رنج دست
: مالى كه به رنج دست عايد كرده باشد ، در قبال مالى كه به تكدّى و رو زدن به اين وآن به چنگ آورده باشد ويا از بيت المال عايدش شده باشد .
از حضرت صادق (ع) روايت شده كه : «خداوند به داود وحى نمود : تو نيكو بنده اى جز اينكه از بيت المال مصرف مى كنى نه از دست رنج خود . داوود چون شنيد بگريست، پس خداوند به آهن فرمود : به دست بنده ام داوود نرم شو . از آن به بعد داوود هر روز زرهى آهنين مى ساخت وبه هزار درهم مى فروخت وبه مصرف خود وخانواده اش مى رساند» . (بحار:14)
حضرت رسول (ص) فرمود : «همواره از دست رنج خود بخوريد» .
از سلمان سؤال شد : «كدام عمل بهتر است»؟ گفت : «ايمان به خدا ونان حلال» .
از پيغمبر (ص) نقل است كه فرمود : «هر كه غذاى حلالى را بخورد ملكى در آن حال بر سر او بايستد وبرايش طلب مغفرت كند تا از غذا بپردازد» . (بحار:66/314)
به واژه هاى : «كسب» ، «كار» و «حلال» نيز رجوع شود .
رنجورى :
دردمندى وافسردگى . به افسردگى رجوع شود .
رِند
(فارسى) : زيرك و مُحِيل . شاطر .
رُنِسانس
(مأخوذ از فرانسه) : احياء . بازگشت به زندگى . اعاده حيات . تولد جديد . تجديد حيات . واصطلاحاً ، به طور خاص دوره تجديد وجنبشى را گويند كه در پايان قرون وسطى وآغاز قرون جديد (قرن 14 ـ 16) براى احياى ادبيات وعلوم وصنايع در اروپا بوجود آمد واساس اين جنبش وتجديد حيات تقليد از ادبيات قديم بود در پايان قرن پانزدهم ونيمه اول قرن شانزدهم صنايع وادبيات را رونق شگفت آورى پديد آمد . اين شگفتگى را كه در عالم صنعت وادب روى نمود ، رنسانس مى خوانند وهر چند اين معنى چندان رسا نيست ولى مراد از آن بازگشت هنر وادب
است . رنسانس كه يكى از مهمترين وقايع تاريخ دنيا است نخست در ايتاليا مايه گرفت واز آن پس در فرانسه وآلمان واسپانيا وهلند بسط وانتشار يافت وهنرمندان آن دوره شاهكارهايى بوجود آوردند كه تا امروز اثرى عاليتر ونيكوتر از آنها پديدار نشده است . چنانكه اكتشافات بحرى ميدان سعى وعمل را در كارهاى مادى وسعت داد رنسانس هم عرصه فكر بشر را توسعه بخشيد . (فرهنگ دهخدا)
رَنَق :
تيره شدن آب .
رَنِق :
آب تيره و كدر . اميرالمؤمنين (ع) در صفت دنيا : «سلطانها دول ، و عيشها رَنِق، و عذبها اجاج ، و حلوها صَبِر» . (نهج : خطبه 111) . آن حضرت به ياد از ياران گذشته : «الاّ يكونوا اليوم احياء ؟ يسيغون الغصص ويشربون الرنق» . (نهج:خطبه 182)
رنگ :
اثر نور كه بر ظاهر اجسام نمايشهاى مختلف ميدهد . به عربى لون ، جمع ، الوان . (ومن آياته خلق السماوات والارض واختلاف السنتكم والوانكم) از نشانه قدرت وحكمت پروردگار آفرينش آسمانها وزمين واختلاف زبانها ورنگهاى شما ميباشد (كه جمعيت بشر با آن كثرت نفوس دو نفر از حيث رنگ به يكديگر شباهت ندارند) . (روم:22)
در حديث است كه : «پيغمبر (ص) رنگ
سبز را از هر رنگى بيشتر دوست ميداشت» . (كنزالعمال)
رنگ خدائى :
كه در قرآن به تعبير صبغة الله آمده . به «صبغة الله» رجوع شود .
رنگ عوض كردن :
بوقلمونى زندگى كردن كه روش فرومايگان است .
