چون نزد ابوحنيفه رفتيم و داستان را به وى گفتيم از من پرسيد اكنون استر در چه وضعى است؟ گفتم: آنرا سالم به صاحبش مسترد داشتم. صاحب استر گفت: آرى ولى پس از پانزده روز، ابوحنيفه به وى گفت: ديگر از او چه مى خواهى؟ گفت: اجرت استرم را مى خواهم كه وى آن را بى اجازه من نزد خود نگه داشته. ابوحنيفه گفت: از نظر من تو حقى ندارى چه وى استر را از كوفه تا قصر ابى هبيره كه اجاره كرده بود و از آنجا تا نيل و بغداد كه بدون رضايت تو از آن بهره بردارى كرده وى ضامن قيمت استر بوده (و جمع بين اجرت و قيمت نشايد) اكنون كه استر را سالم به تو باز گردانده چيزى بدهكار تو نخواهد بود. ابو ولاد گويد: ما از نزد ابوحنيفه برخاستيم در حالى كه صاحب استر سخت ناراحت بود و همى گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» من به حالش ترحم نموده وجهى به وى دادم و يكديگر را حلال كرده از هم جدا شديم. موسم حج شد و من به حج رفتم و در آنجا امام صادق (ع) را ملاقات و ماجرا را به حضرتش عرضه داشتم، حضرت فرمود: آرى نتيجه اينگونه قضاوتها است كه آسمان باران را و زمين بركتش را از مردم باز مى دارد. عرض كردم: پس نظر شما دراين باره چيست؟ فرمود: نظر من آنست كه تو اجرت استرى را كه از كوفه به نيل و از نيل به بغداد و از بغداد به كوفه كرايه كنند برحسب عرف آنجا و آن روز بدهكارى، عرض كردم: پس هزينه علف استر را كه از جيب من رفته چه مى شود؟ فرمود: از اين بابت تو چيزى طلبكار نمى شوى زيرا تو غاصب بوده اى. گفتم: اگر استر تلف مى شد مگر من ضامن قيمت آن نبودم؟ فرمود: آرى قيمت استر از روزى كه برخلاف قرارداد از آن بهره بردارى كرده اى. عرض كردم: اگر عيبى در آن پديد مى آمد. فرمود: روزى كه استر را به صاحبش برگرداندى بايستى تفاوت قيمت بين سالم و معيوب به وى بدهى. گفتم: من وجهى به وى داده ام و او از من راضى شده و مرا حلال نموده. فرمود: او بر مبناى قضاوت ظالمانه ابوحنيفه به اين وجه رضا داده، اكنون برو و چنانكه به تو گفتم به وى بگو اگر راضى شد صحيح است.
ابو ولاد گويد: محض رسيدنم به كوفه نزد او رفتم و جريان شرفيابيم به حضور امام و فتواى آن حضرت درباره او را به وى گفتم و سپس گفتم: اكنون آماده ام كه تمامى حق ترا به تو بپردازم. وى گفت: تو بزرگترين خدمت را به من كرده اى كه محبت امام صادق (ع) را در دل من جاى داده اى، هيچ چيزى از تو نمى خواهم و اگر خواهى همان وجهى را كه داده اى نيز به تو برگردانم. (بحار: 47/375)
قضاى جاجت :
برآمدن يا برآوردن نيازمندى. امام صادق (ع) فرمود: برآمدن حوائج بدست خدا است و آنچه به بندگان مربوط مى باشد فراهم ساختن اسباب است پس اگر حاجتى از بنده روا شد بايستى با خوشنودى از خداى خويش و با شكيبائى (در صورت تأخير) آن را دريافت دارد (بحار: 71/159). به «قضاء حاجت» و «حاجت» نيز رجوع شود.
قضاى عبادات :
تدارك عباداتى مانند نماز و روزه كه در وقت خود فوت شده باشد: واجب است قضاى نمازهاى يوميه كه در حال بلوغ و عقل و پاكى از حيض و نفاس و نبودن در كفر اصلى فوت شده باشد. در لزوم رعايت ترتيب جز مترتبين مانند ظهر و عصر و مغرب و عشاء اختلاف است. مرتدّى كه از ارتداد برگشته و توبه نموده فوائت زمان ارتداد را بايد قضا كند. بر ولىّ ميت (بزرگترين پسر ميت حين موت) واجب است فوائت پدر را كه حال مرض موت از او فوت شده وبه قولى مطلقاً قضا كند. (لمعه دمشقيه)
حفص بن بخترى از امام صادق (ع) روايت كرده كه اولى به قضاء نماز و روزه ميت كسى است كه از همه به ميت نزديك تر باشد.
