شِقّ :

بن انمار بن نزار . پيشگوئى دوران جاهليت که با سطيح کاهن ديگر در يکروز بدنيا آمدند و عمر طولانى داشته اند . گويند نصف انسان بوده زيرا که يک چشم و يک دست و يک پاى داشته است . (اعلام زرکلي)

شَقاء :

بدبختى ، نقيض سعادت ، رنجه شدن . در يکى از نامه هاى امير المؤمنين (ع) به معاويه آمده است : « و نعوذ بالله من لزوم سوابق الشقاء » . (نهج : نامه 10)

از سخنان آن حضرت است : « حقيقة السعادة ان يختم الرجل عمله بالسعادة ، و حقيقة الشقاء ان يختم المرء عمله بالشقاء » . (بحار : 5 / 154)

امام صادق (ع) : « ان الله ينقل العبد من الشقاء الى السعادة ، و لا ينقله من السعادة الى الشقاء » (بحار : 5 / 158) . رسول الله (ع) : « من علامات الشقاء جمود العين و قسوة القلب و شدة الحرص فى طلب الرزق و الاصرار على الذنب » . (بحار : 70 / 52)

و عنه (ص) : « رابع خصال من الشقاء : جمود العين و قساوة القلب و بُعد الامل و حب البقاء » . (بحار : 77 / 52)

شَقائِق :

جِ شقيقة بمعنى ميان دو کوه .

شقائق النعمان :

گل لاله . و اين نام را نعمان بن منذر بر اين گل نهاده است .

شِقاق :

شکاف دست و پاى . نوعى از بيمارى بواسير . دشمنى و خصومت و ناسازگارى . « و ان تولّوا فانما هم فى شقاق » (بقره : 137) . « و ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حکما من اهله و حکما من اهلها ان يريدا اصلاحا يوفّق الله بينهما » . (نساء : 35)

زُرارة عن ابى جعفر (ع) قال : « اذا نشزت المرأة فهو الشقاق » . (بحار : 104 / 59)

در اصطلاح فقه اختلاف ما بين زوجين را گويند که بايد از دو طرف خانواده زوجين براى حل اختلاف داور تعيين شود . و بالجمله شقاق ، خروج زن و شوهر است از اطاعت يکديگر .

شَقاوت :

نکبت و بدبختى . مقابل سعادت . از رسول خدا (ص) روايت شده که چهار چيز از سعادت و چهار چيز از شقاوت است ، آن چهار که از سعادتاست : همسر شايسته و مسکن وسيع و همسايه صالح و مرکب سوارى زيبا . و آن چهار که از شقاوت است : همسايه بد و همسر بد و مسکن تنگ و مرکب ناهنجار (بحار : 76 / 153) . از شقاوت آن که روزى آدمى بدست مردمان بد باشد . (بحار : 78 / 244)

از حضرت رسول (ص) آمده که فرمود : از جمله نشانه هاى شقاوت خشکى چشم و قساوت قلب (که شخص حالت انکسارى نداشته باشد تا در برابر پروردگار خويش با دلى شکسته رفع گرفتارى خود را درخواست نمايد) و حرص شديد در طلب مال و مقام دنيا (که همواره در ناکامى بگذارند و در اين اميد رنج برد) و اصرار و ادامه دادن به گناه بى آنکه به فکر توبه باشد . (بحار : 72 / 107)

به واژه هاى « سعادت » ، « شقاء » و « بدبختى » نيز رجوع شود .

شُقرَة :

رنگى است که در آدمى سرخى بر سپيدى نشسته را گويند ، و در اسب سرخى اخلص که يال و دم نيز سرخ باشد .

وادى شقرة : جائى است در راه مکه ، گفته شده که آن و بيداء و ضجنان وذات السلاسل از مواضعى است که زمنى آن به خشم خدا خسف شده است . (مجمع البحرين)

عن ابى عبدالله (ع) : « لا يصلّى فى البيدائ و لا ذات السلاسل و لا وادى الشقرة و لا وادى ضجنان » . (وسائل : 5 / 156)

قبيله اى است از بنى ضبّة ، نسبت به آن شقَرى است . (مجمع البحرين)

شِقشِقَة :

شُش مانندى که شتر در وقف بانگ و مستى از دهان بيرون آرد .

امير المؤمنين (ع) ـ هنگامى که ابن عباس از او درخواست نمود به خطبه اش (خطبه معروف به شقشقية) ادام دهد ـ : « يا ابن عباس ! تلک شقشقة هدرت ثم قرّت » . (نهج : خطبه 3)

شِقشِقية :

نام يکى از خطبه هاى منسوب به امير المؤمنين على (ع) که بشماره 3 در نهج البلاغه آمده است . بدين مناسبت که ابن عباس عرض کرد : خوب بود سخنانتان ادامه مى داديد ، حضرت فرمود : « هيهات تلک شقشقة هدرت ثم قرت » .

شِقص :

بهره و نصيب . پاره . قطعه .

