back page fehrest page next page

قُصوى :

مؤنث اقصى. دورترين. (اذ انتم بالعدوة الدنيا و هم بالعدوة القصوى...): به ياد آريد زمانى را كه سپاه شما (مسلمانان) در وادى نزديك و آنها (دشمنانتان) در دورترين وادى قرار داشتند... (انفال: 42)

اميرالمؤمنين (ع): «الا وبالتقوى تقطع حمة الخطايا، و باليقين تدرك الغاية القصوى»: اين را بدانيد كه با تقوى نيش گزنده گناهان قطع مى شود، و به وسيله يقين مى توان به والاترين هدف دست يافت. (نهج: خطبه 157)

قَصَّة :

موى پيشانى. ج: قِصَص و قِصاص.

قِصَّة :

حال. خبر. شأن. حديث. سرگذشت. ج: قِصَص و اَقاصِيص.

قصِىّ :

دور. ج: اقصاء. (فحملته فانتبذت به مكاناً قصيّاً): پس مريم به آن پسر باردار گرديد، و بار حمل خود را به جائى دور برد. (مريم: 22)

قُصَىّ :

لقب زيد بن كلاب يكى از اجداد پيغمبر اسلام است كه مكنى به ابو مغيره بوده و بدين سبب او را قصى (كودك دور افتاده) گفتند كه مادرش فاطمه بنت سعد پس از مرگ كلاب به كابين ربيعة بن حرام در آمد و او زيد كودك را به همراه مادرش به سرزمين شام برد و چون از وطن خويش دور افتاد و خردسال نيز بود او را قصى لقب دادند. و پس از چند سالى به اتفاق جمعى از قضاعه در موسم حج به مكه بازگشت و با حبى دختر جليل بن حَبْسيّه كه آن روز زعيم مكه بود ازدواج نمود و پس از مرگ جليل زعامت آنجا به وى منتقل شد و رفته رفته رياستش آنچنان اوج گرفت كه مردم آن ديار اوامر و دستوراتش را محترم مى شمردند و شئون اجتماعى و سياسى و حتى امر ازدواجشان را بى مشورت او انجام نمى دادند. وى خانه اى را در جوار مسجدالحرام بنا نهاد به نام دارالندوه كه مركز مشورتها و تصميمات بود و قريش پس از درگذشت او نيز آن را به اعتبارش نگه داشتند. از او دو قبيله منشعب گشت: عبدالدار و عبدالعزّى.

قَصِيب :

شتر باز ايستاده از نوشيدن آب قبل از سيرى. مذكر و مؤنث در آن يكسان است.

قَصِيد :

پاره اى از شعر كه نصف ابيات آن بر قافيه اى ملتزمه باشد نه نصف ديگر، و از سه بيت كمتر نباشد. شعر پاكيزه و جيّد. جِ قصيدة.

قَصِيدَة :

يكى قصيد. شعرى كه شمار ابيات آن از هفت و گويند: از ده تجاوز نكند. ج: قصيد و قَصائِد.

قَصير :

كوتاه. اميرالمؤمنين (ع): «ايها الناس! لا تستوحشوا فى طريق الهدى لقلّة اهله، فان الناس قد اجتمعوا على مائدة شبعها قصير و جوعها طويل»: اى مردم! در راه هدايت، از كمى رهروان وحشت مكنيد، كه اين مردم به كنار سفره اى گرد آمده اند كه سيرى آن كوتاه مدت و گرسنگيش دراز مدت خواهد بود. (نهج: خطبه 201)