در حديث ديگر از آن حضرت آمده كه قضا كننده از طرف ميت بايستى مسلمان شيعى باشد. (بحار: 88/310)
على بن جعفر گويد: از امام كاظم (ع) پرسيدم اگر كسى سخت بيمار شود كه از هوش برود و قهراً در ايام بيهوشى نمازهائى از او فوت مى شود، قضاى چه نمازهائى بر او واجب است؟ فرمود: نماز همان روزى كه به هوش آمده است. از حضرت رضا (ع) آمده كه زن حائض روزه اش را بايد قضا كند و نمازهايش قضا ندارد.
از امام صادق (ع) سؤال شد: اگر كسى بداند كه يكى از نمازهاى پنجگانه اش فوت شده و نداند كدام است؟ فرمود: يك نماز سه ركعتى و يك چهار ركعتى و يك دو ركعتى بخواند كه اگر ظهر يا عصر يا عشاء باشد آن را خوانده و اگر مغرب يا صبح بوده نيز خوانده است.
امام باقر (ع) فرمود: قضاى نمازى كه فوت شده در هر ساعتى كه بخوانى صحيح است. از امام صادق (ع) آمده كه اگر كسى يكى از نمازهاى يوميه اش از او فوت شده باشد تا هنگام نماز بعد به يادش آيد در صورتى كه وقت وسيع باشد اول قضاى نماز فوت شده بجاى آرد و سپس نماز صاحب وقت بخواند و اگر وقت تنگ باشد اول نماز صاحب وقت بخواند. در فقه الرضا آمده كه از امام سؤال شد اگر كسى نماز ظهر را فراموش كند و پس از خواندن نماز عصر به يادش آيد چه كند؟ فرمود: نمازى را كه به نيت عصر خوانده ظهر قرار دهد و سپس نماز عصر بخواند. (بحار: 88/295 ـ 326)
قَضب :
هر درخت دراز گسترده شاخ. هر شاخ كه براى تير و كمان بريده باشند. (منتهى الارب) (ثم شققنا الارض شقا * فانبتنا فيها حبّا و عنبا و قضبا...). (عبس: 28)
قَضب :
بريدن. به تازيانه زدن.
قُضبان :
جِ قضيب. شاخه هاى درخت كه بريده باشد.
قَضَم :
شمشير. شكستگى و تكسّر.
قَضم :
خائيدن و خوردن چيزى خرد و ريزه را. شكستن چيزى را به كرانه دندان و خوردن آن را. به بى رغبتى نگريستن و به اندك از آن بسنده كردن. خوردن ستور علف را.
رسول الله (ص): «مانع الزكاة... يمثّل له ما له فى النار فى صورة شجاع اقرع، له رأسان يفرّ الانسان منه وهو يتبعه حتى يقضمه كما يقضم الفجل، و يقول: انا مالك الذى بخلت به». (وسائل: 9/30)
علىّ (ع): «انّ دنياكم عندى لاهون من ورقة فى فم جرادة تقضمها». (نهج: خطبه 224)
دورانى كه پيغمبر اسلام در مكه بود كفار قريش انواع اذيت و آزار به وجود مقدسش روا مى داشتند و اگر احياناً از هيبت ابوطالب خود جرأت نمى كردند مستقيماً اذيت كنند كودكان را وادار مى ساختند به آن حضرت سنگ پرتاب كنند، على (ع) كه آن روز در سن بين كودكى و نوجوانى بود به لحاظ اينكه پسر ابوطالب بود به همراه پيغمبر بيرون مى شد و چون كودكان حمله مى كردند صورت و بينى و گوش آنها را به دندان مى گزيد كه فرار مى كردند و چون به نزد پدرانشان برمى گشتند مى گفتند: «قضمنا علىّ» (على ما را گاز گرفت) از اين جهت على در ميان آنها معروف شده بود به قضم. (بحار: 20/52)
قَضِيب :
شاخ درخت. شاخه بريده شده و جدا شده از درخت. كنايةً: آلت تناسلى مرد. عن ابى الحسن الماضى (ع): «العورة عورتان: القبل و الدبر، و الدبر مستور بالالتين، فاذا سترت القضيب و البيضتين فقد سترت العورة» (وسائل: 2/34). فى الحديث: «لا يؤكل من الحيوان الذى يحلّ اكله، القضيب». (وسائل: 24/172)
قَضيض
(مصدر) : انداختن در پَست چيزى خشك از قند و شكر و مانند آن. آواز كردن تنگ شتر گوئى گسستن گرفتن. ويران كردن.
