درويدن خرما بن را، چنان كه حصاد در زرع . (اذ اقسموا ليصرمنّها مصبحين)(قلم:17) . اين آيه گوشه اى از داستانى است كه خداوند تحت عنوان (اصحاب الجنة) صاحبان باغ جهت تمثيل و تنظير مردم مكّه آورده است :
سعيد بن جبير گفته: آن باغ در يمن بوده در روستائى به نام صروان كه تا صنعاء دوازده ميل بوده، اين باغ از آنِ يك پيرمرد بود و او را هر ساله عادت بر اين بود كه از محصول آن باندازه توشه سال بر مى داشت و بقيه را به مستمندان مى داد. چون وى بمرد فرزندان او گفتند: ما نتوانيم كار او را ادامه دهيم كه ما عيالمنديم، چون موقع برداشت محصول باغ(كه درختان خرما بود) فرا رسيد، شبى كه فرداى آن مى بايست به باغ مى شدند، با هم سوگند ياد كردند كه فردا همه بر و بار باغ را به خانه آريم و چيزى از آن به كسى ندهيم. شب هنگام آتشى آمد و همه باغ را بسوخت. بامدادان كه برادران به باغ رفتند، آن را تلى خاكستر(شب مانده) يافتند، پنداشتند كه راه گم كرده اند، نيك نگريستند دانستند كه اين پيامد همان نيت بد آنها مى باشد و يكديگر را سرزنش نمودند...(مجمع البيان)
صَرورَة:
آن كه حج نكرده باشد، مرد حج ناكرده يا زن حج ناكرده. عن على بن حمزه، قال: سألته(ع) عن رجل مسلم حال بينه و بين الحج مرض او أمر يعذره الله فيه؟ قال: «عليه ان يحجَّ من ماله صرورة لامال له». (وسائل:11/65)عن بريد العجلى، قال: سألت اباجعفر(ع) عن رجل خرج حاجّا و معه جمل له و نفقة و زاد، فمات فى الطريق؟ قال: «ان كان صرورة ثم مات فى الحرم فقد اجزأ عنه حجّة الاسلام، و ان كان مات و هو صرورة قبل ان يحرم، جعل جمله وزاده و ما معه فى حجّة الاسلام، فان فضل من ذلك شىء فهو للورثة ان لم يكن عليه دين ...» . (وسائل:11/68)
صُروف :
جِ صرف . حوادث و گردشهاى روزگار . در وصيت اميرالمؤمنين (ع) به فرزندش حسن (ع) آمده : «و اعلم يا بنىّ انّ الدهر ذو صروف ، فلا تكن ممن يشتدّ لائمته و يقلّ عند الناس عذره» : بدان اى فرزندم ! كه روزگار را دگرگونيهائى و تحوّلات و حوادثى است ، تو از آن كسان مباش كه سخت مستوجب ملامت و سرزنش گردى و عذر تقصيرت به نزد مردم اندك باشد . (بحار:77/212)
صُرّة:
هميان. كيسه زر.
صَرّة:
جماعت مردم و جز آن. بانگ و فرياد و از اين است : (فاقبلت امراته فى صرّة فصكّت وجهها و قالت عجوز عقيم)(ذاريات:29) . سختى و اندوه . سختى جنگ .
صَرى :
بريدن . قطع كردن . بازداشتن . پناه دادن . واداشتن . بالا رفتن . فرود آمدن . از اضداد است .
صَرِيح:
خالص از هر چيز. ظاهر و آشكار. در اصطلاح علم اصول لفظى را گويند كه مقصود از آن فى نفسه روشن باشد، بر اثر كثرت استعمال. خواه از حيث حقيقت و خواه از حيث مجاز . و حكمه ثبوت موجبه من غير حاجة الى النية او القرينة . (كشاف اصطلاحات الفنون)
صَريخ:
فريادرس. آواز فريادخواه.
صَرِير :
آواز . آواز آب . آواز دوك . آواز قلم هنگام نوشتن . فرياد كردن و بانگ سخت برآوردن .
صَريع:
افتاده، افكنده .
صَريم:
بريده. دروده. شب . روز. از اضداد است: (فاصبحت كالصريم); بامدادان كه شد همچون باغ دروده، يا همچون شب تارشده بود.(قلم:20)
صَريمة:
عزيمت بر كارى و نيك دل نهادن بر آن. ريگ جداگانه.