شَقّ عَصا :

خلاف . مخالفت . رأى خلافت جماعت آوردن . شقّ عصاى مسلمين : مخالفت جماعت اسلام . (غياث اللغات)

چه عصا تکيه گاه و محلّ اعتماد شخص است ، ايجاد شکاف در آن سبب سستى وضعف قدرت آن و سرانجام بمرور زمان شکسته شدن آن است ؛ ايجاد اختلاف ميان يک انجمن ، موجب ضعف و نکايت و بالاخره نابودى آن قوم و ملت است .

از رسول خدا (ص) روايت شده که فرمود : « من اتاکم و امرکم جمع يريد ان يشقّ عصاکم ، و يفرّق جماعتکم فاقتلوه » : هر آن کس که بر شما در آيد در حالى که جمع شما جمع و امرتان متفق باشد ، واو بخواهد جمع شما را پراکنده سازد ، وى را بکشيد . (المجازات النبوية : 157)

شَقّ قمر :

شق القمر . شکافتن يا شکافته شدن ماه . اين واژه ترکيبى از عناوين معروفه تاريخ اسلام ، و طبق برخى روايان اسلامى يکى از معجزات پيامبر اسلام (ص) است . اين مبحث را ضمن فصولى مورد بررسى قرار مى دهيم :

« امکان عقلى شق القمر »

شکافته شدن ماه يا هر کره آسمانى ـ به فرمان آفريدگار آن ـ نه خود محال است و نه محالى بر آن مترتب مى گردد ، زيرا چنان که پيدايش کائنات بدست تواناى خداوند قادر متعال مى باشد ، بقاء صورت نوعيه آنها به خواست پديد آورنده آنها خواهد بود ، هر آن بخواهد و مصلحت اقتضا کند مى تواند همه موجودات ـ ما سوى الله ـ را متلاشى وزير و زبر سازد ؛ و چه مصلحتى بالاتر از اين شکافتن يکى از کرات جوى معجزه پيغمبرى قرار گيرد و موجب شود که خلقى تسليم اسلام گردند و دين خدا که حيات بشر به آن است در روى زمين تثبيت شود .

پس عقل نه تنها مسئله شق القمر را امرى ممکن مى داند بلکه آن را به حسن قبول تلقى مى کند . ولى شايان ذکر است که اين مسئله از مسائل ضروريه اسلام نيست که انکار آن کفر به حساب آيد .

« قرآن و اقوال مفسران در اين باره »

در قرآن کريم نخستين آيه از سوره مبارکه قمر چين آمده : « اقتربت الساعة و انشقّ القمر » ؛ قيامت نزديک شد و ماه شکافته گشت . آيه دوم : « و ان يروا آية يعرضوا و يقولوا سحر مستمر » ؛ کافران چون آيتى از آيات ما را مشاهده کنند گويند اين جادوئى استوار است .

جمله « انشق القمر » بلحاظ جمله قبل : « اقتربت الساعة » به نظر مى رسد که مراد ، تحول اين کره آسمانى و فروپاشى آن در قيامت باشد چنان که در آيات ديگر قرآن نيز بدين ارم اشاره شدهاست : « يوم تبدل الارض غير الارض و السماوات » و « و اذا الشمس کورت » و « فاذا برق البصر و خسف القمر * و جمع الشمس و القمر » ؛ و اما بقرينه جمله بعد : « وان يروا آية ... » احتمال مى رود که اشاره به وقوع معجزه مشهور شهق القمر باشد .

مرحوم طبرسى ذيل اين آيه مى نويسد :

در روايات متعدده از طريق شيعه و سنى آمده که مشرکان به نزد رسول خدا آمده به آن حضرت عرض کردند : اگر در دعوى خويش صادقى ماه را براى ما دو پاره کن .

پيغمبر فرمود : اگر چنين کنم به من ايمان مى آوريد ؟ گفتند : آرى . پس آن حضرت درخواست آنها را به عرض اقدس ربويى رسانيد و خداوند اجابت نموده ماه را (که نور کامل داشت) به دو نيم ساخت ، و پيغمبر (ص) به جمع حاضر فرمود : بنگريد و گواهى دهيد . اين روايت مرسلا از ابن عباس نقل شده . از ابن مسعود نيز روايت شده که گفت : سوگند به آن که جانم به دست اوست کوه حراء را بين دو پاره ماه به چشم خودديدم . از جبير بن مطعم نقل شده که گفت : ماهدرعهد رسول خدا به دو نيم گشت : نيمى بر اين کوه و نيمى بر آن کوه افتاد ، برخى گفتند : محمد جادو کرده ، يکى در پاسخ آنها گفت : محمد همه مردم را که جادو نکرده است !

