back page fehrest page next page

قَطع :

بريدن. جزم كردن. جازم شدن به چيزى. قطع يكى از مباحث عقلى اصول فقه است كه از زمان مرحوم شيخ انصارى به بعد بحث در آن گسترش ويژه اى پيدا كرد. شيخ در كتاب فرائد الاصول گويد: بدان كه چون مكلف به حكم شرعى توجه كرد يا او را درباره آن حكم، قطع يعنى علم و يقين دست مى دهد يا ظنّ يا شكّ. آنگاه هر يك از اين سه قسم را مبدء يك نوع از احكام شرعيه قرار مى دهد.

قطع بر دو قسم است: طريقى و موضوعى. قطع موضوعى، قطعى است كه مأخوذ در موضوع حكم شرعى باشد مانند «معلوم البولية نجس» بول معلوم نجس است و «معلوم الخمرية حرام» شراب معلوم حرام است و در اين صورت حكم نجاست و حرمت از احكام خود بول و خمر نيست بلكه از احكام بول و خمر معلوم است. پس اگر چيزى واقعاً بول يا خمر باشد و كسى علم به آن پيدا نكند، و استعمال نمايد چيزى بر او نيست. و قطع طريقى، قطعى است كه طريق و راه براى يافتن مقطوع به باشد كه متعلق او است و خود، موضوع حكم نيست ولى احكام مقطوع بر آن نيز مترتب است از اين رو هرگاه كسى قطع پيدا كرد كه فلان مايع بول يا خمر است به مجرد پيدا شدن اين قطع آن مايع براى او بول يا خمر خواهد بود زيرا قطع او طريق براى وصول به بول و خمر واقع شده و حكم بول و خمر بر آن مايع بار خواهد گرديد و در اين هنگام براى او اين قياس حاصل مى شود: اين مايع بول يا خمر است و بول يا خمر نجس يا حرام است پس اين مايع نجس يا حرام است. و از اين جهت اگر چه مايع در ظرف واقع، بول يا خمر هم نباشد استعمال كردن شخص قاطع چنان مايعى را محكوم به حكم شرعى مربوط به آن مايع خواهد بود.

حجيت قطع طريقى ذاتى است و شارع نمى تواند مكلف را از عمل بدان منع فرمايد زيرا چنين منعى مألا به تناقض برمى گردد.

قِطع :

پاره بريده از درخت. تاريكى آخر شب يا پاره اى از تاريكى آن. يا از اول شب تا ثلث اول آن. و از اين باب است قول خداى تعالى: (فاسر باهلك بقطع من الليل). (هود: 81)

قِطَع :

جِ قطعة، پاره ها. (و فى الارض قطع متجاورات). (رعد: 4)

قطع اميد از مخلوق :

اميد خويش را از مخلوق بريدن و يكباره و به تمام توجّه به خداى دل بستن و همه اميد را به حضرتش منحصر ساختن، كه مقام اهل يقين است.

به «بريدگى از مخلوق» و «نوميدى از مردم» رجوع شود.

قَطع رَحِم :

بريدگى از خويشان. پيغمبر اكرم (ص) فرمود: قاطع رحم به بهشت نرود. و فرمود: پيامد هيچ گناه سريع تر از پيامد تجاوز و قطع رحم و سوگند دروغ نباشد. (كنزالعمال: 3/368)

به «صله رحم» نيز رجوع شود.

