صاحب بن عباد وى را بسيار دوست مى داشت وميان اين دو نامه ها مبادله گشته وصاحب بسيار مى گفت كه بلغاى جهان چهار كسند ، استاذ ابن عميد وابوالقاسم عبدالعزيز بن يوسف وابواسحاق صابى واگر بخواهم چهارمين را خواهم گفت ومقصود وى خود او بود .
ثعالبى گويد در ترجيح صاحب وصابى بر يكديگر سخن بسيار گفته اند گزيده تر سخن كه شنيده ام اين است : صاحب چنانكه خود مى خواست مى نوشت وصابى چنانكه از او مى خواستند وميان اين دو فرق بسيار است وپس از اين دو تن چرخ فصاحت وبلاغت باز ايستاد . (يتيمة الدهر ثعالبى:2/26)
ابن خلكان در نسب وى گويد : ابراهيم بن هلال بن ابراهيم بن زهرون بن حبون الحرانى الصابى . وى بسال 349 متقلد ديوان رسائل گشت وبسال 367 عضدالدوله او را زندانى كرد وبسال 371 آزاد شد . وبروز دوشنبه ويا پنجشنبه دوازدهم شوال سال 384 بسن هفتاد ويكسالگى در گذشت .
ابن نديم گويد وى در سيصد وبيست واندى متولد وپيش از سال 380 درگذشت ودر شونيزيه دفن گرديد . وشريف رضى او را به قصيده اى رثا گفت كه بعض ابيات آن اين است :
اعلمت من حملوا على الاعوادارأيت كيف خبا ضياء النادى
جبل هوى لو خرّ فى البحر اغتدىمن وقعة متتابع الاذياد
ما كنت اعلم قبل حطك فى الثرىان الثرى يعلو على الاطواد
بعداً ليومك فى الزمان فانهاقذى العيون وفث فى الاعضاد
لاينفد الدمع الذى يبكى بهان القلوب له من الامداد
كيف انمحى ذاك الجناب وعطلتتلك الفجاج و ضل ذاك الهادى
والدهر تدخل نافذات سهامهماوى الصلال ومربض الآساد
اعزز على بان اراك وقد خلتمن جانبيك مقاعد العواد
وچون مردم وى را سرزنش كردند كه شريفى چگونه صابى را رثا گويد؟ گفت فضل او را گفته ام .
ابن نديم گويد او راست ديوان شعر ، كتاب ديوان رسائل در هزار برگ ، كتاب مراسلات الشريف الرضى ، كتاب اخبار اهله ولد ابنه ، كتاب دولة بنى بويه كه به تاجى معروف است . اندكى از نثر ونظم صابى در يتيمة الدهر:2/126 آمده است وامير شكيب ارسلان بسال 1898 جزء اول كتابى را به نام المختار من رسائل ابى اسحاق الصابى منتشر ساخت ، در اشعار پارسى نام صابى وتوصيف رسائل وادب وى فراوان است :
فرخى گويد :
ادب صاحب پيش ادب تو هذر استنامه صابى با نامه تو خوار وسئيم
سوزنى گويد :
اى بر بهنرمندى از صاحب واز صابىوى به بجوانمردى از حاتم واز افشين
كمال بخارى گويد :
جانوروان صاحب وصابى به پيش تستاين تيره از بنانت وآن عاجز از بيان
(لباب الالباب:1/89)
صاحِب :
يار ، ملازم ، رفيق ، همسفر ، قرين ، جليس . خداوند چيزى . ج : صَحب وصُحْبَة وصُحبان وصِحاب واصحاب وصِحابة (جمع فاعل بر فعاله جز در اين مورد نيامده است) .