داستان شق القمر را جمع بسيارى از صحابه رسول (ص) نقل نموده اند ، از آن جمله : عبدالله بن مسعود و انس بن مالک و حذيقه بن اليمان و ابنعمر و ابن عباس و جبير بن مطعم ؛ گروهى از مفسرين نيز آن را پذيرفته اند ، جز معدودى از آنها مانند عثمان بن عطاء که از پدرش نقل نموده که معنى آيه اين است که در آينده ماه به دو پاره خواهد ، از حسن نيز چنين نقل شده ، چنان که بلخى نيز آنرا منکر شده است ، ولى انکار عده اى معدود به اعتبار آن صدمه نمى زند زيرا مسلمانان بر اين امر اتفاق نظر دارند ، و ديگر اين که شهرت اين داستان در ميان صحابه مانع از اين است که کسى سخنى بر خلاف آن براند ؛ و اگر کسى اعتراض کند و بگويد : اگر به حقيقت چنين حادثه اى در آن زمان درجهان رخ داده بود از ديد هيچ کس پنهان نمى ماند و همگان بدان آگاه مى شدند ؛ در پاسخ خواهيم گفت : ممکن است خداوند اين آيت را به وسيله ابر و مانند آن بر اکثر مردم پنهان داشته باشد ، و ديگر اين حادثه شب هنگام اتفاق افتاده و بسا مردمان در آن وقف به خواب بوده و مطلع نشده اند ؛ بعلاوه همه مردم چشم به آسمان ندوخته که چه حادثه جوّى رخ مى دهد . واما اين که خداوند سبحان ، شق القمر را با نزديکى قيامت توأماً ذکر کرده بدين سبب است که اين معجزه از نشانه هاى نبوت پيغمبر ما است و نبوت او و زمان او خود از نشانه قرب قيامت مى باشد . (مجمع البيان ذيل آيات نخستين سوره قمر)

در اينجا يک نکته قابل ذکر است و آن اين که : حسب گفتار مفسران ـ چنان که از مرحوم طبرسى نقل شد ـ و نيز برخى روايت ـ که پس از چند سطر ديگر ملاحظه خواهيد کرد ـ اين معجزه به درخواست مشرکان صورت گرفته ، در صورتى که اين برخلاف ظاهر قرآن حسب تفسير همين مفسران مى باشد ؛ در سورخه اسراء آنجا که مشرکان از حضرت ختمى مرتبت دخواست معجزه هاى مخصوصى مى کنند :

« و قالوا لن نؤمن لک حتى تفجر لنا من الأرض ينبوعاً * او تکون لک جنة من نخيل و عنب فتفجر الانهار خلالها تفجيرا ... » (اسراء : 90 ـ 93) . خداوند به پيغمبرش مى فرمايد : « قل سبحان ربى هل کنت الا بشرا رسولا » يعنى به آنها بگو منزه خداوند من ، مگر من جز يک بشر پيام رسان ، بيشترم ؟! مفسران از جمله مرحوم طبرسى مى گويند يعنى شما را نرسد که به ميل خود از مقام ربوبيت درخواست معجزه کنيد ، آن خداوند است که هر گاه بخواهد اعجاز کند ، يا توسط پيامبرش معجز فرستد .

« روايات مربوطه »

مرحوم سيد هاشم بحرانى که روايات تفسيريه را در کتاب تفسير برهان گرد آورده شش روايت در ذيل اين آيه نقل کرده است ، اين روايات از حيث سند ضعيف اند ، زيرا روايت اول که از تفسير على بن ابراهيم و ششم که از ابن شهر آشوب نقل نموده هر دو مرسل (فاقد سند) و مقطوع (مروى عنه که آيا پيغمبر يا يکى ديگر از معصومين باشد ذکر نشده) مى باشند و حتى خود على بن ابراهيم و ابن شهر آشوب به عنوان روايت نقل نکرده بلکه استنباط خود آنها است .

و اما چهار روايت ديگر که مسنداند اولين راوى از هر يک اين راويات مجهول و ناشناخته است و در کتب رجال که خصوصيات راويان حديث را بررسى مى کنند نامى از آنها نيست ، و آنها عبارتند از : حبيب بن حصين بن ابان اجرى ، و احمد بن محمد بن صلت ، و حسين بن حمدان حسينى يا حصينى ، و عمر بن ابراهيم اوسى يا على بن ابراهيم اوسى .

و اما از حيث متن و مضمون : جز روايت سوم که از امالى شيخ نقل شده و روايت پنجم که اين دو روايت کوتاه تنها بذکر اصل مطلب اکتفا کرده و متعرض ديگر خصوصيات نشده اند ، ساير روايات مشتمل بر مطالب خرافى نامأنوس مى باشند : مثلا در روايت دوم آمده : « ... فامر القمر ان ينقطع قطعتين فانقطع قطعتين فسجد النبى (ص) شکراً وسجد شيعتنا ثم رفع النبى (ص) رأسه و رفعوا رؤسهم ، ثم قالوا : يعود کما کان ... » يعنى پس از آن کافران از حضرت رسول آن درخواست را نمودند و حضرت از خدا خواست و اجابت شد ، و چون ماه دو نيمه گشت پيغمبر سجده شکر گزارد و شيعيان ما نيز به شکرانه آن سجده کردند ، پس پيغمبر و شيعيان سر از سجده برداشتند ، کافران گفتند : از تو مى خواهيم که ماه به حال اون باز گردد ، چنين شد . باز گفتند : بگو اين بار تنها يک سر ماه دو پاره شود ، پيغمبر امر کرد و چنين شد ، پيغمبر سجده شکر کرد و شيعيان نيز به سجده رفتند ...

