2 ـ واجب بايد اكمل اقسام وجود باشد ، پس اگر ذات واجب در مرتبه ذات فاقد صفات باشد وذات ديگرى يافت شود كه در مرتبه ذات واجد صفات كمال بود ، ناچار اين ذات اكمل است از ذاتى كه در مرتبه پس از ذات واجد صفات كمال است در صورتى كه واجب الوجود بايد اكمل وجودها باشد .
وخلاصه معنى عينيت صفات وذات اين است كه واجب ذات واحدى است كه بذاته منشأ انتزاع مفاهيم بسيار است ودر انتزاع اين مفاهيم احتياج به ضم حيثياتى بذات نيست . بدين جهت منشأ انتزاع علم مثلاً منشأ انتزاع قدرت وساير صفات نيز هست ، پس هر چند صفات از جهت مفهوم هم با ذات و هم با يكديگر مختلفند ، از جهت مصداق عين يكديگرند وبا ذات نيز يكى هستند وچنانكه فارابى گفته است : ذاتى است كه تمام آن علم است وتمام آن قدرت وسائر صفات است نه اينكه ذاتى است وصفتى يا اينكه بعض ذات علم است وبعض ذات اراده . زيرا هر ما بالعرض بايد به ما بالذات منتهى شود پس بايد ذاتى كه كليه علم وكليه قدرت و ... باشد وجود داشته باشد وهمان واجب است وعينيت ذات با صفات با اين بيان احتياج به استدلال ندارد .
اما اشاعره وكراميه صفات را زائد بر ذات دانند . اشاعره گويند اگر صفات بارى تعالى زائد بر ذات نباشد لازم است كه ذات را صفاتى نباشد ونداشتن صفات كمال نقص است ونقص بر واجب محال .
در پاسخ اين استدلال گفته اند ; عينيت ذات با صفات موجب خالى بودن ذات از صفات نيست چه ذات آثار صفات را داراست واگر آثار صفات را نداشت خلوّ ذات از صفات لازم مى آمد ومتكلمان مى گويند :
صفات ثبوتى عبارتند از :
1 ـ قدرت واختيار ـ زيرا عالم حادث است واگر خدا قادر نباشد ، لازم آيد قديم بودن دنيا يا حدوث بارى ، چون هر دو باطل است پس خدا قادر مى باشد .
2 ـ علم ـ زيرا افعال او محكم ومتقن است وهر كه چنين افعالى از او سر زند بالضرورة عالم است .
3 ـ حيات ـ زيرا خداوند قادر وعالم است وقدرت فرع حيات است پس بالضرورة حى است .
4 ـ اراده وكراهت ـ زيرا تخصيص افعال به وقتى مخصوص ومعين ناچار علتى دارد وآن علت اراده خداست ونيز خداوند امر ونهى فرموده است وامر ونهى مستلزم اراده وكراهت است ونيز ايجاد بعضى ممكنات را دون بعضى دليل اراده اوست .
5 ـ ادراك ـ زيرا خداوند زنده است پس صحيح است كه مُدرك باشد وچون در قرآن صفت ادراك براى خدا ثابت است پس لازم است كه آن را ثابت بدانيم .
6 ـ قديم بودن ـ زيرا واجب الوجود است وعدم بر واجب الوجود محال باشد .
7 ـ تكلم ـ يعنى خداوند سخن را در جسمى از اجسام بوجود مى آورد وخدا بر هر چيز قادر است ونيز مسلمانان متفقند بر ثبوت تكلم براى وى .
8 ـ صدق ـ زيرا كذب قبيح است وخداوند از قبح منزّه است چه صدور قبيح دليل نقص است ونقص بر خدا محال مى باشد .
صفات سلبيه هشت صفت است :
1 ـ مركب نيست . زيرا هر مركبى محتاج اجزاء است وهر محتاجى ممكن است وخداوند ممكن نيست .
2 ـ جسم وعرض نيست . زيرا اگر جسم يا عرض باشد بايد در محل باشد واز محل انفكاك نيابد ، پس مورد حوادث واقع شود ، پس حادث گردد .
