و متقيان خداترس را فوج فوج به سوى بهشت برند تا چون بدانجا رسند درهاى بهشت (به روى آنان) گشوده شود و دربانان گويند: درود بر شما خوش آمديد به بهشت درآئيد و جاويدان آن باشيد. (زمر: 73)
(يوم يجمعكم ليوم الجمع ذلك يوم التغابن...): روزى كه خداوند همه تان را براى حساب و جزا گرد آورد آن روز روزى است كه سود و زيانها آشكار گردد و هر كه به خدا ايمان آورده بوده و رفتار شايسته داشته خداوند از گناهانش چشم پوشى نموده و او را براى هميشه به باغهائى كه جويها در كنارشان روانست در آورد و آنست رستگارى بزرگ و آنان كه خداى را منكر گشته و آيات ما را دروغ شمردند ياران دوزخند كه در آن جاويدان باشند و بد جايگاهى است. (تغابن: 9)
(يوم تشهد عليهم السنتهم و ايديهم و ارجلهم بما كانوا يعملون): روزى كه زبانها و دستها و پاهاشان به اعمالشان گواهى دهند. (نور: 24)
(وانذرهم...): اى محمد آنان را از روز افسوس بيم ده كه در آن روز دگر كار تمام شده باشد. (مريم: 39)
(يا ايها الناس اتّقوا ربكم ان زلزلة الساعة شىء عظيم * يوم ترونها تذهل...): اى مردم خداى را داشته باشيد كه زمين لرزه قيامت امر مهيبى است. از هيبت آن روز هر زن شيرده كودك خويش را از ياد ببرد و هر زن باردار بار خود را بيفكند و مردمان را ـ مدهوش و ـ مست پندارى در صورتى كه مست نيستند بلكه عذاب خدا سخت و سنگين است. (حج: 1)
امام باقر (ع) فرمود: شگفت از كسى كه اين جهان پديد آمده را مى بيند ولى پديد آمدن جهان ديگر را باور ندارد.
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: چون روز قيامت قبر كسى شكافته شود فوراً دو ملك حاضر گردند و بازويش را بگيرند و به وى گويند: خداوند عزت ترا خواسته اجابت نما.
و فرمود: قيامت روزى است كه خداوند خلق اولين و آخرين را براى حساب و پاداش گرد آورد، همه سر تسليم فرود آورده خاضعانه بايستند و عرق دهانشان را بسته باشد و زمين به زير پاهاشان همى لرزد و در آن روز از همه شادان تر كسى باشد كه جاى پائى بيابد.
امام صادق (ع) فرمود: قيامت زفاف پرهيزكارانست.
از امام باقر (ع) رسيده كه چون روز قيامت شود خداوند همه پيشينيان و پسينيان را به يك سرزمين گرد آورد و منادى از جانب حق ندا دهد آنچنانكه همه بشنوند كه شكيبايان كجايند؟ گروهى بپا خيزند و جمعى ملائكه به استقبالشان روند و به آنها گويند: چگونه بوده است شكيبائى شما؟ گويند: در طاعت پروردگارمان صبر نموديم و بر ترك گناه شكيبا بوديم. منادى از سوى پروردگار ندا كند كه بندگانم راست مى گويند راه بگشائيد كه بى حساب به بهشت درآيند. باز منادى ديگر ندا كند كه كجايند ممتازان. جمعى برخيزند و ملائكه به استقبالشان بشتابند و به آنها گويند شما چه امتيازى داشتيد كه به چنين منزلت رسيديد؟ گويند: در دنيا كسانى به ما جهالت و پرخاش مى كردند و ما تحمل مى نموديم و به ما بدى مى كردند و ما چشم پوشى مى نموديم. منادى حق ندا كند كه راست مى گويند بندگانم، راهشان بگشائيد كه بدون حساب به بهشت روند.
باز منادى پروردگار ندا كند چنانكه همه بشنوند كه كجايند همسايگان خدا؟ جمعى ظاهر شوند و فرشتگان به پيشبازشان روند و به آنها بگويند شما چه عملى داشتيد كه بدين مقام نائل آمديد؟ گويند ما براى خدا يكديگر را دوست مى داشتيم و براى خدا مالمان را در اختيار يكديگر مى نهاديم و براى خدا پشتيبان يكديگر بوديم. ندا آيد كه آنها را رها سازيد كه بى حساب به بهشت روند. پس بدون حساب به بهشت درآيند...