(سؤال) با توجه به اين که همه کسانى که داستان شق القمر را قبول دارند اين حادثه را پيش از هجرت مى دانند ، آيا در آن روزگار گروهى از مسلمانان به نام شيعهاهل بيت شناخته مى شدند ؟! و آيا مسلمانان در آن روز مانند زمان ما به دو بخش سنى و شيعه تقسيم مى شده اند ؟!

در روايت چهارم آمده : مشرکان مکه از پيغمبر (ص) خواستند که ماه را به دو نيم کند و سپس آن را از آسمان فرود آرد و نيمى را در عرفات و مشعر و نيم ديگر را بر کوه صفا جاى دهد . پيغمبر از خدا خواست و اجابت شد و چون ماه به مکه فرود آمد خانه هاى شهر مکه ودره هاى آن به نور ماه روشن شد ...

(سؤال) کره ماه که پنجاه بار کوچک تر از زمين است چگونه نيمى از آن در زمين مشعرين که قريب سه فرسنگ مساحت آن است و نيم ديگر بر کوه صفا که اندکى بيش از هزار متر مربع است جاى مى گيرد ؟! ماه که خود جسمى بى نور است و تا گاهى که در جو بالا و محاذث خورشيد است از خورشدى کسب نور مى کند چگونه شهر مکه را در آن شب روشن نمود ؟!

در گفتار ابن شهر آشوب که حسب تفسير برهان به عنوان روايت ششم ذکر شده است : مشرکان در يکى از شبهاى بدر (ماه تمام) به نزد رسول خدا انجمن کرده به آن حضرت گفتند : اگر در دعوى خويش راستگويى ماه را به دو نيم ساز . حضرت فرمود : اگر اجابت شود ايمان مى آوريد ؟ گفتد : آرى . پيغمبر به انگش خود به ماه اشاره کرد و ماه دو نيم گشت ، و در روايتى نيمى از آن بر کوه ابوقبيس و نيم ديگر بر کوه قعيقعان قرار گرفت ، و در روايت ديگر نيمى بر کوه صفا و نيمى بر کوه مروه جاى گرفت ...

سپس ابن شهر آشوب مى گويد : اين حادثه پيش از هجرت بوده و ماه بدين وضع (حالت دو پاره اى و بر کوههاى مکه) مدتى به اندازه ما بين عصر تا شب ماند و مردمان خلال اين مدت به تماشاى آن سرگرم بودند .

از طرق اهل سنت نيز روايت در اين باره بسيار آمده است : احمد حنبل از معمّر ، از قتادة ، از انس بن مالک روايت کرده که مردم مکه از پيغمبر (ص) آيتى درخواست نمودند ، پس دو بار ماه در مکه شکافته شد که فرمود : « اقتربت الساعة و انشق القمر »

بخراى نيز اين حديث را از انس چنين نقل کرده : مردم مکه از پيغمبر خواستند که آنها را آيتى بنماياند پس حضرت دو پارگى ماه را به آها راائه نمود تا جايى که فضاى خالى بين دو پاره را مشاهده نمودند . احمد حنبل به سند خود از جبير بن مطعم از پدرش نقل کرده که ماه در عهد رسول خدا به دو پاره گشت : پاره اى بر اين کوه و پاره اى بر آن کوه جاى گرفت ...

حافظ ابوبکر بيهقى با سندى مفصلاز ابن عمر در تفسير « اقتربت الساعة و انشق القمر » نقل ميکند که گفت : حادثه شق القمر در زمان پيغمبر (ص) رخ داد که ماه دو نيم شد : نيمى در دامنه کوه قرار گرفت و نيم ديگر پشت کوه (مکه) . پيغمبر (ص) چونديد فرمود : خداوندا گواه باش . (تفسير فى ظلال القرآن)

نتيجه اين که اين داستان در جمع مفسران و مورخان و نيز در کتب حديث شهرتى بسزا دارد ، ولى چنان که دانى و دانيم احاديث مجعوله (بر اثر منع خليفه دوم از تدوين حديث از يک سو و غرض ورزى حکام بنى اميه و عمال آنها از سوى ديگر) در ميان مجموعه هاى حديثى ما فراوان به چشم مى خورد ، که خبرگان فن روايت و درايت ـ طبق فورمولهاى دقيق ـ صحيح و سقيم آنها را به نيکى تشخيص مى دهند .

(اما نگارنده) : بمقتضاى فن فرهنگ نگارى ، تفصيل داستان را حسب نقل تواريخ معروفه به نظر خوانندگان مى رساند :

در سال 9 تا 10 بعثت خبر به که رسيد که حبيب بن مالک حميرى رئيس قبيله حمر مرد داناى جامعه خود با چهل هزار تن از قبائل مختلف قصد تشرف به مکه معظمه دارد . ابوجهل بر اثر اين خبر ، قريش را آگاه ساخته و گفت آماده شويد تا ، پيشواز حبيب رفته و از او بخواهيم با رسول الله بحث ومناظره نمايد و ما را راحت سازد .