3 ـ لذت والم بر او جايز نيست . زيرا اين صفات عارض مزاجند وخدا را مزاج نيست .
4 ـ در محل وجهتى نيست ، پس حلول واتحاد غلط است .
5 ـ محل حوادث نيست ، زيرا محال است كه بارى تعالى از غير منفعل شود .
6 ـ مرئى نيست ، زيرا هر چه به چشم آيد در جهتى است وهر چه در جهت است جسم است وخدا جسم نيست .
7 ـ شريك ندارد ، هم بدليل نقل وهم بدليل تمانع كه عقلى است (مقصود از تمانع بازداشتن هر يك ديگرى را از عمل است) .
8 ـ نداشتن معانى واحوال ، يعنى صفات او عين ذات اوست مثلا عالم وقادر بودن او بوسيله قدرت وعلمى كه زائد بر ذات او باشد نيست وگرنه لازم مى آمد كه در اتصاف به صفات مذكور محتاج به معانى باشد و هر محتاجى ممكن است وخداوند از امكان منزه است . (شرح تجريد علامه)
«صفات ذات وفعل»
در تعريفات جرجانى گويد : صفات ذاتى خدا صفاتى است كه بارى تعالى بدان متصف است وبه ضد آن متصف نيست چون قدرت وعظمت ومانند آن .
«صفات فعل»
صفاتى است كه شايد پروردگار به ضد آن متصف باشد چون رضا ورحمت وسخط وغضب ومانند آن .
صفات مؤمن:
رُوِىَ انّ رسولَ الله(ص) قال: «لا يكمل المؤمن ايمانه حتى يحتوى على مائة و ثلاث خصال، فعل و عمل و نية و باطن و ظاهر» . فقال اميرالمؤمنين(ع) : «يا رسول الله ما المائة و ثلاث خصال» ؟ فقال: «يا على، من صفات المؤمن ان يكون جوّال الفكر ، جوهرى الذكر ، كثيراً علمه ، عظيما حلمه ، جميل المنازعة ، كريم المراجعة ، اوسع الناس صدرا و اذلهم نفسا ، ضحكه تبسما و اجتماعه تعلما مذكر الغافل ، معلم الجاهل ، لايؤذى من يؤذيه و لا يخوض فيما لايعنيه ، و لايشمت بمصيبة و لايذكر احدا يغيبة ، بريئا من المحرمات ، واقفا عند الشبهات ، كثير العطاء ، قليل الاذى ، عونا للغريب ، وابا لليتيم ، بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه ، متبشرا بفقره ، احلى من الشهد و اصلد من الصلد ، لايكشف الاسرار و لايهتك سترا ، لطيف الحركات حلو المشاهدة كثير العبادة ، حسن الوقار ، لين الجانب. طويل الصمت ، حليما اذا جهل عليه. صبورا على من اساء اليه ، يبجّل الكبير و يرحم الصغير ، امينا على الامانات ، بعيدا من الخيانات ، الفه التقى و حلفه الحياء كثيرالحذر قليل الزلل ، حركاته ادب و كلامه عجب مقيل العثرة و لا يتتبع العورة ، وقورا صبورا رضيا شكورا ، قليل الكلام صدوق اللسان ، برّا مصونا حليما رفيقا عفيفا شريفا، لا لعّان و لا كذّاب و لا مغتاب و لا سباب، و لا حسود و لا بخيل ، هشّاشا بشّاشا لا حسّاس و لا جسّاس يطلب من الامور اعلاها و من الاخلاق اسناها ، مشمولا بحفظ الله مؤيّدا بتوفيق الله، ذا قوة فى لين و عزمة فى يقين، لايحيف على من يبغض و لا يأثم فيمن يحبّ ، صبورا فى الشدائد ، لايجور و لا يعتدى و لا ياتى بما يشتهى ، الفقر شعاره والصبر دثاره قليل المؤنة كثير المعونة ، كثير الصيام طويل القيام قليل المنام ، قلبه تقى و عمله زكى ، اذا قدر عفى و اذا وعد وفى ، يصوم رغبا و يصلى رهبا و يحسن فى عمله كانه ناظر اليه ، غضّ الطرف، سخىّ الكف لا يرد سائلا و لا يبخل