گفت: در هر پنج بار به محمد اقتدا مى كنند؟ گفت: آرى. صفوان پيش آمد و گفت: اى محمد صفوان مى گويد: تو مرا به نزد خود خوانده اى اگر راست مى گويد و گرنه دو ماه مرا مهلت ده. فرود: اى اباوهب فرود آى و بنشين. گفت: ننشينم تا جوابم را بدهى.فرمود: اگر خواستى چهار ماه ترا مهلت باشد. آنگاه صفوان به كنار حضرت نشست.وى حضرت را در جنگ صفين و طائف همراهى نمود ولى اسلام نياورد تا پس از بازگشت در منزل جعرانه مسلمان شد و سبب اسلامش آن بود كه روزى پيغمبر در ميان انبوه غنائمى كه از صفين در جعرانه گرد آمده بود راه مى رفت صفوان نيز در كنار آن حضرت بود ، ديد صفوان به شكافى از كوه كه شتران و گوسفندان فراوانى در آن بود خيره شده، حضرت به وى فرمود: مگر دوست دارى كه اينها ازان تو باشد؟ گفت: آرى فرمود: همه آنها تو را باشد. صفوان چون شنيد نزد خود گفت: اگر او پيامبر نبودى چنين بخششى نداشتى و در حال ايمان آورد . (كنزالعمال : حديث 30170)صفوان در خلافت معاويه درگذشت.
صفوان:
بن مهران بن مغيره كوفى مولى بنى اسد، مكنى به ابومحمد و مشهور به جمّال، مردى موثق و جليل القدر و از گزيدگان اصحاب امام صادق و امام كاظم است و بغايت به نزد اين دو بزرگوار گرامى بوده است. شيخ كشى باسناد خود از حسن بن على بن فضال ، از وى روايت كند كه بر مولاى ما ابوالحسن اول (امام كاظم ع) در آمدم مرا گفت : اى صفوان همه چيز تو نيكوست جز يك چيز ، گفتم : فدايت شوم آن كدام است ؟ گفت : اينكه شتران خود را به هارون به كرايه مى دهى . گفتم : به خدا سوگند آن را جز به راه مكه به كرايه نداده ام وخود نيز عهده دار آن نمى شوم بلكه غلامان خود را با آنها مى فرستم . فرمود : اى صفوان آيا كرايه تو نزد آنان مى ماند ؟ گفتم : آرى . فرمود : آيا دوست دارى كه زنده مانند تا كرايه تو را بپردازند ؟ گفتم : آرى . فرمود : كسى كه بقاى آنان را خواهد از آنهاست وكسى كه از آنها باشد در آتش است .
صفوان گويد همه شترهاى خود را فروختم . پس هارون بدانست ومرا به نزد خويش خواند وگفت : شنيده ام شتران خويش را فروخته اى ؟ گفتم : آرى . پرسيد : چرا ؟ گفتم : مردى پيرم وغلامان من از عهده كار خويش بر نمى آيند . گفت : نه چنين است ، من مى دانم موسى بن جعفر تو را چنين فرموده است . گفتم : مرا با موسى بن جعفر چكار ؟ گفت : اين سخن بگذار اگر حسن صحبت تو نبود تو را مى كشتم . (روضات الجنات چاپ اول ص 554 ذيل ترجمه محمد بن احمد بن عبدالله بن قضاعه)
از صفوان ، ادعيه وزيارات ورواياتى منقول است .
وى چند بار از مدينه تا عراق ملازم ركاب امام صادق بود و بدين سبب علوم فراوان و نيز ادعيه اى از آن حضرت آموخت و در خدمت آن جناب بزيارت قبر اميرالمؤمنين شرفياب گشت.
صَفوان :
بن يحيى بجلى كوفى مكنى به ابومحمد از ياران حضرت كاظم و حضرت رضا و حضرت جواد عليهم السلام بوده و نزد حضرت رضا (ع) بخصوص منزلتى عظيم داشته و از سوى آن حضرت و امام جواد وكيل بوده و گروه واقفه مبلغ گزافى پول به وى دادند كه امامت حضرت رضا(ع) را منكر شود ولى شأن او والاتر از اين بود كه چنين امرى را بپذيرد .