صِعاب:
جِ صعب. صعاب الامور: مسائل سخت و دشوار.
صَعاليك:
جِ صعلوك. خان الصعاليك: جايگاه دريوزگان و درويشان
صَعب:
دشوار. مقابل سهل.
امام صادق(ع) خطاب به اصحاب خود: «خالطوا الناس بما يعرفون و دعوهم مما ينكرون و لاتحملوا على انفسكم و علينا، ان امرنا صعب مستصعب: لايحتمله الا ملك مقرب او نبى مرسل او عبد مؤمن امتحن الله قلبه للايمان» . (بحار: 2/71)
امام باقر(ع) : «ان حديثنا صعب مستصعب لايحتمله الا ثلاث ...» . (بحار2/190)
صَعتَر:
آويشن . پودينه كوهى .
صَعَد:
دشوار . عذابِ صَعَد : عذاب شاق كه در آن راحت نباشد . (يسلكه عذابا صعدا) . (جن:17)
صُعَداء
: دم سرد دراز .
صَعُدات :
جِ صعيد . جاى بلند از زمين ، مرتفعات . در حديث ابوذر از رسول خدا(ص) آمده كه فرمود : «والله لو تعلمون ما اعلم ... لخرجتم الى الصعدات تجأرون الى الله» : به خدا سوگند كه اگر شما مى دانستيد آنچه را كه من مى دانم همانا سر به بيابان مى نهاديد و بر مرتفعات مى ايستاديد و خداى را با زارى و فرياد مى خوانديد . (بحار:59/199)
صَعدَة :
ماده خر . گور خر . آلت و دست افزار . زن راست قامت . ج : صعدات .
صَعَر :
كج كردن رخسار از كبر . كوچك شدن سر .
صَعصَعة:
پراكنده كردن. جنبانيدن. گياهى است كه شكم راند.
صَعصَعَة:
بن صوحان عبدى (م 56 هـ) . از بزرگان قبيله عبد قيس ، وى خطيبى بليغ و عاقل بود. از اصحاب اميرالمؤمنين على(ع) بود و در صفين حضور داشت. شعبى گويد: از او خطبه مى آموختم . (اعلام زركلى)
وى از بزرگان اصحاب اميرالمؤمنين است كه امام صادق درباره اش فرمود: با اميرالمؤمنين (ع) كسى نبود كه حقش را بشناسد (و او را امام معصوم داند) جز صعصعه و يارانش. اميرالمؤمنين (ع) او را خطيب شحشح گفت و بمهارت در خطب و فصاحت در لسان ثنا فرمود و به قلّت مئونه و كثرت معونه بستود.
روزى آن حضرت به عيادت صعصعه رفت، در آنجا به وى فرمود: اى صعصعه مبادا اين آمدن مرا به خانه خود امتياز و افتخارى براى خويش دانى و بدان نزد خويشانت مباهات كنى. صعصعه گفت: آرى به خدا سوگند كه اين آمدن شما را به خانه ام منتى از جانب خدا بر خود و لطف و فضل خدا را بر خويش مى دانم. حضرت فرمود: تا جائى كه من ترا مى شناسم مردى كم تكلف و پرخاصيت و براى جامعه سودمندى. صعصعه گفت: و اما تو اى اميرالمؤمنين آنچنان كه من ترا شناخته ام به خدا آگاه و به مسلمانان رئوف و مهربانى.
نقل است كه چون امام حسن با معاويه صلح نمود آن حضرت جهت اصحاب اميرالمؤمنين(ع) به خصوص معاريف آنها از معاويه تامين گرفت و چون معاويه پس از صلح به كوفه آمد روزى صعصعه بر معاويه وارد شد، وى چون چشمش به صعصعه افتاد گفت: به خدا سوگند من دوست نداشتم كه تو در امان من باشى.