(وما صاحبكم بمجنون)(تكوير:22) . (ما ضلّ صاحبكم وما غوى). (نجم :2)
امير المؤمنين (ع): «احذر صحابة من يفيل رأيه ويُنكَرُ عمله ، فان الصاحب معتبر بصاحبه» . (نهج : نامه 69)
لقمان بفرزندش: «يا بنىّ! الوحدة خير من صاحب السوء ، يا بنىّ! الصاحب الصالح خير من الوحدة» . (بحار:13/427)
امام سجاد(ع): «و اما حق الصاحب فان تصحبه بالتفضل والانصاف، وتكرمه كما يكرمك ولا تدعه يسبق الى مكرمة، فان سبق كافأته، وتودّه كما يودّك وتزجره عمّا يهمّ به من معصية، وكن عليه رحمة ولا تكن عليه عذابا، ولا قوة الا بالله» . (بحار:74/7)
صاحب:
اسماعيل بن عبّاد بن عباس بن احمد بن ادريس ديلمى ملقّب به صاحب وكافى الكفاة . در سال 316 در طالقان قزوين به دنيا آمد وبسال 358 در رى از دنيا رفت وجسدش را به اصفهان بردند ودر آنجا به خاك سپردند .
واز اين جهت او را صاحب مى گفتند كه وى دورانى مصاحب ورفيق استاد خود ابوالفضل بن عميد بوده ويا به جهت اينكه وى از كودكى با مؤيّد الدوله آل بويه مصاحبت داشته . وى در حكومت آل بويه ابتدا مؤيّد الدوله وسپس فخرالدوله سمت وزارت داشته است .
صاحب شخصيتى دانش پژوه ودانشمند ودانش پرور بوده چنانكه گفته اند : در اوانى كه به پست وزارت نيز اشتغال داشته در علوم مختلف تدريس مى نمود ومجلس درسش آنقدر وسيع بوده كه شش نفر از شش سوى او ايستاده بودند چون وى جمله اى را املاء مى نمود آنها با صداى بلند آن را تكرار مى كردند كه به گوش همه برسد.
وى صاحب تأليفات زياد بوده از جمله در اصول عقايد : مختصر اسماء الله وصفاته وكتاب نهج السبيل وكتاب الامامة .
ودر لغت كتاب بزرگ محيط در ده جلد وكتاب جوهرة الجمهرة ودر تاريخ وعروض وادب نيز كتابهايى نوشته كه اين مختصر گنجايش ذكر آنها را ندارد .
صاحب از شعراى معروف تاريخ است آنچنان كه در عصر خود به بازار شعر وادب رونقى نوين بخشيد .
وى در انواع علوم وفنون استيلا داشته چنانكه ابن خلكان او را نادره دهر واعجوبه عصر خوانده وسمعانى در انساب گفته : كه صاحب آنقدر آثار شعرى ونثرى وعلميش شهره آفاق است كه به ذكر آن نيازى نيست .
در دانشپرورى صاحب ، اين بس كه مرحوم صدوق كتاب عيون اخبار الرضا را وثعالبى كتاب يتيمه الدهر را به دستور او نوشته اند .