اميرالمؤمنين (ع) فرمود : «بدانيد كه خداوند آن دسته از بندگانش را كه رنگ و وارنگ (وبوقلمونى) زندگى كنند (ودر عقيده خود ثباتى ندارند) دوست ندارد پس (زنهار محض رسيدن به مال ومقام دنيوى) از مسير حق وولايت با اهل حق برمگرديد كه هر كس ما (خاندان نبوت) را به ديگرى بدل كند دنيا را از دست مى دهى وسرانجام با حسرت وندامت بدرود حيات كند» . (بحار:10/89)
به «ابن الوقت» نيز رجوع شود .
رنگ لباس :
به «لباس» رجوع شود .
رنگ كردن مو :
كه به عربى خضاب گويند . از امام صادق (ع) نقل است كه : «مردى به خدمت پيغمبر (ص) آمد ، حضرت ديد در ريشش موى سپيد پديد گشته ، فرمود : اين نور است زيرا هر كه در اسلام موئى سفيد كند او را در قيامت نورى باشد . پس از چندى باز به خدمت حضرت آمد وريش خود را به حنا سرخ كرده بود . حضرت چون ديد فرمود : اين هم نور است وهم اسلام . پس از مدتى باز به نزد حضرت آمد كه اين بار به وسمه ريشش را سياه كرده بود . حضرت فرمود : اين هم نور است وهم اسلام وايمان كه همسرانتان را به شما مهربانتر مى كند ودشمنان را (كه در نبرد شما را جوان پندارند) مرعوب مى سازد» . (بحار:76/100)
به «خضاب» وبه «مو» نيز رجوع شود .
رنگين كمان :
كه : «به عربى قوس قزح گويند . نقل است كه شخصى از امام مجتبى(ع)
پرسيد : قوس قزح چيست ؟ فرمود : مگو قوس قزح كه قزح نام شيطان است واين قوس از خدا مى باشد وآن نشان فراوانى محصول واهل زمين را از غرق امان است» . (بحار:59/377)
رَنّة :
فرياد كردن . ج : رنات ، در كتاب خصال از امام صادق (ع) روايت شده كه : «رنّ ابليس اربع رنّات : او لهن يوم لُعِن ، وحين اهبط الى الارض ، وحين بعث محمد(ص) على حين فترة من الرسل ، وحين انزلت ام الكتاب» . يعنى ابليس چهار بار فرياد برآورد : نخست هنگامى كه از درگاه ايزد متعال رانده گرديد ، وهنگامى كه به زمين فرود آورده شد ، وموقعى كه پيغمبر اسلام در حال فترت انبياء مبعوث گشت ، وزمانى كه سوره حمد نازل گرديد . (تفسير نورالثقلين:1 ـ 4)
رَنين :
صيحه زدن وصدا به گريه بلند كردن .
رُو :
چهره . رخ . به عربى وجه ، از پيشانى شروع وبه زنخ ختم ميشود . رو از اعضائى است كه شستن همه آن در وضوء ، ومسح كردن از بالاى آن تا ته بينى در تيمم واجب است . كشف آن براى زن در حال نماز ودر حالات ديگر جز در مورد ريبه جايز است .
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه : «سه چيز فريبنده است (كه آدمى را به گناه مى كشاند): موى زيبا و روى زيبا وآواز خوب» (كنزالعمال) . به «چهره» نيز رجوع شود .
رَوا
(فارسى) : جايز . شايسته . سزاوار . جدير . قمين .
رَواء
(عربى) : آب خوش گوار وسيراب كننده .
رُواء :
منظر . ديدار .
رُوات :
جِ راوى . روايت كنندگان .
رَواتب :
جِ راتبة . مقرّرى . وظيفه روزانه وماهيانه وساليانه . از اين معنى است رواتب به معنى نوافل يوميه ، در قبال نوافل اتفاقيه يا مبتدئة . به «راتب» رجوع شود .
رواجِب :
پيوندهاى بيخ انگشتان يا شكمهاى مفاصل انگشتان يا استخوانهاى انگشتان است .
رَواح :
شبانگاه رفتن . (ولسليمان الريح غدوّها شهر ورواحها شهر ...) . (سبأ:12)
رَواحِل :
جِ راحِلة . شتران قوى وتندرو.
رِواد :
خواستن .
رُوّاد :
جِ رائِد .
