قَيس :
بن منبّه بن بكر بن هوازن. بعضى معتقدند كه وى همان ثقيف است كه جد قبيله است و از اين طايفه گروه بسيارى در اندلس سكونت اختيار كرده اند.
قَيْصر :
بر وزن حيدر فرزندى باشد كه مادرش پيش از آنكه او را بزايد بميرد و شكم مادر را بشكافند و آن فرزند را بيرون آرند و چون نخستين پادشاه روم باستان كه اغسطوس نام داشت اين چنين بوجود آمد بدين نام موسوم گشت. (برهان)
اين نام لقب امپراتوران روم بوده. (دهخدا)
دحيه كلبى گويد: پيغمبر (ص) مرا با نامه اى به نزد قيصر روم فرستاد. چون نامه را به قيصر دادم وى اسقف (بزرگ كشيشان) را به حضور خواند و مضمون نامه را كه دعوت او به اسلام بود به وى بيان داشت. اسقف گفت: آرى چنين كسى همان پيغمبرى است كه عيسى به آمدنش مژده داده و من به وى ايمان مى آورم و او را تصديق مى كنم. قيصر گفت ولى اگر من به دين او در آيم سلطنتم را از دست خواهم داد، سپس گفت: ببينيد آيا در كشور ما از قبيله آن پيغمبر كسى هست؟ اتفاقاً ابوسفيان و گروهى از اهالى مكه به سوداگرى بدان ديار رفته بودند آنها را احضار نمودند، قيصر از آنها پرسيد كداميك از شما به اين پيغمبر نزديكتريد؟ ابوسفيان را معرفى كردند. قيصر به وى گفت: مى خواهم درباره آنكه در ميان شما مدعى نبوّتست از تو بپرسم، سپس به همراهانش گفت: اگر وى دروغ گويد شما تذكر دهيد و خطاب به ابوسفيان كرد و گفت: اين مرد كه ادعاى پيغمبرى مى كند از نظر اصل و نسب چگونه است؟ ابوسفيان گفت: وى نسبى معروف و شناخته شده دارد. گفت: آيا كسى ديگر از اين خانواده نيز چنين ادعائى نموده است؟ گفت: نه. گفت: آيا او سابقه دروغ هم داشته؟ گفت: نه. گفت آيا طبقه اشراف از او پيروى كرده اند يا ضعفا؟ گفت: ضعفا. گفت: پيروانش در حال افزايشند يا رو به كاهش؟ گفت روز به روز رو به فزونيند. گفت: آيا شده كه يكى از پيروانش از كيش او دست بردارد؟ گفت: نه. گفت آيا او اهل خدعه و نيرنگ مى باشد؟ گفت: نه. گفت: تاكنون جنگى هم كرده؟ گفت: آرى. گفت: در جنگهايش همه وقت پيروز است؟ گفت: نه، گاهى پيروز است و گاه شكست مى خورد. گفت: اين نشان نبوتست. سپس گفت: او به چه چيزهائى فرمان مى دهد؟ گفت: مردم را به يكتاپرستى امر مى كند و از شركت و بت پرستى نهى مى كند و ما را از پرستش خدايان اجداديمان باز مى دارد و مردم را به نماز و روزه و پاكدامنى و راستى و امانت و وفاى به عهد و پيمان دستور مى دهد. قيصر گفت: اين نشان نبوتست و من مى دانستم كه چنين پيغمبرى ظهور خواهد كرد ولى نمى دانستم از شما است و روزگارى نگذرد كه سلطنتش بدين سرزمين برسد و اگر مى توانستم به وى برسم در اين راه از هيچ كوششى دريغ نمى كردم و اگر در خدمتش بودم پاهايش را ميشستم ولى متأسفانه وضع چنين است كه مسيحيان مى خواستند آن اسقف را كه درباره او نظر مثبتى داشت بكشند، اكنون سلام مرا به وى برسان و به او بگو من به يكتائى خدا و نبوت تو ايمان دارم. (بحار: 20/378) گويند پيغمبر (ص) درباره قيصر دعا كرد كه خداوند ملكش را پاينده بدارد و چنين شد. (18/17)
قيصرى :
داوود بن محمود بن محمد قرمانى رومى نزيل مصر، عالم، محقق و از اكابر عرفاى اواسط قرن هشتم هجرى است. او راست:
1 ـ شرح فصوص الحكم محيى الدين عربى.