آن حضرت خطاب به دنيا: «يا دنيا، يا دنيا، اليك عنّى، ابى تعرّضتِ ام الىّ تشوّقتِ؟! لا حان حينك، هيهات! غرّى غيرى... فعيشك قصير و خطرك يسير و املك حقير»: اى دنيا اى دنيا! از من به كنار رو، خود را به من نشان ميدهى؟!يا دلباخته من شده اى؟! خدا آن روز را نرساند كه به من فرصت يابى، هيهات! ديگرى را بفريب كه مرا به تو نيازى نيست، ترا سه طلاق دادم كه دگر بازگشتى نباشد، زندگى تو كوتاه مدت، و موقعيت و ارزشت اندك، و آرزوئى كه درباره تو به سر بپرورانند بى مقدار است. (نهج: حكمت 77)

قَصيرة :

مؤنث قصير. كوتاه. اميرالمؤمنين (ع): «من يُعطِ باليد القصيرة، يُعطَ باليد الطويلة»: كسى كه با دست كوتاه (بشرى) بدهد، به دست دراز (و ثروت بى حدّ خدائى) داده شود. (نهج: حكمت 232)

قُصَيعاء :

سوراخ موش كه از آن درون خانه در آيد.

قَصيف :

آنچه بريزد از درخت. ثوب قصيف: جامه كم عرض، مقابل عريض. هدير شتر، آوازى كه از شتر برآيد به هنگام شهوت لقاح. اميرالمؤمنين (ع) در وصف شدّت عذاب دوزخ: «لهبٌ ساطع و قصيفٌ هائِل»: شعله اى فروزان و صدائى هراس انگيز. (نهج: خطبه 109)

قَصِيل :

بريده شده. آنچه سبز بريده شود از كشت. علف جو و مانند آن كه سبز بريده شود براى چارپايان، و آن را از اين جهت قصيل گويند كه از سستى بزودى بريده مى شود كه گوئى بريده است.

در حديث است: «لا بأس ان تشترى الزرع و القصيل اخضر ثمّ تتركه ان شئت حتى يسنبل، ثمّ تحصده»: باكى نيست كه كشت و قصيل را در حال سبزيش بخرى و سپس اگر خواستى آن را باقى بدارى تا به خوشه نشيند و آنگاه آن را بدروى. (وسائل: 18/235)

قَصِيم :

پنبه ديرينه يا درخت كهنه آن.

قَصِيَّة :

دور. نام يكى از خطبه هاى اميرالمؤمنين على (ع).

قَضّ :

جاى سنگريزه ناك. سنگريزه خرد، چنان كه قضيض سنگريزه از نوع درشت باشد. در حديث است: «يؤتى بالدنيا بقضّها و قضيضها» اى بكلّ ما فيها (نهايه ابن اثير). سفتن مرواريد را.

قَضاء :

چنانكه از موارد مختلف استعمال آن در قرآن كريم استفاده مى شود به معنى يك سره كردن و به اتمام و انجام رساندن كارى و يا حكم قطعى و فرمان نهائى دادن درباره امرى تكوينى يا تشريعى است. (و اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون) (بقره: 117). (و قضى ربك الاّ تعبدوا الاّ اياه) (اسراء: 23). (فوكزه موسى فقضى عليه) (قصص: 15). (ان ربك يقضى بينهم يوم القيامة فيما كانوا فيه يختلفون) (جاثيه: 17) (يا ليتها كانت القاضيه). (حاقّه:27)

و چون با «قدر» توام گردد به معنى انجام كار است پس از اندازه گيرى آن. مرحوم طريحى در مجمع البحرين گويد: اين دو متلازمانند و از يكديگر جدا نشوند زيرا قدر به منزله زيربنا و قضاء به منزله خود بنا مى باشد.