صاحب ، شيعى مذهب بوده وبه خاندان نبوّت ارادتى شايان داشته ودر مديحه آن بزرگواران قصائدى سروده است وبه سادات وعلويين علاقه وافرى داشته چنانكه يگانه فرزندش كه دخترى بوده به ابى الحسين على بن حسين حسنى تزويج نمود واز آن پسرى متولد شده كه او را عبّاد به نام جدش نام نهادند وچون صاحب مژده ولادتش را شنيد بداهةً چنين گفت :
احمد الله لبشرى ... اقبلت عند العشىّ
اذ حبانى الله سبطا ... هو سبط للنبىّ
نبوىّ علوىّ ... حسنىّ صاحبىّ
و اين ابيات از يكى از قصائد طولانى صاحب است :
حب النبى واهل البيت معتمدىذوى الخطوب اسائت رأيها فينا
ايا ابن عم رسول الله افضل منساد الانام وساس الهاشميينا
يا ندرة الدين يا فرد الزمان اصخلمدح مولى يرى تفضيلكم دينا
هل مثل سبقك في الاسلام لو عرفواوهذه الخصلة الغراء تكفينا
هل مثل علمك اذ زلّوا واذ وهنواوقد هديت كما اصبحت تهدينا
هل مثل جمعك للقرآن نعرفهلفظا ومعنى وتأويلا وتبيينا
هل مثل صبرك اذ خانوا واذ فشلواحتى جرى ما جرى في يوم صفينا
هل مثل بذلك للعانى الاسيرو للـطفل الصغير وقد اعطيت مسكينا
هل مثل قولك اذ قالوا مجاهرةلولا على هلكنا في فتاوينا
يا رب سهل زياراتى مشاهدهمفان روحى تهوى ذلك الطينا
يا رب صيّر حياتى في محبّتهمومحشرى معهم آمين آمينا
(تذكرة ابن جوزى : 148)
صاحب در سخاوت وبذل وبخشش نيز مشهور تاريخ است چنانكه گويند : وى هر ساله مبلغ گزافى را به بغداد ومكه ومدينه مى فرستاده كه بين فقها ودانشمندان وعلويين تقسيم مى كرده اند واز جمله به ابواسحاق صابى كه از دانشمندان معروف عصرش بوده هر سال پانصد دينار مى داده علاوه بر آنچه كه به فقرا ومستمندان و واردين مى داده و او را عادت چنينى بود كه در ماه رمضان هر كسى كه عصر بر او وارد مى شد او را براى افطار نگه مى داشت وهر شب ماه رمضان مهمانهاى او كمتر از هزار نفر نبود وآنچه را كه در ماه رمضان انفاق مى نمود به اندازه انفاقش در تمام سال بود .
صاحب بريد:
آنكه وقايع روزانه براى سلطان نويسد.
صاحب جمع:
مأمور جمع آورى ماليات در دوره مغول وتا دوره صفويه نيز اين نام بر اين سمت باقى بود.
صاحب جواهر:
به «حسن صاحب جواهر» رجوع شود .
صاحب ديوان:
سركار وناظر خزانه وماليه دولت. عهده دار عايدات مملكت.
صاحب زنج :
ابن اثير در حوادث سنه 255 گويد : به شوال اين سال در فرات بصره مردى خروج كرد وخود را على بن محمد بن احمد بن عيسى بن زيد بن على بن الحسين خواند وزنگيان را كه در سباخ بصره بودند فراهم ساخت واز دجله گذشته در ديثارى فرود آمد .
وابوجعفر آرد كه نام وى را على بن محمد بن عبدالرحيم گفته اند از طايفه عبد قيس است . صاحب الزنج ابتدا با بعضى اطرافيان منتصر عباسى متصل بود وايشان را مدح مى گفت وصله مى ستد سپس بسال 249 از سامراء به بحرين رفت وخود را على بن عبدالله بن محمد بن فضل بن حسن بن عبدالله بن عباس بن على بن ابى طالب خواند ودر «هجر» مردم را به طاعت خود دعوت نمود وجمعى كثير او را متابعت كردند وميان ايشان دو دستگى پديد شد ومردم بحرين وى را چون پيغمبر مى دانستند واو از ايشان خراج بگرفت وفرمان وى در آنجا نافذ گشت چنانكه با اصحاب سلطان به جنگ برخاست واز بحرينيان بسيار كس كشته شدند وى ناچار به احساء رفت ودر آنجا دعوى امامت كرد ومعجزاتى را مدعى شد وگفت : به من الهام شده كه به بصره بروم وبسيار كس را بفريفت وبا خود همراه ساخت وبه ردم كه ناحيتى است از بحرين حمله برد ; جنگى سخت كرد وشكست خورد وبسيارى از يارانش كشته شدند واو به بصره نزد بنى ضبيعه رفت وجماعتى در آنجا پيرو او شدند كه على بن ابان مهلبى در جمله آنان بود . واين بسال 254 بود وعامل بصره در اين وقت محمد بن رجاء حضارى بود . و چون ورود صاحب زنج به بصره با جنگ دو طايفه بلاليه وسعديه مصادف گشت وى در يكى از دو طايفه طمع بست وكس نزد ايشان فرستاد واما مردم شهر دعوت او نپذيرفتند وابن رجاء به طلب او برخاست وصاحب زنج با تنى چند از ياران به بغداد گريخت . ابن رجاء عده اى از ياران او را زندانى ساخت كه پسر بزرگ وى و زن و دخترش در ميان آنها بودند . چون صاحب و ياران او به زمين بطيحه رسيدند عمير بن عمار مأمور آن ناحيت ايشان را گرفته نزد محمد بن عوف عامل واسط فرستاد لكن صاحب زنج حيلتى كرد وخود وياران از دست او خلاصى يافتند وبه بغداد شدند . پس يك سال در اين شهر بماند ودر آنجا خود را محمد بن احمد بن عيسى بن زيد نسبت كرد وگفت : علامتهائى بر من آشكار شده است كه آنچه در ضمير ياران من باشد فهم كنم وهر كار كه كنند بدانم وعده اى از مردم بغداد به وى گرويدند .