قَطع سخن ديگرى :

امام باقر سلام الله عليه (به يكى از اصحاب خود) فرمود: چون در محضر دانشمندى مى نشينى به شنيدن و گوش فرا دادن حريصتر باش تا به گفتن، و چنانكه درست گفتن مى آموزى درست شنيدن نيز بياموز و هرگز سخن كسى را قطع مكن. (بحار: 1/242)

قَطع طريق :

راه زدن. راه زنى. محاربة. عن على بن محمد... عن عبيد بن بشر الخثعمى، قال: سألت ابا عبدالله (ع) عن قاطع الطريق و قلت: الناس يقولون: ان الامام فيه مخيّر اىّ شىء شاء صنع؟ قال: «ليس اىّ شاء صنع، و لكنه يصنع بهم على قدر جنايتهم: من قطع الطريق فقتل و اخذ المال قطعت يده و رجله و صُلِب، و من قطع الطريق فقتل ولم يأخذ المال قُتِل، ومن قطع الطريق فاخذ المال ولم يقتل قطعت يده و رجله، ومن قطع الطريق فلم يأخذ مالا ولم يقتل نُفِىَ من الارض». (وسائل: 28/310)

قِطعَة :

پاره از هر چيزى. تكه چيزى. قطعه در اصطلاح شعرا ابيات مسلسل در معنى و متحد در وزن و قافيه بدون مطلع. اقل ابيات قطعه دو شعر است و براى اكثر حدى نيست اما به دويست نمى رسد چه الفاظ يك قافيه در زبان فارسى به دويست نمى رسد. گاهى قطعه دو شعرى يا بيشتر در ضمن غزل يا قصيده هم مى آيد، و با فتح اول غلط مشهور است. (فرهنگ نظام)

قطعه شعر هفت بيت و كمتر يا ده بيت است. دو بيت يا زياده مطلع دارد يا ندارد گويا كه آن پاره اى از غزل يا قصيده بريده شده است و به اين معنى به فتح خطاست مگر بعضى فصحاى متاخرين جايز دانسته اند. (آنندراج) (غياث اللغات به نقل از مدار و كشف و بهار عجم)

قَطَعَة :

بريدنگاه. جاى بريدن از چيزى. باقى مانده دست بريده. ج: قَطَع و قَطَعات.

قُطَعَة

، قُطَع :

آن كه از خويش خود ببرد و خويشان را آزار دهد.

قَطف :

چيدن و گرد آوردن. ميوه چيده شده. ج: قطوف. (فى جنة عالية * قطوفها دانية). (حاقة: 22 ـ 23)

قِطمير :

شكاف هسته خرما و پوست آن و پوست دانه خرما كه ميان هسته و خرما باشد يا نكته سفيد بر پشت دانه كه خرما از وى رويد. (والذين تدعون من دونه ما يملكون من قطمير). (فاطر: 13)

قِطمير :

نام سگ اصحاب كهف. نام سگ بلعم باعوراء.

قُطن :

پنبه. اسم جنس است و قطعه از آن قطنة است، و گاه به اقطان جمع بسته مى شود. عن اميرالمؤمنين (ع): «البسوا ثياب القطن، فانه لباس رسول الله (ص) وهو لباسنا». (وسائل: 5/28)

قَطَوانِىّ :

نسبت است به قطوان كوفه. نسبت است به قطوان سمرقند. ثياب قطوانيّه بدان منسوب است.

ابوبصير، قال: سمعت ابا جعفر (ع) يقول: «مرّ موسى بن عمران فى سبعين نبيّاً على فجاج الروحاء، عليهم العباء القطوانيّة، يقول: لبّيك عبدك...». (وسائل: 12/385)

قُطوف :

جِ قطف. خوشه هاى اوان چيدن رسيده. (و ذُلِّلَت قطوفها تذليلا): باغى كه خوشه هاى درختانش سخت رام خورنده است (انسان: 14). (قطوفها دانية): خوشه هايش نزديك و دسترس است. (حاقّة: 23)

قِطَّة :

گربه ماده. پاره اى از خربزه و مانند آن.

قَطيع :

گله گوسفندان و ستوران و رمه گاوان. ج: اَقطاع و قُطعان و قِطعان و اَقاطِع.

