چنان كه اشاره شد از اين نسل دولتها و حكومتهائى برخاسته و نظامهائى متشكل گشته: شيوه عرب باستان اين بوده كه چون حادثه هولناكى مانند قحطى يا بيمارى عمومى و مانند آن در منطقه آنها رخ مى داده دست جمعى از آنجا به ديار ديگر كوچ مى كرده وبسا در جايگاه جديد حكومتى تشكيل مى داده اند، كه از اين نمونه دولتهاى: غسّانيان در شام و منذريان در عراق و كنده در نجد مى توان نام برد، كه اين دولتها توسط آل قحطان پس از مهاجرتشان از يمن بر اثر انهدام سد مأرب به سبب سيل عَرِم بوجود آمده، واينك شرح مختصرى از اوضاع اين دولتها:
«دولت غسانيان»
چون بنى غسّان كه شاخه اى از قحطان بودند به مشارف شام (بخش جنوبى شام) وارد شدند با قومى از قضاعه كه آنها را ضجعميان مى گفتند درگير نبرد شدند و سرانجام آنها را شكست داده ملك و مكنت آنها را از چنگشان گرفتند و در منطقه بلقاء و حوران، دولتى تحت حمايت روميان برپا ساختند، آنان در اينجا به پيشرفتهاى چشم گيرى دست يافته تمدنى جالب توجه بوجود آوردند: شهرهاى آباد و كاخهاى سر به فلك كشيده بنا كردند و «بُصرى» كه در حوران شام واقع است پايتخت خويش مقرر داشتند. شمار سلاطين اين سلسله كه حدود شش قرن حكومت كردند 32 تن بود كه اولين آنها جفنة بن عمرو و آخرينشان جبلة بن ايهم نام داشت، كه مسلمانان بر او غالب گشته ابتدا اسلام آورد وسپس به سوى قيصر گريخت مرتدّ شد.
«دولت لخميان يا منذريان»
اولين از اين سلسله قحطانى، آل تنوخ بودند كه در سرزمين عراق حكومت كردند كه از آن جمله بود جذيمة بن الابرش، سپس خواهر زاده اش عمرو بن عدى از آل نصر كه شاخه اى از لخم بود به جاى او نشست. ديرى نپائيد كه اين دولت به استعمار سلاطين فارس در آمد و از آن پس تحت حمايت فارسيان ادامه حيات دادند; شمار سلاطين اين سلسله كه به ملوك حيره شهرت يافتند 22 و دوران سلطنتشان 364 سال، و جز شش تن از اينها همه از نسل عمرو بن عدى بودند، نخستين آنها عمرو بن عدى و آخرينشان منذر مغرور بود، مركز آنها شهر حيره سه ميلى كوفه (ظاهرا اشتباه است و فاصله حيره تا كوفه قريب 12 ميل است)، اين شهر داراى آبادانيهاى بسيار و ساختمانهاى برافراشته و باغات سرسبز بوده، قرنهائى در دوران نيز آبادانى آن بر جاى بوده، وكاخهاى معروف خورنق و سديد در كنار اين شهر واقع بوده.
برخى بر اين عقيده اند كه ملوك حيره مسيحى مذهب بوده و اين كيش در عهد امرىء القيس در اوائل قرن چهارم به آنها رسيده، ولى گروهى بر اين باورند كه نخستين كسى كه بدين كيش درآمد نعمان بن منذر بوده كه در اواخر قرن ششم مى زيسته.
«دولت كنده»
كنده شاخه اى از كهلان كه قحطانى تبارند مى باشند، اصل آنها از بحرين و مشقر بوده كه به حضرموت هجرت نموده و در شهرى به نام «كنده» سكونت جستند و در آنجا در زينهار حميريان مى زيستند. برحسب اتفاق زعيم قبيله كنده كه حجر بن عمرو نام داشت برادر مادرى حسّان بن تبع پادشاه حمير بود، وى حجر را به سرپرستى همه قبايل معدّ (كه در شمالى جزيرة العرب مى زيستند) برگماشت و اين امر موجب شد كه قبيله كنده بدان سرزمين هجرت كردند.