در اين وقت محمد بن رجاء از ولايت بصره عزل شد وبزرگان بلاليه وسعديه زندانها بگشودند وزندانيها را رها ساختند كه در جمله زنان وفرزندان صاحب الزنج بودند وى چون اين خبر شنيد در رمضان 255 به همراه چند تن از ياران خويش به بصره رفت ودر قصر قرشى كنار نهرى كه عمود بن منجم نام داشت سكونت گزيد وگفت : من از جانب فرزندان واثق در فروش سباخ وكيل هستم . ريحان كه يكى از غلامان سورجيان ونخستين كس از آنها است كه بدو پيوست گويد : من براى غلامان مولاى خويش آرد مى بردم وبه دست كسان صاحب الزنج افتادم مرا نزد او بردند وگفتند او را به امارت سلام ده . چون سلام دادم پرسيد از كجا مى آيى ؟ واحوال غلامان سورجيان پرسيد ومرا به كيش خود خواند بپذيرفتم سپس گفت : برو واز غلامان ، هر چند كس توانى فرار ده وبياور تا تو را امير ايشان سازم ومرا سوگند داد كه جاى وى به كس نشان ندهم وچون بامداد به نزد وى رفتم ، عده اى از غلامان دبّاشين نزد او آمده بودند پس بر پارچه حرير اين آيه بنوشت (انّ الله اشترى من المؤمنين انفسهم واموالهم بأنّ لهم الجنّة) وآن را بر چوبى زد كه بدان كشتى رانند وغلامان بصره را دعوت كرد وبسيار كس از ايشان بخاطر رهائى از سختى بردگى بدو پيوستند وصاحب الزنج براى آنان خطبه خواند و وعده داد كه ايشان را مالك مال وزمين خواهد كرد وسوگند ياد كرد كه به آنان خيانت نكند . در اين وقت صاحبان غلامان گفتند براى هر غلام پنج دينار بگير واو را باز پس ده وى غلامان را بفرمود تا هر يك از آقايان خويش يا وكلاى آنان را پانصد تازيانه بزدند سپس ايشان را رها ساخت تا به بصره باز گشتند وخود بر كشتى بنشست واز آنجا به نهر ميمون رفت وهمواره سپاهيان بگرد او فراهم مى شدند وچون عيد فطر شد با ايشان نماز گزارد وخطبه خواند وآنان را محنت وسختى بردگى واينكه چگونه خداوندشان نجات داد فرا ياد آورد .