سأل يحيى بن اكثم موسى المبرقع عن رجل اتى الى قطيع غنم فرأى الراعِىَ ينزو على شاة منها، فلمّا بصر بصاحبها خلّى سبيلها فدخلت بين الغنم، كيف تذبح؟ وهل يجوز اكلها ام لا؟ فسأل موسى اخاه ابا الحسن الثالث (ع)، فقال: «انّه ان عرفها ذبحها و احرقها، وان لم يعرفها قَسَّمَ الغنم نصفين وساهم بينهما، فاذا وقع على احد النصفين فقد نجا النصف الآخر، ثم يفرق النصف الآخر، فلا يزال كذلك حتى تبقى شاتان فيقرع بينهما، فايّها وقع السهم بها ذبحت واحرقت ونجا سائر الغنم». (بحار: 65/254)

قَطِيعَة :

جدائى. هجران. بريدگى از يكديگر. امام صادق (ع): «لا تتبع اخاك بعد القطيعة وقيعةً فيه، فيفسد عليه طريق الرجوع اليك، فلعلّ التجارب تردّه عليك». (بحار: 74/166)

«ما اقبح القطيعة بعد الصلة و الجفاء بعد الاخاء». (بحار: 77/212)

امام هادى (ع): «المغالبة اسّ اسباب القطيعة». (بحار: 78/369)

اميرالمؤمنين (ع): «ان اردت قطيعة اخيك فاستبق له من نفسك بقيةً يرجع اليها ان بدا له ذلك يوماً ما» (نهج: نامه 31). «قطيعة الجاهل تعدل صلة العاقِل». (نهج: نامه 31)

قَطِيعَة :

آنچه از زمين خراج بريده و جدا گردد. زمينهاى بدون مالك و غير معمور كه خليفه و حاكم اسلامى يا دولت به كسى مى بخشد تا در آن آبادى و آبادانى به وجود آورد. ج: قطايع.

و با توجه به اين نكته كه زمينهائى اين چنين از اموال عمومى، و والى يا خليفه امانتدار عامه مسلمين مى باشد به مقتضاى حفظ امانت مى بايست در واگذارى آنها به اشخاص كاملا رعايت عدالت و بى نظرى و الغاء خصوصيتهاى خويشى و مانند آن گردد، در اين باره مطلب ذيل را كه به قلم يكى از دانشمندان عامه نگاشته شده است با رعايت امانت بى كم و كاست و بدون ترجمه به نظر خواننده مى رساند:

ابن ابى الحديد معتزلى ذيل خطبه شقشقية، آنجا كه سخن از عثمان به ميان مى آيد مى گويد:

بايعه الناس بعد انقضاء الشورى و استقرار الامر له، و صحت فيه فراسة عمر، فانه اوطأ بنى امية رقاب الناس، و ولاّهم الولايات و اقطعهم القطايع، وافتُتِحَت افريقية فى ايامه، فاخذ الخمس كله فوهبه لمروان، وطلب منه عبدالله بن خالد بن اسيد صلة، فاعطاه اربعمائة الف درهم.

و اعاد الحكم بن ابى العاص، بعد ان كان رسول الله (ص) قد سيّره ثمّ لم يردّه ابوبكر و لا عمر، و اعطاه مائة الف درهم.

و تصدق رسول الله (ص) بموضع سوق فى المدينة يعرف بمهزور على المسلمين، فاقطعه عثمان، الحارث ابن الحكم اخا مروان بن الحكم.

و اقطع مروان فدك، وقد كانت فاطمة (ع) طلبتها بعد وفات ابيها تارة بالميراث و تارة بالنحلة فدفعت عنها.

و حمى المراعى حول المدينة كلّها من مواشى المسلمين كلهم الاّ عن بنى امية.