صعصعه گفت: و من نيز به خدا سوگند دوست نداشتم كه ترا بدين نام (اميرالمؤمنين) بخوانم. آنگاه به معاويه بخلافت سلام كرد، اما معاويه بدين مقدار از صعصعه راضى نشد و بوى گفت : اگر تو به حقيقت مرا خليفه ميدانى بر منبر براى و على را لعن كن. صعصعه به منبر رفت و پس از حمد خداى گفت:اى مردم من از سوى كسى مى آيم كه شرش را به پيش انداخته و خيرش را به دنبال نهاده و مرا امر كرده كه على را لعن كنم، پس او را لعن كنيد كه لعنت خدا بر او باد. همه اهل مسجد زبان به آمين گشودند. صعصعه به نزد معاويه بازگشت و گزارش كارش به معاويه بازگفت، معاويه گفت به خدا قسم كه با اين لعن جز مرا اراده نكرده اى، بازگرد و اين بار با صراحت على را لعن كن. صعصعه بناچار مجددا به منبر رفت و گفت: اى مردم اميرالمؤمنين امر كرده كه على را لعن كنم، پس لعنت كنيد هر كه را كه على را لعن كند، خدا او را لعنت كند. صداى مردم به آمين بلند شد، معاويه چون ديد كه صعصعه تسليم او نخواهد شد دستور داد او را نفى بلد كنند و از كوفه اخراج نمايند.
جاحظ گويد: صعصعه از فصيحترين مردم بوده. صعصعه خود گويد:(در دورانى كه عثمان محاصره بود) من با هيئت مصريان بر عثمان وارد شديم، عثمان گفت: يكى را از خود برگزينيد كه با من سخن گويد. آنان مرا انتخاب نمودند، عثمان گفت اين؟ از اين كه من در آن اوان نوجوانى بودم دون شأن خويش دانست كه با من سخن گويد من گفتم اگر علم و دانش به سن و سال بستگى داشت نوبت به من و تو نمى رسيد ولى دانش به فرا گرفتن و آموزش است. عثمان گفت:بياور آنچه دارى. گفتم (بسم الله الرحمن الرحيم * الذين ان مكّنّا هم فى الارض اقامو الصلوة و...) (آنان كه چون در زمين قدرت يابند نماز را بر پاى دارند و ... امر به معروف كنند و نهى از منكر نمايند) . عثمان گفت: اين آيه درباره ما است. گفتم: اگر چنين است پس امر به معروف و نهى از منكر كن. عثمان گفت: اين را بگذار و بگو چه دارى؟ من آنچه گفتنى بود گفتم و چون سخن به جاى حساسى رسيد وى به خشم آمد و دستور داد ما را از خانه بيرون كردند و درها را ببست.
گويند كه چون هيئت عراقيان به شام نزد معاويه رفتند صعصعه و احنف بن قيس در رأس بصريان بودند و چون به شام رسيدند عمروعاص به معاويه گفت: اين گروه نخبه مردان جهان و پيروان على مى باشند كه در جمل و صفين در كنارش جنگيدند، حساب اينها را داشته باش و از آنان سخت بر حذر باش.
معاويه از پيش ترتيب ملاقات خصوصى با يك يك آنها بداد و هنگام ورود به گرمى از آنان پذيرائى نمود و گفت: اهلا و سهلا به سرزمين مقدس و جايگاه رسل و انبياء كه بيشتر پيغمبران در سرزمين شام بوده اند و زمينى كه قيامت در آن برپا گردد خوش آمديد.
صعصعه كه از همه حاضر جوابتر بود گفت: اى معاويه اين كه گفتى: زمين مقدس اين را بدان كه زمين اهل خود را مقدس نكند بلكه اعمال شايسته است كه مردمان را به قداست و پاكى مى رساند، و اين كه گفتى: سرزمين انبيا و رسل پرواضح است كه در اين سرزمين فرعونها و ستمگران و مشركان و منافقان بيشتر از پيامبران ميزيسته اند ، و اين كه گفتى اينجا سرزمينى است كه قيامت در آن برپا مى شود بدان كه مؤمن را دورى جايگاه قيامت زيانى و منافق را نزديكى آن سودى نبخشد.