رَوّاس :
سرفروش . آنكه سر حيوانات فروشد .
رَوّاس :
ابوبكر محمد بن الفضل بن محمد بن جعفر بن الصالح الرواس ، معروف به ميرك
بلخى از مفسران است وتفسير الكبير از او است . وى به سال 415 يا 416 درگذشته است . (اللباب فى تهذيب الانساب)
رَوّاس :
سيد محمد مهدى بن على رفاعى حسينى بغدادى صيادى مشهور به رواس وملقب به بهاءالدين از افاضل عرفاى قرن سيزدهم هجرى است . وى در سيزده سالگى پس از وفات پدر به حجاز رفت ودر مكه ومدينه مقدمات علوم را بياموخت وبه سن هيجده براى تكميل تحصيلات ومعلومات به مصر رفت واحكام شريعت وعلوم ديگر را از استادان جامع الازهر فرا گرفت وپس از سيزده سال در 1251 ق از مصر به عراق مسافرت كرد ودر بغداد اقامت گزيد وداخل در طريقت رفاعيه از طرق صوفيه شد وپس از آن به شهرهاى حمص وحماة وشام وهند وچين وشهرهاى ايران وقسطنطنيه وآناطولى مسافرتها كرد وعاقبت به بغداد بازگشت وبه سال 1287 ق در شصت وهفت سالگى در گذشت .
از تأليفات اوست :
1 ـ الحكم المهدوية الملتقطة من درر الامدادات النبويه در تصوّف . چاپ بيروت .
2 ـ رفرف العناية در تصوف . چاپ مصر.
3 ـ مشكاة اليقين ومحجة المتقين كه ديوان اوست ودر قاهره به چاپ رسيده است . (ريحانة الادب:2 به نقل از معجم المطبوعات)
رَواسى :
جِ راسِى . ثوابت . جبال رواسى : كوههاى محكم واستوار .
رَواسى :
ابوجعفر محمد بن ابى ساره رواسى كوفى (م 187 هـ) اولين نحوى كه در نحو كتاب نوشت وسيبويه چون قولى از او نقل ميكند او را به نام كوفى نام ميبرد ، وى معاصر خليل بوده .
او راست كتاب : الفصيل ، كتاب التصغير، معانى القرآن ، كتاب الوقف والابتداء .
رَواشِن :
جِ روشن . روزنهاى خانه . معرّب است .
رَوّاغ :
بسيار مكر كننده . مكّار ، روباه . در نامه اى از اميرالمؤمنين (ع) به معاويه آمده : «و انّك لذهّابٌ فى التيه روّاغٌ فى القصد» . (نهج : نامه 28)
رَوافِد :
جِ رافِدَة يا . چوبهاى
سقف.
رَوافِض :
جِ رافِضَة . در ابتدا اسم فرقه اى از مردم از اصحاب زيد بن على بن الحسين بودند كه چون او به امامت مفضول اظهار عقيده كرد از دور او متفرق شدند و او را ترك گفتند وبه همين جهت رافضه خوانده شدند . اهل تسنن عموم فرق شيعه را به علت آنكه امامت خلفاى ثلاثه را ترك نموده اند رافضه ميخوانند . مغيرة بن سعيد رئيس فرقه مغيريه هم پس از آنكه رأى
مخصوص خود را در باب امامت محمد بن عبدالله بن حسن ظاهر كرد وشيعه از او رو گرداندند ايشان را رافضه ناميد . (فرهنگ دهخدا)
رواق
(به كسر يا ضم راء) : خانه اى كه به خرگاه ماند ويا سايه بان . سقف مقدم خانه . خانه شبيه فسطاط .
رواقيان :
گروهى از حكماى يونانند كه در قرن دوم قبل از ميلاد ميزيسته اند وآنان به وحدانيت خدا واصالت اخلاق وحكمت معتقد بوده وحكمت را براى تربيت بشر كافى مى دانسته اند و از اين رو آنها را رواقى نامند كه مؤسس آن مذهب زينون كه معاصر اپيكور بوده در رواقى در آتن مى نشسته و مردم را تعليم مى داده . وبعضى آنها را بت پرست مى دانند . و از مذهب آنها است كه مصايب شرور در اين جهان جز موهوماتى بيش نيست وحقيقتى ندارد وحكيم را نشايد كه از حزن متأثّر شود .