و اعطى عبدالله بن ابى سرح جميع ما افاء الله عليه من فتح افريقية بالمغرب; وهى من طرابلس الغرب الى طنجة من غير ان يشركه فيه احد من المسلمين... (شرح نهج:1/198)

و اما اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (ع) دراين باره:

آن حضرت در نامه خود به استاندار خويش در مصر، مالك اشتر نگاشت: «ثم انّ للوالى خاصّةً و بطانةً، فيهم استئثار و تطاول، وقلّة انصاف فى معاملة، فاحسم مادّة اولئك بقطع اسباب تلك الاحوال، ولا تقطعنّ لاحد من حاشيتك وحامتك قطيعة، ولا يطمعن منك فى اعتقاد عقدة تضرّ بمن يليها من الناس فى شرب او عمل مشترك، يحملون مؤونته على غيرهم، فيكون مهنأ ذلك لهم دونك، وعيبه عليك فى الدنيا و الآخرة». (نهج: نامه 53 و شرح ابن ابى الحديد: 17/96)

قَطِيفَة :

جامه پرزه دار خوابناك. چادر در پيچيده. ج: قطَايف و قُطُف. عن ابى عبدالله(ع): «انّ علىّ بن الحسين (ع) كان يركب على قطيفة حمراء». (وسائل: 4/445)

عن ابى الحسن (ع) قال: «كان دواء اميرالمؤمنين (ع) الصعتر، و كان يقول: انه يصير للمعدة خملا كخمل القطيفة». (وسائل: 25/217)

قطيفى :

>وى از مشايخ اجازه بسيارى از علماى عصر خود بوده و با معاصر خود محقق كركى مناظراتى داشته و چند رساله در مسائل فقهيه كه مورد مشاجره و مناظره بوده است نگاشته است.

او راست:

1 ـ اثبات الفرقة الناجية.

2 ـ الاربعون حديثاً.

3 ـ الامالى.

4 ـ ايضاح النافع در شرح مختصر نافع.

5 ـ حاشيه الفيه شهيد اول.

6 ـ حاشيه شرايع محقق. سال وفاتش بدست نيامد. (روضات الجنات. نامه دانشوران و الذريعه و ريحانه الادب: 3/314)

قَعب :

قدح چوبين. ج: اَقعُب و قِعاب و قِعَبة.

روى عمران بن غفلة، قال: دخلت على علىّ (ع) بالكوفة، فاذا بين يديه قعب لبن اجد ريحه من شدّة حموضته، وفى يده رغيفٌ يُرى قشار الشعير على وجهه... (بحار: 41/138)

علىّ (ع): «زارنا رسول الله (ص) ذات يوم فقدّمنا اليه طعاماً و اهدت الينا امّ ايمن صحفة من تمر و قعباً من لبن و زبد، فقدّمنا اليه، فاكل منها، فلمّا فرغ قمت فسكبت على يديه ماء، فلمّا غسل يده مسح وجهه و لحيته ببلّة يديه». (بحار: 66/355)

قَعَد :

جِ قاعد، چون خَدَم جِ خادم.

قَعَدة :

يك بار نشستن. نوعى از نشستن. عن ابى عبدالله (ع): «بين كلّ اذانين (اى كلّ اذان و اقامة) قعدة الاّ المغرب، فانّ بينهما نفساً» (وسائل: 5/398). وعنه (ع): «كان جبرئيل (ع) اذا اتى النبى (ص) قعد بين يديه قعدة العبد، و كان لا يدخل حتى يستأذنه». (بحار: 18/256)

قَعر :

به تك رسيدن. تك و پايان هر چيزى. تَه. بُن. ژرفا. ج: قعور. (تنزع الناس كانّهم اعجاز نخل منقعر): آنچنان طوفان، قوم عاد را از زمين مى كند كه گوئى درختان خرما بودند كه از بيخ كنده شده بودند. (قمر: 20)

علىّ (ع): «اتّقوا نارا حرّها شديد و قعرها بعيد»: از آتشى برحذر باشيد كه گرميش سخت و ژرفايش دور است. (نهج: خطبه 120)

قَعس :

رفتن چون قعسان يعنى پشت در شده و سينه بيرون آمده. يا مانند چنين كسى راه رفتن. قَعِسَ قعساً: سينه اش بيرون شده و پشتش به درون رفته. ضِدِّ حَدَبَ.