2 ـ مطلع خصوص الكلم فى معانى فصوص الحكم كه به سال 1300 هـ به نام شرح فصوص الحكم قيصرى چاپ شده است و در كشف الظنون آمده كه اين كتاب به نام مقدمه شرح الفصوص معروف است و كتابى است مستقل در تمهيد مقدمات تصوّف.
وى به سال 751 ق درگذشت. (الذريعة:6/126 و كشف الظنون و ريحانة الادب :3/328)
قَيض :
بسيار آب گرديدن چاه. فرو دريدن چاه. مبادله كردن و مثل و مانند چيزى آوردن. بدل. مانند. شكافتن. پوست خشك بيرون تخم مرغ يا پوست نازك درون آن يا مطلق پوست تخم مرغ. اميرالمؤمنين (ع): «لا تكونوا كجفاة الجاهلية: لا فى الدين يتفقّهون، ولا عن الله يعقلون، كقيض بيض فى اداح يكون كسرها وزرا و يخرج حضانها شرّاً»: همچون ستم پيشگان دوران جاهليت مباشيد كه نه به احكام شريعتى آگاه بودند و نه از خدا خبرى داشتند، مانند پوست تخمى كه در لانه مرغ كلنگ يافت شود، كه شكستن آن روا نباشد (كه از ظاهر پوست به تخم كلنگ مى ماند) در صورتى كه شرّ به درون خود دارد (چه آن به حقيقت تخم مار است) (نهج: خطبه 166)
قَيظ :
شدّت حرارت. سخت گرم شدن روز. گرماى تابستان و آن از طلوع ثريّا تا طلوع سهيل است. ج: اقياظ و قيوظ. در حديث رسول خدا (ص) درباره نشانه هاى قيامت آمده: «ان يكون الولد غيظاً والمطر قيظاً»: فرزند مايه زجر روحى و باران سبب شدّت گرما باشد. (نهايه ابن اثير)
اميرالمؤمنين (ع) در توبيخ اصحاب خود به سستى در امر جهاد و دفاع:
«فاذا امرتكم بالسير اليهم فى ايام الحرّ قلتم: هذه حمارّة القيظ، امهلنا يُسَبَّخُ عنّا الحرّ...». (نهج: خطبه 27)
قِيعان :
جِ قاع. زمينهاى پست هموار. در دعاى طلب باران اميرالمؤمنين (ع) آمده: «اللهم انشر علينا غيثك... و اسقنا سقياً نافعة... تروى بها القيعان و تُسيلُ البطنان»: خداوندا! بارانى بر ما بباران كه زمينهاى دشت و هموار را سيراب سازى و رودخانه ها را سَيَلان دهى. (نهج: خطبه 143)
قِيعَة :
جِ قاع. زمينهاى دشت.
قِيف :
آلتى كه آن را از فلز يا شيشه و مانند آن سازند و دهانه آن به شكل مخروطى است كه از پائين به لوله استوانه اى متصل مى گردد و مايعات را به وسيله آن در ظرف دهان تنگ مى ريزند. به عربى قمع گويند.
قِيل :
گفتار. (ومن اصدق من الله قيلاً): چه كسى راست گفتارتر از خداوند است. (نساء: 122)
قَيل :
در نيم روز خفتن. در نيم روز خوابنده. شيرى كه در نيم روز وقت قائله آشامند. پادشاه به لغت يمن. ج: اقيال.
قَيلولة :
نيم روزان خفتن. قائلة.
