانو مى زدند ولى او به جاى اينكه خدا را بر اين نعمت سپاس نهد ثروت خود را به رخ بنى اسرائيل مى كشيد. روشن دلان بنى اسرائيل از سر نصيحت به وى گفتند: اى قارون به مال دنيا دلشاد و مغرور مباش زيرا خداوند دلباختگان به مال دنيا را دوست ندارد، اين مال را در راه كمك به قوم خود صرف كن و بهره خود را از دنيا نيز از ياد مبر، درباره خلق خدا احسان كن همچنان كه خدا درباره تو كرد. اما قارون به سخن آنها گوش نداد و در پاسخ آنان گفت: من اين مال فراوان را به نيروى علم خود (كه گويند به علم كيميا آشنا بوده) بدست آورده ام و خدا تنها مرا سزاوار اين نعمت شناخته و كسى را در مال من نصيبى و حق نظرى نيست. وى در حجاب غرور خود بماند و دگر روز خود را در زيباترين لباس و نفيس ترين جواهر بياراست و در موكبى عظيم با كوكبه اى از جلال و جبروت به راه افتاد تا حشمت خود را در ديد بنى اسرائيل به نمايش نهد، چون چشم مردم به وى افتاد آنان كه شيفته جواهر بودند بى اختيار گفتند اى كاش ما نيز دستگاهى چون قارون داشتيم كه وى را بخت و بهره اى عظيم است ولى دانشمندان و روشن دلان قوم كه به حقايق حيات آگاه بودند در جواب آنها گفتند: واى بر شما ثروت معنوى كه نزد خدا اندوخته گردد و با تقوى و صلاح توام باشد از ثروت قارون كه موجب غرور و سركشى شود بهتر است ولى اين دخائر معنوى جز به صبر و تقوى بدست نيايد.
هنگامى كه قانون زكواة بر موسى (ع) نازل شد و از قارون مطالبه نمود وى تمرد جست و از دادن زكواة امتناع نمود، موسى تا يك هزارم با وى مصالحه نمود ولى چون حساب كرد و ديد مبلغ هنگفتى مى شود سر برتافت، و چون ديد موسى در گرفتن زكواة اصرار مىورزد وى در مقام معارضه و مبارزه برآمد و سرانجام مانند همه جباران حيله اى انديشيد تا موسى را با سلاح تهمت مورد هجوم قرار دهد و آبرويش را بريزد پس شبانه با زنى تبهكار تبانى كرد تا چون روز فرا رسد وى در حضور بنى اسرائيل تظلم كند و موسى را به زنا متهم سازد. چون صبح فردا رسيد قارون در مجمع بنى اسرائيل نزد موسى رفت و گفت آيا در تورات وارد نشده كه زانى را بايد سنگسار كرد؟ موسى گفت: چرا؟! قارون گفت: پس تو به حكم تورات و حكم خودت بايد سنگسار شوى زيرا با فلان زن زنا كرده اى. موسى زن را احضار كرد و او را به آن كس كه دريا را بر بنى اسرائيل شكافت سوگند داد تا آنچه حقيقت است بگويد. زن نزد خود بينديشيده به خود گفت: اگر امروز پيغمبر خدا را از اين تهمت ناروا برهانم توبه ام پذيرفته شود و تبهكارى مانند مرا به از اين فرصتى نخواهد بود، پس گفت: خير، دروغ است و قارون چنين مبلغى به من داده كه شما را متهم سازم. چون زن چنين گفت قارون سرش به زير افتاد و همه سكوت نمودند و دريافتند كه قارون به هلاكت خواهد رسيد و موسى سر به سجده نهاد و بگريست و گفت: پروردگارا دشمنت مرا به انواع آزارها بيازرد