حبيب با احترام کامل قريشيان در ابطح فرود آمد ، از مستقبلين پذيرائى کرد ، احترام نمود و از جريان تازه پرسش بعمل آورد .

عمرو بن هشام زبان به شکايت گشود و از مقام رسالت و قيام رسول الله و دعوت آنحضرت شکايت کرد .

حبيب گفت : من بايد اين مرد را ديدار و از نزديک با او تماس برقرار نمايم ، سپس تصميم بگيرم ، اينک او کجاست .

عباس بن عبدالمطلب از جاى برخاست و اظهار داشت من اکنون مى روم و برادز زاده ام را بدينجا مى آورم .

عباس ماجرا را به عرض رسول الله رسانيد ، پيغمبر مهربان باتفاق عباس براى اظهار قدرت پروردگار به مسکن حبيب رهسپار گرديد .

بنى هاشم برادر زاده با عظمت را استقبال نمودند ، حضار باترام شخصيت نافذ آنحضرت از جاى برخاستند . تنها ابوجه از فرط بغض و ناراحتى از احترام حاضران برسول خدا از جا حرکت نکرد ولى حمزه قهرمان پيش رفت با کمان خود سر و مغزش را بکوفت و رسواى حسود را خوارتر ساخت .

حبيب پس از عرض ادب عرضه داشت جامعه قريش از شما شاکى هستند ، شما چه جوابى داريد ؟ رسول الله فرمود : حبيب بداند ، من از جانب آفريدگار جهان به نبوت مبعوث شده و مأمورم اين ملت عقب مانده ـ مشرک ـ رباخوار را از منجلاب بت پرستى و شرک و رذائل اخلاقى ودرندگى و تعدى و تجاوز نجات بخشم .

من به امر الهى رسالت دارم ، اين مردم بدبخت را از مغاک ذلت به اوج عزت و انسانيت برسانم اما ...

اما اين مردم بى توجه به موقعيت و شرايط کشنده زندگى خود ، با من مخالفت نموده و از پيروى فرمان الهى سرباز زده و از هر گونه آزار من خوددارى نکرده اند .

حبيب گفت : تصديق کنيد هر پيغمبرى بايد بر صحت گفتار خود دليل محکم و معجزه بارزى نشان دهد .

پيغمبر فرمود : درست است و من هم به امر پروردگار و بخواست خداى با برهان ترديد ناپذير و قدرت اعجاز مجهز هستم .

حبيب گفت : اگر من معجزه اى از تو بخواهم ، مى توانى با اظهار آن نبوت خود را ثابت نمايى ؟

رسول الله فرمود : آرى به امر پروردگار هر چه بخواهى تأمين خواهم نمود .

حبيب گفت : 1 ـ من از تو مى خواهم شبى تاريک و ديجور بر ما فر آورى و چنان تاريکى را بر جهان حکومت دهى که نور چراغ تأثيرى چشم گير نداشته باشد .

2 ـ بر فراز کوه ابوقبيس قرار گرفته و اشاره وار ماه تابان را ببخوانى تا از محل و مدار خود خارج گردد و هفت بار گرد خانه کعبه طواف کند ، سپس نزد تو آيد ، و بطورى که همه ما بشنويم ودرک کنيم ، رسالت تو را تصديق نمايد .

3 ـ ماه تمام بگريبان تو فرو رود ، نيمى از آستين راست و نيم ديگر از آستين چپ بيرون آمده و هر کدام بسوى مشرق و مغرب رفته و سپس بهم متصل گشته و به مدار خود بازگردد اگر چنين قدرتى نشان دادى من برسالت تو اقرار خواهم نمود .

رسول الله فرمود : آيا خواسته ديگرى هم دارى ؟

جواب داد : فعلاً خواسته من همين است ، پيغمبر فرمود : وعده ما غروب آفتاب است که به حول و قوه الهى خواسته تو را لباس عمل خواهم پوشيد .

ابوجهل خيالباف شادى کنان گفت : حبيب ! خدايت بيامرزد ما را راحت ساختى و از اين مرد چنين معجزه اى سخت طلب کردى ، من اکنون دستور مى دهم از ديگها سياهى بگيرند و با خاکستر و بول شتر بياميزند تا چهره بنى هاشم را با آن سياه کنم .

رسول الله به خانه مراجعت فرمود ، خديجه او را استقبال کرد ، ابوطالب با زبان شعر جريان را به صورت شعر از حضرت پرسش نمود ، پيغمبر به او فرمود : عمو نگران مباش ، به خواست پروردگار معجزه اى که حبيب خواسته است ابراز خواهم داشت .

سپس در محراب عبادت قرار گرفت سر به سجده نهاد و عرضه داشت پروردگارا وعده ما فرا رسيده است پروردگار وعده تو هم بر حقّ و تو احکم الحاکمين هستى .