رَواكِد :
جِ راكد و راكدة ، به معنى ثابت و پابرجاى . (ومن آياته الجوار فى البحر كالاعلام ان يشأ يسكن الريح فيظللن رواكد على ظهره) ; از جمله نشانه هاى وجود خداوند ، همين كشتى ها است كه همچون نشانه ها از دور نمايانند و در دريا در حركتند ، اگر خدا بخواهد باد از حركت بيندازد و آنها همچنان بى حركت بر روى آب بمانند . (شورى:33)
رَوان :
رونده . پويان . ماشى . جارى . ساعى . سيّال .
رَوان :
جان . روح . نفس .
رَوايات :
جِ روايت .
رَوايت :
نقل سخن يا خبر از كسى . به «خبر» و «حديث» و «رواية» رجوع شود .
رَوايح :
جِ رايحة . بوهاى خوش يا ناخوش .
رَوايع :
جِ رائعة . آنكه يا آنچه حسن يا شجاعت او مردم را به شگفت آورد .
رَواية :
باز گفتن سخن را وهمچنين است شعر . اصطلاحى است در نقل حديث .
در دائرة المعارف فريد وجدى آمده : زمانى كه پيغمبر وفات يافت اصحاب آن حضرت مجبور به جمع قرآن واقوال وى شدند واين همه امكان نداشت مگر اينكه اقوال صحابه را كه از پيغمبر شنيده شده بود گرد آورند . پس روايت حديث پيدا شد ، وهر كس كه حديثى از پيغمبر شنيده بود به ديگرى ابلاغ كرد وچون عصر صحابه سپرى شد نوبت به تابعان رسيد وآنان احاديثى را كه از زبان صحابه شنيده وفرا گرفته بودند در مجالس ومحافل بر مردم مى خواندند واين مردم در حفظ وروايت احاديث واسناد آن جِدّى بليغ داشتند واولين حافظ وراوى حديث ابن عباس بود . (دائرة المعارف فريد وجدى)
و صاحب كشاف اصطلاحات الفنون آرد: رواية در لغت به معنى نقل گفتار است ودر عرف فقها آن را گويند كه مسئله اى از مسائل فرعى فقهى از فقيهى اعم از سلف يا خلف نقل شود ، وگاه باشد كه اختصاص به سلف يابد در صورتى كه گفتار خلفى در مقابل آن باشد . ودر مجمع السلوك آمده : روايت علمى است كه بر كردار وگفتار پيغمبر (ص) اطلاق شود وآثار افعال صحابه را گويند . محدثان روايت را به چند قسم منقسم ساخته وگفته اند كه اگر راوى يا كسى كه از او روايت شده در سن وملاقات پيغمبر مساوى باشد آنرا روايت اقران خوانند واگر يكى از آنان از ديگرى روايت كند آنرا مديح نامند . واگر راوى از كسى روايت كرد در سن وملاقات پيغمبر يا در ميزان علم وحفظ حديث مادون راوى بود آنرا روايت اكابر از اصاغر گويند ، و روايت آباء از ابناء نيز مشمول اين حكم است . واگر دو تن از شيخى روايت كردند ويكى از آن دو پيش از ديگرى وفات يافت آنرا سابق ولاحق خوانند وراوى در عرف محدثان نقل كننده حديث است به اسناد . (فرهنگ دهخدا)
رَوب
(مصدر) : ماست شدن شير .
رُوباه :
جانورى بيابانى كه آن را به حيله گرى منسوب كنند . به عربى ثعلب گويند .
از امام صادق (ع) نقل است كه حضرت سجاد (ع) در راه مكه با ياران در جائى نشسته به صرف ناهار مشغول بودند . ناگهان روباهى پيدا شد حضرت فرمود : با من پيمان خدائى ميدهيد كه چون من اين حيوان را بخوانم وبيايد او را نيازاريد ؟ گفتند : آرى . حضرت به روباه اشاره كرد كه بيا . روباه بيامد ونزديك و روبروى حضرت بايستاد حضرت استخوانى پيشش انداخت برداشت ورفت .