سپس يكى از امراء زنگيان كه ابوصالح نام داشت ومعروف به قصير بود به همراهى سيصد تن زنگى بدو پناه آوردند وچون عده سپاهيان بسيار شد قائدانى از خود آنها بر آنها گماشت وقريه جعفريه را غارت كرد وبا لشكر بصره نبرد كرد وآنها را شكست داد ورئيس بصريان كه عقيل نام داشت با كشتى بگريخت وصاحب الزنج به دنبال او برفت وكشتيهايش بگرفت وقريه مهلبيه را غارت كرد وبسوزانيد وسپس در كنار نهر ريان با يكى ازسران ترك به نام ابوهلال كه چهار هزار مرد جنگجو با خود داشت رو به رو شد وجنگى سخت در گرفت .
زنگيان بر علمدار ترك حمله كردند واو را از پاى در آوردند وابوهلال ولشكريانش بگريختند وسپاهيان بيش از هزار وپانصد تن از آنها بكشتد وعده اى اسير كردند .
به صاحب خبر رسيد كه مردم بصره طايفه بلاليه وسعديه متفق شده وزينبى را بر خويش امير كرده آماده نبرد او مى باشند . صاحب ، على بن ابان را با صد تن سپاه بفرستاد تا خبر گيرد ، على با گروهى از ايشان رو به رو شد وآنان را شكست داد وغلامان كه با ايشان بودند به على پيوستند واو دسته ديگر فرستاد تا به موضعى رفتند كه هزار ونهصد كشتى با مستحفظان در آنجا بودند .
نگهبانان چون سپاه زنج بديدند بگريختند وزنگيان كشتيها را گرفتند ونزد صاحب خويش بردند ودر آن كشتى حاجيانى بودند كه از راه بصره به حج مى رفتند ، صاحب حاجيان را رها كرد وفرقه ديگر براى استعلام از حال لشكريان دشمن فرستاد ، خبر آوردند كه عده بسيارى به سوى او در حركتند . صاحب ، محمد بن سالم وعلى بن ابان را بفرمود تا در نخلستان كمين كنند وخود بر كوهى كه مشرف بود بنشست . ديرى نگذشت كه علمها ومردان نزديك شدند ، پس دستور داد تا زنگيان تكبير گويان حمله برند وسواران بصره نيز حمله كردند ودر اين جنگ جمع بسيارى كشته شدند وسرانجام لشكر بصره شكست خورد .
وبالجمله صاحب زنج چند سال با مردم بصره ونواحى به نبردهاى مكرر و پى در پى روزگار گذراند وبه اهواز وشوش وشوشتر غارتها برد وچپاولها كرد وجمع زيادى كشته شدند وخانه ها به آتش زد وهر نيروئى كه از بغداد وبه مدد مردم بصره واهواز مى آمد با شكست مواجه مى شد تا بسال 261 معتمد عباسى پسر خود جعفر را وليعهد وبرادر خويش ابواحمد موفق را وليعهد فرزند خود كرد واو را الناصر لدين الله الموفق لقب داد وبفرمود كه به جنگ زنگيان رود ، وى با سپاهى مجهز عازم بصره شد وجنگها در پيوست وسرانجام بسال 269 صاحب زنج شكست خورد وبه منطقه نهر بوالخصيب مستقر شد وكار او تباه گشت وقحطى در ميان اصحاب وى پديد آمد چندان كه يكديگر را مى خوردند وبالجمله بسال 270 با حمله اى كه توسط ابوالعباس فرزند موفق از چند سو به سپاه او شد لشكرش تار و مار گشت وصاحب زنج به قتل رسيد وابوالعباس دوازده روز مانده از جمادى الاولى با سر صاحب به بغداد وارد شد . (خلاصه اى از كامل ابن اثير)
صاحب فخ:
حسين بن على بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب . در تجارب السلف آرد كه حسين از بزرگان بنى هاشم بود واز تحمل جور وحيف ملول شد ، در مدينه خروج كرد وبسيار خلق متابعت او كردند واتفاق افتاد كه از عامل مدينه بر بعضى طالبيان ظلمى رفت وعلويان بهم برآمدند وحسين با خلقى انبوه به در سراى امارت رفتند وعامل بگريخت وزندانها شكستند وزندانيان را خلاص دادند وبا حسين بيعت كردند ومدينه مسخر شد . چون خبر به هادى رسيد محمد بن سليمان را به جنگ او فرستاد با لشكرى انبوه ، وبعضى گويند سليمان منصور را فرستاد .