محمد بن جعفر مؤدب گويد : صفوان بن يحيى از دانشمندان بزرگ و معتبرترين راوى حديث و پارساترين مردم زمان خويش بود ، وى هر روز صد و پنجاه ركعت نماز (يعنى سه بار نمازهاى واجب و نوافل شب و روز) را ادا مى نمود و سه ماه را در سال روزه مى داشت و زكات مال خويش را سه بار مى داد به جهت اينكه وى با دو تن از دوستان عزيزش به نامهاى عبدالله بن جندب و على بن نعمان در مسجدالحرام عهد بستند كه هر يك از آنها كه زودتر بميرد آنكه پس از او بماند همه اعمال واجب و مستحب وى را انجام دهد و صفوان كه بعد از آن دو نفر زنده مانده بود اعمال آن دو را به جاى آنها انجام مى داد .
آورده اند كه يكى از همسايگان كوفه اش وى را در مكه ديد كه در حال بازگشت است به وى گفت : دو دينار از من با خود به كوفه بر و به خانواده ام بده . صفوان گفت : شترى كه من بر آن سوارم از خودم نمى باشد و آن را كرايه كرده ام از صاحب شتر مى پرسم اگر قبول كرد مى برم . (بحار:49/273)
صَفوانى:
ابوعبدالله محمد بن احمد از نواده هاى صفوان جمال، وى در بغداد مى زيسته و مردى بزرگوار و از زعماى شيعه آنجا بوده و در حالى كه سواد خواندن و نوشتن نداشته كتبى در حديث دارد كه از حفظ املاء مى نموده و ديگران مى نوشته اند.
وى زبانى گويا داشته و در دفاع از حريم مذهب تشيع مباحثات و محاوراتى داشته، از جمله مناظره او با قاضى موصل در حضور ابن حمدان بوده كه به مباهله بينجاميد و در محل مباهله دست قاضى كه در دست وى بود آماس نمود و در حالتب كرد و دستش سياه شد و روز بعد بمرد لذا وى نزد حكام وقت مورد احترام بود. ابن نديم گويد: من او را به سال 346 ملاقات نمودم . (سفنية البحار)
صَفوراء:
دختر حضرت شعيب و همسر حضرت موسى است كه در مقابل هشت سال شبانى شعيب به ازدواج با او نائل شد.وى پس از رحلت موسى با وصيش يوشع بن نون به تحريك دو تن از منافقين و با لشكرى صد هزار نفره به جنگ برخاست، در آغاز روز پيروزى با او بود و آخر روز يوشع او را شكست داد و اسيرش نمود و به كمال انسانيت با او رفتار نمود.
صَفوَة:
خالص و برگزيده چيزى .
صَفَوِيان:
سلاطين صفوى اولين سلسله اى بودند بعد از ساسانيان كه بر سرزمين ايران كلاً استيلاء يافتند و تا قلمرو ساسانيان كه اوائل اسلام بر افتاده بودند بدست گرفتند. اينان از سال 907 هجرى تا 1135 سلطنت داشتند و در اين تاريخ از افغانيان شكست خوردند.
نژاد صفويه به شيخ صفى الدين صوفى اردبيلى كه از نسل امام كاظم بوده مى پيوندند . در دوران صفوى علم و ادب عموما و فقه شيعه خصوصا رونقى به سزا گرفت و مذهب شيعه در ايران مذهب رسمى شد و علماى شيعه به پشتيبانى حكومت توانستند كتب و آثار شيعه را حياتى نوين دهند و در عهد آنها كتب گرانقدرى را تدوين نمايند .
سلاطين صفوى عبارتند از:
شاه اسماعيل اول .
شاه طهماسب اول .
شاه اسماعيل ثانى .
محمد خدابنده .
شاه عباس اول .
شاه صفى .
شاه عباس ثانى .
شاه سليمان .
شاه سلطان حسين .
صِفة:
وصف، نشان، بيان كردن حال و علامت و نشان چيزى .
صُفّة:
نشستگاه سوار از زين اسب. ايوان مسقف. صفه مسجد پيغمبر در مدينه به «اصحاب صفه» رجوع شود.
صَفِىّ:
دوست خالص، خالص و برگزيده از هر چيزى. صفى الله: لقب حضرت آدم ابى البشر.