باز هم حضرت فرمود : اگر قول ميدهيد آن را نيازاريد بگويم بيايد . گفتند : چنين باشد . حضرت او را صدا زد وآمد . اين بار يكى به آن ترش روئى كرد و روباه فرار نمود. حضرت فرمود : چه كسى عهد مرا شكست ؟ آن شخص گفت : من بودم واز كرده خويش پشيمانم ... (بحار:65/75)
امام صادق (ع) ذيل آيه (ومن عاد فينتقم الله منه) فرمود : يكى در حال احرام روباهى را بگرفت و(به بازى) آتش به چهره روباه نزديك ميكرد و روباه از حرارت نعره ميزد واز پشت باد برون ميداد و او ميخنديد . ياران هر چند او را از اين كار نهى ميكردند دست برنميداشت تا بالاخره او را رها ساخت . آن مرد بخفت و در خواب مارى به دهانش فرو رفت ، وى همى به خود فشار ميآورد كه مار بيرون آيد ودر آن حال از عقب باد هميداد وياران ميخنديدند تا گاهى كه بيرون شد . (سفينة البحار)
على بن جعفر گويد : از امام كاظم (ع) در باره پوشيدن پوست روباه وگربه پرسيدم فرمود : عيبى ندارد ولى نماز در آن خوانده نشود . واز پوشيدن پوست سمور وسنجاب وفنك وقاقم پرسيدم فرمود : اشكالى ندارد ولى اگر تزكيه نشده باشد نماز در آن نخوانند. (بحار:10/249)
رَوبة :
مايه شير يا بقيه شير . پاره اى از شب .
روبيان :
ماهى كوچك دريائى كه حلال گوشت است ونام ديگرش اربيان وميگو مى باشد .
در حديث آمده كه يكى از مردم بصره مقدارى روبيان به خدمت امام صادق (ع) آورد وبه حضرت عرض كرد : نزد ما از اين غذائى مى سازند به نام ربيثا كه غذاى خوش مزه اى است ، ودر آنجا روبيان را در حال ترى وخشكى وپخته مى خورند وبعضى مى گويند خوردنش جايز نيست ؟ حضرت فرمود : آن را بخور كه نوعى ماهى مى باشد مگر نمى بينى كه در ميان پلكه هاى خود پيچيده است ؟! (بحار:65/211)
روبيل :
يا روبين : نام پسر بزرگ يعقوب (ع) است ، از «ليا» دختر بزرگتر خال وى زاده شد .
رَوث :
سرگين اسب وساير سم داران . ج : ارواث .
رَوث
(مصدر) : سرگين افكندن ستور .
رَوح :
مرحوم طبرسى ذيل آيه (ولا تيئسوا من روح الله) (يوسف:87) گفته : اصل اين كلمه از ريح وبه معنى نسيم رحمت است . مرحوم طريحى گفته : به معنى راحت وآسايش وزندگى جاويد است وبه معنى رحمت نيز آمده . (مجمع البحرين)
عبدالله بن شريك از امام باقر (ع) در حديثى مفصل روايت كند كه روزى حضرت رسول(ص) در جمع ياران فرمود : «گروهى از ما (مسلمانان) در سمت راست عرش بر منابر نور نشسته باشند با چهره اى نورانى ولباسى از نور آنچنان كه چشم بيننده را خيره سازد . على (ع) پرسيد آنها كيانند ؟ فرمود : اينان گروهى باشند كه نه به رابطه خويشى ويا رابطه مالى بلكه تنها به روح (نسيم رحمت يا رضاى) خداوند به يكديگر پيوسته ودوستى والفت برقرار كرده باشند، آنها پيروان تواند و تو پيشواى آنانى» .