قضاء در تمام موارد قطعى و حتمى است خواه تكوينى و خواه تشريعى ولى در مورد تكوينيات كه قضاء و مقضى (فرمان و انجام كار) هر دو به دست خدا است هر دو قطعى و حتمى خواهد بود و در مورد تشريع (قانون گذارى) قضاء كه به خداوند مربوط است حتمى ولى مقضى (انجام كار) چون به اختيار مكلف محول شده غير حتمى است چنانكه در دو حديث ذيل ملاحظه مى فرمائيد: هنگامى كه اميرالمؤمنين (ع) عازم صفين بود پيرمردى پيش آمد و گفت: يا اميرالمؤمنين (ع) به ما بفرما كه اين حركت ما به سمت شام آيا به قضاء و قدر خداوند است؟ فرمود: اى پيرمرد همه اين مسير را كه مى پيمائيد و هر پست و بلندى كه طى مى كنيد، تماما به قضاء و قدر الهى است. پيرمرد گفت: پس چگونه اين رنج و تعب را به حساب خدا محسوب داريم (با وجود اينكه اين امر به اراده خداوند است نه به خواست ما)؟! فرمود: تو گمان كردى كه اين كار به قضاء و قدر حتمى (تكوينى) خدا مى باشد؟! اگر چنين مى بود پاداش و كيفرى كه از جانب خداوند بر امر و نهى است باطل، و وعده وعيد ساقط وبى معنى مى بود و در آن صورت گنهكار را سرزنش و نكوكار را ستايش نمى شد كرد، اين سخن (كه كارهاى بشر به قضاء و قدر حتمى خداوند است و بشر از خود اختيارى ندارد) گفته بت پرستان و دشمنان خدا و قدريه اين امت است.

حمران بن اعين گويد: به امام باقر (ع) عرض كردم: چه مى فرمائيد درباره قيام على بن ابى طالب و امام حسن و امام حسين (ع) كه اين بزرگواران بدين خدا قيام نمودند و عليه دشمنان خدا برخاستند ولى طواغيت زمان آنها را به قتل رسانده و بر آنها پيروز گشتند؟ فرمود: اى حمران خداوند تبارك و تعالى اين قيام را بر آنها مقدر فرموده وبه قضاى حتمى خويش بر آنان امضاء نموده بود وسپس به گونه اختيار (كه اگر خواستند بكنند و گرنه نكنند) بر آنها جارى ساخت، پس با علم و اطلاعى كه از سوى پيغمبر (ص) در اين باره به آنها رسيده بود على و حسن و حسين بدين امر قيام كردند و آنكه ساكت ماند و قيام ننمود (مانند ائمه پس از آن سه امام) نيز با علم و اطلاع ساكت ماند، و اى حمران اين را بدان كه اگر در آن حال كه آنان به آن بليه دچار گشتند از خدا خواسته بودند شر آنها را دفع سازد و بدين درخواست اصرار مىورزيدند خداوند دست آن جباران را مى بست و شرشان را دفع مى نمود و سلطنت آنان را زودتر از مهره هاى به بند كشيده اى كه رشته اش بگسلد و مهره ها از هم بپاشند از ميان مى رفت، و اى حمران اين را بدان: اين مصايب كه به آنان دست داد نه بر اثر گناهى بوده كه از آنها سر زده باشد يا پيامد نافرمانى آنها باشد بلكه محض ارتفاع مقام و منزلت آنان به نزد پروردگار بوده است. (كافى: 1/155 و 2/224)

از امام باقر (ع) روايت شده كه: حادثه اى در آسمان و زمين صورت نبندد جز به هفت شرط: مشيت و اراده و قضاء و قدر و اذن خداوند و ثبت آن در كتابى و فرا رسيدن وقت آن، و هر كه بدين پندار بود كه بدون يكى از اين هفت امرى به وقوع پيوندد كافر است. (بحار: 5/121)

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: دعاء قضاهاى حتميه را دفع مى كند پس خود را بدان مجهّز سازيد.

پيغمبر اكرم (ص) فرمود: قضاء را جز دعاء دفع نكند. (بحار: 93/289)

به «بلاء» نيز رجوع شود.

قَضاء :

قضاوت. داورى. دادرسى. به «قضاوت» رجوع شود.