معاويه به مناسبتى از پدرش سخن به ميان آورد و گفت: اگر همه مردم از نسل ابوسفيان بودند همه هشيار و زيرك بودند. صعصعه گفت: همه مردمان از نسل بهتر از ابوسفيان و پيغمبر برگزيده خدا آدم مى باشند و در عين حال در ميان آنان احمق و فاسق و فاجر و منافق و ابله و ديوانه بسيار مى بينى. پس معاويه شرمنده شد و سخن خويش را كوتاه كرد . صاحب اسدالغابه گويد : صعصعه را عثمان به شام تبعيد نمود و زمان خلافت معاويه درگذشت. (سفينة البحار)
صَعَق:
بيهوش گرديدن. بيهوش شدن، بمردن . (و نفخ فى الصور فصعق من فى السماوات و من فى الارض الا ما شاءالله ثم نفخ فيه اخرى فاذا هم قيام ينظرون); در صور (شاخ بوقين) دميده گشت و هر كه در آسمان و زمين بود از هوش برفت جز آن چه كه خدا خواست ، سپس بار ديگر در صور دميده شد كه ناگهان همه برپا ايستاده نگران صحنه بودند . (زمر:68)
صَعِق :
بى هوش به شنيدن آواز سخت . (فلمّا تجلّى ربّه للجبل جعله دكّا و خرّ موسى صعقاً) ; آنگاه كه خدايش در كوه تجلّى نمود كوه را از هم متلاشى ساخت و موسى بى هوش بر زمين درافتاد . (اعراف:143)
صَعل :
خردسر . از اميرالمؤمنين (ع) روايت شده كه فرمود : «استكثروا من الطواف بهذا البيت قبل ان يُحال بينكم و بينه ، فكانّى برجل من الحبشة اصعل اصمع ...» اين خانه (كعبه) را بسيار طواف كنيد پيش از آن كه شما را از طواف بازدارند ، گوئيا مى بينم كه مردى حبشى خردسر و خردگوش و باريك ساق پاى ... بر آن نشسته باشد و ... (شرح نهج:19/120)
صُعلوك:
درويش، ج : صعاليك. ابوعبدالله (ع): «انّ الله عزّ وجلّ يبغض الغنىّ الظلوم والشيخ الفاجر والصعلوك المختال ...» : خداوند دشمن دارد توانگر ستم پيشه و پير لاابالى و گداى متكبّر را . (بحار:72/65)
صُعوبة:
دشوار شدن كار و مشكل گرديدن.
صُعود:
به بالا بر شدن . (اليه يصعد الكلم الطيب) ; به سوى خدا بالا مى رود سخنان نيكو و پاكيزه . (فاطر:10)
صَعُود :
جاى بلند . گردنه دشوار گذار . سربالائى در كوه . نام كوهى در دوزخ . (كلاّ انّه كان لآياتنا عنيداً * سأرهقه صعوداً) ; هرگز چنين نخواهد شد (كه باز هم نعمت بر او بيفزايم) كه وى در برابر آيات ما عنادورز و لجوج بود . زودا كه وى را به برآمدن بر گردنه اى سخت و دشوار وادار سازيم . (مدّثّر:17)
صَعوَة :
مرغى است كوچك ، برابر گنجشك كه سينه اى سرخ دارد . به فارسى سنگانه . فى الحديث : «اذا وقعت فى البئر و ماتت انزح منها دلوا واحدا» . (بحار:80/25)
صَعيد:
خاك يا روى زمين. جاى بلند از زمين . ج : صُعُد و صَعُدات و صُعدان . (فتيمّموا صعيدا طيّبا) . (نساء:43) و (مائده:6)
صَعيد:
بلادى بزرگ و واسع بود به مصر.
صَغائِر:
جِ صغيرة. گناهان كوچك. صغيره جز در مورد گناه به «صغائر» جمع بسته نشود كه اصل در جمع آن «صغار» است. گناهان صغيره گناهانى بوند كه بر آنها وعده عذاب داده نشده باشد. به «گناه» رجوع شود.