اما يعقوبى آورده كه سبب كوچ كردن قبيله كنده از حضرموت اين شد كه بين دو قبيله (كنده و حمير) جنگى طولانى در گرفت كه نزديك بود همه نفوس اين دو قبيله را به نابودى كشد از اين رو قبيله كنده رو به سرزمين معد برده در آنجا سكنى گزيدند; رفته رفته در آنجا دولتى را به سركردگى يكى از آنها به نام مرتع بن معاوية بن ثور كه نخستين سلطان آنها بود تأسيس نمودند. از آن پس سلاطين كنده يكى پس از ديگرى بر اريكه سلطنت نشستند تا اينكه نوبت سرورى به حارث بن عمرو بن حجر رسيد.
در آن روزگار ميان وى و نعمان بن منذر ملك حيره اختلافى رخ داد كه به نبرد انجاميد، در اين نبرد نعمان پيروز گشت و حارث را هزيمت داد و سپس بر او دست يافت و او را به قتل رسانيد. اما وى چهار پسر داشت و هر يك حسب وصيت پدر زعامت يكى از نواحى مملكت تحت سلطه پدر را به عهده گرفت، نعمان كه مصمم بود از اين سلسله در اين ديار ديّارى نماند ميان برادران فتنه انگيزى كرد، آنها به قتال يكدگر پرداختند تا اين كه از آنها نماند جز دو تن به نامهاى حجر بن حارث كه بر بنى اسد حكومت داشت و معدى كرب بن حارث كه بر دو قبيله قيس و عيلان زعامت مى كرد، بنى اسد بر امير خود حجر بتاختند و او را كشتند ولى فرزندش امرؤ القيس همان شاعر معروف عرب در صدد انتقام خون پدر برآمد و جمعى از بنى اسد را به قتل رسانيد و سپس جهت استمداد به سوى قيصر ملك روم رفت، اما وى در قسطنطنيه درگذشت، وبه نقلى قصير او را مسموم ساخت. از آن به بعد دولت كنده رو به ضعف گرائيد و تنها معدى كرب ماند كه بر دو قبيله بنى قيس و بنى عيلان حكومت مى كرد و چند تن از اين خانواده كه قبايلى حكم مى راندند. مشهورترين شاخه هاى اين سلسله در دومة الجندل و بحرين و نجران و غمر ذى كنده سرورى داشتند كه به صورت دولتهائى ضعيف در اين مناطق ادامه حيات مى دادند تا اين كه اسلام ظاهر شد و همه آنها از ميان رفتند. دولت كنده در قرن پنجم ميلادى تأسيس و به مرگ امرؤ القيس به سال 560 منقرض گشت. (دائرة المعارف فريد وجدى)
قَحطَبَة :
ابن شبيب طائى. يكى از سرداران لشكر ابومسلم خراسانى است. مستوفى آرد:
ابومسلم پس از آنكه خراسان وى را مسلم گشت، قحطبة بن شبيب طائى را به جانب عراق فرستاد قحطبه گرگان به قهر بستد و رى و ساوه و قم و ولايت كاشان بى حرب مسخر گردانيد و با مردم اصفهان جنگ كرد و بگرفت و از آنجا برگشت و به نهاوند رفت و همدان با مردم نصر سيار جنگ كردند ايشان را بكشت و از آنجا به حلوان شد و شهر زور و حلوان بستد و عزم كوفه كرد. يزيد بن ميسره از واسط عزم حرب ايشان كرد بر كنار فرات به هم رسيدند، شب بود حرب در پيوست قحطبه را اسب خطا كرد و او را در آن آب غرق گردانيد اما لشكرش وقوف نداشتند يزيد بن ميسره را نيز بكشتند چون روز شد و قحطبه غرق شده بود پسرش حسين بن قحطبه را بر خود امير گردانيدند و به كوفه شدند. (تاريخ گزيده چاپ لندن: 1/286 و رجوع شود به كامل ابن اثير: 5/191 و 192) تاريخ وفات وى 132 هـ ق = 750 م است. (الاعلام زركلى: 2/791).
قَحطى :
نايابى، خشكسالى. جَدب. از رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود: امت من هميشه در خير و خوشى روزگار سپرى سازند تا گاهى كه يكديگر را دوست بدارند وبا هم دوست باشند، و نماز را زنده بدارند و زكاة را بپردازند و ميهمان نوازى كنند، و اگر از اين شيوه دست بردارند به قحطى و خشكسالى دچار گردند. (وسائل:"24/318)
قَحف :
كاسه سر بريدن يا شكستن. خوردن آنچه در كاسه باشد. بيرون آوردن آنچه در آوند است. (منتهى الارب)
قِحف :
كاسه سر. ج: اقحاف، قُحوف، قَحَفة.