قَضيض :
جميع. جاؤا قضّهم و قضيضهم، اى جميعهم.
قَضيم :
چيزى كه به كرانه دندان گزند و خورند. شمشير كهنه روى فرو ريخته. چرم سفيد كه بر آن نويسند. كيسه چرمين. (اقرب الموارد و منتهى الارب)
قَضِيَّة :
مطلوب و مراد. حكم و امر. فتوى. دليل. داستان و حكايت. نقل و قصه. دعوا و مرافعه. اتفاق و حادثة. واقعه اى كه به دارالقضاء يا به قاضى عرضه شود. قضاوت و داورى. در حديث است: «اىّ قضية اعدل من القرعة»: كدام داورى عادلانه تر از قرعه است؟! (وسائل: 27/261). اميرالمؤمنين (ع) در وصيت به قاضى خود، شريح: «ايّاك ان تنفذ قضية فى قصاص او حدٍّ من حدود الله او حقٍّ من حقوق المسلمين حتّى تعرض ذلك علىّ ان شاء الله». (وسائل: 27/211)
در اصطلاح منطق: سخن مركّبى را گويند كه وضع و هيئت آن به گونه اى باشد كه درباره اش گفته شود: راست است يا دروغ (به خلاف مركب مزجى و اضافى و انشائى كه چنين احتمالى در آن راه ندارد).
و اگر مضمون قضيه عبارت باشد از ثبوت چيزى براى چيزى يا نفى چيزى از چيزى، آن را حمليّه گويند، كه اول را موجبه و دوم را سالبه گويند، مانند «انسان حيوان است، و حيوان درخت نيست» و آن جزء قضيه كه بيان حالش مى شود، موضوع، و آن جزء كه حكم و حالت ديگرى است، محمول، و جزء سوم كه دلالت بر ارتباط آن دو با يكديگر دارد، رابطة گويند، در مثال «حيوان ناطق است» حيوان موضوع و ناطق محمول و است رابطه است.
و امّا اگر مضمون قضيه چنين نبود (كه اثبات چيزى براى چيزى يا نفى چيزى از چيزى باشد) آن را شرطيّه گويند.
قضيه شرطيه گاه بدين مضمون بود كه در آن حكم شود به ثبوت نسبتى بر تقدير نسبت ديگر، بدين معنى كه اگر چنين باشد چنان خواهد بود يا اگر چنين باشد چنان نخواهد بود، و اين را شرطيه متصله گويند، مانند «ان كانت الشمس طالعة كان النهار موجودا، يا ليس ان كانت الشمس طالعة كان الليل موجودا».
و گاه عبارت باشد از حكم به منافات بين دو نسبت يا عدم منافات بين آن دو، مانند «امّا ان يكون هذا العدد زوجا و اما ان يكون هذا العدد فردا» و در سلب منافات مانند «ليس البتّة امّا ان يكون هذا العدد زوجاً او منقسماً بمتساويين». تفصيل بيشتر به كتب مربوطه رجوع شود.
قَطّ
(مصدر) : بريدن سر قلم از عرض در تراشيدن آن. «قطّ البيطار حافر الدابّة»: دامپزشك سم چارپا را ساويد و هموار كرد.
قَطّ :
هرگز. ما رأيته قطّ: هرگز او را نديده ام.