(وكم من قرية اهلكناها فجائها بأسنا بياتا او هم قائلون): چه بسيار مناطق مسكونى كه ويران ساختيم، پس خشم ما شب هنگام و هنگام خواب نيم روز بر آنها فرود آمد. (اعراف:4)
رسول خدا (ص): از خواب نيم روز براى شب خيزى كمك بگيريد. (ربيع الابرار:12/164) و از آن حضرت رسيده كه: خواب قيلوله نيكو عادتى است. (كنزالعمال حديث 27147)
در حديث امام كاظم (ع) آمده كه فرمود: هنگام قيلوله بخوابيد كه خداوند روزه دار را در حال خواب غذا و آب دهد. (بحار: 96/290)
در خبر است كه مردى باديه نشين به نزد پيغمبر (ص) آمد و گفت: يا رسول الله من نيكو حافظه اى داشتم و اكنون حالت فراموشى به من دست داده!!
فرمود: شايد به خواب قيلوله عادت داشته اى و آن را رها ساخته اى؟ گفت: آرى چنين بوده. فرمود: دوباره به آن عمل كن ان شاءالله حافظه خويش را بازيابى. (سفينة البحار)
قِيَم :
مستقيم در حد اعلاى استقامت. (قل انّنى هدانى ربّى الى صراط مستقيم دينا قِيَماً...). (انعام: 161)
قِيَم :
جِ قيمة. قيمتها و ارزشها.
قَيِّم :
سرپرست. برپا دارنده كارى. حامى. كفيل. قيّم المرأة: زوج المرأة.
از سخنان اميرالمؤمنين (ع): «امّا بعد يا اهل العراق! فانّما انتم كالمرأة الحامل، حملت فلمّا اتمّت املصت ومات قيّمها و طال تَأَيُّمُها و ورثها ابعدها...»: اى مردم عراق! شما به زن باردارى مى مانيد كه در آخرين روزهاى دوران حملش جنين خود را سقط كند و سرپرستش بميرد و بيوگيش به طول انجامد و ميراثش را بستگان دور دستش ببرند... (نهج: خطبه 71)
قِيمَت :
قيمة. بها و ارزش هر چيز. ج: قِيَم. اميرالمؤمنين (ع): «قيمة كلّ امرىء ما يحسنه»: ارزش هر كسى همان علم و هنر او است (نهج: حكمت 81). رسول خدا (ص): «اكثر الناس قيمةً اكثرهم علماً، واقلّ الناس قيمةً اقلّهم علماً»: ارزشمندترين مردم دانشمندترين آنها، و كم بهاترين مردم كم دانش ترين آنها است (بحار: 1/163). اميرالمؤمنين (ع): «بقية عمر المرء لا قيمة له، يدرك بها ما قد فات و يحيى بها ما مات»: باقيمانده عمر آدمى را قيمتى نباشد، كه از دست رفته ها را مى توان بدان تدارك نمود و مرده ها را بدان زنده كرد. (بحار: 6/138)
از ابوحمزه ثمالى نقل است كه در حضور امام سجاد (ع) سخن از گرانى قيمت اجناس به ميان آمد حضرت فرمود: به من چه كه اجناس گران است؟ خواه اجناس گران شود يا ارزان روزى به عهده خداوند است (بحار: 45/55). به «نرخ» و «بها» و «سعر» نيز رجوع شود.
قَيّمَة :
مؤنث قيّم. راست و معتدل. ديانت مستقيم، به همين معنى است قول خداى تعالى: («و ذلك دين القيّمة). (بيّنة: 5)
تأنيث به لحاظ ملت حنفيّة است.