قَحم :
بى مطالعه و نسنجيده به كارى در آمدن. در سختى وارد شدن. بيابان در نورديدن. (فلا اقتحم العقبة). (بلد: 11)
قُحَم :
جِ قُحمَة. دشواريها. مهالك. هلاكت گاهها. قُحَمُ الطريق: دشواريهاى راه.
اميرالمؤمنين (ع): «ان للخصومة قُحَماً»: دشمنى را هلاكتگاهها در پى است. (نهج: حكمت 260)
قُحمَة :
هلاكت جاى. خشك سال. ناگهان بى انديشه درآمدگى در كارى.
قَد
(اسم فعل): مرادف يكفى. بس است. حسب. قدنى درهم: مرا يك درهم بس است.
قَد
(حرف): اين حرف مختص است به فعل متصرف خبرى مثبت و مجرد از جازم و ناصب و حرف تنفيس. و داراى شش معنى است:
1 ـ توقع. چون «قد يقدم الغائب» و اين براى كسى گفته مى شود كه در انتظار قدوم غايب است.
2 ـ تقريب ماضى به حال. چون «قد قام زيد».
3 ـ تحقيق. چون (قد افلح من زكّيها).
4 ـ نفى. چون «قد كنت فى خير فتعرفه» به نصب تعرفه.
5 ـ تقليل. چون «قد يصدق الكذوب»: دروغگوى گاه راست گويد.
6 ـ تكثير. چون «قد اترك القرن مصفّراً انامله». (منتهى الارب)
قِدّ :
تازيانه. در اصل به معنى دوال چرمين دبّاغى ناشده است. حديث است: «موضعُ قِدِّه فى الجنة خير من الدنيا و ما فيها»: جاىِ نهادن تازيانه اش در بهشت به از دنيا و آنچه در آن است. (نهايه)
ظرفى است چرمين. گويند: «ماله قدّ و لا قحف» يعنى نه او را ظرفى چرمين است و نه ظرفى سِفالين. كنايه از اين كه وى چيزى ندارد. (المنجد)
قَدّ :
پوست بزغاله. ج: اَقُدّ و قدود و قِداد و اَقِدّة. به كسر قاف نيز آمده است. قدّ، يعنى پوست بزغاله غذاى مردم جاهليت بوده است در هنگام ضرورت و در خشكساليها. چنان كه در خطبه معروفه حضرت صدّيقه كبرى (ع) آمده: «كنتم... تشربون الطرق و تقتاتون القدّ»: شما (مردم جزيرة العرب) پيش از اين (كه پدرم مبعوث به رسالت شود چنان زندگانى نكبت بارى داشتيد كه) آبهاى گنديده مانده در گودالها مى نوشيديد وپوست بزغاله جهت آذوقه غذائيتان ذخيره مى كرديد. (شرح نهج ابن ابى الحديد :16/250)
قَدّ :
پاره كردن از طول، چنان كه قطّ پاره كردن است از عرض. در حديث على (ع) آمده: «كان اذا تطاول قدّ، و اذا تقاصر قطّ». (ابن اثير)
(واستبقا الباب و قدت قميصه من دُبُر...): و هر دو (يوسف و همسر عزيز) به جانب در شتافتند، وآن زن پيراهن يوسف را از پشت وبه طول پاره كرد... (يوسف: 25)
قِداح :
جِ قَدَح. جِ قِدح، به معنى تير تمام ناتراشيده و پرو پيكان نانهاده.
قَدّاح :
كاسه گر; سنگ يا چوب آتش زنه; سازنده تير قمار; گل گياهان پيش از آن كه بشكفند; اطراف گياه تازه.