موسى بن جعفر (ع) : «من اجتنب الكبائر من المؤمنين لم يسأل عن الصغائر قال الله تعالى: (ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفّر عنكم سيّاتكم و ندخلكم مدخلا كريما). (بحار:8/251)
من كلام الرضاء المشهور: «الصغائر من الذنوب طرق الى الكبائر و من لم يخف الله فى القليل لم يخفه فى الكثير» . (بحار:71/174)
صِغار:
جِ صغير. مقابل كبار. عن ابى الحسن موسى(ع): «اذا وعدتم الصغار فاوفوا لهم، فانهم يرون انكم انتم الذين ترزقونهم و ان الله لايغضب لشىء كغضبه للنساء والصبيان» : هرگاه به كودكانتان وعده اى داديد بدان وفا كنيد ، چه آنان شما را روزى دهنده خويش مى پندارند ، و خداوند در هيچ مورد به خشم نيايد آن چنان كه در مورد كودكان و زنان به خشم مى آيد . (بحار:73/104)
صَغار:
خوار شدن. (سيصيب الذين اجرموا صغار عندالله و عذاب شديد); جنايت كاران را به نزد خداوند خوارى و عذابى سخت خواهد رسيد . (انعام:124)
صِغَر:
خردى يا خردى تن . كم سالى مقابل كبر . از اميرالمؤمنين (ع) روايت شده : «العلم من الصغر كالنقش فى الحجر» : فراگيرى دانش از دوران كودكى ، به نقشى مى ماند كه در سنگ ترسيم شده باشد . (بحار:1/224)
صُغرى:
تأنيث اصغر، زن كوچكتر و هر شىء مؤنث كه كوچك باشد . در اصطلاح منطق: يكى از دو مقدمه قضيه كه اصغر در آن باشد.غيبت صغرى در نزد شيعه اثنا عشرى بر مدتى قريب هفتاد و چهار سال گفته مى شود كه امام دوازدهم حضرت بقية الله از ديده ها ناپديد گشت و در اين مدت چهار تن به نام عثمان بن سعيد عمروى ، محمد بن عثمان ، حسين بن روح ، على بن محمد سمرى كه سفراى وى هستند ، واسطه او ومردم بودند وپس از مرگ على بن محمد سمرى ديگر نايبى از جانب امام تعيين نشد . لا جرم شيعيان از سال 329 هجرى به بعد را كه سال مرگ على بن محمد سمرى است غيبت كبرى نامند . برابر آن هفتاد وچهار سال غيبت صغرى است . (تلخيص از منتهى الآمال)
نقل صاحب منتهى الآمال در تحديد مدت غيبت صغرى در صورتى صحيح است كه آغاز غيبت صغرى را از سال تولد امام عصر يعنى سال 255 بدانيم ولى بايد دانست كه امام حسن عسكرى بسال 260 هجرى در گذشته است ودر فاصله اين پنج سال جمعى از اصحاب امام حسن عسكرى امام عصر را در خانه پدر ونزد او ديده اند ، بنابر اين اگر غيبت صغرى را بدان معنى كه ذكر شد تفسير كنيم مى بايست آغاز آن را از سال 260 هجرى يعنى سال وفات امام حسن عسكرى (ع) بدانيم پس مدت غيبت صغرى مجموعاً شصت ونه ويا شصت وهشت سال خواهد بود . رجوع به «غيبت صغرى» و «مهدى» شود .
صغرى و كبرى:
دو مقدمه قضيه كه از تاليف آن قولى به وجود مى آيد. چون العالم متغير و كل متغير حادث فالعالم حادث.
صَغو:
ميل كردن يا ميل كردن كام دهن و يكى از دو جانب وى . مايل شدن آفتاب به غروب.
صَغير:
خرد و كوچك. مقابل كبير. (و قل ربّ ارحمهما كما ربّيانى صغيرا); خداوندا آن دو (پدر و مادرم) را مورد ترحم خويش قرار ده همچنان كه مرا در كودكى پروردند . (اسراء:24)
اميرالمؤمين (ع): «ليتأسّ صغيركم بكبيركم و ليرأف كبيركم بصغيركم» ; بايستى كه كودكانتان از بزرگسالانتان پيروى كنند و بزرگسالانتان بر خردسالانتان مهر بورزند» . (نهج : خطبه 166)
«افعلوا الخير و لا تحقروا منه شيئا، فان صغيره كبير و قليله كثير» : كار نيك را انجام دهيد و هيچگاه كار خير را حقير مشمريد ، كه كوچك آن بزرگ و اندكش بسيار است . (نهج : حكمت 422)
صَغِيرَة:
تأنيث صغير، گناه كوچك، رسول الله (ص) : «لاكبيرة مع الاستغفار و لاصغيرة مع الاصرار» : هيچ گناه بزرگ اگر از آن پوزش شود به بزرگى نماند ، و هيچ گناه كوچك اگر بدان ادامه داده شود به كوچكى نماند . (بحار:8/351)
صَفّ:
رسته، متعددى كه در يك رديف و خط مستوى قرار گرفته باشد. و به معنى مصدرى: در يك رديف قرار گرفتن. برديف گشتن. بازكردن پرنده بال خود را هنگام پرواز بى آنكه حركت دهد، مقابل دفّ .