قَعِس :

آن كه پشت وى در شده و سينه اش بيرون آمده باشد.

قَعص :

برجاى كشتن كسى را. مردن بر جاى بى نقل و جنبش. مرگ سريع.

قَعقاع :

آواز سلاح. خرماى خشك. تب لرز كه دندانها به هم بخورند و آوازى مانند آواز سلاح از خود دهند.

قَعقاع :

بن عمرو تميمى يكى از دلاوران و قهرمانان عرب از دوره جاهليت و اسلام و از صحابيان و از شاعران است. وى در وقعه يرموك و فتح دمشق و بيشتر جنگهاى مسلمانان ايرانيان حضور داشته و در كوفه سكونت كرد و در جنگ صفين جزء لشكريان على بود. او هنگام آرايش شمشير هرقل امپراطور روم را حمايل مى كرد و زرهِ بهرام گور شاهنشاه ايران به تن مى پوشيد و اين دو از چيزهائى بود كه در جنگ ايرانيان به غنيمت برده بود. قعقاع شاعر بزرگى است و ابوبكر درباره او گويد: آواز قعقاع در ميان لشكريان از هزار مرد بهتر است. وفات وى به سال 40 هـ ق اتفاق افتاد. (رجوع به كامل ابن اثير حوادث سال 16 و اعلام زركلى: 3/798 شود)

قَعقَعَة :

آواز سلاح و مانند آن. آواز پوست خشك. آواز دندان كه وقت سخت خائيدن چيزى برآيد. آواز تندر.

اميرالمؤمنين (ع) در خطبه اى كه در آن از حوادث عظيمه اى درباره بصره سخن مى گويد: «يا احنف! كانّى به وقد سار بالجيش الذى لا يكون له غبار و لا لَجَبٌ و لا قعقعة لُجُم و لا حمحمة خيل، يثيرون الارض باقدامهم كانها اقدام النعامَ». (نهج: خطبه 128)

قَعود :

شترى كه شبان براى حاجات خود نگاه دارد. شتر جوان كه نخست در بار و بر نشستن آمده باشد تا آن كه به شش سالگى در آيد. (منتهى الارب)

اميرالمؤمنين (ع): «ساهِل الدهر ما ذلّ قعوده»: با روزگار بساز تا گاهى كه قَعود (شتر جوان نو بار) آن رام تو باشد. (ربيع الابرار: 1/69)

قُعود :

نشستن. يا نشستن از قيام چنان كه جلوس نشستن از ضجعه (خوابيدگى) و سجدة. به ايستاده گويند: اُقعُد، و به خوابيده گويند: اِجلِس باز ايستادن از چيزى يا از كارى. «قعدت المرأة قعوداً: انقطع حيضها». «قعد عن الحرب»: از نبرد باز ايستاد. (انكم رضيتم بالقعود اوّل مرّة): شما اولين بار به باز نشستن از جنگ تن داديد. (توبة:83)

قُعود :

جِ قاعِد. نشستگان. (اِذ هم عليها قُعود): آنگاه كه آنها (اصحاب اخدود) به كنار آن گودال نشسته بودند. (بروج: 6)

قَعِيد :

همنشين. حافظ و نگهبان. ملازم. هر يك از دو ملك بر چپ و راست آدمى را به همين لحاظ قعيد گويند. (اذ يتلقّى المتلقّيان عن اليمين و عن الشمال قعيد): چون دو فرشته از طرف راست و چپ ملازم و مراقب وى (آدمى) باشند. (ق: 17)

قَفا :

پسِ سر و پسِ گردن. مجازاً دنبال، پشت سر. ج: اقفية و اَقف و اَقفاء و قِفِىّ. ابونصر البزنطىّ، عمّن ذكره، قال: رأيت اباالحسن الرضا (ع) اذا تغدّى استلقى على قفاه و القى رجله اليمنى على اليسرى. (بحار: 66/419)