از امام صادق (ع) رسيده كه فرمود: اى مردم پيش از اينكه شما را به حساب كشند خود خويشتن را حساب كنيد زيرا در قيامت پنجاه ايستگاه است كه هر ايستگاه هزار سال از سالهاى شما است، آنگاه اين آيه را تلاوت نمود: (فى يوم كان مقداره الف سنة مما تعدّون).
در نامه اى كه اميرالمؤمنين (ع) توسط محمد بن ابى بكر به مردم مصر نگاشت آمده است: اى بندگان خدا پس از زنده شدن مردگان مشكلاتى هست كه از قبر سخت تر است: روزى است كه كودك در آن روز پير شود و بزرگسال مدهوش گردد و جنين از هول آن سقط شود و زن شيرده فرزند شيرخواره خود را از ياد ببرد، روزى سخت و شديد كه ملائكه معصوم در آن روز به وحشت افتند، هفت آسمان و كوهها و زمين به لرزه درآيند و آسمان شكافته شود كه آسمان در آن روز ناچيز باشد و چنان دگرگون گردد كه به شكل گلى چون پوستى سرخ رنگ درآيد و كوهها بسان سرابى هولناك شوند... و در صور دميده شود چنانكه هر كه در زمين و آسمان باشد به هراس افتد جز آن كس كه خدا بخواهد پس چگونه بود حال آن كس كه به گوش و چشم و زبان و دست و پا و عورت و شكم خود خدا را معصيت نموده اگر خداوند او را نبخشايد و او را از هول آن روز نرهاند؟! زيرا چنين كسى به دگر جاى رود، به آتشى درآيد كه ژرفايش عميق و گرميش شديد و نوشابه اش صديد (خونابه) و شكنجه اش نوين و غل و زنجيرهايش آهنين باشد، عذابش تمام ناشدنى و ساكن آن نامردنى است، سرائى كه رحمت در آن نباشد و كسى به فرياد كسى نرسد.
از امام صادق (ع) روايت شده كه چون روز قيامت شود مردمان به يكديگر درآويزند (هر يك حق خود را از ديگرى بخواهد) پس منادى ندا كند: اى مردم! خداوند حق خود را بخشود شما نيز از حق خود بگذريد. گروهى يكديگر را عفو كنند ولى عده ديگر باز هم آويز دامن يكديگر باشند پس كاخهاى سفيدى به آنها نشان دهند و گويند: اين كاخها از آن كسى است كه از حق خويش بگذرد. پس همه از يكديگر گذشت نمايند.
«نشانه هاى قيامت»
عبدالله بن عباس گويد: در سفر حجة الوداع كه ما به همراه پيغمبر (ص) بوديم روزى حضرت درب كعبه را به دست گرفت و روى به ما نمود و فرمود: مى خواهيد شما را از نشانه هاى قيامت خبر دهم؟ در آن حال سلمان از همه به پيغمبر (ص) نزديكتر بود گفت بلى يا رسول الله.
فرمود: از جمله علامات قيامت ضايع نمودن نماز و پيروى از شهوات و تمايل به هوى و هوس، و ارج نهادن به مال، و دين به دنيا فروختن است كه در آن حال دل مسلمان از كثرت منكراتى كه مى بيند و توان جلوگيرى از آنها را ندارد چنان آب شود كه نمك در آب ذوب گردد.
سلمان گفت: آيا چنين خواهد شد؟! فرمود: آرى به خدائى كه جانم به دست او است. اى سلمان در آن هنگام فرمان روايان، متجاوز باشند و وزيران فاسق و فرمان دهان، ظالم و امانت داران خائن بوند. سلمان گفت: يا رسول الله چنين چيزى خواهد شد؟! فرمود: آرى به خدائى كه جانم به دست او است. اى سلمان مردمان در آن روزگار بدى را نيكى و نيكى را بدى دانند و خائن را امين و امين را خائن شمارند، دروغگو را تصديق كنند و راستگو را تكذيب نمايند.