قَدّاح :
سعيد بن سالم مكّى، شيخ طوسى او را از اصحاب امام صادق (ع) شمرده است. مدح و ذمّى درباره اش نيامده. (تنقيح المقال)
قَدّاح :
عبدالله بن ميمون الاسود، از ياران امام صادق (ع). ابن نديم گفته: وى از فقهاء شيعه بوده است. نجاشى گفته: عبدالله بن ميمون بن الاسود قداح مولى بنى مخزوم، تير تراش، پدرش از امام باقر و امام صادق (ع) و خودش از امام صادق (ع) روايت مى كرده، وى مردى ثقة بوده، او را كتابهائى است از جمله: كتاب مبعث النبىّ و اخباره. كتاب صفة الجنة و النار... (تنقيح المقال)
قُداس :
الشرف المنيع الضخم، استوار و ستبر از شرف. (منتهى الارب)
سنگ كه در حوض شتران اندازند و آب را در آن اندازه نموده بخش نمايند.
قُدام :
ديرينه.
قدّام
(به فتح يا ضمّ قاف): پيش، خلاف وراء. عن ابى عبدالله (ع) فى حديث: «وياكل كلّ انسان مما يليه و لا يتناول من قدّام الآخر شيئاً». (وسائل: 24/369)
قُدامة :
ابن جعفر مكنى به ابوالفرج كاتب بغدادى به گفته ياقوت نصرانى بود و به دست المكتفى بالله اسلام آورد. وى يكى از فصحاء و بلغاء و فلاسفه و در علم منطق زبانزد دانشمندان بود. ابوالفرج بن جوزى مرگ او را به سال 337 هـ ق نوشته و صاحب ديوان الاسلام تأليفات ذيل را براى او ذكر كرده است:
1 ـ كتاب الخراج. اين كتاب در ليدن به سال 1892 م چاپ شده است.
2 ـ نقد الشعر. اين كتاب مشتمل بر بيست باب است از قبيل تشبيه و مبالغه و طباق و جناس. اين كتاب در آستانه به سال 1302 ق در 89 صفحه به چاپ رسيده است. (معجم المطبوعات:2 ستون 1494 و 1495)
قدامة بن جعفر بغدادى از نويسندگان متقدم و بلغا وفصحائى است كه در منطق و فلسفه استاد بوده است. وى در روزگار مكتفى بالله خليفه مى زيست وبدست وى اسلام آورد ودر بغداد به سال 310 هـ ق = 922 م وفات كرد تأليفاتى دارد، از جمله:
1 ـ السياسته.
2 ـ البلدان.
3 ـ زهر الربيع در اخبار و تاريخ.
4 ـ نزهة القلوب. (اعلام زركلى: 2/ 792)
قُدامة :
بن مظعون بن حبيب جمحى قرشى از صحابه رسول خدا. وى در جنگ بدر و احد و ساير غزوات شركت كرده و در زمان عمر والى بحرين بوده وبه سال 36 درگذشته. مرحوم مفيد در ارشاد از طرق عامه و خاصه نقل مى كند كه قدامه هنگامى كه از سوى عمر والى بحرين بود به اتهام ميگسارى با شهادت شهود از بحرين جهت اجراى حد به مدينه آوردند، چون عمر خواست حد بر او جارى كند قدامه گفت: بر مثل منى حد جارى نشود چه خداوند مى فرمايد: (ليس على الذين آمنوا...) (بر كسى كه داراى ايمان و عمل صالح باشد در خوردنيهايش جرمى نباشد اگر تقوى و ايمان و عمل شايسته داشته باشند) عمر چون شنيد به نظرش شبهه آمد و چون ديد با وجود شبهه نتوان حد جارى نمود از اجراى حد صرف نظر كرد. على (ع) از ماجراى خبردار شد خود به نزد عمر رفت و به وى گفت: چرا از اجراى حد بر قدامه دست بازداشتى؟ عمر گفت: به جهت اينكه وى اين آيه را تلاوت نمود. على گفت: قدامه كه اهل اين آيه نمى باشد، قدامه اى كه شراب مى نوشد چگونه ايمان و تقوى و عمل شايسته دارد؟! بعلاوه وى به خواندن اين آيه مى خواهد بگويد: مانند منى نوشيدن مى بر او حلال است، پس در حقيقت او حرام خدا را حلال دانسته، قدامه را احضار نما و به وى توبه پيشنهاد كن اگر پذيرفت حد بر او جارى كن و گرنه او را (به جرم تحليل حرام و انكار ضرورى دين) به قتل برسان چه وى از ملت اسلام خارج شده. عمر چون شنيد به خود آمد و قدامه را احضار و او را توبه داد و اجراى حد را به على (ع) تفويض نمود. (بحار: 79/159)
قُدامى :
جِ قادمة. جِ قديم، پيشينيان. قدامى الجيش: يَزَكِ لشكر.