قيمىّ :
نسبت است به قيمت در برابر مثلى. قيمى و مثلى اصطلاح فقهى است. آنچه اجزائش در قيمت و خاصيت مساوى بوده و صفات اقسامش به هم نزديك باشد مانند حبوبات و انواع روغنها آن را مثلى گويند، اگر كسى چيزى از اين قبيل به كسى وام دهد وام گيرنده چيزى مانند آن بدهكار است و همچنين اگر كسى چنين جنسى را تلف كند مثل آن را ضامن است. و اما قيمى اشيائى است كه اين چنين نباشد مانند ظرف و فرش و كتاب و اشياء منزلى.
قَينُقاع :
بنى قينقاع يكى از سه قبيله يهود كه در يثرب زندگى مى كردند. بيست ماه پس از هجرت رسول در ماه شوال غزوه بنى قينقاع پيش آمد. در آغاز هجرت پيغمبر (ص) طى تعهدنامه اى از آنان پيمان گرفته بود كه متعرض مسلمانان نشوند و در قبال، آنان از سوى مسلمانان در امان باشند ولى آنها از اين پيمان تخلف نمودند و در يكى از روزهاى بازار نبط كه بازار ويژه آنان بود و ساليانه چند روزى برپا مى شد و مردمان در آن گرد مى آمدند زنى از مسلمانان كه به درب دكان زرگرى نشسته بود همان زرگر يا كس ديگر از يهود به استهزاء از عقب جامه او را گره زد و آن زن چون بى خبرانه برخاست سرينش نمايان گشت; جهودان بر او بخنديدند. آن زن فرياد زد; مردى از مسلمانان چون اين صحنه بديد مرد يهودى را به كيفر آن زن بكشت; جهودان از هر سوى گرد آمده آن مسلمان را به قتل رساندند، داستان به پيغمبر (ص) رسيد حضرت بزرگان يهود را به حضور خواند و فرمود: چرا پيمان را شكستيد؟! از خدا بترسيد و از آنچه كه از مسلمانان در بدر به مشركان رسيد بيم داريد مبادا شما نيز به سرانجام قريش دچار گرديد، بيائيد و به من ايمان آريد چه شما اوصاف مرا در كتب خويش ديده و مرا از هر كسى بهتر مى شناسيد. آنها در پاسخ گفتند: اى محمد تو سخت در اشتباه بوده اى كه ما را مانند خويشانت مى پندارى نمى دانى كه چون يهود وارد جنگ شوند مطلب جز اين خواهد بود! پيغمبر (ص) چون اين پاسخ از آنها شنيد فوراً فرمان داد كوى آنها را محاصره كردند و شش روز محاصره به طول كشيد تا آنها به ناچار تسليم حكم پيغمبر شدند. عبدالله بن ابى كه در جمع مسلمانان بود و خود منافقى خبيث بود بپاخاست و گفت: يا رسول الله اينها هم پيمان من مى باشند و اينها بودند كه ششصد مرد مسلّح در خدمت من گماشته بودند كه مرا از دشمن در امان مى داشتند و اگر اين دوستى و هم پيمانى شكسته شود بيم آن دارم كه دشمن به ما بتازد. و آنقدر عبدالله به پيغمبر اصرار ورزيد كه حضرت آنها را عفو نمود ولى چون آنها احساس خوارى و ذلت نمودند از آنجا كوچ كردند و به محل اذرعات رفتند و درباره عبدالله و گروهى از خزرجيان كه با عبدالله هم فكر بودند اين آيه نازل شد: (يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى اولياء) تا آنجا كه مى فرمايد: (فى انفسهم نادمين) و به قولى پيغمبر (ص) پانزده شب آنها را محاصره نمود و سپس فرمان داد كه جلاى وطن كنند و اموالشان را مسلمانان به غنيمت گرفتند و آنها به اذرعات از سرزمين شام رفتند. (بحار: 20)
التوحيد. و الناسخ و المنسوخ.
در حبيب السير مرگ او در مصر نوشته شده، زركلى طبق مداركى كه دارد در «رس» ثبت نموده است. (اعلام زركلى و حبيب السير)
قاسِم :
فرزند امام حسن مجتبى و مادرش ام ابى بكر كه گويند نامش رمله بوده، وى در كربلا در ركاب عم بزرگوار به شهادت رسيد.