بنائل ، متواصلا الى الاخوان، مترادفا للاحسان، يزن كلامه و يخرس لسانه ، لايغرق فى بغضه و لايهلك فى حبه و لايقبل الباطل من صديقه و لا يرد الحق على عدوه و لايتعلم الا ليعلم و لا يعلم الا ليعمل ، قليلا حقده كثيرا شكره ، يطلب النهار معيشته و يبكى الليل على خطيئه ، ان سلك مع اهل الدنيا كان اكيسهم و ان سلك مع اهل الآخره كان اورعهم ، لايرضى فى كسبه بشبهة و لايعمل فى دينه برخصة ، يعطف على اخيه بزلته و يرعى م
صفات نيك:
خصال پسنديده انسانى، از معصوم روايت شده كه خداوند تبارك و تعالى پيامبرانش را به صفاتى نيكو برگزيده پس شما خود را بيازماييد اگر آن صفات در وجود شما بود خدا را سپاس گوئيد وگرنه از خدا بخواهيد كه آنها را به شما عنايت فرمايد و پيوسته درصدد كسب آن صفات باشيد ، و آن صفات ده است: يقين و قناعت و بصيرت و شكر و علم و حسن خلق و سخاوت و غيرت و شجاعت و مردانگى.
پيغمبر اكرم(ص) فرمود: شش صفت را براى من تعهد كنيد تا من بهشت را براى شما تعهد كنم: هنگام سخن گفتن دروغ مگوئيد و چون به كسى وعده اى مى دهيد تخلف مورزيد و چون امانتى به دستتان آيد خيانت مكنيد و چشم خويش را از نامحرم ببنديد و عورت خود را از حرام باز داريد و دست و زبان خود را از آنچه خدا نهى كرده جلوگيرى كنيد.
امام صادق(ع) فرمود : ما آن دسته از شيعيانمان را دوست داريم كه عاقل و فهميده و دانا به احكام دين و بردبار و مردمدار و شكيبا و راستگو و باوفا باشند.(بحار:69/372)رسول اكرم(ص) فرمود: خداوند دوست دارد كه بنده اش در نزد شبهات باريك بينى و دقت نظر به كار برد و هنگام بروز شهوت عقل خويش را كاملا به كار اندازد و دوست دارد گذشت و سخاوت را گرچه در مورد چند دانه خرما باشد، و شجاعت را هر چند به كشتن مارى يا كژدمى بود . (كنزالعمال حديث 43527)
نيز فرمود: سخاوتمند باش كه خداى تعالى سخاوتمند را دوست دارد، و شجاع باش كه خداوند شجاع را دوست دارد، و غيرتمند باش كه خداوند شخص غيور را دوست دارد و چون كسى حاجتى از تو خواست آن را برآور كه اگر او شايسته نباشد تو خود را شايسته آن دان.(كنزالعمال : حديث 4384)امام صادق فرمود: مى خواهيد شما را به صفات والا(ى انسانى) آگاه سازم؟ گذشت از مردم و هميارى با برادران دينى در مال و بسيار به ياد خدا بودن.(بحار:69/370)
صفاتيه:
گروهى از قدماء متكلم اند كه براى خداوند تعالى صفاتى به عنوان صفات ازليه مثل علم وقدرت وحيات واراده وسمع وبصر وكلام وجلال واكرام وجود وانعام وعزت وعظمت اثبات مى كردند وبين صفات ذات وصفات فعل فرقى نمى گذاشتند. بلكه در هر دو باب به يك شكل سخن مى راندند ودر نتيجه اين ترتيب صفاتى نيز به عنوان صفات خيريه مثل دو دست وصورت براى خداوند تعالى اثبات نمودند وبه تأويل آنها نمى پرداختند ومى گفتند چون اين صفات در شرع وارد شده ما آنها را به اسم صفات خيريه مى خوانيم.
چون معتزله از خداوند نفى صفات مى كردند وقدماى اهل حديث وسنت در اثبات آنها سعى داشتند اين طايفه اخير را به همين نظر صفاتيه ومعتزله را معطله خوانده اند .