از امام صادق (ع) آمده كه از روح (وزش نسيم رحمت) خداوند است (كه به توفيق او به بنده مىوزد) در دل شب به عبادت برخاستن وروزه دار را افطار دادن وبه ديدار برادر دينى رفتن. (بحار:68/139 و 87/143)
رُوح :
جان . روان . خود . مايه يا زبده هر چيز . جمع آن ارواح ومؤنث است . ابوعلى سينا گويد : خداوند مردم را از گرد آمدن سه چيز آفريد : يكى تن كه او را به تازى بدن يا جسد
خوانند وديگرى جان كه او را روح خوانند وسوم روان كه او را نفس خوانند (رساله نبض بوعلى) آرى در زبان فارسى چنانكه شيخ گفت هر يك از اين دو را نامى است كه يكى را جان وديگرى را روان نامند ولى در عربى تنها روح است كه نخستين را روح حيوانى يا بخارى گويند ودوم را روح انسانى يا نفس ناطقه خوانند وآن همانست كه هر كس آن را «من» يا «خودم» تعبير ميكند وآن خود انسان است وروح بخارى يا حيوانى كه حيات حيوانى بدانست از متعلقات واز لوازم بقاء او در اين نشأه ميباشد مانند بدن واعضاء آن واين روح به فناى جسد فانى نگردد وآن جوهر است نه عرض واهل تحقيق براينند كه نحوه تعلق آن به بدن به گونه جزئيت وحلول نباشد بلكه نحوه تعلق تدبير وتصرف است يعنى همراه جسد است كه آن را اداره ميكند ودر آن تصرف مينمايد واكثر متكلمين اماميه مانند شيخ مفيد وبنى نوبخت ومحقق طوسى وعلامه واز اشاعره مانند راغب اصفهانى وابوحامد غزالى بر اين عقيده اند .
جرجانى در تعريفات خود گفته : «الروح الانسانى هى اللطيفة العالمه المدركة من الانسان ، الراكبة على الروح الحيوانى ، نازل من عالم الامر ، تعجز العقول عن ادراك كنهه ، وتلك الروح قد تكون مجردة وقد تكون منطبقة فى البدن» : روان آدمى همان نفس ناطقه داننده يابنده اى است كه بر روح حيوانى سوار واز جهان «امر» فرود آمده است ، خردها از درك حقيقت آن ناتوان ميباشند ، وآن ، گاه مجرد بود وگاه با بدن همراه باشد . (تعريفات جرجانى)
غزّالى در كتاب اربعين خود در اين باره سخنى دارد كه مناسب است در اينجا به آن اشاره نمود :
روح همان خود تو وحقيقت تو ميباشد ، همان چيزى كه از هر چيز بر تو پنهان تر وتو به آن ناآگاه ترى ! روح تو همان بُعد ويژه انسانى است كه منسوب ومضاف به خداوند است چنان كه فرمود : (قل الروح من امر ربى) وفرمود : (ونفخت فيه من روحى) .
واين روح جز آن روح جسمانى لطيف است كه منشأ آن قلب است ودر سراسر اجزاء بدن در ميان رگهاى ضاربه منتشر ، وحامل نيروى حس وحركت ميباشد : چشم، بينائى خود را از او احساس ميكند ، گوش ، شنوائى خود را از او درمييابد ، وهمچنين ساير حواس وحركات ونيروهائى كه در وجود انسان متمركز است، چنان كه در وديوار خانه از نور چراغ روشن ميشود . اين روح به انسان اختصاص ندارد كه وى در اين جهت با ديگر حيوانات شريك است، واين روح به مرگ از ميان ميرود ونابود ميشود ، زيرا آن عبارت است از : بخارى كه اعتدال آن بر اثر اعتدال وانسجام اخلاط وعناصر مزاج است ، وچون آن انسجام واعتدال به پاشش وپراكندگى گرائيد آن بخار منعدم ميگردد ، مانند چراغ كه چون روغنش به اتمام رسد خاموش
ميشود ; اين روح بر اثر انقطاع غذا از حيوان به فساد وتباهى گرايد واز او جدا شود زيرا غذا در وجود حيوان به منزله روغن است چراغ را ، وكشتن حيوان به مثابه فوت كردن به چراغ است ، واين همان روحى است كه دانش پزشكى در ارزيابى وتعديل آن تصرف دارد ، واين روح ، بار امانت ومعرفت را نتواند حمل كند وآن روح كه حامل بار امانت است همان روح ويژه انسان است . ومراد ما از امانت ، گردن نهادن وعهده دار شدن تكليف است كه خويشتن را به طاعت پروردگار يا عصيان از فرمان او در معرض خطر ثواب وعقاب قرار دهد ، واين روح هرگز نميرد وبه مرگ جسم وروح حيوانى فناء نپذيرد بلكه پس از آن يا در نعيم وسعادت بود يا در جحيم وشقاوت ، كه اين جايگاه معرفت است وخاك جايگاه ايمان ومعرفت را نتواند خورد ; اخبار وآثار نيز گواه اين مدعى ميباشند ، وشرع مقدس كشف حقيقت آن را تجويز ننموده است ...