ارباب سير در كيفيت شهادت آن بزرگوار آورده اند كه وى روز عاشورا از امام اجازه ميدان خواست حضرت به وى اذن نداد، قاسم همى اصرار مى نمود حضرت دست به گردن برادر زاده در آورد و او را در بر كشيد و هر دو تن چندان بگريستند كه گويند هر دو غش كردند، قاسم چندان دست و پاى عمو ببوسيد تا اجازه يافت، قاسم در حالى كه اشكش از ديده روان بود وارد ميدان شد رجز خواند و به نبرد پرداخت، كارزارى سخت نمود كه سى و پنج تن را به درك رساند.
ابوالفرج از قول حميد بن مسلم ـ كه در سپاه كوفه بوده ـ نقل كند كه گفت: نوجوانى ديدم وارد معركه شد كه چهره اى چون قرص ماه داشت و جامه و ازارى به تن و نعلينى بپا داشت كه بند نعل چپش گسيخته بود، ايستاد كه آن را ببندد عمر بن سعد بن نفيل ازدى گفت به خدا سوگند من بر اين جوان بتازم و او را بكشم. من گفتم: سبحان الله اين چه اراده اى است كه تو دارى؟! همين انبوه كه به گرد او گرد آمده او را بس است ترا چه ضرور كه به خون او شريك شوى؟ گفت: به خدا قسم از اين انديشه برنگردم. پس اسب برجهاند و بر او تاخت و روى برنگرداند تا شمشيرى به فرق قاسم زد كه برو درافتاد و فرياد زد اى عمو! چون صداى قاسم به گوش امام رسيد آنچنان شتابان به سوى قاسم آمد كه گوئى باز از هوا به زمين فرود آيد، صفها را شكافت و چون شير خشمناك به لشكر حمله كرد تا به عمر بن سعد قاتل قاسم رسيد ضربتى به وى زد عمر دست پيش آورد دستش قطع شد و مدد طلبيد ولى آن ملعون به زير دست و پاى سپاه له شد و به درك رفت، از انبوه سپاه گرد و غبارى برخاست كه ديده نمى شد چه مى گذرد، پس از چندى كه گرد و خاك فرو نشست ديدند امام به بالين قاسم است و او در حال جان كندن پاى به زمين مى سايد و امام همى گويد: سوگند به خدا كه بسى بر عمويت سخت و دشوار است كه تو او را بخوانى و او نتواند اجابت كند و اگر به يارى تو آيد كارى از دستش برنياد، دور باد از رحمت خدا كسانى كه ترا كشتند. آنگاه قاسم را از خاك برداشت و در بر كشيد و سينه به سينه اش چسپانيد و به سراپرده رهسپار گشت در حالى كه پاهاى قاسم به زمين كشيده مى شد.
سن حضرت قاسم در تاريخ مشخص نشده آنچه در اين باره آمده كلمه غلام است كه عرب غلام را به نوجوان و گاهى به جوان نيز گويند. (ابصار العين و منتهى الآمال)
قاسِم :
بن علا از اهل آذربايجان، ابن طاوس گفته كه وى از وكلاى ناحيه مقدسه بوده، كلينى رواياتى از او نقل نموده. (جامع الرواة)
وى در سرزمين ران ميان مراغه و زنجان درگذشت، از محمد بن احمد صفوانى نقل است كه گفت: من قاسم بن علا را در سن صد و هفده سالگى ديدم و او در هشتاد سالگى نابينا شده بود و حضرت هادى و حضرت عسكرى (ع) را ملاقات نموده بود و مجدداً هفت روز پيش از درگذشتش بينا شد و من آن روز در شهر ران به خدمتش بودم.