فى الجمله هر دو لشكر در فخ كه ميان مكه ومدينه است به هم رسيدند وجنگى عظيم كردند ، ودر آخر كار عباسيان غالب آمدند وحسين كشته شد وسر او را پيش هادى بردند ، چون سر را بنهادند آن جماعت را دشنام داد وگفت گويى سر يكى از فراعنه را آورده اند جزاى شما حرمان است وايشان را هيچ نداد .
حسين صاحب فخ مردى كريم ومفضال بود وقتى پيش مهدى آمد مهدى او را چهل هزار دينار بخشيد او بر در سراى مهدى تمامت را خرج كرد وبه حجاز آمد وبر تن او پوستينى بود ودر زير پوستين پيراهن نداشت . (تجارب السلف : 133 ـ 134)
ابن اثير در حوادث سنه 169 گويد : در اين سال هادى خليفه عباسى عمر بن عبدالعزيز بن عبدالله ابن عمر بن خطاب را حكومت مدينه داد ، وى در آنجا ابوالزفت حسن بن محمد بن عبدالله بن حسن ومسلم بن جندب شاعر هذلى وعمر بن سلام مولاى آل عمر را به جرم نوشيدن نبيذ بگرفت وتازيانه زد وطناب به گردن آنان بسته در شهر بگردانيد . پس حسين بن على (صاحب فخ) نزد عمر شد وگفت تو را نبود كه اينان را حد بزنى چه مردم عراق شرب نبيذ را حرام نشمرند ، اكنون اين گرداندن براى چيست ؟! عمر بفرمود تا ايشان را باز گرداندند وبه زندان افكندند .
سپس حسين بن على ويحيى بن عبدالله بن حسن كفالت حسن بن محمد كردند وعمر او را از زندان بدر آورد وطالبين گروگان يكديگر شده خويشتن را به حاكم عرضه مى دادند وچنان افتاد كه حسن بن محمد دو روز خويشتن را عرضه نكرد ، عمر حسين بن على ويحيى بن عبدالله را بطلبيد واز حسن بپرسيد وغلظت آورد ، يحيى سوگند خورد كه نخسبد تا او را بياورد واگر امير خفته باشد درب خانه وى به نشانه آوردن حسن بكوبد .
چون از نزد عمر بيرون شدند حسين يحيى را گفت سبحان الله تو را چه افتاد كه چنين گفتى ؟ وحسن را كجا خواهى يافت ؟ يحيى پاسخ داد به خدا كه نخوابم ، تا درب خانه وى به شمشير بكوبم . حسين گفت ما با اصحاب خويش وعده نهاديم كه در موسم حج ودر منى خروج كنيم . يحيى گفت حال چنين افتاد پس برفتند ودر آن شب آماده شدند وآخر شب خروج كردند ويحيى به خانه عمر رفت ودر بكوفت واو را نيافت پس به مسجد ريختند وحسين نماز بامداد به جماعت بگذاشت ومردم براى مرتضى از آل محمد بيعت كردند و خالد بريدى با دويست تن لشكرى وعمر با وزير بن اسحاق ازرق ومحمد بن واقد شروى وخلق بسيار بيامدند پس خالد نزديك شد ويحيى وادريس پسران عبدالله بن حسن برخاستند يحيى با ضربتى بينى وى ببريد وادريس او را ضربتى بزد چنانكه بيفتاد واو را بكشتند واصحاب وى بگريختند وعمر با عباسيان در آمدند واصحاب حسين آنان را از مسجد براندند وبيت المال را كه چند ده هزار دينار بود تاراج كردند وگويند هفتاد هزار دينار طلا بود وخلق پراكنده شدند .