كار بعضى از اثبات كنندگان صفات به آنجا كشيد كه حتى صفات ايزدى را به صفات محدثه اقتصار كردند كه افعال بر آنها دال است ودر خبر نيز وارد شده ودر اين مرحله به دو فرقه منقسم گرديدند ، جماعتى آن صفات را از روى احتمالاتى كه از لفظ آنها بر مى آيد تأويل مى نمودند وجماعتى ديگر مى گفتند كه مقتضاى عقل به ما چنين مى فهماند كه هيچ چيز به خداى تعالى مانند نيست وهيچيك از مخلوقات به او شباهت ندارد واز اين رو يقين حاصل مى شود كه ما از ادراك معنى بعضى الفاظ كه در اين باب وارد شده عاجزيم ونبايد در تأويل آنها بكوشيم مثلاً در باب قول خداوند كه : (الرحمن على العرش استوى) و (خلقت بيدى) و (جاء ربك) وامثال اينها ما مكلف نيستيم كه تفسير اين آيات را بدانيم وآنها را تأويل كنيم بلكه تكليف ما اعتقاد داشتن است به اينكه براى خداوند شريك ومانندى نيست واين جمله از راه يقين بر ما مبرهن گشته است .
جمعى ديگر از متأخرين بر آنچه اسلاف ايشان در باب صفات گفته بودند زوائدى آورده گفتند : بايد آيات را همانطور كه ظاهر آنها حاكى است گرفت وبدون تأويل آنها را به شكلى كه وارد شده تفسير كرد وبه ماندن در حد ظاهر نيز اكتفا ننمود ، اين طايفه بر خلاف عقيده اسلاف گرفتار تشبيه صرف شدند .
وتشبيه صرف حتى در ميان يهود هم عموميت نداشت بلكه يك دسته از ايشان كه قرائين خوانده مى شدند چون به الفاظ زيادى در تورات برخوردند كه بر آن دلالت داشت به آن پرداختند . اما در ميان مسلمين از شيعه جماعتى راه غلوّ رفتند وعدّه اى راه تقصير .
به اين شكل كه طايفه اول بعضى از ائمه خود را در صفات به خداوند تعالى تشبيه كردند ، طايفه دوم خداوند را به يك تن از مخلوق مانند ساختند وچون معتزله ومتكلمين اوليه ظاهر شدند بعضى از شيعه از راه غلو وتقصير برگشتند وبه اعتزال گرويدند ودر تفسير بظاهر از جماعتى از اسلاف تبعيت كرده گرفتار تشبيه شدند . اما از اسلاف كسانى كه به تأويل نپرداختند ودستخوش تشبيه نشدند يكى مالك بن انس است كه در باب آيه (الرحمن على العرش استوى)مى گفت معنى استوى معلوم است ولى كيفيت آن معلوم نيست وايمان به آن واجب وسؤال از آن بدعت است .
احمد بن حنبل وسفيان وداود اصفهانى وپيروان ايشان ، تا آنكه دوره به عبدالله بن سعيد كلابى وابوالعباس قلانسى وحارث بن اسد محاسبى رسيد واين جماعت كه به همان عقائد اسلاف بودند به علم كلام دست زدند وعقايد سلف را با حجج كلامى وبراهين اصولى تقرير نمودند واز ايشان بعضى كتاب نوشتند وبعضى نيز درس گفتند وچون ابوالحسن اشعرى با استاد خود در باب «صلاح» و «اصلح» اختلاف پيدا كرد وپس از مناظره ومخاصمه با او ، از او جدا شد به اين طايفه گرويد وبا ادله كلامى به تأييد اقوال ايشان پرداخت وآراء آن دسته را جزء مذهب اصل جماعت وسنت قرار داد وعنوان صفاتيه لقب پيروان اشعرى شد وچون مشبهه وكراميه نيز از اثبات كنندگان صفاتند ايشان را هم ما جزو صفاتيه بشمار آورديم . (شهرستانى : 64 ـ 65 و مقالات اشعرى : 582 به بعد) (خاندان نوبختى : 118 ـ 119)
در «بيان الاديان» صفاتيه را از شش فرقه مجبره شمرده است . (ص 27 كتاب)
المنجد آرَد : صفاتيه فرقه اى هستند كه انكار صفات خدا كنند وجز به ذات الوهيت اقرار ندارند .