قاسم پيوسته نامه هاى حضرت حجت (عج) توسط ابوجعفر محمد بن عثمان عمرى و پس از او حسين بن روح به دستش مى رسيد، حدود دو ماه گذشت كه از آن ناحيه مقدسه نامه اى به وى نرسيده بود، روزى كه به نزدش بوديم و به صرف طعام مشغول بوديم ناگهان دربان آمد و به وى مژده داد كه پيك عراق آمد! وى شادمان گشت و رو به قبله نمود و سجده شكر به جاى آورد، در اين حال مردى ميان سال كوتاه اندام وارد شد كه توبره اى به دوش داشت و معلوم بود كه پيك است، قاسم او را به آغوش كشيد و توبره را از دستش بستد و آبى و طشتى حاضر كرد و دستش را بشست و او را به كنار خود نشانيد چون غذا صرف شد و دستمان را شستيم آن مرد نامه اى را از توبره بيرون آورد و به دست قاسم داد، وى نامه را بوسيد و به دست كاتبش ابن ابى سلمه داد، وى شروع كرد به خواندن نامه، به جائى از نامه رسيد توقف نمود و آثار اندوه از چهره اش مشاهده شد، قاسم گفت: خير باشد! گفت: خير است. گفت: مگر چيزى درباره من آمده؟ گفت: چيزى كه مايه ناراحتى تو باشد خير، قاسم گفت: پس چيست؟ كاتب گفت: خبر مرگ تو پس از چهل روز بعد از رسيدن نامه در آنست، و ديگر اينكه مولايت هفت پارچه جامه برايت فرستاده. قاسم گفت: خبر داده كه با دين سالم از دنيا مى روم؟ گفت: آرى با دين سالم. قاسم بخنديد و گفت: پس از اين همه عمر ديگر چه آرزوئى داشتم؟! پس پيك برخاست و جامه ها را كه در دستمالى پيچيده بود از توبره به در آورد و به قاسم داد، و وى پيش از آن جامه اى كه حضرت هادى (ع) به وى داده بود به تن داشت، چهل روز گذشت شبى پس از طلوع فجر وى دارفانى را وداع نمود و على بن جحدر مراسم غسل و تدفينش را تصدى نمود و پس از مدتى كوتاه تسليت نامه اى از ناحيه مقدسه جهت فرزندش حسن آمد... (سفينة البحار)
قاسِم :
بن على بن محمد بن عثمان حريرى از طائفه حرامى و از مردم بصره و از علماء بزرگ ادب بوده است. سمعانى گويد: وى سرآمد همگنان خود بشمار مى رفت و در فن ادب و فصاحت كسى به پاى او نمى رسيد. از ابوتمام محمد بن حسن بن موسى مقرى و ابوالقاسم بن موصل قضانى نحوى و جز ايشان روايت كند و فرزندش ابوالقاسم عبدالله بن قاسم در بغداد و ابوالرستمى در سمرقند و ابوالقاسم هبة الله بن خليل قزوينى و احمد ميدانى و جماعتى جز ايشان از او روايت كرده اند و صاحب بغيه او را با عنوان امام ابومحمد حريرى توصيف كرده و گويد; وى در حدود سال 446 هـ ق تولد و در 516 وفات يافت. تأليفاتى دارد كه همه بر وسعت اطلاعات و دقت نظر و حدت ذهن وى گواه است. از اوست:
1 ـ مقامات، كه كتابى است مشهور و از توصيف بى نياز است.
2 ـ درة الغواص فى اغلاط الخواص.
3 ـ ملحة الاعراب و شرحها المستطاب و آن ارجوزه ايست در نحو به سبك الفية ابن مالك و مطلع آن اينست:
اقول من بعد افتتاح القولبحمد ذى الطول شديد الحول
4 ـ الرسائل الانشائيه.
5 ـ ديوان اشعار و جز اينها.