تا جائى كه بر اين شد آبروى مرا ببرد اگر من به حقيقت پيغمبر تو باشم محض آبروى من بر او غضب كن و مرا بر او مسلط ساز. وحى شد كه سر از سجده بردار كه زمين را در اختيار تو نهادم هر چه خواهى با او كند. موسى گفت: اى بنى اسرائيل همچنان كه خداوند مرا بر فرعون مسلط ساخت بر قارون نيز سلطه داد اينك هر كه خواهد با او باشد و هر كه خواهد از او جدا گردد. همه ياران از او جدا گشتند جز دو نفر كه در كنارش ايستادند. در اين حال موسى زمين را فرمود كه ببلع. پس زمين تا كمربند آنها را در خود فرو برد. باز گفت: اينها را ببلع. زمين آنها را تا گلو به خود بلعيد و آنها فرياد مى زدند كه اى موسى ترا به آن قرابتمان با تو ما را ببخشاى، و به نقلى تا هفتاد بار از موسى التماس نمودند و موسى از فرط خشمى كه بر او داشت اعتنا نمى كرد تا آخرين بار كه گفت: اى زمين آنها را بگير. آنگاه زمين تمامى بدن آنها را به خود فرو برد. در آن حال به موسى وحى آمد كه اى موسى چه سنگين دل بوده اى كه هفتاد بار به تو توسل جستند و بر آنها رحم نكردى؟! به عزت و جلالم سوگند اگر يك بار مرا خوانده بودند اجابتشان مى نمودم. (خلاصه اى از قرآن و تفسير قمى و قصص الانبياء)
قارى :
از ريشه قرى، ده نشين، روستائى، ضد بادى، جائنى كل قار و باد. (منتهى الارب) از مادّه قرء: خواننده. خواننده قرآن. ج: قَرَأة و قُرّاء و قارئون.
اميرالمؤمنين (ع) ضمن خطبه اى در تأسّى به پيامبران الهى: «وان شئت ثلّثت بداوود (ع) صاحب المزامير، و قارىء اهل الجنّة...»: واگر خواهى سوّمين نفر را (جهت الگوى زندگى شما) داوود (ع) صاحب مزامير و خواننده بهشتيان نمونه آورم، وى با دست خويش از برگ درخت خرما زنبيل مى بافت... (نهج: خطبه 160)
آن حضرت در بيان فساد مردم زمان خود: «عالمهم منافق و قارئهم مماذق»: دانشمندشان دو چهره، وقرآن خوانشان طمعكار دوست نما است. (نهج: خطبه 233)
قاز :
پرنده اى سفيد و بزرگ از جنس مرغابى، گويند: اين كلمه تركى است. به عربى اوز گويند. به «مرغابى» رجوع شود.
قاسِط :
از راه حق به ديگر سوى شونده، جائر، ستمكار، بيدادگر. ج: قُسّاط و قاسطون. (وامّا القاسطون فكانوا لجهنّم حطباً): و اما بيدادگران پس آنان هيزم دوزخ باشند (جنّ:15). از اين معنى است «قاسطين» لقب صفّينيان: جبهه معاويه كه از راه حق به راه باطل منحرف گرديده بودند.
قاسِط :
عادِل. دادگر. شايان ذكر است كه هر چند در لغتنامه ها اين واژه به معنى عادل ذكر شده است، امّا در استعمال به اين معنى «مُقسِط» آمده، و همين است ضابط ميان قسط به معنى جور و قسط به معنى عدل، كه اوّل مجرداً و دوّم مزيداً استعمال مى شود.
قاسِطين :
لقب آن دسته از اهل صفّين كه در صف معاويه بودند بدين جهت كه از راه حق عدول وبه ديگر سوى منحرف گرديدند، در برابر ناكثين يعنى اصحاب جمل و مارقين يعنى خوارج نهروان.