على (ع): «والله ما غُزِىَ قطّ قوم فى عقر دارهم الاّ ذلّوا»: هرگز گروهى و ملتى در درون خانه شان مورد هجوم دشمن قرار نگرفتند جز آن كه خوار گشتند (نهج: خطبه 27). «ما زنى غيور قطّ»: هرگز غيرتمندى زنا نكند. (نهج: حكمت 305)
امام صادق (ع): «اذا اصبت بمصيبة فاذكر مصابك برسول الله (ص) فانّ الخلق لم يصابوا بمثله قطّ»: هرگاه به مصيبتى دچار گشتى به ياد مصيبت درگذشت پيامبرت بيفت، كه مردمان هرگز به مصيبتى مانند آن دچار نگشته اند. (وسائل: 3/267)
علىّ بن موسى الرضا (ع): «انما اتخذ الله ابراهيم خليلاً لانّه لم يردّ احداً ولم يسأل احداً قطّ»: اين كه خداوند، ابراهيم (ع) را دوست ويژه خود خواند بدين سبب بود كه وى هرگز خواهنده اى را محروم نساخت و هرگز از كسى (جز خدا) چيزى درخواست ننمود. (وسائل: 9/441)
رسول الله (ص): «ما اعزّ الله بجهل قطُّ، ولا اذلّ بحلم قطُّ»: خداوند هرگز كسى را به بى خردى عزّت نبخشيده، و هرگز كسى را بر اثر بزرگوارى و بردبارى خوار نساخته است. (وسائل: 15/266)
قط بر سه وجه است:
1 ـ ظرف زمان براى استغراق گذشته، و اين به فتح قاف و تشديد طاء مضمومه است در فصيح ترين لغات، وبه نفى اختصاص دارد، گويند: «ما فعلته قطُّ»: اين كار را در مدت عمر خود نكرده ام.
2 ـ به معنى حسبُ، در اين صورت قاف آن مفتوح و طاء ساكن است، و گويند: قطّى و قطّك و قط زيد درهم، چنان كه گوئى: حسبى و حسبك، وفرق بين حسب و قط اين است كه حسب معرب است و قط مبنى.
3 ـ اسم فعل است به معنى يكفى، پس گويند «قطنى» با نون وقاية.
قِطّ :
نصيب. (و قالوا ربّنا عجّل لنا قِطَّنا قبل يوم الحساب): و كافران گفتند: نصيب ما را (به پاداش اعمالمان) تعجيل كن و پيش از روز حساب انداز. (ص: 16)
قَطا :
مرغى كه به فارسى سنگ خواره گويند. على بن مهزيار گويد: در خدمت امام جواد(ع) بودم نهار آوردند و گوشت قطا در ميان سفره بود. حضرت فرمود: گوشت مباركى است و پدرم آن را دوست مى داشت و مى فرمود آن را به بيمار يرقانى بدهند و دستور مى داد آن را برايش كباب كنند كه سودمند است. (بحار: 65/43)
قِطار :
يك رسته شتر. عبدالله بن يحيى الكاهلى انه سمع الصادق (ع) يقول فى التقصير فى الصلاة: «بريد فى بريد، اربعة و عشرون ميلاً، ثم قال: كان ابى يقول: انّ التقصير لم يوضع على البغلة السفواء و الدابّة الناجية و انّما وضع على سير القطار». (وسائل: 8/452)
قَطايِع :
جِ قَطيعة. به «قطيعة» رجوع شود. عن ابى جعفر الباقر (ع): «اذا قام قائمنا اضمحلّت القطايع، فلا قطايع». (وسائل: 17/229)
الصادق (ع): «قطايع الملوك كلّها للامام، وليس للناس فيها شىء» (وسائل: 9/525). «القطايع من الانفال». (وسائل: 9/534)
قُطّاع الطريق :
راهزنان. به «قاطع طريق» رجوع شود.
قَطام :
نام زنى است. مبنى بر كسر است.
قَطّان :
پنبه فروش.
قَطاة :
سرين. جاى نشستن رديف از ستور (منتهى الارب). مرغى است كه آن را سنگخواره نامند. ابوعبدالله الصادق (ع): «من بنى مسجداً كمفحص قطاة بنى الله له بيتاً فى الجنّة»: هر كه مسجدى را به اندازه جايگاه (لانه) مرغ سنگخواره بنا كند خداوند در بهشت خانه اى برايش بنا نمايد. (وسائل: 5/205)
قُطب :
ميل آهنى كه بر گرد آن سنگ بالاى آسيا مى گردد و به مناسبت اين معنى مهتر قوم كه مدار كار بر او باشد قطب گويند. ستاره مدار فلك را نيز بدين جهت قطب خوانند. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «اما والله لقد تقمصها ابن ابى قحافة و انه ليعلم انّ محلى منها محل القطب من الرحى» به خدا سوگند كه پسر ابوقحافه در حالى به لباس خلافت ملبس گشت كه خود مى دانست من در جهان خلافت به منزله قطب در دستگاه آسيا مى باشم. (نهج: خطبه 3)
كلمه قطب در حديث به اين معنى كه لقب و وصف كسى باشد نيامده و تنها فرقه صوفيه رهبر خويش را بدين نام مى خوانند، آرى مرحوم كفعمى در حاشيه كتاب مصباح مى گويد: بعضى گفته اند كه زمين از يك قطب و چهار تن از اوتاد و چهل تن از ابدال و هفتاد نفر نجيب و سيصد و شصت نفر صالح خالى نماند. وى به دنبال سخن خويش مى گويد: شرط قطب آنست كه معصوم بود و چنين استنباط مى كند كه قطب، حضرت مهدى (عج) مى باشد و بالاخره وى كلام خود را به «والله العالم» پايان مى دهد كه معلوم مى شود او بدين نقل وثوق و اعتمادى ندارد.