سلمان گفت: آيا چنين شود اى پيغمبر؟! فرمود: آرى قسم به آنكه جانم به دست او است. اى سلمان در آن زمان زنان فرمانروا و كنيزان راى زن و كودكان بر منبر برآيند و دروغ صفابخش مجلس شود و زكاة را ضرر و زيان دانند و بيت المال مسلمين را غنيمت شمارند و فرزند به پدر و مادر جفا نمايد و به دوستش نيكى كند و ستاره دنباله دار طالع شود. سلمان گفت: چنين خواهد شد اى پيغمبر خدا؟! فرمود: آرى به خدائى كه جانم به دست او است. اى سلمان در آن هنگام زن با شوى خود در تجارت شريك شود و باران به تابستان ببارد و بزرگان جامعه با دلى پرعقده از غم و اندوه بسر برند و بينوايان تحقير گردند، پس در آن زمان بازارها به يكديگر نزديك شوند چنانكه اين گويد چيزى نفروختم و آن گويد: سودى بدست نياوردم و پيوسته از خدا شكايت كنند.
سلمان گفت: چنين خواهد شد اى رسول خدا؟! فرمود: آرى به آن خدائى كه جانم به دست او است. اى سلمان در آن زمان گروهى بر آنها مسلط شوند كه اگر سخنى گويند (اعتراض كنند) آنها را بكشند و اگر سكوت كنند مالشان را مباح دانند و آبروشان را ببرند و خونشان را بريزند و دلهاشان (از ستم زمامداران) در رعب و وحشت باشد چنانكه پيوسته در هول و هراس و رعب و وحشت زندگى كنند. سلمان گفت: چنين خواهد شد اى پيغمبر؟! فرمود: آرى به خدائى كه جانم به دست او است. اى سلمان در آن روزگار چيزى از مشرق و چيزى را از مغرب آرند كه امت مرا به رنگهاى گوناگون در آورد پس واى بر ضعيفان (فرهنگى) امت من از آنها و واى بر آنها از عذاب خدا، بر كودكان رحم نيارند و بزرگسالان را وقعى ننهند و بى گذشت باشند، خبرهاشان فحش و ناسزا باشد، اندامشان اندام آدميان و دلهاشان دلهاى شياطين.
سلمان گفت: چنين خواهد شد يا رسول الله؟! فرمود: آرى به خدائى كه جانم به دست او است. اى سلمان در آن هنگام مردان به مردان و زنان به زنان اكتفا كنند و به پسران امرد چنان حمله كنند كه بر دختران در خانه پدر، و مردان به زنان شبيه شوند و زنان به شكل مردان درآيند، و زنان بر زين سوار شوند كه بر آن زنان امتم لعنت خدا باشد. سلمان گفت: چنين خواهد شد يا رسول الله؟! فرمود: آرى به خدائى كه جانم به دست او است. اى سلمان در آن زمان مساجد را به طلا زيور كنند بدان سان كه معابد يهود و نصارى آذين بندند و قرآن را زيور نمايند و مناره ها را مرتفع بنا كنند و صفها (ى نماز) زياد شود (ولى) با دلهاى آكنده به عداوت يكديگر و زبانهاى ضد يكديگر.
سلمان گفت: چنين خواهد شد يا رسول الله؟! فرمود: آرى به خدائى كه جانم به دست او است. و در آن روزگار مردان امتم خود را به طلا زينت كنند و حرير و ديبا بپوشند و پوست پلنگ را (به دباغى) نازك كنند و بپوشند. سلمان گفت: اى پيغمبر چنين خواهد شد؟! فرمود: آرى به خدائى كه جانم به دست او است. اى سلمان در آن زمان ربا آشكارا باشد و معاملات با... انجام گردد و مردم دين خود را به زمين زنند و دنيا را بالا برند.
سلمان گفت: چنين خواهد شد يا رسول الله؟! فرمود: آرى به خدائى كه جانم به دست او است. اى سلمان در آن روزگار طلاق زياد شود و حدود شرعى اجرا نگردد و خدا را زيانى نباشد. سلمان گفت: چنين خواهد شد يا رسول الله؟! فرمود: آرى به خدائى كه جانم به دست او است. اى سلمان در آن هنگام زنان آوازخوان و آلات طرب فراوان شود و اشرار امتم از آنها بهره بردارى كنند.