اميرالمؤمنين (ع) در يكى از خطب جمعه خويش فرمود: اى مردم من بنده خدا و برادر رسول خدايم و اين ادعا را پس از من جز كذابى نكند، از روزى كه پيغمبر (ص) از جهان رفت همواره من مظلوم بوده ام، پيغمبر مرا فرمود كه با ناكثين (پيمان شكنان) طلحه و زبير، و قاسطين: معاويه و مردم شام و مارقين (خارج شدگان از دين) كه اهل نهروان باشند بجنگم و اگر مى فرمود با چهارمين فرقه نيز بجنگم مى جنگيدم. (بحار: 8/165)
قاسِم :
بخش كننده، توزيع كننده. اميرالمؤمنين (ع): «لابدّ من قاض و رزق للقاضى، ولابدّ من قاسم و رزق للقاسِم، ولابدّ من حاسب و رزق للحاسب». (مستدرك الوسائل:17/407)
قاسِم :
بن ابراهيم طباطبا ابن اسماعيل ديباج، حسنى علوى، ابومحمد، معروف به رسى، فقيه و شاعر، يكى از پيشوايان زيديه، در جبال «قدس» از حوالى مدينه طيبه سكونت داشته; پس از مرگ برادرش محمد بن ابراهيم به سال 199 هـ ق دعوت خويش آغاز نمود، و در رس (كوهى است نزديك ذوالحليفة شش ميلى شهر مدينه) به سال 246 وفات يافت. وى در فقه و كلام مهارت تمام داشته. وى را تاليفاتى است، از جمله 23 رساله در امامت (مخطوط)، و ردّ بر ابن مقفع، كه با ترجمه آن به زبان ايتاليائى به چاپ رسيده. و سياسة النفس. و العدل و
قَمر :
مراهنه و قمار كردن. در باختن و غالب آمدن در باختن. (منتهى الارب)
قَمَر :
ماه از شب سوم تا آخر ماه، و آن را قمر نامند براى سفيدى آن. ج، اقمار. يكى از سيارات هفتگانه در قُمره. هر سياره خرد كه به گرد سياره ديگر كه مجذوب آفتابى است گردد.
(هوالذين جعل الشمس ضياءً و القمر نورا و قدّره منازل لتعلموا عدد السنين و الحساب...). (يونس: 5)
به «ماه» رجوع شود.
قَمراء :
مؤنث اَقمر. ماهتاب. ليلة قمراء: شبى ماهناك.
قمر در عقرب :
اصطلاح نجومى هنگامى كه سير ماه در خانه (يا برج) عقرب قرار گيرد. در حديث آمده كه مسافرت و ازدواج در هنگامى كه ماه در محاق (دو سه روز آخر ماه كه جرم ماه ديده نشود) بود يا اينكه ماه در برج عقرب باشد مكروه است. (بحار: 58/254)
قَمَرى :
نسبت است به قمر. سال قمرى سالى است كه ماههاى آن بر طبق حركات قمر تنظيم شده و از محرم آغاز مى شود بدين صورت: محرم، صفر، ربيع الاول، ربيع الآخر، جمادى الاولى، جمادى الآخرة، رجب، شعبان، رمضان، شوال، ذى القعدة، ذى الحجة. ماههاى قمرى شرعى عبارت است از هنگام رؤيت تا رؤيت هلال ماه ديگر و آن هرگز از سى روز تجاوز نكند و از بيست و نه روز كمتر نباشد و سال قمرى معمولا يازده روز از سال شمسى كمتر است.
حروف قمرى حروفى هستند كه هرگاه الف و لام تعريف بر سر آنها در آيد لام آن در آن حروف ادغام نشود و خود به تلفظ آيد حروف قمرى پانزده حرفند از اين قرار: ء ب ج ح خ ع غ ف ق ك م هـ و ى.
قُمرى :
پرنده اى است، ماده آن را قمريه نامند و آن را به هندى توترو گويند. مرغى است از فاخته كوچكتر و با طوق و بسيار مانوس و خوش منظر و خوش آواز. گويند: هيچ حيوان با وفاتر از قمرى ماده نيست، چه اين حيوان اگر جفتش بميرد با نر ديگر جفت نشود، و پيوسته بر آن نوحه سرائى بكند تا بميرد. (ربيع الابرار: 4/341)
قَمص :
برجستن اسب و جز آن و برداشتن دو دست رامعاً و بنهادن هر دو رامعاً. (منتهى الارب)
اميرالمؤمنين (ع) در صفت دنيا و غافلگير نمودن آن: «حتىّ اذا انس نافرها و اطمأنّ ناكرها قمصت بارجلها و قنصت باحبلها...»: و هنگامى كه نفرت كنندگان (نابخردانه) بدان دل بستند و بيگانگان از آن، بدان خاطر جمع گشتند، ناگهان بسان اسبى كه غافلگيرانه پاهاى خود را بلند كرده و سوار را به زمين مى افكند، آنها را بر زمين مى كوبد... (نهج: خطبه 83)