«نماز در مناطق قطبى»
ثعلبى در تفسير خود ضمن حديثى در امر دجّال از حضرت رسول (ص) روايت مى كند كه دوران دجّال چهل روز است و در اين مدت كوتاه همه روى زمين را سير مى كند و به جاهائى مى رود كه يك روزش به اندازه يك سال يا يك ماه يا يك هفته است و به جاهائى مى رود كه روزش كمتر از يك روز (متعارف) مى باشد و آخرين روز او آنقدر كوتاه است كه اگر كسى اول طلوع خورشيد به دروازه آن شهر كه آخرين شهر مسير او است وارد شود هنگام غروب از دروازه ديگر آن بيرون رود. به حضرت عرض شد: در اينگونه مناطق كه روزهايش فوق العاده بلند يا فوق العاده كوتاه است چگونه بايد نماز خواند؟ فرمود: در آنجا بايد روزهاى متعارف را معيار قرار داد. (بحار: 34/366)
قُطب الدين رازى :
محمد بن محمد بن ابى جعفر و مكنى به قطب الدين و قطب المحققين از اكابر علماى نامى اسلامى است و در كلمات بزرگان به علامه رازى و سلطان المحققين موصوف است. اصل او از ورامين از مضافات رى بوده است و به همين جهت به رازى شهرت يافت.
او از شاگردان مبرز علامه حلى است و قواعد علامه را به خط خود استنساخ كرد و علامه در پشت همان نسخه به سال 713 ق در قصبه ورامين براى او اجازه نوشت. وفات او در دوازده ذى قعده سال 776 ق اتفاق افتاد و در مقبره صالحيه دمشق دفن شد، سپس آن را به موضعى ديگر نقل كردند.
او راست:
1 ـ بحر الاصداف و اين كتاب حاشيه و شرح تفسير كشاف است.
2 ـ تحرير القواعد المنطقيه در شرح شمسيه است و به شرح شمسيه مشهور است و بارها در ايران و غير ايران چاپ شده است.
3 ـ تحفة الاشراف فى شرح الكشاف. اين كتاب در چند مجلد و بزرگتر از بحرالاصداف است.
4 ـ تحقيق معنى التصور و التصديق اين كتاب در تونس چاپ شده و نسخه اى از آن با شرح محمد بن زاهد هروى در كتابخانه خديويه مصر موجود است.
5 ـ تقسيم العلم.
6 ـ حاشيه قواعد علامه. اين كتاب را حواشى قطبيه گويند.
7 ـ شرح الاشارات.
8 ـ شرح مطالع كه كتاب مطالع الانوار قاضى سراج الدين ارموى را در منطق و كلام براى غياث الدين وزير شرح كرد. و نام اصلى اين شرح لوامع الاسرار فى شرح مطالع الانوار است. قسمت منطق آن بارها در ايران و غيره چاپ شده است.
9 ـ المحاكمات بين شرحى الاشارات كه محاكمه مابين دو شرح اشارات فخر رازى و خواجه نصيرالدين طوسى است. (قاموس الاعلام تركى و طبقات الشافعيه ج 6 و ريحانة الادب: 3/304)
قُطب الدين راوندى :
سعيد بن هبة الله بن حسن مكنى به ابومحسن يا ابوالحسين از علما و محدثان و مفسران بزرگ شيعه است. وى از شيخ طبرسى و عمادالدين طبرى و سيد مرتضى وسيد مجتبى رازى و پدر خواجه نصير طوسى و جمعى ديگر روايت كرده و از مشايخ ابن شهر آشوب و شيخ منتخب الدين است.