صَفِىّ الدين حِلّى:
عبدالعزيز بن سرايا بن على بن ابى القاسم سنبسى طائى، دانشمند فاضل و شاعر برازنده شيعه، وى شاعر عصر خود بود، در كوفه تولد و در حله نشأت يافت و به تجارت پرداخت و به شام و مصر و ماردين سفرمى كرد و دورانى بپادشاهان ارتقى پيوست و آنان را ثنا گفت و ايشان ويرا صله هاى گران دادند. سپس به سال 726 به قاهره شد و سلطان ملك ناصر را بستود. تولد او به سال 677 هـ است و به سال 750 درگذشت. او راست «ديوان شعر» و «العاطل الحالى» و «الاغلاطى» و «درر النحور» و «صفوة الشعراء» و «خلاصة البلغاء» و «الخدمة الجليله» . (اعلام زركلى)
وى شاگرد محقق حلى و صاحب ديوان شعر كبير و ديوان شعر صغير و قصيده بديعيه كه مشتمل بر تمامى ابواب بديع است.
صَفيحة :
شمشير پهناور . روى پهن از هر چيزى . سنگ پهن . ج : صفايح .
صفير:
بانگ و فرياد مرغان يا عام است.
صفى على شاه:
ميرزا محمد حسن اصفهانى از مشايخ فرقه صوفيه در 1251 در اصفهان متولد و به سال 1316 در تهران درگذشت و در خانقاه خود در آنجا به خاك سپرده شد. اوراست: مخزن الاسرار، تفسير منظوم، بحرالحقايق، ديوان غزليات.
صَفِيف:
آنچه كه در آفتاب رديف كنند تا خشك شود. آرام و سكون بال پرندگان به هنگام پريدن. فى الحديث : «ان كان الطير يدفّ و يصفّ و كان دفيفه اكثر من صفيفه اُكِلَ ، و ان كان صفيفه اكثر من دفيفه لم يُؤكَل» . (بحار:65/179)
صِفِّين:
موضعى است غربى عراق كنار فرات بين رقه و بالس كه در آنجا جنگ صفين ميان اميرالمؤمنين على (ع) و معاويه واقع شد. حركت على از كوفه اواخر سال 36 و رسيدن آن حضرت به صفين 22 محرم 37 بوده و به نقل فريد وجدى چنانكه ذيلا ملاحظه مى كنيد نبرد در ذيحجه 36 آغاز شده ، نبردى كه از بُعد جنايت در تاريخ بى سابقه و از حيث زيادى كشته كم سابقه بوده كه جنايتكارى چون معاويه به نام دين و وظيفه دينى ، مردم را بفريبد و به عنوان خونخواهى عثمان كه خود قاتلان او را مى شناخت و مى دانست على تا كجا از او دفاع نموده بود بجنگ آن حضرت قيام كند.
داستان از اين قرار بود كه على (ع) پس از واقعه جمل جرير بن عبدالله بجلّى را جهت اخذ بيعت از معاويه به شام گسيل داشت و معاويه از پيش مردم شام را به مقابله با على (ع) آماده كرده بود كه پيراهن خونين عثمان و انگشتان بريده نائله همسرش را آويز منبر شام كرده و هر روزه خطيب مسجد مردم را به ياد مظلوميت عثمان مى آورد و آنان پيوسته مى گريستند و به خونخواهى عثمان مهيا مى گشتند تا جائى كه گروهى سوگند ياد كردند كه تا خون عثمان نگيرند به زنان نزديك نشوند و به بستر خواب نروند .
معاويه چون شاميان را به مال و سياست رام خويش ساخته و آنان را كاملا خريده بود با كمال جرأت على (ع) را پاسخ داد كه ما با تو بيعت نخواهيم كرد زيرا تو شريك قتل عثمانى .
على چون چاره نديد مهياى جنگ شد و از كوفه حركت كرد و در محل رقه از رود فرات عبور نمود تا در بيابان صفين با لشكر معاويه تلاقى نمودند و وارد نبرد شدند و تدريجا قبايل عرب به هر دو سپاه پيوستند .
لشكر شام آب را بر سپاه على (ع) بستند ولى لشكر على به سرعت آب را از آنها بازستدند و خواستند آنها را از آب جلوگيرى كنند حضرت از اين كار مانع شد و فرمود : ناوك شمشير ، ما را كفايت كند .
آتش نبرد شعلهور گشت ، على (ع) چون ديد مسلمانان از دو سوى كشته مى شوند سه تن از سپاه خويش به نامهاى : بشير بن عمرو انصارى و سعيد بن قيس همدانى و شبث بن ربعى تميمى انتخاب و به منظور پند و اندرز به نزد معاويه فرستاد .