قَضاء حاجَت :

به اشتنگاه رفتن و تخليه كردن. لقمان به فرزند خود: «اذا اردت قضاء حاجتك فابعد المذهب فى الارض». (وسائل: 1/305)

عن ابى عبدالله(ع): «انّ اميرالمؤمنين(ع) كان اذا اراد قضاء الحاجة وقف على باب المذهب، ثم التفت يميناً و شمالاً الى ملكيه فيقول: اميطا عنّى فلكما الله على ان لا احدث حدثاً حتى اخرج اليكما». (وسائل: 1/335)

قَضاء حاجَت :

برآوردن يا برآورده شدن حاجت، برطرف كردن يا برطرف شدن نياز. علىّ (ع): «لا يستقيم قضاء الحوائج الاّ بثلاث: باستصغارها لتعظم، وباستكتامها لتظهر، وبتعجيلها لتهنؤ». (نهج: حكمت 101)

امام صادق (ع): «كفّارة عمل السلطان قضاء حوائج الاخوان» (وسائل: 17/192). از آن حضرت: «اذا قام العبد فى الصلاة فخفّف صلاته، قال الله ـ تبارك و تعالى ـ لملائكته: اما ترون الى عبدى، كانّه يرى انّ قضاء حوائجه بيد غيرى؟! اما يعلم انّ قضاء حوائجه بيدى»؟! (وسائل: 4/35). «انّ العبد المؤمن ليسأل الله الحاجة فيؤخر الله قضاء حاجته التى سأل الى يوم الجمعة ليخصّه بفضل يوم الجمعة». (وسائل: 7/390)

ابوجعفر الباقر (ع): «اوحى الله ـ عزّوجلّ ـ الى موسى (ع): انّ من عبادى لمن يتقرب الىّ بالحسنة فاُحَكِّمهُ فى الجنة. قال موسى (ع): يا ربّ و ما تلك الحسنة؟ قال: يمشى مع اخيه المؤمن فى قضاء حاجته: قضيت ام لم تقض». (وسائل: 16/360)

امام صادق (ع): «قضاء حاجة المؤمن افضل من طواف و طواف و طواف، حتّى عدّ عشراً». (وسائل: 13/383)

به «حاجت» نيز رجوع شود.

قضاء حقوق :

ادا نمودن حق حقداران. حق برادران دينى و هر ذى حقّى را ادا كردن و وظيفه خويش را در اين باره ايفا نمودن.

اميرالمؤمنين (ع): «قضاء حقوق الاخوان اشرف اعمال المتقين، يستجلب مودّة الملائكة المقرّبين و شوق حورالعين». (وسائل: 16/222)

علىّ بن الحسين (ع): «يغفرالله للمؤمن كلّ ذنب و يطهّره منها فى الدنيا و الآخرة، ما خلا ذنبين: ترك التقية و تضييع حقوق الاخوان». (وسائل: 16/223)

قضاء حوائِج :

برآوردن يا برآورده شدن حاجتها و نيازها.

به «قضاء حاجت» رجوع شود.

قضاء دَين :

بدهى خود يا ديگران را پرداختن. امام صادق (ع): «من احبّ الاعمال الى الله ـ عزّ و جلّ ـ اشباع جوعة المؤمن، او تنفيس كربته، او قضاء دينه». (وسائل: 9/469)

ابوجعفر (ع): «من حق المؤمن على اخيه المؤمن ان يشبع جوعته و يوارى عورته و يفرّج عنه كربته و يقضى دَينه، فاذا مات خلفه فى اهله و ولده». (وسائل: 12/204)

ابوعبدالله (ع): «لا خير فى من لا يحبّ جمع المال من حلال: يكفّ به وجهه و يقضى به دينه و يصل به رحمه». (وسائل: 17/33)

قَضاء عبادت :

در مقابل ادا كردن، در عبادتى استعمال مى شود كه در خارج وقت محدود شرعى آن بجا آورده شود، و اداء در عبادتى كه در وقت محدود آن انجام گردد. در مصباح آمده است كه اين مخالف وضع لغوى قضاء است، ولى اصطلاحى است كه براى تمييز و تشخيص بين دو وقت به كار مى رود. (اقرب الموارد)

به «قضاى عبادات» رجوع شود.