او راست:
1 ـ آيات الاحكام كه به نوشته مؤلف الذريعه موافق آنچه از رياض العلماء نقل شده همان فقه القرآن است وبه نوشته امل الآمل غير آن است و به هر حال قطب راوندى نخستين كس است كه به شرح و تفسير آيات الاحكام پرداخته است.
2 ـ احكام الاحكام.
3 ـ الاختلافات الواقعة بين الشيخ المفيد و السيد المرتضى فى بعض المسائل الكلاميه.
در اين كتاب از نود و پنج مسئله اخلاقى ياد كرده است.
4 ـ اسباب النزول و اين كتاب از مآخذ و مدارك بحارالانوار است.
5 ـ الاعراب (الاغراب) فى الاعراب. 6 ـ ام القرآن. 7 ـ الانجاز فى شرح الايجاز.
8 ـ البحر. 9 ـ بيان الانفرادات. 10 ـ تحفة العليل فى الادعية و الاحراز و الآداب.
11 ـ تفسير القرآن. اين كتاب به تفسير قطب معروف است.
12 ـ تهافت الفلاسفه. يك نسخه از اين كتاب در كتابخانه رضويه مشهد موجود است.
13 ـ جنى الجنتين فى ذكر ولد العسكريين. 14 ـ جواهر الكلام فى شرح مقدمة الكلام.
15 ـ الخرائج و الجرائح.
16 ـ خلاصة التفاسير. اين كتاب مشتمل بر ده مجلد است مؤلف الذريعه از خلاصه فهرست كتابخانه هاى استانبول استظهار كرده كه نسخه آن در كتابخانه على پاشا كه متصل به توپخانه است موجود است.
17 ـ الدعوات. 18 ـ الرابع فى الشرايع. 19 ـ زهر المباحثه و ثمر المنافسة.
20 ـ شرح العوامل المأة. 21 ـ شرح الكلمات المأة لامير المؤمنين.
22 ـ ضياء الشهاب و اين شرحى است بر كتاب شهاب قاضى قعناعى.
23 ـ قصص الانبياء. 24 ـ اللباب فى فضل. 25 ـ المزار.
26 ـ المستقصى فى شرح الذريعه و اين شرح ذريعه سيد مرتضى است و سه مجلد است.
27 ـ المغنى فى شرح النهاية. اين كتاب
داراى ده جلد است و ظاهراً شرح نهايه شيخ طوسى است.
28 ـ منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغة. ابن ابى الحديد در شرح خود بر اين كتاب مناقشاتى دارد و گويد:
وى نخستين شارح نهج البلاغه است ولى موافق تحقيق مستدرك الوسايل اولين شارح نهج البلاغة ابوالحسن بيهقى است.
29 ـ الناسخ و المنسوخ من القرآن.
30 ـ نفثة المصدور و اين كتاب مشتمل بر منظومات اوست. و از اشعار اوست:
بنو الزهراء آباء اليتامىاذا ما خوطبوا قالوا سلاماً
هم حجج الاله على البرايافمن ناواهم يلق الاثاما
فكان نهارهم ابداً صياماوليلهم كما تدرى قياما
وى در روز چهارشنبه 14 شوال 573 ق در شهر قم درگذشت و در صحن بزرگ حضرت معصومه دفن شد و قبر وى تاكنون مشهور و مزار است. (روضات الجنات و قصص العلماء والذريعة و ريحانة الادب)
قُطب الدين كيدرى :
محمد بن حسين بن حسن بيهقى نيشابورى از دانشمندان قرن ششم هجرى است كه در اكثر علوم متداول زمان خود دست داشت و از شاگردان فضل بن حسن طبرسى و عماد طوسى محمد بن على است. اقوال وى در فقه مشهور است.
او راست:
1 ـ الاصباح فى فقه الاماميه.
2 ـ انوار العقول من اشعار وصى الرسول (ص) و به تصريح مؤلف الذريعه اين غير از ديوان مشهور متداولى است كه به حضرت اميرالمؤمنين منسوب است.
3 ـ البراهين الجلية فى ابطال الذوات الازليه.
4 ـ حدائق الحقايق و اين شرحى است بر نهج البلاغه و نسخه اى از آن در كتابخانه فاضليه مشهد موجود است.
5 ـ الدرر فى دقايق علم النحو. سال وفات او به دست نيامد. (روضات الجنات و الذريعه و ريحانة الادب: 3/310)
قَطر :
دوختن جامه را. قطران ماليدن شتر را. چكيدن. چكانيدن. چِكّه. آنچه كه از چكنده بچكد.