جبرئيل نازل شد و عرضه داشت يا رسول الله خدايت سلامت مى رساند ، و مى فرمايد بعزّت و جلال خود قسم ، هر چه بخواهى در اختيار تو است .

يا رسول الله ماه جهان تاب به امر تواست هر چه دستور دهى اطاعت خواهد کرد و گرنه از درجه خود ساقط خواهد گرديد ، مطمئن باش و به وعده گاه برو .

شب چهاردهم شوال يا دوازهم و يا چهاردهم ذيحجة الحرام سال يازدهم بعثت فرا رسيد .

رسول الله به همراهى حمزه سيدالشهداء ، ابوطالب ، زبير ، عموهاى بزرگوار خود به ميعاد حاضر شد .

جبرئيل ناز لو عرضه داشت يا رسول الله هر چه از تو تقاضا شده از خداى بخواه .

رسول الله سر بر آسمان برداشته و عرضه داشت خدايا تو عالم سرّ و خفايائى ، خواسته مرا اجابت فرماى  .

فرشته ظلمت به امر الهى ، تاريکى شديدى بر جهان فرود آورد ، وحشت از ترايکى بيحد حبيب و اطرافيان او را گرفت ، صدا زد يا رسول الله تاريکى بس است ، قسمت ديگر را ابراز فرما !

رسول الله چشم به سوى آسمان و با انگشت سبابه به سوى ماه تابان اشاره کرد و فرمود : « ايها القَمَرُ المُنيرُ المُتَرَدِّدُ فِى فَلَکِ التَّدوِيرِ اَخرِجِ الآيةَ الَّتى اَودَع الله فِيکَ بحَقِّ مَن خَلقَکَ » .

اى ماه نورانى ، اى کره فروزان در آسمان جهان ، آنچه خداى در تو به وديعت نهاده است ، به امر خداى و به حق خالقت نشان ده و آشکار نماى !
ماه تابان به امر رسول خداى از جاى حرکت کرد ، با سرعتى خيره گر فرود آمد ، پروانه وار هفت بار دور خانه طواف کرد ، سپس به سوى رسول الله روى آور گرديد و با نوائى دلکش گفت :

« اَشهَدُ اَ« لا اِلهَ ايلا اللهُ وَ اَشهدُ اَنَّ مُحمَّداً صَلّى اللهُ عَلَيهِ و آلِهِ رَسُول اللهِ » .

آنگاه به نقل مرحوم سپهر به گريبان رسول الله درون شد ، يک نيمه از آستين راست و نيم ديگر از آستين چپ بيرون و هر قطعه به سوى مشرق و مغرب سير نموده ، سپس به هم متصل و بهمدارخود بازگشتنمودند .

حاضران ـ همراهان حبيب ـ اکثراً زبان به شهادتين گشودند ، حبيب صدا زد تو رسول خدا هستى اما ...

اما ابوجهل از فرط حسادت و قساوت قلب ، بانگ زد عجب جادوگرى و سحر آشکارى ابراز گرديد چنانکه خداى فرمايد :

« اقتربت الساعة و انشق القمر و انى رو آية يعرضوا و يقولوا سحر مستمر وکذَّبوا واتَّبعوا اهواءهم و کل امر مستقر » .

ساعت (قيامت ، ابراز معجزت قدرت نمائى پروردگار) نزديک شد ، قمر دو پاره گرديد ، اگر منکران آيه اعجازى ببينند ، اعراض مى کنند و مى گويند جادو و سحرى بر قرار و آشکار است ، آنگاه آيت حق را تکذيب و هواى نفس خود را پيروى نمايند اينان از حقيقت رويگردان شده و مى شوند .

بنى هاشم با چهره هاى درخشان هاله وار شمع وجودى رسالت را در بر گرفته و تا خانه خديجه عليها سلام بدرقه نمودند . (الوقايع و الحوادث : 7 / 18)

شِقوَة :

بدبختى . شقاوت . قرآن کريم : « قالوا ربنا غلبت علينا شقوتنا و کنا قوما ضالّين » ؛ دوزخيان (در روز قيامت) گفتند : خداوندا بدبختى بر ما چيره گشت و ما گروه گمراه بوديم . (مؤمنون : 109)

اميرالمؤمنين (عليه السلام) : « عبادالله ! الله الله فى اعزّ الا نفس عليکم و احبّها اليکم ، فانّ الله قد اوضح لکم سبيل الحق و انار طرقه ، فشقوة لازمة او سعادة دائمة ... » . (نهج : خطبه 157)

شِقّة :

شُقّة . شاقّة : سختى بسيار سخت 

نيمه چيزى . شقظ الباب : نيمه در .

شُقّة :

جهتى که مسافر قصد آن را دارد .

ناحيه اى که با مشقت به آن مى رسند .

« و لکن بَعُدَت عليهم الشُّقَّة » . (توبة : 42)

شَقِى :

بدبخت . ضد سعيد . ج : اشقياء .