صِفاح:
جِ صَفح .
صِفاد:
دوال، پاى بند، ج : اصفاد .
صَفّار:
روى گر، مسگر .
صَفّار:
محمد بن حسن بن فروخ قمى مشهور به صفار از وجوه شيعه قم و مردى ثقه، جليل القدر و در نقل حديث كم اشتباه بود.او راست كتاب بصائرالدرجات . (سفينة البحار)
صفاريان:
يا آل صفار نام سلسله اى از ملوك ايران است كه در حدود نيم قرن يعنى از سال 247 تا سال 298 بر قسمت شرقى ايران حكومت داشتند و مركز آنها سيستان بوده و سر سلسله آنها يعقوب بن ليث بوده است (به «يعقوب ليث» رجوع شود) آنان بدست سامانيان منقرض شدند.
صِفاق :
پوست تنك زير پوست بدن كه موى بر آن رويد . پوست درونى شكم .
صَفاة :
سنگ يا تخته سنگ صاف و سخت تابان . ج : صفا . در اين كه گياهى بر آن نرويد بدان مثل زنند . «لا تقرع لهم صفاة» : هيچ كس دست بدى به سوى آن نبرد .
صَفايا :
خالصه ها . جِ صفيه . صفايا المال: برگزيده هاى مال . از آن جمله است صفايا الملوك . كانت لرسول الله (ص) صفايا مال بنى النضير و خيبر و فدك . (بحار:16/109)
صفاى نفس:
پيغمبر اكرم (ص) فرمود: صفاى نفس بر اثر زدودن كثافات اخلاقى حاصل شود.(مجموعه ورام)
صِفَت:
صفة، بيان حال، حالت شىء، مقابل ذات، ج : صفات. مشتق است از وصف. در اصطلاح نحو كلمه اى است كه بيان وصف موصوف كند و آن از توابع است كه اعرابش به تبع اعراب موصوف باشد، مانند زيدالظريف و عمروالعاقل.
صفت مُشَبَّهَة:
در عربى صفت مشبهه به فاعل . وآن صفتى است مشتق از فعل وآن را از آن جهت بدين نام خوانند كه در إفراد وتثنيه وجمع وتذكير وتأنيث مانند اسم فاعل است ونيز مانند اسم فاعل قائم به ذات است نه واقع بر او . صفت مشبهه از فعل لازم آيد وصله «ال» واقع نشود وگاه مخالف فعل خود عمل نصب كند .
در كشاف اصطلاحات الفنون آرد : صفت مشبهه اسمى است مشتق از فعل لازم كه دلالت كند بر قيام صفت در موصوف خود قيام ثبوتى ، ومعنى ثبوت آن است كه به حسب وضع براى ثبوت باشد نه به حسب استعمال . كذا فى فوائد الضيائيه . ومعنى ثبوت آن نيست كه معنى صيغه استمرار ثبوت در جميع ازمنه باشد ، بل آن موضوع است براى قدر مشترك ، ونفى آن از جميع ازمنه جايز نيست ، چه آن حكم به ثبوت است ومى بايست در زمانى وقوع يابد وبه حسب ظاهر ثبوت آن در جميع زمان باشد تا آنكه دليلى بر تخصيص آن قائم شود چنانكه گويى كان هذا حسناً فقبح ، كذا فى العباب ، وحاصل اين گفتار اين است كه ثبوت مقابل حدوث نيست بلكه بمعنى مطلق ثبوت است كه شامل استمرار وحدوث هر دو است . (تلخيص از كشاف اصطلاحات الفنون)
ابن عقيل در شرح ابيات ابن مالك در اين باره گويد :
صفت مشبهه صفتى است كه جرّ فاعل آن بدان مستحسن باشد چنانكه در «حسن الوجه» و «منطلق اللسان» كه اصل آن «حسن وجهه» و «منطلق لسانه» است . وجرّ فاعل اسم فاعل بدان جايز نيست ونمى توان گفت «زيد ضارب الاب عمراً» ومقصود از آن «زيد ضارب ابوه عمراً» باشد ويا «زيد قائم الاب غداً» ومقصود از آن «زيد قائم ابوه غدا» باشد .