مردم مدينه درهاى خانه ببستند وبامداد بر علويان حمله كردند وتا گرمگاه بجنگيدند وبسيار كس مجروح گشت .
بامداد ديگر مبارك تركى كه به حج آمده بود با اصحاب حسين نبردى سخت كرد كه تا نيمروز بكشيد ومبارك وعده حرب بامداد داد ليكن سوار شد وبرفت وگويند وى حسين را پيام فرستاد كه به خدا اگر از آسمان فرو افتم وطعمه پرندگان شوم بر من آسانتر است كه مويى از سر تو كم كنم ، ليكن مرا عذرى بايد وتو شب هنگام بر من حمله كن كه من خواهم گريخت پس صاحب فخ كس بر او فرستاد تا تكبيرگويان بر وى حمله برند واو با اصحاب خويش بگريخت .
صاحب فخ يازده روز در مدينه بماند وشش روز به پايان ذوالقعده سال 169 مانده بود كه به طرف مكه بيرون شد ومردم مدينه را گفت : خدا خير را بر شما رد نكناد ومردم نيز وى را نفرين كردند وگفتند : خدا تو را باز نگرداناد وچون به مسجد شدند ، استخوانها را كه اصحاب حسن مى خوردند ، بيافتند ومسجد را از پليديها كه در آن كرده بودند ، بشستند .
پس صاحب فخ به مكه در آمد وندا دادند كه هر بنده نزد ما آيد آزاد است . پس خبر وى به هادى خليفه رسيد . ودر اين سال تنى چند از اهل بيت او به حج آمده بودند ، كه در جمله آنان سليمان بن منصور ومحمد بن سليمان وعباس بن محمد بن على وموسى واسماعيل پسران عيسى بن موسى بود .
هادى محمد بن سليمان را نامه كرد كه كار حرب صاحب فخ را به عهده گيرد . واو خود از بيم راه با جماعت و سلاح از بصره بيرون شده بود . پس در ذى طوى فراهم شدند وچون احرام عمره ببسته بودند به مكه در آمدند وطواف وسعى كرده محلّ گشتند وذى طوى را لشكرگاه خويش ساختند وشيعيان بنى عباس وموالى آنان كه در سفر حج بودند نزد وى شدند .
روز ترويه (8 ذوالحجة) جنگ در گرفت واصحاب حسين بگريختند واز ايشان كشته ومجروج گشت وسليمان با اصحاب خويش به مكه شد وندانستند كه حسين را چه افتاد .
چون به ذى طوى رسيدند ، مردى خراسانى بديشان رسيد وفرياد مى كرد البشارة البشارة اين سر حسين است پس سر را بيرون كرد ودر جبهه وقفاى او آثار ضربتى بود ومحمد بن سليمان مردمان را امان داد . پس حسن بن محمد بن عبدالله (ابوالزفت) بيامد ودر پس محمد بن سليمان بايستاد وموسى بن عيسى وعبدالله بن عباس او را گرفته بكشتند پس محمد بن سليمان سخت در غضب شد وسرهاى كشتگان را كه صد واندى بود بگرفتند واز جمله سر حسن بن محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن بن على بود وخواهر حسين (صاحب فخ) را كه اسير شده بود به زينب دختر سليمان سپردند وفراريان با حجاج در آميخته پنهان شدند وشش تن اسير را نزد هادى بردند . وى بعضى را كشت وبعضى ديگر را بگذاشت وبر موسى بن عيسى كه حسن بن محمد را كشته بود غضب كرد واموال وى بستد وبر مبارك تركى نيز خشم گرفته وى را مصادرت فرمود آنگاه او را سائس ستوران كرد . (ابن اثير:6/37 ـ 38)
حسين بن على بن حسن مثلث بن حسن مثنى بن امام حسن مجتبى (ع) مكنى به ابى عبدالله از اصحاب حضرت صادق بود ودر «فخ» با جمعى از سادات حسنى مقتول شد . دعبل خزاعى شاعر در قصيده ، معروف (مدارس آيات ...) از وى چنين ياد كند :
قبور بكوفان واخرى بطيبةواخرى بفخ نالها صلوات
مادر وى زينب دختر عبدالله بن حسن مثنى است واز امام جواد (ع) نقل است كه آل محمد را پس از واقعه كربلا مصرعى بزرگتر از فخ نيست .