نخست بشير بن عمرو آغاز سخن كرد و گفت : اى معاويه اين دنيا كه بدان دل بسته اى بگذرد و به آخرت بازخواهى گشت و خداوند تو را به اعمالت محاسبه خواهد نمود و به كردارت مجازات خواهى شد ، اى معاويه تو را به خدا قسم جمع اين امت را پراكنده مساز و خونشان را مريز .
معاويه گفت : خوب بود ، اربابت را به اين نصايح پند مى دادى .
بشير گفت : مولاى من مانند تو نيست ، وى كسى است كه در فضايل انسانى و دين و سابقه اش در اسلام و قرابت او به پيغمبر(ص) از تمامى خلق خدا به امر زعامت و سرورى مسلمين اولويّت دارد .
معاويه گفت : على از من چه مى خواهد ؟
بشير گفت : پسر عمت تو را به طاعت خدا و بيعت با او كه خير دنيا و آخرتت در آن است دعوت مى كند .
معاويه گفت : پس ما دست از خون عثمان برداريم ؟! به خدا قسم چنين نخواهد شد .
شبث بن ربعى گفت : اى معاويه ما تو را شناخته و حيله و مكيدت تو را مى دانيم ، تو هيچ دست آويزى را براى اينكه اين مردم نادان را به زير پرچم خود درآورى و بر آنها رياست كنى ندارى جز اينكه بگوئى : امامتان مظلوم كشته شده و بر شما است كه خونخواهى او كنيد در صورتى كه تو خود مى خواستى عثمان كشته شود چه وى در حال محاصره به تو نامه نوشت و تو را به يارى خواند ولى تو اهمال ورزيده و امروز و فردا كردى تا وى كشته شد ، اكنون از خدا بترس و با كسى كه خود مى دانى او از هر كس به زعامت مسلمين اولويّت دارد مستيز.
معاويه برآشفت و آنها را از نزد خود براند و از آن روز جنگ شدّت يافت و ماه ذيحجّه بر اين منوال گذشت و چون ماه محرّم شد هر دو طرف از زيادى كشته و مجروح به ستوه آمده و از دو جانب پيامهائى به مضمون آتش بس ردّ و بدل شد ، از جمله على (ع) عدىّ بن حاتم و يزيد بن قيس و زياد بن حفصه و شبث بن ربعى را به نزد معاويه فرستاد ، چون بر معاويه وارد شدند ابتدا عدى آغاز سخن كرد و گفت : ما آمده ايم كه تو را به امرى بخوانيم كه مسلمانان را متّحد و بلاد اسلامى را امن و محيط اسلامى را محيط اخوّت و هماهنگى سازد و اين پراكندگى و دشمنى و اختلاف از جامعه مسلمين رخت بر كند و تو و اصحابت در بيعت با پسر عم پيغمبر كه خود سوابق او را مى دانى و به فضايل او آشنائى به ديگر مسلمانان بپيونديد تا به روزى چون روز جمل دچار نگردى .
معاويه گفت : اى عدى تو آمده اى كه تهديد كنى و دنبال صلح و آشتى نيستى هيهات ! مانند منى را به جنگ نتوان تهديد نمود و تو خود از كشندگان عثمانى و اميدوارم كه در اين معركه به سزاى خود برسى .
سپس شبث و زياد گفتند : اى معاويه ما آمده ايم كه تو را به سلم و سلامت بخوانيم ، چيزى بگوى و عملى نشان ده كه تو را و ما را و مسلمانان را سودى بخشد به اشخاص چه كار دارى ؟ يزيد بن قيس گفت : تو خود مى دانى كه اهل دين و فضيلت ، تو را با على انباز ندانند از خدا بترس و اين هوا را كه در سر دارى رها كن .
معاويه گفت : على (ع) خليفه ما را كشته و از اين جهت اطاعت او را بر خود واجب ندانيم مگر شما نمى دانيد كه كشندگان عثمان در ميان لشكر اويند ؟ او اينها را به ما تسليم كند تا ما تسليم او شويم .
آنگاه بين شبث و معاويه سخنانى ردّ و بدل شد و آخرالامر بى نتيجه اين هيئت از نزد معاويه برگشتند .