رسول الله (ص): «يجىء يوم القيامة ذوالوجهين دالعا لسانه فى قفاه و آخر من قدّامه يلتهبان ناراً». (بحار: 75/203)

ابوعبدالله (ع): «من زار اخاه فى الله فى مرض او صحة، لا يأتيه خداعا ولا استبدالاً، وكل الله به سبعين الف ملك ينادون فى قفاه: ان طبت و طابت لك الجنّة...». (وسائل: 14/588)

ابوجعفر الباقر (ع): «احتجم النبىّ (ص) فى رأسه و بين كتفيه و فى قفاه ثلاثاً، سمّى واحدة النافعة و الاخرى المغيثة و الثالثة المنقذة». (وسائل: 17/113)

قِفار :

جِ قفر، و آن زمين غير آباد كه آب و گياه در آن نباشد.

اميرالمؤمنين (ع) در آفرينش كعبه: «ثم امر آدم عليه السلام و ولده ان يثنوا اعطافهم نحوه، فصار مثابة لمنتجع اسفارهم و غاية لملقى رِحالهم، تهوى اليه ثِمارُ الافئِدَة من مفاوز قفار سحيقة و مهاوى فجاج عميقة»: سپس آدم و فرزندانش را فرمود كه بدان سوى روى آورند، پس آن (كعبه) مركز تجمع و سر منزل مقصود و بار انداز آنان گرديد، كه افراد از اعماق دل، شتابان از ژرفاهاى درّه ها و بيابانهاى دور و جزائر از هم پراكنده درياها به آنجا روى آوردند. (نهج: خطبه 192)

قِفاز :

مردن. قفز: مات. (المنجد)

قُفّاز :

نوعى دستكش كه زنان عرب جهت دفع سرما مى پوشيدند، حشو آن را پنبه مى كردند و داراى تكمه هائى بوده كه تا بازو را مى پوشانيده.

در حديث از پوشيدن زنان آن را در حال احرام منع شده است. ابو عبدالله (ع): «يحلّ للمرأة المحرمة لبس الثياب كلّها ما خلا القُفّازين و البرقع و الحرير». (وسائل: 12/367)

قَفّال :

محمد بن على بن اسماعيل شاشى (291 ـ 365 هـ). مكنّى به ابوبكر، از دانشمندان بزرگ و از مردم ماوراء النهر، در فقه و حديث و لغت و ادب متبحّر بوده، قفّال به خراسان و حجاز و عراق و شام سفر كرده و در شاش (پشت رود سيحون) وفات يافت. او راست: اصول الفقه. محاسن الشريعة. شرح رسالة الشافعى. (اعلام زركلى)

قَفر :

بيابان بى آب و گياه. ج: قفار و قُفور. ابوعبيدة الحذّاء، قال: سمعت ابا جعفر (ع) يقول: «انّ الله افرح بتوبة عبده حين يتوب من رجل ضلّت راحلته فى ارض قفر و عليها طعامه و شرابه، فبينما هو كذلك لا يدرى ما يصنع و لا اين يتوجّه... فاتاه آت فقال له: هل لك فى راحلتك؟ قال: نعم. قال: هوذه فاقبضها. فقام اليها فقبضها...». (بحار: 6/38)

سليمان بن خالد، قال: قلت لابى عبدالله (ع): الرجل يكون فى قفر من الارض فى يوم غَيِّم، فيصلّى لغير القبلة، ثم تصحى، فيعلم انّه صلّى لغير القبلة، كيف يصنع؟ قال: «ان كان فى وقت فليُعِد صلاته، و ان كان مضى الوقت فحسبه اجتهاده». (وسائل: 4/317)

قَفر :

مادّه نفتى شبيه به قير. ابوالحسن الرضا (ع): «لا تسجد على القير و لا على القفر ولا على الصاروج». (وسائل: 5/353)

قَفز :

مردن. برجستن.