« يوم يأت لاتکلم نفس الا باذنه فمنهم شقّى و سعيد » . (هود : 105)

« رسول الله (ص) : الشقى من شقى فى بطن امه ، و السعيد من سعد فى بطن امه » .

(بحار : 5 / 9) ؛ عن ابن ابى عمير ، قال سألت ابالحسن موسى بن جعفر (عليه السلام) عن معنى قول رسول الله (ص) هذا ، فقال : « الشقى من علم الله و هو فى بطن امه انه سيعمل اعمال الاشقياء ، و السعيد من علم الله و هو فى بطن امه انه سيعمل عمل السُّعداء » .

(بحار : 5 / 157)

امير المؤمنين (عليه السلام) : « الشقى من انخدع لهواه و غروره » (نهج : خطبه 86) . « الشقى من حُرم نفع ما اوتى من العقل و التجربة » . (نهج : نامه 87)

شَقيق :

چاک شده و نيمه شده . هر نيمه شقيق است . نظير . برادر . برادر ابوينى .

شَقيق بلخى :

فرزند ابراهيم از سران صوفيه و گويند چندى مصاحب امام کاظم (ع) بوده و سپس به اين مسلک گرائيده . وى ملازم ابراهيم ادهم بوده . وى در جنگ باترکان بقتل رسيد .

شَقيقَة :

شکاف ميان دو کوه . خواهر . درد نيم سر ونيم روى .

شَکّ :

حالتى نفسانى که از تساوى دو احتمال پديد آيد مقابل ظن که يکطرف احتمال راجح است و قطع که احتمال نقيض در آن شرط است پس جهل اعم از شک است .

« شک در عقيده »

اگر شک در يکى از اصول عقايد ، مانند توحيد ، نبوت ، معاد و امامت پيش آيد ، محض حصول چنين شکى بحکم عقل (وجوب دفع خطر محتمل بخصوص اگر محتمل حائز اهميتى فوق العاده مانند هلاکت ابدى باشد) بايستى بزدودن آن (عاجلا) اقدام نمود ، و ارگ شخص بدين حال بماند ور صدد ازاله شکّ خويش نباشد چنين شخصى عقلا محکوم و شرعاً کافر ، و اين حالت مساوق با کفر است ، زيرا شارع مقدس راه حقيقت يابى را در اختيار وى نهاده است : عقل که رسول باطن و مکتب انبياء با آن روشنگرى ژرف و رسا و بيانات شيوا و منطق زيبا ، حجت را بر او تمام مى کند . « قالت رسلهم افى الله شکّ فاطر السماوات و الارض » . (ابراهيم : 10)

پيغمبر اکرم (ص) : شک کفر است .

امام صادق (ع) : هر که در خدا و رسولش شک کند کافر است .

و از آن حضرت است که فرمود : خداوند عزّوجلّ على (ع) را نشانه ميان خود و خلق خود قرا رداد و جز على بن خدا و خلق نشانى نباشد پس هر که از او پيروى کند مؤمن است و هر که او را منکر گردد کافر ، و هر که در او شک کند مشکر مى باشد .

امير المؤمنى (ع) فرمود : از روزى که حق را تشخيص دادم در آن شک نکردم .

آن حضرت مردى از خوارج را ديد که نماز شب مى خواند فرمود : خواب با يقين به از (بيدارى و) نماز در حال شک است . (بحار : 72 / 172 و 70 / 181)

« شک در عبادات »

اگر شک در صحت يکى از عبادات پيش آيد بنا را بر صحبت گذارند .

شک در نماز گاه در اصل انجام نماز باشد و گاه در شرايط آن و گاه در اجزاء و رکعات آن . شک در اصل نماز ارگ بعد از وقت آن باشد اعتنا نکند و اگر در وقت باشد آن را انجام دهد ، شک در شرايط مانند شک در طهارت اگر پيش از شروع به نماز يا در اثناء نماز باشد طهارت انجام دهد و سپس نماز بخواند و ارگ بعد از نماز باشد بنا را بر صحّت نماز نهد و برا ينماز بعد طهارت انجامدهد . شک در اجزاء و افعال نماز اگر در صحّت آن و حسن انجام آن شک کند بنا ب رحصّت نهد وارگ شک در انجام آن باشد و هنوز در جزء بعدداخل نشده باشد بر اوست که آن را انجام دهد و اگر پس از شروع بعمل بعد باشد اعتنا نکند .