سلمان گفت: چنين شود يا رسول الله؟! فرمود: آرى به خدائى كه جانم به دست او است. اى سلمان در آن زمان توانگران امتم به منظور تفريح و متوسطان به هدف تجارت و درويشان جهت خودنمائى حج كنند، در آن هنگام گروههائى قرآن را براى غير خدا فرا گيرند و آن را به آواز طرب انگيز بخوانند و گروههائى فقه اسلامى را براى غير خدا بياموزند و زنازاده فراوان گردد و به قرآن سرود و غنا بخوانند و در راه رسيدن به دنيا با يكديگر مسابقه كنند. سلمان گفت: چنين خواهد شد يا رسول الله؟! فرمود: آرى به خدائى كه جانم به دست او است. اى سلمان اين در زمانى باشد كه آبروها و حرمتها هتك گردد و گناه فراوان شود و بدان بر نيكان مسلط گردند و بى پرده دروغ گويند و لجاجت نمايان باشد و نيازمندى در ميان عامه مردم فاش گردد و مردم به لباس خويش با يكديگر مباهات نمايند و باران در غير موسم ببارد و طبل و ابزار طرب رايج گردد و امر به معروف و نهى از منكر را ناپسند گيرند تا جائى كه مؤمن در آن روزگار از كنيزى خوارتر بود، و علماى دين و پارسايان آن مردم با يكديگر در افتند پس چنان علما و پارسايان در ملكوت بالا پليد و ناپاك شناخته شوند.
سلمان گفت: چنين خواهد شد يا رسول الله؟! فرمود: آرى به خدائى كه جانم به دست او است. اى سلمان در آن زمان توانگر جز از فقر نهراسد تا جائى كه يك مستمند بين دو جمعيت درخواست حاجت كند و كسى چيزى به دست او ننهد. سلمان گفت: آيا چنين شود يا رسول الله؟! فرمود: آرى به خدائى كه جانم به دست او است. اى سلمان در آن روزگار «رويبضه» به سخن آيد.
سلمان گفت: رويبضه چيست؟ يا رسول الله؟ فرمود: كسى در شئون عمومى مردم سخن گويد كه سخنگو نبوده، آنگاه دير زمانى نگذرد كه زمين صيحه اى كشد آنچنان كه هر كس گمان برد آن صيحه به نزديك او بوده. پس مدتى بگذرد آن مقدار كه خدا بخواهد سپس در اين دوران مردمان به فكر فرو روند، پس زمين جگرگوشه هاى خود را (از معادن) به اختيار آنها نهد ـ و حضرت جگرگوشه زمين را به زر و سيم توضيح داد و به ستونهاى مسجد اشاره نمود و فرمود در اين اندازه ها ـ اما زر و سيم در آن اوان سود ندهد و اين است معنى سخن خداوند كه فرمود: (فقد جاء اشراطها). (بحار: 78 و 6)
از امام صادق (ع) روايت شده كه روزى عيسى بن مريم (ع) از جبرئيل پرسيد قيامت كى بپا گردد؟ جبرئيل به خود بلرزيد آنچنان كه از هوش برفت. چون به هوش آمد گفت: يا روح الله! مسئول (جبرئيل) از سائل (عيسى) در اين امر آگاه تر نباشد (لا تأتيكم الا بغتة).
از آن حضرت رسيده كه قيامت در روز جمعه بپا مى گردد. (بحار: 7)
قيامة :
هفتاد و پنجمين سوره قرآن. مكيّه و مشتمل بر 40 آيه است.
از امام صادق (ع) آمده كه هر كه به تلاوت اين سوره مداومت داشته و بدان عمل مى كرده باشد هنگامى كه از قبرش برمى خيزد خداوند مثالى به شمايل پيغمبر (ص) با وى كند كه همواره او را مژده دهد و به رويش خندان بود تا از صراط و ميزان بگذرد. (بحار: 92/319)
قَىء :
برانداختن از گلو. استفراغ. غذا و محتويات معده و يا خون از راه گلو بيرون دادن. قىء عمدى از مبطلات روزه است.