قَضاء وَطَر :

به انجام حاجت خود دست يافتن، نياز خود را برطرف نمودن، ايفاء حاجت خويش كردن. (فلمّا قضى زيد منها وطراً زوّجناكها لكى لا يكون على المؤمنين حرج فى ازواج ادعيائهم اذا قضوا منهنّ وطراً...): و چون زيد از آن زن (زينب بنت جحش) نياز خويش را برطرف ساخت (و طلاقش داد) ما وى را به نكاح تو در آورديم تا بعد از اين مؤمنان در نكاح زنان پسر خوانده هاى خويش كه از آنها كامياب شده اند دچار سختى و مشقتى نگردند... (احزاب: 37)

قضاوت :

قضاء. داورى و فصل. خصومت و حكم ميان مردم. قضاوت واجب كفائى است بر كسى كه صلاحيت آن را واجد باشد و آن در اصل وظيفه امام معصوم و نايب خاص او است و در عصر غيبت كبرى قضاوت فقيه جامع شرائط فتوى كه عبارت است از مرد بودن و عدالت و اجتهاد كامل و بينا و با سواد خواندن و نوشتن، نافذ است. (انّ الله يأمركم ان تؤدّوا الامانات الى اهلها و اذا حكمتم بين الناس ان تحكموا بالعدل...) (نساء:58) و هر كسى كه از قاضى با اين شرائط عدول كند و به قضاة جور روى آورد عاصى و فاسق است كه مرتكب گناه كبيره شده است چنانكه در مقبوله عمر بن حنظله آمده «من تحاكم الى الطاغوت فحكم له فانما يأخذ سحتا و ان كان حقه ثابتا لانه اخذه بحكم الطاغوت و قد امرالله ان يكفر به». هزينه زندگانى قاضى را تنها از بيت المال مى توان تأمين كرد. بر قاضى است كه ميان متخاصمين در سلام و جواب آن و در برخورد و تعارفات ديگر يكسان عمل كند، رشوه گرفتن بر او حرام است. مستحب است كه صلح و سازش به آنها پيشنهاد كند و مكروه است كه در اسقاط حقى يا گذشت از ادعائى شفاعت نمايد و نيز مكروه است كه در حال اشتغال فكر مانند غم و اندوه و كم خوابى و گرسنگى و پرخورى قضاوت نمود.

«كيفيت قضاوت»

مدعى كسى است كه اگر رها كند خصومت رها گردد و منتفى شود و منكر طرف مقابل آن است. پاسخ مدعى عليه يا اقرار است يا انكار يا سكوت، اقرار در صورتى نافذ است كه مقر به بلوغ و عقل و عدم ممنوعيت در تصرف در مال خود كامل باشد. اگر وى انكار نمود در صورتى كه حاكم به حقيقت امر آگاه باشد طبق علم خود قضاوت كند (البته اين مسئله محل خلاف است) و اگر قاضى از حقيقت امر بى اطلاع بود از مدعى طلب گواه مى كند، و در صورتى كه وى گواه كامل بر مدعاى خويش نداشت قاضى به وى مى فهماند كه مى توانى منكر را قسم بدهى ولى خود حاكم ابتداء نمى تواند منكر را قسم دهد چنانكه منكر نيز بى اذن حاكم نمى تواند قسم بخورد و اگر منكر سوگند ياد كرد دعوى به حسب ظاهر ساقط مى شود و اگر بين خود و خدا خويشتن را مديون مى داند حق در ذمه او باقى خواهد بود و پس از اين مرحله دگر بينه مدعى قبول نشود. و اگر منكر قسم نخورد و قسم را به مدعى برگرداند وى قسم مى خورد و دعوى خاتمه مى يابد، و اگر چنانچه مدعى قسم نخورد دعويش ساقط مى شود، و اگر منكر نه خود قسم بخورد و نه قسم را به مدعى برگرداند قاضى قسم را به مدعى برمى گرداند، و به قولى به نكول منكر حكم مى كند و دعوى را بر اين مبنى فيصله مى دهد. و اگر چنانچه در صورت انكار غريم، مدعى بگويد بينه دارم حاكم وى را به احضار بينه اش بخواند و اگر گفت: غايب است او را بين قسم دادن منكر و صبر تا هنگام حضور شهود مخير سازد و حاكم نمى تواند غريم را به آوردن كفيل يا به ملازمت با مدعى ملزم سازد زيرا اين كار عقوبت پيش از اثبات جرم است.