على (ع): «ماء وجهك جامدٌ يقطره السؤال، فانظر عند من تقطره»: آب رويت جامد است كه درخواست و تقاضا آن را (ذوب مى كند و) ميچكاند، پس بنگر به نزد چه كسى آن را ميچكانى (نهج: حكمت 346). ابوعبدالله الصادق (ع): «ان الله جعل ارزاق انبيائه فى الزرع و الضرع، كيلا يكرهوا شيئاً من قطر السماء»: خداوند روزى پيامبرانش را در دامدارى و كشاورزى قرار داد تا آنان از چكيدن قطرات باران ناخوشنود نباشند. (وسائل: 19/33)
قَطر :
باران. امام صادق (ع): «اطلبوا الدعاء فى اربع ساعات: عند هبوب الرياح و زوال الافياء و نزول القطر و اول قطرة من دم القتيل المؤمن، فانّ ابواب السماء تفتح عند هذه الاشياء»: در سه وقت حاجات خويش را از خدا بخواهيد: هنگام وزيدن بادها، و موقعى كه سايه ها (به سمت مشرق) برمى گردند، و گاه نزول باران، و گاهى كه اولين قطره خون از بدن شهيد بيرون آيد. (وسائل: 7/64) و نيز از آن حضرت است: «اذا جار الحكّام فى القضاء امسك القطر من السماء»: گاهى كه قاضيان برخلاف شريعت وبه ستم قضاوت كنند باران از آسمان باز گرفته شود. (وسائل: 8/13)
قِطر :
مِس. مس مذاب. نحاس. (و ارسلنا له عين القطر): معدن مس را براى او (حضرت سليمان) روان ساختيم. (سبأ:12)
قُطر :
كرانه. ناحيه و جانب. اقليم. ج: اَقطار. (يا معشر الجنّ و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السماوات و الارض فانفذوا لا تنفذون الاّ بسلطان): اى گروه جن و انس! اگر بتوانيد در نواحى آسمانها و زمين نفوذ كنيد (به در آئيد): نفوذ كنيد، ولى جز به توانى (خاصّ) نتوانيد نفوذ كرد. (رحمن:33)
قطران
(به فتح قاف و كسر طاء و به فتح قاف و سكون طاء و به كسر قاف و سكون طاء) : مايعى سيّال و سياه رنگ و بد بوى كه به بدن شتران گر كشند. (سرابيلهم من قطران و تغشى وجوههم النار): شلوارهاشان (مجرمين) از قطران و چهره هاشان را آتش فرا گرفته باشد. (ابراهيم:50)
رسول الله (ص): «انّ النائحة اذا لم تتب قبل موتها تقوم يوم القيامة و عليها سربال من قطران و درع من جَرَب»: اگر زن نوحه خوان پيش از مرگش توبه نكند، روز قيامت در حالى از قبرش برخيزد كه شلوارى از قطران و زرهى از گرى (بيمارى پوستى معروف) به تن داشته باشد. (وسائل: 17/128)
قُطرُب :
دزد ماهر در دزدى. موش. گرگ موى ريخته. جانور شب درخش. سگ كوچك.
قُطرُب :
محمد بن مستنير بن احمد بصرى نحوى از مشاهير دانشمندان ادب و نحو و لغت است. وى ادب را از سيبويه آموخته. او را بدين سبب قطرب خوانند كه هر بامداد بر سيبويه وارد مى شد و هرگاه سيبويه درب خانه را مى گشود وى را پشت در مى ديد و از اين رو به وى گفت: «ما انت الاّ قطرب ليلة» زيرا قطرب جانورى را گويند كه هنگام شب مى درخشد. او را است: الاصوات، الاضداد، اعراب القرآن، غريب الحديث. وى به سال 206 در بغداد درگذشت.
قَطرَة :
يكى قطر. يك چكه. پاره اى آب كه از جائى چكد.
اميرالمؤمنين (ع): «و يعلم (الله) مسقط القطرة و مقرّها، و مسحب الذرة و مجرّها، وما يكفى البعوضة من قوتها» (نهج: خطبه 182). وعنه عليه السلام: «يانوف، انه ليس من قطرة قطرت من عين رجل من خشية الله الاّ اطفأت بحارا من النيران». (بحار: 41/22)