قِدح :
تير تمام ناتراشيده پرو پيكان نانهاده. تير قمار. ج: قِداح و اَقدُح و اَقداح. علىّ (ع): «اتقلقل تقلقل القِدح فى الجفير الفارغ»: همچون تير در جعبه خالى به اين سوى و آن سوى افتم. (نهج: خطبه 119)
آن حضرت در وصف متقين: «قد براهم الخوف برى القِداح»: ترس و خوف از خدا بدنهاشان را باريك كرده مانند چوب تير كه آن را تراشيده وباريك ساخته باشند. (نهج: خطبه 193)
قَدَح :
كاسه كه دو كس را سير گرداند. يا عامّ است. (منتهى الارب). ج: اَقداح. در گذشته اين ظرف را از سفال مى ساخته اند. در حديث آمده كه پيغمبر (ص) از قدحهاى شامى آب مى نوشيده كه از شام جهت حضرتش به هديه مى آورده اند (بحار: 16/268). از امام موسى بن جعفر (ع) روايت شده كه نوشيدن آب و همچنين وضو ساختن از سمت دسته قدح مكروه است. (بحار: 10/278)
از امام صادق (ع) سؤال شد: آيا در قدح (محتوى آب يا غذا) فوت كردن چه حكمى دارد؟ فرمود: اگر قدح به خود شخص اختصاص دارد اشكال ندارد، و اگر ديگرى نيز مى خواهد از آن استفاده كند اين كار مكروه است، مبادا آفتى از وى به ديگرى سرايت كند. (بحار: 66/401)
امام باقر (ع): از قدحى كه نقره كارى شده وبه نقره مزيّن شده باشد بهره بردارى اشكالى ندارد، وهنگام نوشيدن آب دهان خود را از جائى كه نقره است به كنار بزن. (بحار: 66/531)
قَدح :
طعن كردن در نسب كسى. شكاف كردن در تير به بن پيكان. چقماق زدن بر آتش زنه تا آتش دهد. از اين معنى است قول خداى متعال: (والعاديات ضبحاً * فالموريات قدحا): سوگند به اسبانى كه (در راه رفتن به جهاد) نفسهاشان به شماره افتاده. و اسبان كه از سمهاشان هنگام تاختن آتش مى جهانند. (عاديات: 1 ـ 2)
اميرالمؤمنين (ع) در قدح بنى اميّة: «لم يستضيئوا باضواء الحكمة، ولم يقدحوا بزناد العلوم الثاقبة»: با فروغ حكمت، عقل و خرد خويش را روشن نساخته، وبا آتش زنه دانشهاى روشنگر فكر خود را شعلهور ننموده اند. (نهج: خطبه 108)
قِدَد :
جِ قِدَّة به معنى قطعه و تكه. (وانّا منّا الصالحون ومنّا دون ذلك كنّا طرائق قدداً): همانا برخى از ما (جنيان) صالح و نيكوكاريم وبرخى برخلاف آن، عقيده واعمال ما نيز (يكنواخت نيست بلكه) متفرق و مختلف است. (جنّ:11)
قَدر :
توانائى. (ضرب الله مثلا عبداً مملوكاً لا يقدر على شىء...): خداوند مثالى آورده است (وآن اين كه) يك بنده اى كه در ملك ديگرى است و توانائى بر چيزى (از مال و منال) ندارد، با مردى آزاد كه ما به وى روزى و ثروت داده به هر نحو: پنهان و آشكار انفاق مى نمايد، اين دو يكسان اند... (نحل: 75)
اندازه. اندازه گيرى. (قد جعل الله لكلّ شىء قدراً): خداوند براى هر چيزى اندازه اى مقرر فرموده است. (طلاق:3)
در حديث است: «العالم من عرف قدره، وكفى بالمرأ جهلاً ان لا يعرف قدره»: دانشمند كسى است كه اندازه خويش را بداند، ودر نادانى آدمى اين بس كه اندازه خود را نداند. (مجمع البحرين)
اميرالمؤمنين (ع): «الجاهل بقدر نفسه يكون بقدر غيره اجهل»: آن كس كه به اندازه خود ناآگاه است به اندازه ديگرى ناآگاه تر خواهد بود. (نهج: نامه 53)
«قدر الرجل على قدر همته، وصدقه على قدر مروءته، وشجاعته على قدر انفته، وعفّته على قدر غيرته»: اندازه هر كسى به اندازه همت او، و استقامت هر كسى در راستى و راستگوئى به اندازه مردانگى او، و دليرمردى هر كسى به اندازه مناعت طبع او، و عفت و حياى هر كسى به اندازه غيرت او خواهد بود. (نهج: حكمت 47)