محرّم سال سى و هفت به پايان رسيد و اوّل ماه صفر شد و حسب عادت عرب كه پس از پايان ماه حرام دست خود را به جنگ بازتر بينند جنگ وضع تازه اى به خود گرفت و از روز اول ماه تا هفت روز از اوّل صبح تا شب جنگ مى كردند ، روز هفتم در ميسره لشكر على (ع) آثار ضعف نمايان گرديد ، على (ع) مالك اشتر را گفت بر تو است كه سپهدارى لشكر را به عهده گرفته وضع نامطلوب كنونى را سامان بخشى .
مالك شخصا اداره عمليّات را به عهده گرفت و خود مباشر عمل شد ، با حمله اى متهوّرانه صفهاى لشكر معاويه را دريد تا به نگهبانان خيمه معاويه نزديك شد ولى شب فرا رسيد و حسب معمول با همراهان به لشكرگاه خود بازگشت ولى روز بعد حمله اى شديدتر از روز قبل آغاز كرد و اين بار آنچنان پيش رفت كه داشت به خيمه مخصوص معاويه مى رسيد ، معاويه ديد كار دارد تمام مى شود و چيزى نمانده كه مالك به خيمه برسد ، با مشورت عمروعاص و ديگر مشاورانش دست به حيله اى از پيش تدارك شده زد و در حالى كه مالك صفوف را يكى پس از ديگرى مى دريد كه ناگهان ديد قرآنهائى بر سر نيزه ها است و رو به او مى آيد و گوينده اى همى گفت : اين كتاب خدا بين ما و شما باشد اگر همه مردان شام و عراق كشته شوند چه كسى مرزهاى شام و عراق را پاسدارى خواهد كرد ؟!
چون مردم عراق چشمشان به قرآن افتاد گفتند : ما قرآن را رد نخواهيم كرد و از آن نخواهيم گذشت . على (ع) فرياد زد كه اى بندگان خدا ! شما بر حقيد و حق با شما است به پيش برويد كه معاويه و عمروعاص و ابن ابى معيط و حبيب بن مسلمه و ابن ابى سرح و ضحّاك بن قيس اهل دين و قرآن نيستند اينها را من مى شناسم چه از كودكى تا به اين سن رسيده اند اينها بدترين مردمان بوده اند اين مكر است اين خدعه است اينها خود به قرآن معتقد نيستند .
آنها در جواب گفتند : ما هيچگاه به خود اجازه ندهيم كه چون ما را به قرآن بخوانند چنين دعوتى را رد كنيم و نپذيريم ، و در اين حال جمعى از قرّاء قرآن (آخوندهاى لشكر على) از قبيل مسعر فدكى به على (ع) گفتند : يا بايد تسليم قرآن شوى و گرنه تو را دست بسته تحويل معاويه خواهيم داد و يا كارى كه با عثمان كرديم با تو مى كنيم چه ما موظّفيم كه به قرآن عمل كنيم و مصرّانه از حضرت خواستند كه بگو اشتر دست از جنگ بردارد و برگردد .
على (ع) به ناچار به اشتر پيغام داد كه برگرد . اشتر گفت : اكنون وقت بازگشت من نيست كه نزديك است به خيمه معاويه برسم .
چون پاسخ مالك به لشكر على (ع) رسيد و مالك را ديدند كه به نبرد ادامه مى دهد به على (ع) گفتند : حتما تو خود سفارش كرده اى كه وى به جنگ ادامه دهد ، بگو به زودى برگردد و گرنه به خدا سوگند تو را از امارت عزل كنيم .
حضرت اين بار به مالك پيغام داد كه اگر تا لحظاتى ديگر نيائى آنچه كه تو نخواهى همان شود . مالك برگشت و على (ع) اشعث بن قيس را به نزد معاويه فرستاد كه چه مى خواهى ؟ معاويه جواب داد كه ما و شما به حكم قرآن برگرديم ، شما يك تن و ما يك تن را برگزينيم و آن دو طبق قرآن در باره ما داورى كنند .
چون اشعث بازگشت لشكريان على گفتند : ما با اين حكم موافقيم . پس اهل شام عمروعاص را و مردم عراق ابوموسى اشعرى را انتخاب نمودند با وجود اينكه ابوموسى باطناً به على (ع) ارادتى نداشت و حتى عليه حضرت تبليغ مى كرد ولى به ناچار پذيرفت ، پس عهدنامه اى به مضمون تعهد طرفين به عمل به آنچه كه ابوموسى و عمرو از قرآن بدانند و طبق آن حكم كنند امضا شد و تحرير اين ورقه كه خاتمه جنگ بود در پانزدهم صفر 37 انجام شد .