و اگر طرف سكوت نمود در صورتى كه سكوت او به علت لالى و كرى باشد حاكم بايد از او اشاره مفيد علم بخواهد ولو به وسيله دو مترجم عادل باشد و اگر از روى عناد و لجاج بود بايد او را محبوس ساخت تا ناچار به جواب شود و گرنه حكم به نكول كند.

قسمى كه حقى را اثبات كند يا مسقط دعوى باشد جز به «الله» يا دگر اسماء مختصه خدا منعقد نشود خواه سوگند خورنده مسلمان باشد يا كافر... و مستحب است حاكم پيش از قسم، سوگند خورنده را پند و اندرز دهد و او را از عواقب سوگند دروغ برحذر دارد... (شرح لمعه)

و اينك برخى روايات درباره قضاوت:

امام صادق (ع) فرمود: بهترين مردم قاضيان بحق اند. و فرمود: هر قاضى كه ميان دو تن داورى كند و در قضاوتش خطا نمايد بيش از فاصله بين زمين و آسمان از نظر خداوند سقوط كند.

و فرمود: هر كسى كه در دو درهم به غير ما انزل الله قضاوت كند به خداوند بزرگ كافر گشته.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: بسا مسئله اى قضائى به نزد يكى (از قضاة) طرح شود و او به رأى خويش حكم كند، همان مسئله به نزد قاضى ديگر برده شود و وى برخلاف قاضى نخست نظر دهد، هر دو حكم متضاد را به پيشوائى كه آن دو قاضى را نصب نموده عرضه كنند، قاضى القضاة رأى هر دو را تاييد نمايد در صورتى كه خداوند آنها يكى و پيغمبر و كتابشان يكى است!! آيا خدا دستور داده كه برخلاف يكدگر حكم كنند؟! در حالى كه خداوند از اختلاف نهى نموده، يا خدا دين را ناقص فرستاده و از آنها در تكميل دينش استمداد نموده! و يا آنها در امر دين با خدا شريكند! يا اينكه پيغمبر در ابلاغ دين قصورى نموده است؟

عمر بن حنظله گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم: اگر دو نفر از ما در مورد امرى يا ارثى با يكدگر اختلاف داشته باشند مى توانند به اين قضاة (منصوب از جانب حكومت جور) مراجعه كنند؟ فرمود: هر كه به اينها مراجعه كند خواه به حق و خواه به ناحق چنان باشد كه به جبت و طاغوت مراجعه كرده باشد و مالى كه به حكم اينها به كسى برسد حرام است گرچه حق مسلم گيرنده باشد زيرا وى آن مال را به حكم طاغوت گرفته و طاغوت همان است كه خداوند به مخالفت او امر كرده آنجا كه فرمود: (يريدون ان يتحاكموا الى الطاغوت...) گفتم: پس در مورد اينگونه اختلافات چه كنند؟ فرمود: يكى از خودشان كه در احكام دين اهل نظر بوده و به احكام دين آگاه باشد به قضاوتش رضا دهند كه من چنين كسى را بر شما حاكم ساخته ام و كسى كه حكم او را رد كند به حكم خدا توهين نموده و ما را رد كرده و رادّ بر ما كافر است.