وابن مالك بدين معنى اشارت كند :
صفة استحسن جرّ فاعلمعنى بها المشبهة اسم الفاعل
صفت مشبهه از فعل لازم مشتق است ومعنى آن ثبوت صفت است براى فاعل آن در زمان حال ، صفت مشبهه از فعل ثلاثى گاه بر وزن فاعل آيد وآن اندك است وگاه بر اوزان ديگر مانند جميل وحسن .
اما از ثلاثى مزيد فيه بر وزن اسم فاعل آن باب بود چون منطلق ، وابن مالك بدين معنى اشارت كند در اين بيت :
وصوغها من لازم لحاضركطاهر القلب جميل الظاهر
عمل صفت مشبهه مانند عمل اسم فاعل متعدى است يعنى رفع ونصب چنانكه در «زيدٌ حسن وجهَه» كه در حسن ضمير مرفوع فاعل صفت است و وجه منصوب است بر تشبيه مفعوليت . صفت مشبهه مانند اسم فاعل بايد بر ما قبل خود معتمد باشد چنانكه در باب اسم فاعل گفته است :
و ولى استفهاماً او حرف ندااو نفياً او جا صفة او مسنداً.
وبدين نكته در باب صفت مشبهه اشارت كند در اين بيت :
وعمل اسم فاعل المعدّىلها على الحدّ الذى قد حدّا.
معمول صفت مشبهه بر آن مقدم نمى شود بنابر اين نمى توان گفت «زيد الوجه حسن» در صورتى كه در اسم فاعل تقدم معمول جايز بود مانند «زيد عمرواً ضاربٌ» . وصفت مشبهه جز در سببى عمل نكند مانند «زيدٌ حسنٌ وجهه» ونمى توان گفت «زيدٌ حسنٌ عمرواً» ، ليكن اسم فاعل در سببى و اجنبى هر دو عمل كند ، چنان كه در «زيد ضاربٌ غلامه» و «زيدٌ ضاربٌ عمرواً» ، وابن مالك بدين معنى اشارت كند .
وسبق ما تعمل فيه مجتنبوكونه ذا سببية وجب.
در باب اعراب معمول صفت مشبهة در اين ابيات گويد :
فارفع بها وانصب وجرّ مع الودون ال مصحوب ال وما اتصل
بها مضافاً او مجرداً ولاتجرر بها مع ال سما من ال خلا
ومن اضافة لتاليها ومالم يخل فهو بالجواز وسما.
توضيح آنكه معمول صفت مشبهه را سه حالت است :
1 ـ رفع ، بنا بر فاعليت . 2 ـ نصب ، بر تشبيه به مفعوليت ، هر گاه معرفه باشد ، وتميز اگر نكره بود . 3 ـ جر به اضافه ودر اين سه حالت صفت يا با لام است ويا بدون لام ومعمول آن نيز با هر يك از اين شش صورت يا مضاف است يا با لام ويا بدون لام است . پس مجموع آن هيجده صورت باشد . واز اين هيجده صورت دو صورت آن ممتنع است :
1 ـ آنكه صفت داراى لام بوده وبه معمول خود اضافه شود ومعمول ، مضاف به ضمير موصوف باشد بى واسطه چون : «الحسن وجهه» ويا با واسطه چون : «الحسن وجه ابيه» .
2 ـ اينكه صفت با لام بود وبه معمول خود كه مجرد از لام است اضافه شود چون : «الحسن وجه» ويا معمول ، مضاف به اسم مجرد از لام باشد چون : «الحسن وجه اب» . ونه صورت آن احسن است وآن صورى است كه در آن يك ضمير باشد . ودو صورت آن حسن است وآن صورى است كه در آن دو ضمير باشد . وچهار صورت آن قبيح است وآن صورى است كه از ضمير خالى بود . (ابن عقيل وبهجة المرضية وصمدية)
صَفح:
كناره هر چيزى، پهنا . صفح الجبل: بن كوه يا پائين كوه يا جاى هموار از كمر آن و روى كوه (منتهى الادب). روى گردانيدن، در گذشتن . ج : صفاح .