كشته هاى اين جنگ از طرفين نود هزار تن (و به نقلى هفتاد هزار كه 25000 از سپاه كوفه و 45000 از سپاه شام) بود . پس از نوشتن اين عهدنامه معاويه و لشكرش به شام بازگشتند ولى در لشكر على (ع) اختلاف افتاد : گروهى گفتند : چرا على به حكميت تن داد و گروهى مى گفتند : اين امر وظيفه او بود و مى بايست قبول كند .
اين اختلاف رفته رفته اوج گرفت تا حدى كه چون به كوفه رسيدند دوازده هزار نفر از لشكر على به سركردگى شبث بن ربعى تميمى از لشكر منفصل شده به شهر نيامدند . على (ع) ابن عباس را به نزد آنها فرستاد كه با آنها سخن گويد ، بحث ابن عباس با آنها به درازا كشيد كه خود حضرت بيامد و خطاب به آنها فرمود : شما به چه دليل با من سر مخالفت داريد ؟ گفتند : بدين سبب كه تو حكمين را قبول كردى . فرمود : شما را به خدا سوگند مگر نه من ابتدا مخالفت نمودم و شما بوديد كه به اين امر پافشارى نموديد ؟ وانگهى ما قرآن را داور قرار داده ايم نه اشخاص را و چون ديديم آنها برخلاف قرآن حكمى كردند ما مخالفت كنيم .
باز هم جوابهائى دادند و قانع نشدند تا اينكه آخرالامر على (ع) فرمود : شما مهلت دهيد تا شش ماه ديگر كه تجديد نيرو ميسر گردد و مدت عهدنامه كه پس از شش ماه حق فسخ به ما داده سر رسد آنگاه عهدنامه را فسخ كنيم و به نبرد رويم . آنها موافقت نموده وارد شهر شدند .
«اما دو حَكَم چه كردند» ؟
حسب قرارداد صفين اين دو در دومة الجندل در حضور جمعى از قبيل عبدالله عمر ، و عبدالله زبير و عبدالرحمن بن حارث و مغيرة بن شعبه جمع شدند آنگاه عمروعاص به سخن آمد و به ابوموسى گفت: مگر نمى دانى كه معاويه و خاندان او خوندار عثمان مى باشند ؟ ابوموسى گفت : مى دانم . عمرو گفت : خداوند مى فرمايد : «هر كه مظلوم و به ناحق كشته شود ما صاحب خون او را تسلط داديم ...» بنابر اين چه تو را باز مى دارد كه معاويه را كه هم صاحب خون خليفه مظلوم است و از طرفى وى از خانواده معروف قريش مى باشد به خلافت شناسى ؟! و اگر از آن بيم دارى كه بگويند : معاويه را كه سابقه نيكى در اسلام ندارد بر على كه داراى سوابق مشهور است مقدم داشته تو در پاسخ بگو : اولاً وى صاحب خون عثمان مى باشد و ديگر اينكه خود سياستمدارى با تدبير است و به علاوه برادر زن پيغمبر (ص) و از جمله ياران او بشمار مى آيد ; از همه مهم تر آنكه موكل من معاويه آنقدر تو را مورد تجليل و احترام قرار مى دهد كه هيچ خليفه كسى را اينگونه احترام نكند . ابوموسى گفت : اى عمرو از خدا بترس و سخن به رضاى خدا بگوى ، اگر حساب شرافت خانوادگى و شهرت اصل و نسب باشد مى بايست يكى را از تبار ابرهة بن صباح به خلافت برگزينيم ولى مسئله خلافت و پيشوائى مسلمين امرى است كه بر مدار تقوى و فضيلت و امتيازات دينى دور مى زند و تنها كسى كه امروز واجد اين شرائط مى باشد على بن ابى طالب است ، و اما اينكه گفتى : معاويه خوندار عثمان مى باشد چگونه من مهاجران سابقه دار را رها سازم و معاويه را محض اينكه خوندار عثمان است به خلافت برگزينم ، و اين كه گفتى : او مرا احترام مى كند اى عمرو اين را بدان كه اگر او مقام سلطنت به اختيار من نهد دين خود را به وى نفروشم ولى اگر بخواهى نام عمر را زنده كنيم و فرزندش عبدالله را برگزينيم . عمرو گفت : حال كه مى خواهى پسر عمر را برگزينى چرا فرزند مرا از ياد بردى ؟ ابوموسى گفت : پسر تو بچه خوبى است ولى در اين فتنه فرو رفته و آلوده گشته.