ابوالفرج اصفهانى آرد كه حضرت رسالت (ص) به فخ رسيد ونماز خواند وبگريست وفرمود كه جبرئيل خبر داد كه يك تن از فرزندان تو در اين موضع به قتل خواهد رسيد وكسانى كه با او شهيد شوند اجر دو شهيد خواهند داشت .
ونقل است كه امام باقر (ع) در «فخ» پياده گشت ونماز خواند سبب پرسيدند ، فرمود كه يك تن از اهل بيت من با جمعى در اينجا كشته مى شوند وارواح واجساد ايشان به بهشت مى رود وهنگام خروج وى بزرگان علويان (جز موسى بن جعفر وحسن بن جعفر بن حسن مثنى) بدو پيوستند . (ريحانة الادب:2/373 ـ 374)
صاحب قران:
آن مولود كه وقت افتادن نطفه وى در رحم مادر، يا به وقت ولادت او قران عظمى باشد وبرج قران در طالع بود.
بعضى گويند كه در سال ولادت او زحل ومشترى را قران عظمى باشد، واين نوع قران بعد از سالهاى فراوان واقع شود، واين چنين مولود را پادشاهى دير ماند. ناصر الدين شاه قاجار را از سال سى ام سلطنتش صاحب قران خوانده اند.
صاحب معالم:
به «حسن بن زين الدين» رجوع شود.
صاخّة:
آواز سخت كه گوش را كر كند. (فاذا جائت الصاخّة * يوم يفرّ المرء من اخيه) ; چون فرياد شديد گوش خراش (قيامت) آيد، آن روز برادر از برادرش بگريزد. (عبس:33ـ34)
صاد:
نام آبى است كه از ساق راست عرش ميجوشد وجارى ميشود.
عمر بن اذينه از امام صادق(ع) از رسول خدا روايت كرده كه فرموده: در شب معراج به من وحى آمد كه اى محمد به صاد نزديك آى وسجده گاههاى خويش را بشوى وطاهر ساز وجهت خداوندگار خويش نماز گزار. پس آن حضرت به «صاد» كه چشمه اى است جوشان از ساقه راست عرش نزديك شد وبدست راست خويش از آن آب برداشت. و وضو ساخت ، از اين رو وضو به دست راست مستحب آمد . (وسائل:1/274)
صادّ:
اسم فاعل از صدّ، بازدارنده، منع كننده.
صادِر:
اسم فاعل از صدور، باز گردنده، مقابل وارد. رونده.
صادراول:
نخستين معلولى كه از بارى تعالى صادر شده است .
ملا عبدالرزاق لاهيجى گويد : حكما گفته اند كه از واحد حقيقى كه هيچگونه كثرت در او نباشد (نه حقيقى ونه اعتبارى) صادر نتواند شد بالذات در مرتبه واحده مگر واحدى ، چه لابد است مر علت را ـ نظر به معلول معينى ـ از خصوصيتى كه مرجّح در وجود وى بخصوص تواند شد از ميان ساير معلولات ممكنة الصدور وآن خصوصيت در واحد حقيقى نه جزو ذات تواند بود ونه عارض ذات والا تحقق كثرت لازم آيد بلكه بايد عين ذات باشد وآن خصوصيت عين ذات (را) نظر به دو معلول نتواند بود و الاّ لازم آيد كه اثنينيت در معلول نبوده باشد ويا خصوصيت شركت باشد واين هر دو خلاف مفروض است ويا خصوصيت نظر به هر دو بالذات نبوده باشد بلكه نظر به يكى بالذات ونظر به ديگر بالعرض (باشد) واين ممكن است و واقع .