«تنزل المعونة على قدر المؤنة»: مدد خداوندى براى هر كسى به اندازه هزينه وى نازل مى گردد (نهج: حكمت 139). «ينزل الصبر على قدر المصيبة»: نيروى شكيبائى را خداوند به اندازه حجم مصيبت عطا مى كند (نهج: خطبه 144). «كلّما عظم قدر الشىء المتنافس فيه عظمت الرزيّة لفقده»: هر قدر كه ارزش چيزى كه براى بدست آوردنش سر و دست شكسته مى شود بيشتر باشد، به همان اندازه مصيبت از دست دادنش زيادتر خواهد بود. (نهج: حكمت 275)
قَدر :
از شبهاى متبرك اسلامى كه قرآن آن را به بزرگى ياد كرده و از هزار ماه بهتر خوانده و فرموده: فرشتگان و روح در آن شب به اذن خداوندگار خويش فرود مى آيند. قرآن در اين شب نازل گرديده است.
در وجه تسميه اين شب به «قدر» اختلاف است: بدين جهت كه در اين شب امور و وقايع و حوادث آن سال مقدر مى گردد و دستور در مورد هر آنچه در آن سال تا پايان آن شدنى است در آن صادر مى گردد، چه اين شب به امتياز بركت ممتاز است. و از ابن عباس نقل شده كه دستور وقوع وقايع در شب نيمه شعبان صادر مى گردد ولى رسيدن آن امور بدست صاحبان آنها در شب قدر مى باشد.
يا بدين مناسبت كه اين شب داراى قدر و منزلت و شرف و شموخ و عظمت است، گويند: فلان داراى قدر است، يعنى داراى منزلت و شرف است به نزد مردم، و اين شب را به نزد خداوند منزلتى رفيع مى باشد، و از اين معنى است: (وما قدروا الله حق قدره)اى حق عظمته.
ويا بدين لحاظ كه هر آنكس داراى قدر و منزلت نبوده اگر اين شب را به عبادت زنده بدارد داراى قدر و منزلت مى گردد. ويا بدين سبب كه طاعت و عبادت در اين شب قدر و منزلتى عظيم و ثوابى جزيل دارد. و يا بدين وجه كه در اين شب كتابى با قدر و منزلت بر پيامبرى با قدر و منزلت براى امتى صاحب قدر و منزلت بدست فرشته اى داراى قدر و منزلت نازل گرديده است. (مجمع البيان)
اين شب به طور مسلّم در ماه رمضان است زيرا خداوند در جائى مى فرمايد:
قرآن را در شب قدر نازل نموديم و جاى ديگر مى فرمايد: (شهر رمضان الذى انزل فيه القرآن) اما در كدام شب از شبهاى اين ماه است محل خلاف است: علماى سنت برخى مانند حسن بصرى گفته اند شب هفدهم است. انس بن مالك گفته شب نوزدهم است و بيشتر آنها شب بيست و هفتم را شب قدر دانسته اند.
ابوبصير گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم: شبى كه اميدها بدان بسته است كدام شب است؟ فرمود: يا بيست و يكم است يا بيست و سوم. ابوبصير گفت: اگر نيروى آن را نداشته باشم كه هر دو شب را زنده بدارم؟ فرمود: با آن نتيجه اى كه تو در نظر دارى احياء دو شب آسان است. وى گفت: بسا در اول ماه اختلاف باشد. فرمود: با آن اميد ارزشمندى كه هست احياى چهار شب مشكل نخواهد بود. ابوبصير گفت: فدايت گردم شب بيست و سوم همان شب جهنى مى باشد؟ فرمود: چنين مى گويند. ابوبصير گفت: سليمان بن خالد روايت كرده كه نام حاجيان در شب نوزدهم نوشته مى شود. فرمود: نام حاجيان در شب قدر به ثبت مى رسد و نيز مرگها و حوادث و روزيها و آنچه كه تا سال آينده رخ دهد همه در شب قدر مقدر مى گردد و شب قدر را در دو شب بيست و يكم و بيست و سوم بجوى و در هر يك از آن دو شب صد ركعت نماز بخوان و آن دو را تا بامداد احياء بدار و در آن دو شب غسل كن. ابوبصير گفت: اگر نتوانم تمام شب را ايستاده نماز بخوانم؟ فرمود: نشسته بخوان گفت: اگر آن هم نتوانم؟ فرمود: در بستر بخواب و نماز بخوان...