ابواسامة، قال: سألت ابا عبدالله (ع) عن القىء هل ينقض الوضوء؟ قال: «لا» (وسائل: 1/260). عن عمّار الساباطى، انه سأل اباعبدالله (ع) عن القىء يصيب الثوب فلا يغسل؟ قال: «لا بأس به». (وسائل: 3/489)
عن علىّ (ع): «اما حدود الصوم فاربعة حدود:... و الثالث اجتناب القىء متعمداً» (وسائل: 10/32). سُئِلَ ابوعبدالله (ع) فى الذى يذرعه القىء وهو صائم قال: «يتمّ صومه ولا يقضى». (وسائل: 10/87)
عنه (ع): «الدواء اربعة: الحجامة و السعوط و الحقنة و القىء». (وسائل: 25/222)
قيچى :
آلتى كه به وسيله آن پارچه، كاغذ و مانند آن را برند. به عربى مِقَصّ و مِقراض گويند. در حديث است كه از جمله اشيائى كه حضرت رسول (ص) در سفر با خود مى داشت قيچى بود. (بحار: 76/232)
قَيح :
زرداب و ريم بى آميزش خون. در حديث رسول (ص) آمده: «لأِن يمتلىء جوف الرجل قيحاً خير من ان يمتلىء شعراً»: اگر درون آدمى به ريم آكنده گردد به از آن كه به شعر آكنده شود. (بحار: 79/299)
اميرالمؤمنين (ع) ـ در مقام عتاب ياران ـ: «قاتلكم الله، لقد ملأتم قلبى قيحاً و شحنتم صدرى غيظاً، وجرّعتمونى نُغَبَ التهمام...» خدا شما را بكشد كه دلم را به جراحت و زرداب آكنده ساختيد و سينه ام را پر از خشم نموديد و كاسه هاى غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشانيديد. (نهج: خطبه 37)
قَيد :
اندازه كردن. به بند كشيدن. مقدار و اندازه. به كسر قاف نيز صحيح است.
امام صادق (ع): «من فارق جماعة المسلمين قيد شبر فقد خلع ربقة الاسلام عن عنقه»: هر آن كس به اندازه يك وجب از جماعت مسلمانان جدا گردد و فاصله گيرد، طوق اسلام از گردن خود گشوده است. (بحار: 27/72)
كُند كه به پا زنند. ج: قيود و اقياد.
قير :
ماده نفتى معروف. على بن جعفر گويد: از امام كاظم (ع) پرسيدم: چون كسى در كشتى باشد مى تواند بر قير سجده كند؟ فرمود: اشكالى ندارد. (بحار: 85/156)
قيراط :
وزنى است كه به حسب شهرها و نقاط مختلف فرق مى كند: در مكه ربع سدس دينار و در عراق نصف عشر دينار و نزد گوهرفروشان نيم دانق يعنى يك چهارم حبه يا بيست و دو سانتى گرم است.
قَيس :
اندازه كردن، چيزى را به چيزى قياس و اندازه نمودن.
قيس :
بن سعد بن عبادة بن دليم خزرجى انصارى از ياران شجاع و فضلاى اصحاب پيغمبر اسلام بوده. وى علاوه بر شجاعت و شهامت از زيركان و سخاوتمندان به نام است. در جنگهاى پيغمبر (ص) پرچمدار انصار بوده. قيس از ارادتمندان به اميرالمؤمنين (ع) و از كسانى است كه در امتثال اوامر آن حضرت تسليم بلاشرط بوده است.
اميرالمؤمنين (ع) در آغاز خلافت ظاهرى خود قيس را به ولايت مصر منصوب داشت. وى با حسن تدبير و فراستى كه داشت محض ورود به آنجا و قرائت نامه على بر مردم مصر و مختصر سخنرانى توانست كاملاً بر آن ديار مسلط شود و اگر احياناً در برخى نقاط مصر زمزمه وفادارى به عثمان به گوش مى خورد با آنها مدارا كرد و بدون درگيرى با آنها ادامه حيات داد ولى معاويه از اينكه شخصيت لايقى مانند قيس بر سرزمين مصر كه با كشور شام هم مرز بود از طرف على حكومت مى كند سخت نگران بود زيرا بيم آن داشت كه اگر على (ع) از كوفه حركت كند وى با لشكر مصر از غرب با وى همعنان گردد و از دو سوى او را محاصره كنند. لذا نامه اى به مضمون اينكه عثمان خليفه مظلوم به تحريك على كشته شده و چون من خوندار او مى باشم پس من به امر خلافت اولويت دارم و تو وظيفه دارى مرا در اين امر يارى دهى به قيس نوشت و قيس پاسخى دو پهلو به مضمون اينكه من در اين باره بايد بينديشم و تو از خطر من ايمن باش به وى نگاشت اما معاويه به اين قانع نشد و در نامه دوم با صراحت او را مورد تهديد قرار داد و قيس نيز با صراحت كامل به وى نوشت: تو از اين خواب خيال به در رو، و هرگز گمان مبر كه من آن كس را كه از هر كسى به خلافت مقدم است رها ساخته ترا كه از هر كسى از مقام خلافت دورترى به جاى او بپذيرم و من از تهديد تو هراسى ندارم و در برابر هرگونه اقدامى آماده