(و عرضوا على ربك صفّا) (كهف:48). (انّ الله يحبّ الذين يقاتلون فى سبيله صفّا كانّهم بنيان مرصوص) (صف:4) . (او لم يروا الى الطير فوقهم صافّات و يقبضن ما يمسكهنّ الاّ الرحمن) . (ملك:19)
عن ابى عبدالله (ع): «من صلى معهم (يعنى اهل السنة والجماعة) فى الصفّ الاول كان كمن صلّى خلف رسول الله فى الصفّ الاول» (وسائل:8/299) . عن اسحاق بن عمار قال: قال لى ابوعبدالله (ع): يا اسحاق اتصلّى معهم فى المسجد ؟ قلت : نعم . قال: صلّ معهم فانّ المصلّى معهم فى الصفّ الاول كالشاهر سيفه فى سبيل الله» . (وسائل:8/301) . موسى بن جعفر: «انّ الصلاة فى الصفّ الاوّل كالجهاد فى سبيل الله عزّ و جلّ» . (وسائل:8/307)
صَفّ:
شصت و يكمين سوره قرآن كريم، مدنيه و مشتمل بر 14 آيه است.از امام باقر(ع) حديث شده كه هر كه به خواندن اين سوره در نمازهاى واجب و نافله مداومت كند خداوند او را در صف ملائكه و پيامبران بدارد ، ان شاء الله .
صَفا:
صفاء، پاك وبى غش و بى كدورت شدن. پاكيزگى. مقابل كدورت وتيرگى.
صَفا:
سنگ سخت، سنگ لغزان. اميرالمؤمنين: «و لايعزب عنه (عن الله) عدد قطر الماء و لانجوم السماء ولا سوافى الريح فى الهوا، و لادبيب النمل على الصفا» . (نهج:خطبه 178)
صَفا:
نام كوهى در مكه كنار مسجدالحرام كه فاصله آن تا كوه مروه سيصد و پنجاه متر و نيم مى باشد و سعى بين آن دو كوه يكى از وظائف حاجيان است. اصل صفا به معنى سنگ صاف و مروه به معنى سنگ نرم يا سنگريزه است. در حديث امام صادق(ع) آمده كه هيچ موضعى نزد خداوند محبوب تر از مسعى (محل سعى بين صفا و مروه) نباشد زيرا هر گردنكشى در آنجا رام و خوار گردد.(بحار:99/45)(انّ الصفا والمروة من شعائر الله فمن حجّ البيت او اعتمر فلا جناح عليه ان يطّوّف بهما...) . (بقره:158)
از امام صادق روايت شده كه مسلمانان در آغاز گمان ميكردند كه صفا و مروه و سعى بين اين دو كوه از بدعتهاى جاهليت است، پس خداوند اين آيه فرستاد، مبنى بر اين كه صفا و مروه از شعائر و از دين خداوند است.و به قولى: بدين جهت اين آيه نازل شد كه بر كوه صفا بتى بود به نام اساف و بر مروه بتى به نام نائله، مشركان چون آنجا را طواف مى نمودند بر آن دو بت دست مى ماليدند، لذا بر مسلمانان طواف به صفا و مروه ناگوار بود، اين آيه نازل گرديد تا اصالت اين عمل به قلب مسلمانان قوت يابد.(مجمع البيان)
صَفائِح :
جِ صفيحة . رويهاى پهن از هر چيزى . سنگهاى پهن . شمشها . تخته سنگها. لوحهاى آهن . چهار استخوان سر .
صِفات:
جمع صفت .
صِفات بارى:
صفتهاى خداوند . صفات در بارى تعالى بسيط است ودر ممكنات مركب ، يعنى هنگامى كه گويند باريتعالى عالم ، قادر ، مريد ... است ، نفس علم واراده وقدرت را صفت نامند ، اما در ممكنات صفت ، ثبوت عرضى است براى ذات ، مثلاً «عالم» هرگاه صفت بارى تعالى باشد مقصود نفس علم است كه با ذات او متحد مى باشد وهمچنين است در قادر و...