از آن حضرت روايت شده كه قضاة چهار قسمند: قاضيى كه به حق قضاوت مى كند ولى خود نداند كه به حق است، چنين قاضى در دوزخ است، و قاضيى كه به ناحق قضاوت كند و خود نداند كه ناحق است، او نيز در آتش است، و قاضيى كه به ناحق قضاوت كند و خود بداند كه ناحق است، او نيز در آتش است، و قاضيى كه به حق قضاوت كند و خود بداند كه به حق است، او در بهشت است.

نيز از آن حضرت است كه هر كه فقهش اندك بود نبايد در قضاوت طمع بندد.

پيغمبر اكرم (ص) فرمود: كسى كه در مورد دو درهم قضاوت ناحق كند و متكى به زور و قدرت بود كه متمرد را به زندان كشد و تازيانه زند وى از اهل اين آيه است (ومن لم يحكم بما انزل الله فأولئك هم الكافرون). (وسائل: 18 و بحار: 2 و 104)

نقل است كه مردى وارد بر اميرالمؤمنين (ع) شد، حضرت دريافت كه وى با ديگرى دعوى حقوقى دارد و به منظور فصل خصومت به نزد حضرت آمده. فرمود: از خانه ما بيرون شو كه پيغمبر (ص) ما را از پذيرش مهمانى كه با كسى خصومت داشته باشد نهى نموده جز اينكه وى با طرف دعويش همراه باشد. (كنزالعمال حديث 14431)

از ابن عباس نقل شده كه در عهد خلافت عمر مردى به نزد خليفه آمد و گفت: فلان كه اكنون در مسافرت است هنگام حركت دو همسر خود را كه يكى آزاد و ديگرى كنيز و هر دو باردار بودند به من سپرد كه تا گاه بازگشت آنها را سرپرستى كنم، اكنون اين دو زن وضع حمل كرده و يكى پسر و ديگرى دختر زاده و هر يك از اين دو مدعى است كه پسر از آن خود و دختر از آن ديگرى است. عمر از جواب فرو ماند، اصحاب را دعوت نمود، هيچيك حكم مسئله را ندانستند، خليفه گفت: مرا به كسى راهنمائى كنيد كه از عهده اين مسئله برآيد. همه گفتند: جز تو چه كسى حل اينگونه مسائل كند؟! عمر به خشم آمد و گفت: سخن به حق بگوئيد و از چاپلوسى بپرهيزيد، من خود مى دانم چه كسى مرجع اينگونه مسائل است. گفتند: البته على را ميگوئى؟ عمر گفت: به خدا سوگند او تنها كسى است كه در حل مشكلات بايد به وى چشم دوخت و آيا آزاد زنى به فرزندى مانند او باردار تواند شد؟! برخيزيد به نزد او رويم. حاضران گفتند: كسى بفرستيد او خود بيايد. عمر گفت: خير، مائيم كه به او و به علمش نيازمنديم وظيفه ما است كه به حضور او رويم. به اتفاق به نزد على رفتند، موقعى رسيدند كه وى در باغى به كار باغ مشغول بود و در آن حال اين آيه را تكرار مى نمود (ايحسب الانسان ان يترك سدى)همى مى خواند و مى گريست; سلام كردند و مسئله را مطرح نمودند، حضرت دست برد و كفى كاه از زمين برداشت و فرمود: حلّ اين گونه مسائل نزد من از برداشتن اين كاه آسان تر است. سپس دستور داد ظرفى آوردند و به يكى از آن دو زن فرمود: شيرت را در آن بدوش. شير را وزن كردند; سپس به زن ديگر فرمود: تو نيز شيرت را در همين ظرف بدوش; آن را نيز وزن كردند يكى از آن دو شير سبك تر از شير ديگر بود; به آن زن كه شيرش سنگين تر بود فرمود: پسر از آن تو است و آن را كه شيرش سبكتر بود فرمود: دختر از آن تو مى باشد، و فرمود: دختر چنانكه سهم ارث و عقل و ديه و گواهيش از پسر ناقص و كمتر است شيرش نيز چنين است... (كنزالعمال حديث 14508)