اصل ملحه و شرح آن در مصر و پاريس و غيره چاپ شده است. مقامات بارها در ايران و جز ايران چاپ شده وجمع كثيرى به سه زبان عربى، فارسى و تركى شروح و حواشى بر آن نوشته اند و به اكثر زبانهاى اروپائى ترجمه شده است. از اشعار حريرى است:
خذ يا بنى بما اقول ولا تزغما عشت عنه تعش و انت سليم
لا تغترر ببنى الزمان ولا تقلعند الشدائد لى اخ و نديم
جربتهم فاذا المعاقر عاقروالال آل والحميم حميم
در كتاب تحفة الملكيه مسطور است كه حريرى در مدت 50 سال از تحرير مقامات فارغ شد و بعد از اتمام، چهل مقام را به بغداد آورده به علماء نمود و تحسين يافت. خليفه امر انشاء را به وى تفويض كرد و چون فرمود كه مكتوبى نويسد قاسم دست در محاسن خود زده در فكر افتاد و اصلا نتوانست كه كلمه اى در قلم آورد. ابن خشاب گفت او مرد اين مقام نيست. در خانه خود مى تواند كه قصه اى ترتيب كرده بنويسد و بعضى گفتند كه مقامات را حريرى تحرير ننموده و او از بغداد به بصره رفته ده مقام را كه ظاهر نساخته بود ارسال فرمود. مدت عمرش 70 سال بود. مركليوث گويد شولتنز و ريسكه در قرن 18 نمونه هائى از مقامات حريرى را به زبان لاتينى ترجمه كردند و آن كتاب نيز به بسيارى از لغات امروز اروپائى ترجمه شده است. (اعلام زركلى و وفيات الاعيان و حبيب السير و...)
قاسِم :
بن محمد بن ابى بكر مكنى به ابومحمد از بزرگان تابعين و يكى از هفت فقيه معروف مدينه و از فاضل ترين مردم زمان خويش بود و او از جمعى اصحاب پيغمبر روايت كرده و جماعتى از بزرگان تابعين از او روايت كرده اند و يحيى بن سعيد گفته: ما برتر از او كسى را نيافتيم و مالك ابن انس گفته: قاسم از فقهاى اين امت بود. وى خاله زاده امام سجاد(ع) است كه مادر اين دو و مادر سالم بن عمر هر سه دختران يزدجرد بودند. قاسم به سال 101 يا 102 يا 108 يا 112 در قديد كه بين مكه و مدينه واقع است درگذشت و هفتاد يا هفتاد و دو سال عمر كرد.
شيخ طوسى او را از اصحاب امام سجاد (ع) و امام باقر (ع) دانسته و از امام صادق (ع) نقل شده كه سعيد بن مسيب و قاسم بن محمد بن ابى بكر و ابوخالد كابلى از ياران مورد اعتماد امام سجاد (ع) بوده اند. مرحوم مجلسى نقل مى كند كه روزى از او مسئله اى سؤال شد او گفت: نمى دانم. سائل گفت: من به نزد تو آمده ام و جز تو كسى را نمى شناسم. قاسم گفت: تو به ريش دراز من و جمعيتى كه پيرامون من گرد آمده اند منگر، به خدا سوگند كه نمى دانم. پيرمردى از قريش كه در كنار او نشسته بود به قاسم گفت: اى برادر زاده اين روش را داشته باش كه به خدا سوگند هيچ روزى ترا عاقلتر از امروز نديده ام. قاسم گفت: به خدا قسم اگر زبانم بريده شود به از آن دانم كه آن به چيزى جارى شود كه ندانم.