قَفَس :

معروف است، معرّب آن قفص است.

قَفل :

برگشتن يا از سفر برگشتن.

فى الحديث: «ولمّا قضى رسول الله (ص) نسكه اشرك عليّاً فى هديه و قفل المدينة وهو معه والمسلمون حتى انتهى الى الموضع المعروف بغدير...». (بحار: 21/386)

قُفل :

كليدانه. آهن و مانند آن كه در را بدان بندند. ج: اَقفال. (افلا يتدبّرون القرآن ام على قلوب اقفالها): آيا منافقان خود در آيات قرآن نمى انديشند يا قفلهائى بر دلهاى آنها است. (محمد: 24)

در حديث است: «انّ هذا العلم عليه قفل و مفتاحه السؤال»: اين دانش قفل بر آن است، و كليدش پرسش است. (بحار: 1/198)

قَفو :

پيروى كردن و در پى رفتن. قفا اثره قفواً: تبعه. (ولا تقف ما ليس لك به علم انّ السمع و البصر و الفؤاد كلّ اولئك كان عنه مسئولا): چيزى را كه بدان علم ندارى پيروى مكن كه حسّ شنوائى و بينائى و دل، همه اينها (روزگارى) بازپرسى خواهند شد. (اسراء:36)

قُفُول :

بازگشتن. علىّ (ع): «كيف اظلم احداً لنفس يسرع الى البلى قفولها»: چگونه به كسى ستم روا دارم، آن هم براى كسى (خود حضرت) كه شتابان به سوى فرسايش باز مى گردد. (نهج: خطبه 224)

قُفَّة :

آوندى مانند كدو كه از برگ درخت خرما سازند. مرد ريز اندام يا پست قد سست. به فتح قاف نيز آمده است.

قَفِّى :

آن كه قائم مقام ديگرى باشد، گويند: هو قفّيهم، اى الخلف منهم.

قَفيز :

يكصد و چهل و چهار گز از زمين. پيمانه اى است مقدار دوازده صاع و هر صاع هشت رطل باشد.

قِلّ :

ديوار كوتاه. كم شدن مال كسى. لاغر و كوتاه شدن.

قُلّ :

كمى. كم. القُلّ من الشىء: كمترين مقدار از چيز. رجل قُلّ: مرد بى كس و كار و تنها. سُئِلَ علىّ (ع) عن قول رسول الله (ص): «غيّروا الشيب و تشبّهوا باليهود». فقال: انما قال ذلك والدين قُلّ، فاما الآن وقد اتسع نطاقه و ضرب بجرانه فامرؤ وما اختار»: از اميرالمؤمنين (ع) درباره گفتار پيغمبر (ص) سؤال شد كه فرموده است: موهاى سفيد را (به رنگ سياه) تغيير دهيد و خود را به جهودان مانند مسازيد. حضرت فرمود: اين سخن را پيامبر در زمانى فرمود كه پيروان اسلام اندك بودند، اما امروز كه اسلام توسعه يافته و كاملا جا افتاده است هر كسى مختار است در اين باره هر كار بكند. (نهج: حكمت 17)

قَلائِد :

جِ قِلادة. گردنبندها. چيزهائى كه آويز گردن كنند. مجازاً قربانيها كه چيزى مانند نعل به گردنشان آويخته باشند. (ولا تحلّوا شعائرالله ولا الشهر الحرام ولا الهدى ولا القلائد...). (مائدة: 2)

قَلائِل :

جِ قليلة. اندكها. علىّ (ع): «...فخشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ان ارى فيه ثلماً او هدماً، تكون المصيبة به علىّ اعظم من فوت ولايتكم التى انّما هى متاع ايّام قلائل...». (نهج: نامه 62)

قِلادَة :

گردنبند. ج: قلائِد. لنگه كفش مانند كه به گردن قربانى بندند كه آن نشان وى باشد.