ام. چون اين نامه به معاويه رسيد در عين حال كه برآشفت آرامش اعصاب خود را از دست نداد و در جمع مردم شام چنين وانمود كرد كه والى مصر از على برگشته و به من پيوسته است; و دو نامه را كه يكى اولين نامه قيس بود و ديگر نامه اى ساختگى به نام قيس كه اين دومين نامه او است و در آن نامه معاويه را اميرالمؤمنين خوانده و بيعت خود را با وى در آن اعلام كرده بر مردم شام قرائت نمود. از طرفى جاسوسان على (ع) كه در شام بودند موضوع بازگشت قيس به معاويه را كه در شام منتشر شده بود به على رساندند. حال يا بدين سبب يا به اسباب و مصالح ديگر حضرت محمد بن ابى بكر را مصحوب نامه اى مشتمل بر عزل قيس و نصب محمد به جاى او به وى نوشت و قيس امر اميرالمؤمنين را اطاعت و رهسپار مدينه گشت و از آنجا به اتفاق جمعى از خويشان خود از انصار به كوفه رفت و به همراه على (ع) در جنگ صفين شركت جست و در آن جنگ وى فرمانده مقدمه لشكر بود. (غارات ثقفى)
قيس پس از شهادت اميرالمؤمنين (ع) با امام حسن (ع) بيعت نمود و از افرادى بود كه در وفادارى به آن حضرت استوار ماند و فريب معاويه نخورد و حتى هنگامى كه حضرت با معاويه صلح نمود در عين اين كه تسليم امام خويش بود سخت نگران بود چنانكه از امام صادق (ع) روايت شده كه چون امام حسن (ع) به وى فرمود: با معاويه بيعت كن وى تأملى نمود و به حسين (ع) نگريست كه او چه مى گويد حسين (ع) فرمود: او امام من است امر او مطاع است. (بحار: 44/61)
قيس :
بن عاصم منقرى يكى از رجال برجسته عرب و از كسانى كه به حلم و خرد شهرت داشته. وى در سال نهم هجرت با جمعى از بنى تميم به نزد پيغمبر (ص) آمد و اسلام آورد و حضرت از او به شايستگى احترام نمود چنانكه عباى خود را به زير او انداخت و او را سيد وَبَر (بزرگ باديه نشينان) خواند. وى از فرصت حضور پيغمبر (ص) استفاده نمود و از آن حضرت خواست وى را موعظه كند و حضرت به جملاتى مختصر و پر فايده او را پند داد. احنف بن قيس كه خود در حلم و وقار ضرب المثل بوده نقل مى كند كه روزى در حضور قيس نشسته بودم و او به شمشير خود تكيه زده مردم را موعظه مى كرد ناگهان غوغائى بپا گشت ديدم جمعى با كشته اى و مرد دست بسته اى وارد شدند. به قيس گفتند: اين برادر زاده ات پسرت را به قتل رسانده. اما به خدا سوگند وى نه تكيه اش را به شمشير به هم زد و نه سخنش را قطع كرد و همچنان به سخنان خويش ادامه داد تا مطلبش تمام شد بى آنكه حواسش پرت شود يا لكنتى به وى دست دهد و چون سخنش به پايان رسيد رو به برادرزاده اش كرد و گفت: اى برادرزاده بد كارى كردى، خداى خويش را عصيان نمودى و امر خويشاوندى را ناديده گرفتى، تيرت را در خودت به كار بردى، دشمنت را شاد ساختى و يكى از افراد قبيله ات را كم كردى. سپس پسر ديگرش را طرف خطاب قرار داد و گفت: بازوهاى پسر عمت را بگشاى و برادرت را به خاك سپار و صد شتر ديه برادرت را از مال من به مادرت بده زيرا وى از فاميل ديگرى مى باشد. (اسدالغابة: 4/229)
قيس :
بن عرنه از معاريف قبيله بجيله. نقل است كه پيغمبر (ص) طى نامه اى وى را به حضور خواند و او به اتفاق خويلد بن حارث كلبى عازم مدينه گشت و چون به شهر نزديك شدند خويلد گفت: من از مسلمانان مى ترسم كه وارد شهر شوم. قيس گفت: پس تو در اين كوه بمان من بروم اگر وضع مطلوبى ديدم به دنبالت بيايم. پس قيس وارد مسجد شد و چون پيغمبر(ص) را بديد عرض كرد: در امانم؟ فرمود: تو در امانى و آنكه با تو بود و اكنون در اين كوه مى باشد نيز در امان است. قيس گفت: پس من گواهى مى دهم كه خدا يكى است و تو پيامبر او مى باشى، و با حضرت بيعت كرد و كس به دنبال خويلد فرستاد و او نيز بيامد; پيغمبر(ص) با وى ملاطفت نمود و فرمود: قوم تو قوم منند. (بحار: 22/76)
قيس :
بن ماصر از متكلمين بوده و علم كلام را از امام سجاد (ع) فرا گرفته و از اصحاب امام صادق (ع) بوده و داستان بحث او با مرد شامى در محضر امام صادق (ع) معروف است. به «كلام» رجوع شود.