و در نتيجه هر دو بر اين توافق نمودند كه هر دو موكل خويش را از امارت مسلمين خلع كنند تا مسلمانان خود اميرى را براى خود انتخاب نمايند .
پس ابوموسى سر از مخفى گاه به در آورد و در جمع منتظران ظاهر شد و گفت : اى مردم من و عمرو پس از انديشه بسيار و دقت فراوان بهتر و شايسته تر و امت را به صلاح تر از اين نديديم كه هر دو موكل خويش را (على و معاويه) عزل كنيم تا مسلمانان به فراغ خاطر اميرى جهت خود برگزينند .
چون سخن ابوموسى به پايان رسيد عمروعاص ظاهر شد و گفت : اى مردم سخنان ابوموسى را شنيديد و دانستيد كه وى موكل خويش على را از خلافت خلع نمود من نيز موكل او را خلع مى كنم ولى موكل خود معاويه را به خلافت نصب مى كنم چه او خوندار خليفه مظلوم و شايسته مقام خلافت مى باشد ... (خلاصه اى از دائرة المعارف فريد وجدى)
صَفِيّة:
مؤنث صفى، ج : صفيات. خرمابن بسيار بار گزيده از غنيمت.
صَفِيَّة:
دختر حارث ثقفى و همسر عبدالله بن خلف خزاعى ، وى پس از جنگ جمل در بصره به اميرالمؤمنين مى گفت: اى كشنده عزيزان و اى پراكنده ساز جماعات حضرت چون شنيد فرمود: من ترا سرزنش نكنم كه مرا دشمن دارى زيرا من جدت را در بدر و عمويت را در احد و همسرت را در اين جنگ كشته ام ولى اگر من عزيزكش بودم اينهايى را كه در اين خيمه اند مى كشتم.. نگاه كردند ديدند مروان حكم و عبدالله بن زبير (سران لشكر عايشه) در خيمه نشسته اند . (بحار:41/310)
صَفِيَّة:
دختر حيى بن اخطب از بنى اسرائيل و از اسباط لاوى بن يعقوب يكى از همسران پيغمبر اسلام كه در فتح خيبر اسير شد و پيغمبر او را بكابين خويش درآورد.
وى زنى عاقله و فهميده بود. صفيه در اصل همسر سلام بن مشكم يهودى بوده و پس از طلاق با كنانة بن ابى الحقيق ازدواج نمود كه كنانه در جنگ خيبر به قتل رسيد. او به سال 36 و به نقلى سال 50 درگذشت.
از ابن عباس نقل شده كه چون پيغمبر(ص) پس از پايان غزوه خيبر خواست از آنجا مراجعت كند صفيه را كه براى خود انتخاب نموده بود در خيمه خويش بداشت ، اصحاب مى گفتند ، اگر حضرت وى را به همسرى دايم گرفته باشد دستور خواهد داد كه بر او پرده بيفكنند و گرنه معلوم مى شود كه وى را به كنيزى گرفته. و چون پيغمبر از خيمه بيرون شد فرمود : پرده بر در خيمه بيفكنند معلوم گشت كه وى را به همسرى گرفته . و هنگامى كه صفيه خواست بر شتر سوار شود پيغمبر ران خود را نزديك آورد كه صفيه پا بر آن نهاده سوار شود وى ادب كرد و زانوى خويش را بر ران پيغمبر نهاد و حضرت او را بلند كرد تا سوار شد . و در راه چون شب شد و پيغمبر و اصحاب در جائى فرود آمدند حضرت به خيمه خود رفت و صفيه از پى آن حضرت به خيمه رفت و استراحت نمودند ، ابوايوب انصارى شمشير خود را برداشت و سر به روى دامن خيمه نهاد و همانجا بخفت. چون صبح شد پيغمبر صدائى شنيد فرمود : كيستى ؟ گفت : منم ابوايوب . فرمود : اينجا چه مى كنى ؟ عرض كرد : دخترى جوان است و همسرش را به تازگى كشته اى ترسيدم قصد سوئى به شما كند نزديك شما بخفتم كه اگر حركتى كند كارش را تمام كنم . حضرت دو بار فرمود : اى ابوايوب خدا تو را رحمت كند .