قاسِم :
بن محمد بن عبدالله. وى فرزند پيغمبر اسلام است از خديجه كبرى كه پيش از بعثت متولد و به سن دو سالگى در مكه از دنيا رفت. از امام باقر (ع) روايت شده كه پيغمبر (ص) در روزى كه قاسم از دنيا رفته بود بر خديجه وارد شد او را گريان ديد فرمود: چرا گريه مى كنى؟ وى گفت: پستانم شير آورده بود گريه كردم. فرمود: آيا راضى نيستى كه روز قيامت او را به درب بهشت ببينى ايستاده است پس دست ترا بگيرد و به بهترين جاى بهشتت برد؟ و اين براى هر مؤمنى است زيرا خداوند عزوجل حكيم تر و بزرگوارتر از آن است كه ميوه دل مؤمن را از او بستاند و سپس او را عذاب كند. (بحار: 16/15)
قاسِم :
بن موسى بن جعفر (ع). امام كاظم (ع) اين فرزند خود را بسى دوست مى داشته و به وى علاقه زياد داشته و در وصيت نامه خود از او نام برده و مرحوم سيد بن طاوس در مصباح الزائر زيارت قبر او را همتراز زيارت على اكبر و ابوالفضل العباس دانسته. قبرش در نزديكى شهر حله كنار شهرك هاشميه است و آن مزار مقدس همواره مورد توجه عموم بوده و ياقوت حموى در معجم البلدان و بغدادى در مصادر الاطلاع از آن قبر نام برده اند.
قاسِم شعرانى :
يا قاسم يقطينى يكى از مبدعين عصر امام هادى (ع) و امام عسكرى (ع) بوده و از سوى امام عسكرى (ع) نامه اى مبتنى بر لعن او به محمد بن عيسى قمى نوشته شده است. وى شاگرد على بن حسكه قمى بوده كه او نيز يكى از بدعت گذاران بوده است.
قاسم قرمطى :
ابن احمد بن على مكنى به ابومحمد و مشهور به قرمطى يكى از رهبران و مبلغان قرامطه است. زركلى گويد: كارهاى رئيس بزرگ قرمطيان «زكرويه بن مهرويه» بدو محول بود. زكرويه او را به سال 293 ق به شهرهاى عراق اعزام داشت. در آنجا براى وى قبه اى بپا داشتند كه درفشى سپيد بر آن نصب بود و اين شعار قرمطيان است از ياران او در حدود يكصد اسب سوار از دروازه كنده به كوفه وارد شدند و جنگى ميان ايشان و كوفيان در گرفت كه به خروج اينان از آن شهر منتهى گرديد و در بيرون شهر جنگ درگير شد و قاسم با ياران خود به قادسيه عقب نشست و از اين پس از وى خبرى نيافتم، گويا در جزو ياران زكرويه به سال 294 كشته شده است. رجوع به تاريخ الامم و الملوك طبرى و كامل ابن اثير درباره حوادث سال 293 و 294 و الاعلام زركلى چاپ دوم: 6 ص 5 و 6 شود.
قاسم مؤتمن :
ابن هارون الرشيد عباسى ]173 ـ 208 = 790 ـ 823 م [وبرادر امين و مأمون است. هارون الرشيد در زمان خود او را پس از دو برادر خود به وليعهدى نصب كرد و به لقب مؤتمن ملقب گردانيد و جزيره و ثغور و عواصم را به سال 186 ق به نام وى كه در آن هنگام جوانى بود و در دامان عبدالملك بن صالح پرورش مى يافت جدا كرد. مأمون در امر اين بخشها كه به نام مؤتمن از قلمرو حكومت هارون جدا شده بود نظر داشت تا آنكه هارون به سال 192 وى را براى آزمايش به حكومت «الرقة» برگزيد. چون هارون الرشيد مرد و امين به حكومت و خلافت اسلامى رسيد مؤتمن را از جزيره به سال 193 عزل كرد و بر قنسرين و عواصم باقى گذارد و چون مخالفت و مبارزه امين و مأمون بالا گرفت، مؤتمن نزد برادر خود مأمون به خراسان رفت و مأمون او را به سال 197 به گرگان فرستاد و وى در آنجا بماند و به سال 198 پس از كشته شدن امين او را از ولايت عهدى خلع كرد و فرمان داد كه نام او را ديگر در خطبه در منابر نبرند وى در زمان مأمون در بغداد وفات يافت.