صَفحَة :
كناره هر چيزى . ج : صفحات .
صفد:
بند كردن كسى يا چيزى را و محكم نمودن، (منتهى الادب). بند . جمع : اصفاد .
صَفدر :
از هم درنده صف لشكر در روز جنگ .
صِفر:
تهى. خالى، حافظ مرتبه عدد است و خود آن عدد نيست.
صَفَر:
نام دومين ماه از ماههاى عربى پس از محرم و در جاهليت آن را ناجر مى گفتند . از مادّه صفر به معنى خالى است و در وجه تسميه آن به صفر گفته اند كه چون اين ماه پس از محرم واقع است و مردم جاهليت در محرم كه ماه حرام است دست از جنگ بر مى داشتند و چون اين ماه فرا مى رسيد همه به قتال مى رفتند و خانه ها خالى مى ماند.
روز اول اين ماه به سال 37 هجرى جنگ صفين واقع شد و به قولى ولادت امام باقر(ع) در اين روز است. روز هفتم شهادت امام مجتبى به سال 50 و نيز ولادت امام موسى بن جعفر به سال 128 بيستم آن اربعين است. بيست و هشتم آن رحلت رسول اكرم و روز آخر اين ماه به قولى وفات حضرت رضا مى باشد.
صَفراء:
يكى از اخلاط اربعه كه به فارسى تلخه گويند، مايعى زرد مايل به سبزى با مزه اى تلخ كه از كبد تراود .
از حضرت رسول آمده كه درد سه است و درمان سه، درد عبارت است از: (انحراف) صفراء و بلغم و خون ; و درمان صفراء راه رفتن (يا روان بودن معده) و درمان بلغم حمام و درمان خون حجامت است . (بحار:62/127)
در حديثى درمان صفراء ، آلو توصيف شده به اين واژه رجوع شود.
صَفراء:
مؤنث اصفر، زرد، (قال انّه يقول انها بقرة صفراء) . (بقره:69)
صَفراء
زر، طلا . عن ابن نباته، قال: كان اميرالمؤمنين على بن ابيطالب (ع) اذا اتى بالمال ادخله بيت مال المسلمين ثم جمع المستحقين، ثم ضرب يده فى المال فنثره يمنةً و يسرةً و هو يقول: «يا صفراء يا بيضاء لا تغرّينى، غرّى غيرى ...» : هرگاه مالى از اموال عمومى به دست اميرالمؤمنين(ع) مى رسيد آن را در ميان بيت المال مى نهاد و سپس مستحقين را جمع مى نمود و از راست و چپ توزيع مى كرد و در آن حال مى فرمود : اى زر زرد و اى سيم سفيد ! مرا مفريبيد ، ديگرى را فريب دهيد . (بحار:41/103)
صُفرَة :
زردى .
صُفريّه:
پيروان زياد بن اصفر، يكى از پانزده فرقه خوارج. با ازارقه متفقند كه گناهكاران مشرك باشند، لكن صفريه كشتن كودكان و زنان مخالفان خود را روا ندارند و ازارقه روا دارند.(ضحى الاسلام: 3/331 و خاندان نوبختى:34)
صَفق:
دست بر دست ديگرى زدن در بيع يا بيعت . زدن مرغ هر دو بازو را كه آواز براند.
صَفقَة:
زدن دست خود به دست ديگرى است هنگام خريد و فروش يا هنگام بيعت كردن . و در شرع به معنى عقد است ، گويند: تبعض صفقه جايز نباشد يعنى عقد واحد را نتوان جزء جزء كرد به اين معنى كه اگر دو كالا در يك عقد معامله شود اگر يكى از آن دو معيوب درآمد ، نتوان آن معيوب برگرداند و خريدار از حق خيار عيب استفاده كند و سالم را نگه دارد و معيوب را رد كند زيرا تبعض صفقه جايز نيست و در صورتى كه اين كار بشود طرف ميتواند معامله را فسخ كند و اين را خيار تبعض صفقه نامند.