يحيى بن علاء گويد: سالى امام صادق (ع) در ماه رمضان سخت بيمار بود دستور داد شب بيست و سوم آن حضرت را حمل كردند و به مسجد پيغمبر بردند و تا به صبح در مسجد ماند.
زراره از امام صادق (ع) نقل كرده كه فرمود: در سه شب (نوزده و بيست و يك و بيست و سه) قرآن مى گشائى و در برابر خود مينهى و مى گوئى «اللهم انى اسئلك بكتابك المنزل وما فيه وفيه اسمك الاكبر و اسمائك الحسنى و ما يخاف ويرجى ان تجعلنى من عتقائك من النار» وهر چه خواستى دعا كن.
از آن حضرت رسيده كه فرمود: شب بيست و سوم ماه رمضان همان شب (معروف به) جهنى است كه امور مهمه و بلايا و منايا و آجال و ارزاق و حوادثى كه تا سال آينده پيش مى آيد در آن مقدر مى شود، پس خوش به حال بنده اى كه آن را به ركوع و سجود زنده بدارد و گناهان خويش را مدّ نظر آرد و بر آنها بگريد كه چنين كسى اميدوارم دست تهى برنگردد انشاءالله. از امام باقر (ع) روايت شده كه مردى از قبيله جهينه به نزد پيغمبر (ص) آمد و عرض كرد: يا رسول الله من شتران و گوسفندان و مزدوران بسيار دارم و نمى توانم هميشه به مدينه آيم و پشت سر شما نماز بخوانم، شبى را از ماه رمضان برايم معين كن كه در آن شب به مدينه آمده درك فيض حضورتان بكنم. حضرت وى را به نزديك خود خواند و آهسته در گوشش چيزى گفت. آن مرد هر ساله شب بيست و سوم ماه رمضان كه فرا مى رسيد با همه مال و دواب و غلامان و افراد خانواده به مدينه مى آمد و تا به صبح آن شب را احياء مى داشت و بامداد با همه تشكيلات به محل خويش بازمى گشت.
از حضرت رسول (ص) سؤال شد شب قدر چه شبى است؟ فرمود: در دهه آخر ماه رمضان.
از اميرالمؤمنين (ع) روايت شده كه پيغمبر (ص) در دهه آخر ماه رمضان بستر خواب خود را برميچيد و كمر خود را مى بست (و تمامى آن شبها را به عبادت مى گذراند) و چون شب بيست و سوم مى شد افراد خانواده را بيدار مى ساخت و آنها كه خفته بودند آب به رويشان مى پاشيد. و فاطمه (ع) اجازه نمى داد در آن شب كسى از افراد خانواده اش به خواب باشد و از سر شب غذاى آنها را اندك مى داد و از روز پيش نيز آنان را به خواب مى كرد و مى فرمود: محروم كسى است كه از خير امشب محروم باشد.
امام باقر (ع) فرمود: شب قدر بر ما پنهان نمى باشد زيرا در آن شب ملائكه در طواف ما مى باشند.
امام صادق (ع) فرمود: اجلى كه در شب قدر مقدر مى گردد همان اجلى است كه خداوند مى فرمايد: (فاذا جاء اجلهم لا يستأخرون ساعة ولا يستقدمون) (نه اجل معلق). و از آن حضرت روايت است كه صبح روز شب قدر به منزله شب قدر است پس در آن به عمل و كوشش در عبادت بپرداز. (بحار: 97/2 و 96/13)
قَدَر :
اندازه. (وانزلنا من السماء ماء بقدر) آبى به اندازه اى معين از زبر شما فرود آورديم (مؤمنون: 23). قَدْر به سكون دال نيز به اين معنى آمده است: (قد جعل الله لكل شىء قدرا) خداوند براى هر چيزى اندازه اى مقرر فرمود. (طلاق: 65)