وبه عبارت ديگر صفات بارى تعالى از نفس ذات منتزع است وذات وى براى انتزاع اين صفات كافى است ونيازى به عروض امرى زائد ندارد ليكن در ممكنات نفس ذات در انتزاع صفات كافى نيست ، بلكه امرى زائد است كه مصحح انتزاع صفت مى باشد مثلاً عروض علم بر ذات زيد مصحح انتزاع صفت عالم براى زيد است . (تلخيص از مبدأ ومعاد ملاصدرا)
«فرق اسم وصفت»
اضافه ذات بارى تعالى را به يكى از صفات عامه يا خاصه وى اسم گويند . مثلاً اضافه ذات او به صفت عامه رحمت اسم رحمان واضافه آن به صفت خاصه رحمت اسم رحيم است ، پس اسماء الله مركب اند نه بسيط . اما اين تركيب موجب تركيب ذات واجب نيست . لكن در ممكنات اسم را به نامهاى ذات گويند وصفت را به ثبوت امرى براى ذات ، مثلاً زيد را كه نام ذات است اسم گويند وعالم را كه نام ثبوت علم براى ذات است صفت نامند .
پس در ممكنات اسماء بسيط اند وصفات مركب ولى در واجب اسماء مركبند وصفات بسيط .
«تقسيم صفات بارى»
صفات بارى تعالى به تقسيم نخستين بر دو قسم است :
1 ـ صفات ثبوتى . 2 ـ صفات سلبى . و به اعتبار ديگر صفات ثبوتى را صفات جمال وصفات سلبى را صفات جلال نامند .
«صفات ثبوتى» يا صفات جمال ، صفاتى را گويند كه ذات بارى تعالى بدان متصف است مانند علم وقدرت .
«صفات سلبى» يا صفات جلال ، صفاتى است كه ذات بارى از آنها منزه است چون تركيب ومانند آن .
وصفات ثبوتى سه قسم است : 1 ـ حقيقيه محضه . 2 ـ اضافيه محضه . 3 ـ ذات اضافه .
«حقيقيه محضه»
صفتى است كه به ذات نسبت داده شود واضافه در آن معتبر نيست مانند حيات .
«اضافيه محضه»
صفاتى است كه مفهوم آن اضافى بود وبدون طرف اضافه تحقق نيابد چون خالق ، رازق كه تا مخلوق ومرزوقى نباشد صفت رازقيت انتزاع نشود .
«ذات اضافه»
صفتى است كه اضافه در مفهوم آن معتبر است اما در تحقق آن معتبر نيست چون عالم كه در مفهوم آن اضافه موجود است ولى در تحقق وجود آن ، اضافه معتبر نبود .
از اين سه قسم ، اضافيه محضه عين ذات نيست وزايد بر ذات است وچون اين صفات موجب كمال نيست خلو ذات از آنها موجب نقص نمى باشد .
صفات حقيقيه محضه و ذات اضافه بقول اكثر عين ذات است .
تذكر :
بازگشت صفات اضافيه به قيموميت است وبازگشت صفات حقيقيه به صفت حيات ; زيرا علم وقدرت واراده بر حيات متوقف بود .
وبازگشت همه صفات سلبيه به صفت ثبوتى است چه نتيجه اين صفات سلب امكان است وامكان امرى عدمى است وسلبِ سلب ثبوتى است . (تلخيص از اسفار)
جرجانى در تعريفات آرَد : صفات جماليه صفاتى است كه به لطف ورحمت متعلق باشد وصفات جلاليه صفاتى است كه متعلق به قهر وعزت وعظمت است ... انتهى .
«ادله كسانى كه صفات بارى را عين ذات او دانند»
1 ـ اگر صفات زائد بر ذات باشد محتاج به علت است ، زيرا ما بالعرض لازم است كه به ما بالذات باز گردد . حال اين علت يا ذات واجب است يا واجب ديگر ، يا معلول ذات واجب ، وهر سه باطل بود چه اگر ذات واجب ، علت باشد لازم آيد كه ذات واحد هم فاعل وهم قابل باشد واتحاد فاعل وقابل محال است .
واجب ديگر نيز نمى تواند علت باشد زيرا به موجب ادله قطعيه توحيد ، وجود واجب ديگر محال است . واگر آن علت معلول ذات واجب است لازم آيد كه واجب در صفات كمال محتاج ممكن باشد واين محال است زيرا شىء با احتياج به واجب ممكن است تا چه رسد كه محتاج ممكن باشد وچون هر سه تالى باطل است مقدم نيز كه زائد بودن صفات بر ذات است باطل مى باشد .