صُفن:
خنور از چرم كه در آن آب كنند. توبره شبان و شتربان .
صَفو:
صافى شدن، صافى و بى ابر گرديدن هوا. برگزيده . ابوعبدالله الصادق(ع): «نحن قوم فرض الله طاعتنا ، لنا الانفال ، ولنا صفو المال ...» . (بحار:23/194)
صَفوان:
سنگ خالص و صاف (فمثله كمثل صفوان عليه تراب فاصابه وابل فتركه صلدا) . (بقره:264)
صفوان:
بن امية بن خلف قرشى جمحى مكنى به ابى وهب، وى از رؤساى قريش و در آغاز دعوت اسلام از مخالفان سرسخت پيغمبر بود ، پس از شكست مشركان در جنگ بدر وى عمير بن وهب را برانگيخت تا به مدينه رود و پيغمبر را بكشد و بدو قول داد كه اگر به محمد دست يابى وامت را بپردازم و عيالت را كفايت كنم، سپس عمير را بر شترى نشانيد و به مدينه فرستاد.
عمير به مسجد مدينه درآمد در حالى كه شمشير به گردن آويخته بود. پيغمبر (ص) از او پرسيد به چه كار آمده اى؟ گفت: اسيرى نزد شما دارم آمده ام او را آزاد سازم. فرمود: اين شمشير چيست؟ گفت : فراموش كردم آنرا زمين نهم. فرمود: در حجر اسماعيل با صفوان چه پيمانى بستى؟ گفت:كدام پيمان؟ فرمود: آنكه وام ترا بپردازد و عيالت را نگه دارد. عمير گفت: به خدا سوگند تو پيامبرى ، و در حال اسلام آورد. پيغمبر (ص) فرمود: اسيرش را آزاد كنيد و او را قرآن بياموزيد . سپس عمير به مكه رفت و گروهى بسيار به دست او مسلمان شدند.
موقعى كه پيغمبر پس از صلح حديبيه جهت اداى عمره به مكه رفت بلال بر بام كعبه بانگ تكبير برداشت، صفوان گفت: سپاس خدا را كه پدرم مرد و چنين روزى را نديد.
چون پيغمبر (ص) مكه را فتح نمود همسر صفوان به نام بغوم بنت معدل اسلام آورد ولى خود صفوان بگريخت و به شعب پناه برد و غلامش يسار نيز با او بود در حالى كه در شعب مى گذرانيد و سخت در هراس بود بغلام گفت: از شعب بيرون رو و ببين چه كسى به چشم مى خورد؟ وى رفت و چون بازگشت گفت: اينك عمير بن وهب به سوى ما مى آيد.
صفوان گفت: به خدا قسم كه او جز به قصد قتل به اينجا نيامده ، وى كسى بود كه محمد را عليه ما يارى كرد، و خود به سوى عمير شتافت و به وى گفت: واى بر تو ترا اين بس نبود كه روزى وام و عيالت را به گردن من مى اندازى و امروز آمده اى كه مرا بكشى ؟ عمير گفت: اى اباوهب چنين نيست كه تو مى انديشى من از نزد كسى مى آيم كه از هر كسى مهربانتر و خويش نوازتر است و او ترا امان داده - عمير از پيش نزد پيغمبر رفته و جهت صفوان امان گرفته بود - خاطر جمع دار كه تو در امانى، بيرون آى. صفوان گفت: به خدا سوگند كه تا نشانى از محمد با خود نياورى با تو نيايم. عمير بنزد پيغمبر شتافت و ماجرا را معروض داشت. حضرت عمامه خويش را به وى داد. عمير به نزد صفوان بازآمد و باتفاق به خدمت پيغمبر شدند، موقعى رسيدند كه حضرت از نماز عصر پرداخته بود، صفوان به عمير گفت: اينها در شبانه روز چند بار نماز مى گزارند؟ گفت: پنج بار.