رُوِىَ ان الحسين بن على (ع) لمّا عزم على الخروج الى العراق قام خطيباً فقال: «الحمدلله وما شاء الله ولا قوة الاّ بالله وصلّى الله على رسوله و سلّم، خُطَّ الموت على ولد آدم مخطّ القلادة على جيد الفتاة، وما اولهنى الى اسلافى اشتياق يعقوب الى يوسف...». (بحار: 44/366)

قَلاّش :

زيرك حيله گر. مردم بى نام و ننگ و لوند و بى چيز و مفلس و از كائنات مجرّد (برهان). اين كلمه فارسى است زيرا در كلام عرب شين پس از لام وجود ندارد. (اقرب الموارد)

قِلاع :

جِ قلعة. جِ قَلع.

قَلاّع :

دروغگوى. شُرطىّ. آن كه پيش سلطان به باطل سخن چينى نمايد.

عن رسول الله(ص): «لا يدخل الجنة مدمن خمر ولا مُصِرٌّ على رباً ولا قتّات... ولا قَلاّع وهو الذى يسعى بالناس عند السلطان ليهلكهم...». (بحار: 8/199)

فى حديث آخر عنه (ص): «ولا قلاّع وهو الشرطىّ...». (بحار: 75/343)

قلال

(به ضمّ يا فتح قاف) :

كم. اندك. ج: قُلَل.

قِلال :

جِ قُلَّة. سر كوهها و تاركهاى سر مردم و بالاى كوهان و بالاى هر چيزى.

قُلامَة :

تراشه و چيده ناخن و جز آن. آنچه از سر ناخن چيده شود و بيفتد.

فى الحديث: «يؤخذ قُلامة ظفر من به عرق النساء فيعقدها على موضع العرق، فانّه نافع باذن الله». (بحار: 62/190)

قلاووز

(تركى) :

سوارانى را گويند كه به جهت محافظت لشكر در بيرون لشكر مى باشند. مقدمه لشكر. رهبر لشكر.

قَلب

(مصدر) :

برگردانيدن. باژگونه گردانيدن. (واليه تقلبون) (عنكبوت: 21). (ونقلّبهم ذات اليمين و ذات الشمال). (كهف: 18)

قَلب :

عضو صنوبرى شكل در بدن، كه تنظيم كننده و جريان دهنده و پخش كننده خون است به تمام اعضاء بدن. ج: قلوب. دل. خرد و دانش.

لطيفه اى ربانى روحانى كه به قلب جسمانى ارتباط و تعلق دارد مانند ارتباط اعراض به اجسام و صفات به موصوفات، وآن حقيقت انسان است، و هر كجا در قرآن يا سنت از قلب نام برده شده مراد همين معنى است، و گاهى قلب اطلاق شود و نفس يا روح يا عقل اراده گردد، ولى معنى اصلى قلب همان است كه ذكر شد، و معانى ديگر مجازى است. و در شرح فصوص جامى آمده است: قلب حقيقتى است جامع بين حقايق جسمانى و قواى مزاجى و بين حقايق روحانى و خصايص نفسانى... (كشّاف اصطلاحات الفنون)

قلب در قرآن كريم، گاه به معنى خرد و نيروى تميز نيك از بد و حق از باطل آمده، چنان كه در آيات (انّ فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب) و (ختم الله قلوبهم) بدين معنى است، و گاهى به معنى مركز خواستن و نخواستن و حب و بغض و ايمان و كفر و شجاعت و جبن آمده چنانكه در آيات (الاّ من اكره و قلبه مطمئنّ بالايمان) و (ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه) و (الا بذكرالله تطمئن القلوب) و (هوالذى انزل السكينة فى قلوب المؤمنين)مشاهده مى شود، و در حديث نيز به اين معنى آمده چنانكه در احاديث آتيه ملاحظه مى فرمائيد.

back page fehrest page next page