تا آنجا كه ميگويد : روح فناپذير ومردنى نيست بلكه به مرگ بدن حال او به حال ديگر تبديل ميشود بى آن كه جايش عوض شود ; قبر در باره او يا باغى از باغهاى بهشت است يا گودالى از گودالهاى دوزخ .
ارتباط روح با بدن ـ در دوران همراهى ـ بدين حد است كه بدن را در مقاصد خويش بكار گيرد وبادامهاى حواس بدن ، اوائل معرفت را به چنگ آرد ; پس بدن براى روح جز ابزار كار ومركب سوارى ودام شكارى بيش نيست ، پرواضح است كه از كار افتادن ابزار ومركب سوارى وشكستن دام موجب از كار افتادن سوار وصياد نگردد بلكه وى همچنان زنده وپابرجا است .
آرى اگر دام صياد پس از انجام وظيفه وگرفتن شكار از كار بيفتد ونابود شود چنين نابودى صياد را غنيمت است كه از دغدغه حمل آن بار سنگين رها ميگردد واز بدوش كشيدن آن آسوده ميشود ، چنان كه فرمود : «تحفة المؤمن الموت» ، ولى اگر دام صياد پيش از اين كه شكارى بدست صياد برسد از كار بيفتد زهى حسرت وندامت ورنج ، كه صياد بيچاره بگويد : (رب ارجعونى لعلى اعمل صالحا فيما تركت) اما كسى به گفته او اعتنا نكند ، بلكه اگر هزار دام در اختيار او باشد وآنچنان دل به آن دامها بسته باشد كه مدام به چشم محبت به آنها بنگرد واز ديدارشان لذت برد ولى پيش از بهره برى ; آنها را از دست بدهد حسرت وافسوس او دو چندان خواهد بود ، يكى به چنگ نياوردن شكارى كه جز به وسيله دام بدن بدست نيايد ، وديگر از دست رفتن آن دامهاى زيبا ونفيس و ارزشمند كه دگر فراهم نيايند ... (مجمع البحرين)
از سخنان منقول از اميرالمؤمنين (ع) در باره روح : «الروح نكتة لطيفة ولمحة شريفة من صنعة باريها وقدرة مُنشِئِها ، اخرجها من خزائن ملكه واسكنها فى ملكه ، فهى عنده لك سبب وله عندك وديعة ، فاذا اخذت مالك عنده اخذ ماله عندك ، والسلام» .
بوعلى سينا مضمون اين جملات را به نظم در آورده است :
هبطت اليك من المحلّ الارفع ----- ورقاء ذات تعزّز وترفّع
أَنِفت فما أَلِفت فلما آنست ----- كرهت مفارقة الديار البلقع
واظنها نسيت عهودا بالحمى ----- ومنازلا بفراقها لم تقنع
تبكى اذا ذكرت عهودا بالحمى ----- بمدامع تمهلّ او تتقطّع
(تذكرة ابن جوزى : 147)
آرى حقيقت وكنه روح بر همگان مجهول است وبزرگان اهل تحقيق به عجز خود در اين باره معترفند تا اينكه بزرگان ، سخن اميرالمؤمنين (ع) «من عرف نفسه فقد عرف ربه» را اشاره به اين دانسته اند يعنى چنانكه هيچكس به حقيقت خود نتواند دست يابد به حقيقت ذات خداوند نيز نتوان رسيد وآيه مباركه (ويسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى وما اوتيتم من العلم الاّ قليلا) نيز مؤيّد اين مطلب است كه علم بشر محدود است وتوان درك حقيقت روح را ندارد حتى اگر هم پيغمبر (ص) در صدد توضيح آن برآيد . (نگارنده)
امام صادق (ع) فرمود : «روح را نتوان به سنگينى وسبكى توصيف نمود ، روح جسمى رقيق است (مانند هوا كه فضا را اشغال ميكند ولى محسوس نيست) كه قالبى تيره بر آن پوشانيده شده . عرض شد آيا روح پس از آنكه از بدن جدا گشت متلاشى (و نابود) ميشود يا باقى مى ماند؟ فرمود : خير، باقى است تا گاهى كه در صور دميده شود» . (تفسير صافى :293)