قيس :
بن مسهر صيداوى از ياران امام حسين (ع) بود كه حضرت در مسير خود به عراق در منزل حاجز پس از اينكه نامه مسلم به عقيل به مضمون آمادگى مردم كوفه به وى رسيد حضرت نامه اى به پاسخ آن نامه ولى به عموم مردم كوفه به مضمون آگاهى خويش از آمادگى آنها و اعلام عزيمت خود بدان ديار و تأكيد به آمادگى بيشتر آنها نوشت و آن را به قيس سپرد، قيس به كوفه شتافت و چون به قادسيه رسيد حصين بن نمير گماشته ابن زياد او را دستگير نمود و به نزد ابن زيادش فرستاد، چون به نزد ابن زياد رسيد وى قيس را امر كرد كه بر فراز دارالاماره برآ و آن دروغگوى دروغگو زاده را سب كن، وى چون به بالاى كاخ رفت گفت: اى مردم اين حسين بن على بهترين خلق خدا و فرزند فاطمه (ع) دختر پيغمبر (ص) است كه به سوى شما و به ديار شما مى آيد و من در منزل حاجز از او جدا شدم او را اجابت كنيد و به خدمتش بشتابيد، وسپس عبيدالله و پدرش را لعن نمود و به على بن ابى طالب درود فرستاد. ابن زياد در حال دستور داد او را از فراز كاخ به زير انداختند و به شهادت رسيد.
و چون خبر شهادتش به امام حسين (ع) رسيد حضرت بى اختيار اشك از چشمش سرازير شد و گفت: (منهم من قضى نحبه و منهم من ينظر و ما بدّلوا تبديلا) و آنها را در بهشت جاى ده و ميان ما و آنها در جايگاه رحمتت و آنجا كه پاداشهاى نيك را جهت دوستانت اندوخته اى گرد آور. (طبرى: 4/297 ـ 306)
قيس :
بن مَلوّح بن مزاحم عامرى، شاعرى است عاشق پيشه از مردم نجد. مشهور به مجنون بنى عامر; وى ديوانه نبود ولى به مجنون ملقّب گرديد چه در عشق ليلى بنت سعد كه از كودكى با هم پرورش يافته بودند دچار حيرت و سرگشتگى شد بدين سبب كه پدرش وى را به ديگر كس تزويج نمود، در اين حالت شعر مى گفت و با ددان و جانوران انس مى گرفت و گاه در شام و گاه در نجد و گاه در حجاز ديده مى شد تا اين كه او را در ميان سنگهاى بيابان مرده يافتند و جسد او را به نزد خانواده اش بردند. قسمتى از اشعار وى را در ديوانى به نام او گرد آورده و به چاپ رسيده است. ابن طولون متوفى به سال 953 كتابى در شرح حال او نوشته و آن را «بسط سامع المسامر فى اخبار مجنون بنى عامر» نام نهاده. اصمعى منكر وجود او گشته و آن را افسانه دانسته. جاحظ گفته: هر كه شعرى يافته كه نام ليلى در آن بوده و گوينده اش شناخته نشده به مجنون نسبتش داده. ابن كلبى گفته: شنيدم كه داستان مجنون و شعر او را جوانى از بنى اميّه كه عاشق دختر عموى خود بوده جعل نموده است. (اعلام زركلى)