رسول خدا (ص): «من ابتلى بالقضاء بين المسلمين فليعدل بينهم فى لحظه و اشارته و مجلسه و مقعده» (شرح نهج: 17/61). «لا قُدِّسَت امةٌ لا يقضى فيها بالحق. ليس احد يحكم بين الناس الاّ جىء به يوم القيامة مغلولة يداه الى عنقه: فكّه العدل و اسلمه الجور». (شرح نهج:17/65)

گويند: شخصى به نزد خليفه دوم آمد كه از على بن ابى طالب شكايت حقّى داشت. چون دعوى خويش به خليفه بيان داشت عمر رو به على (ع) كرد و گفت: يا ابا الحسن (احتراما با كنيه او را خواند) به كنار خصم خود بنشين. على (ع) در كنار خصم خود نشست، خصومت فيصله يافت و آن شخص برفت و على (ع) به جاى خود نشست، اما خليفه چهره على (ع) را خشمگين و متغير يافت، گفت: اى ابا الحسن، ترا متغير مى بينم ! آيا از كيفيت داورى ناراحت شدى؟ على گفت: آرى. عمر گفت: ايراد كار، كجا بود؟ على (ع) گفت: از اين كه در حضور خصم، مرا به كنيه خطاب نمودى، صحيح آن بود كه مى گفتى: اى على به كنار خصمت بنشين. عمر چون شنيد دست به گردن على (ع) در آورد و او را به آغوش كشيد و رويش را بوسه زد و گفت: پدرم به فداى شما باد، بهوسيله شما خداوند ما را هدايت نمود و بهوسيله شما (خاندان) ما را از تاريكى به نور كشانيد. (شرح نهج: 17/65)

ابو قلابه (از دانشمندان عصر خود) را مكرر به مسند قضاوت مى خواندند و او شانه تهى مى كرد و نمى پذيرفت، او را گفتند: به چه سبب اين منصب نپذيرى؟ گفت: از هلاكت ابدى مى ترسم. به وى گفتند: منصب را مى پذيرفتى و در كار خود دقت و احتياط رعايت مى نمودى، كه تو در اين فن خبير و آگاهى. وى گفت: اگر شناورى به دريا بيفتد تا كى و تا كجا مى تواند با شنا خود را از غرق نجات دهد؟!. (شرح نهج: 17/66)

زهرى گفته: اگر سه صفت در قاضى باشد وى قاضى نتواند بود: از ملامت و سرزنش برنجد، مدح و ستايش را دوست بدارد، از اين كه وى را عزل كنند بترسد. (شرح نهج:17/61)

قضاوت باطل :

داورى به غير ما انزل الله. امام كاظم (ع) فرمود: سنگينى و سختى حكم (و قضاوت) باطل را آن كس درك مى كند كه عليه او حكم شده باشد. ابو ولاد حناط گويد: استرى را به مبلغى از كسى كرايه نمودم كه بر آن سوار شوم و از كوفه به قصر ابى هبيره (چند فرسخى كوفه) كه در آنجا از كسى طلبى داشتم رفته و سپس به كوفه باز گردم، در بين راه خبر شدم كه بدهكارم به نيل (شهركى در حومه كوفه) رفته، چون به آنجا رفتم به من گفتند وى به بغداد رفته است من به بغداد شدم و او را جستم و كارم را گذراندم و سپس به كوفه بازگشتم و استر را به صاحبش برگرداندم و عذر تاخيرمرا به وى گفتم ولى او نپذيرفت و سرانجام هر دو بر اين توافق نموديم كه فردا مسئله را نزد ابوحنيفه عرضه كنيم هر چه او قضاوت كند.

back page fehrest page next page