شک در شماره رکعات نماز اگر در نماز دو رکعتى يا سه رکعتى باشد موجب بطلان نماز است و اگر در نماز چهار رکعتى باشد و شک بين يک و دو و سه ولى پيش از اتمام دو سجده باشد نيز مبطل نماز است و اگر پس از آن بود به اين حديث ملاحظه شود :

امام صادق (ع) به عمار بن موسى فرمود :

اى عمّار تمامى مسائل شک را در دو کلمه برايت خلاصه کنم ؛ هر گاه شک کردى (که اين رکعت کدام رکعت نمازت مى باشد) طرف بيشتر را بگير و (بر مبناى بيشتر) نمازت را سلام بگو و پس از سلام هر مقدار که احتمال دهى از نمازت ناقص باشد (جدا از نماز اصلى بعنوان احتياط) بجاى آر . (عروة الوثقى و بحار : 88 / 170)

شکار :

صيد . به چنگ آوردن آدمى ، حيوان وحشى را به يکى از وسايل و آلات بقصد کشتن يا نهدارى آن . شکار حيوانات اعم از چرنده پرنده در اسلام جايز چنانکه حيازت مباحات کلاً مشروع است . آيات و روايات در اين باره بسيار است که نمونه آيات آبيه : 1 و 4 سوره مائده است « و اذا حللتم فاصطادوا » ؛ (چون از احرام بيرون شديد مى توانيد شکار کنيد) « يسئلونک ماذا احل لهم قل ... » ؛ (از تو مى پرسند چه چيزى برايشان حلال شده بگو چيزهاى پاکيزه و شکارى که سگان تعليمى شما مى گيرند بر شما حلال است) .

و اما روايات : از امير المؤمنين (عليه السلام) آمده که فرمود : آنچه را که باز و چرخ (شکاري) بگيرند و بميرد مخور مگر اينکه به آنب رسى وزنده باشد که بطريق شرعى آن را ذبح کنى .

و فرمود : اگر تيرى به آن رها کنى و سپس از چشمت پنهان شد و آن را يافتى که تير تو در جائى از بدنش فرو رفته که بدان کشته شده آن را حلال بدان ، و ارگ بوسيله سنگ يا گلوله (گرد) يا بضرب تير (نه سوراخ کردن آن) کشته شده آن را مخور جز اينکه آن را زنده بيابى و تزکيه اش کنى .

از امام صادق (ع) سؤال شد : اگر مسلمانى سگى را که از آن مجوسى باشد تعليمى کند و با نام خدا آن را بسوى شکارى رها سازد شکارش چه حکمى دارد ؟

فرمود : اگر تعليمى باشد و هنگام فرستادنش بشکار نام خدا ببرد اشکالى نارد . نيز از آن حضرت است که ارگ کسى سگ شکارى را بسوى شکارى رها سازد و نام خدا را نبرد شکار آن حرام است . از امير المؤمينين (عليه السلام) آمده که آنچه در دام صياد بميرد مردار است و اگر زنده به آن رسيدند سرش را ببرند حلال است .

امام صادق (عليه السلام) فرمود : پرنده در لانه خود در امان خدا مى باشد و چون از لانه اش پرواز کند .مى توانيد آن را شکار کنيد .

پيغمبر اکرم (ع) فرمود : سه چچيز موجب سختى دل (قساوت قلب) مى شود : گوش دادن به لهويات و پى شکار رفتن و به درب خانه حاکم رفتن .

از امام صادق (ع) سرال شد : اگر کسى به درب خانه حاکم رفتن .

از امام صادق (ع) سؤال شد : اگر کسى به دنبال شکار برود و هدفش از اين کار صحّت مزاج باشد چه حکمى دارد؟ فرمود : اشکالى ندارد جز اينکه به منظو رلهو و بيهودگى باشد .

از آن حضرت روايت است که : اگر شکار کردن از روى ناچارى و ضرورت معاش بود اشکالى ندارد و سفرش سفر معصيت نيست و چنين شکارچى نمازش را بايد شکسته بخواند مگر اينکه ين کار را حرفه و شغل خويش کرده باشد که مدام جهت بدست آوردن شکار به اين سو و آن سو برود مانند کرايه دار و ملوان که در اين صورت بايد نازش را تمام بخواند ؛ و اگر از روى لهو و هوا و هوس باشد سفرش معصيت است و نمازش را بايد تمام بخواند و روزه بگيرد و مؤمن از اينگونه اعمال روى گردان است .

از انس روايت است که پيغمبر (ص) گوشت حيوانات وحشى و پرندگان شکار شده را اگر به او هديه مى کردند مى خورد ولى خود شکار نمى کرد و نمى خريد و دوست مى داشت برايش شکار کنند . (بحار : 65/275 و 89/49 و 16/245)

شکاف :

چاک و رخنه . صدع . فرجة . ثلمة . فتق . مجازاً : تفرقه و نفاق .

از حضرت رسول (ص) روايت است که فرمود : سه حاجت در باره اين امّت از خدا خواست دو حاجت را اجابت فرمود و سوّم را اجابت ننمود ، از او خواستم که دشمنى را از غير خودشان بر آنان چيره نسازد که مال و جانشان رامباح داند ، اين را پذيرفت . و از او خواستم آنان را به قحطى ويرانگر دچار نسازد اجابت فرمود ، و از او خواستم در ميان آنها شکاف و درگيرى نيفتد آن را از من دريغ داشت و مصلحت نديد . (کنز العمّال : حديث 31099)

شَکّاکان :

جماعتى از حکما هستند که معتقدند انسان برا يکسب علم و يقين به معلومات خود ميزان و مأخذ صحيحى ندارد . حس خطا مى کند و عقل از اصلاح خطاى او عاجز است چه اشخاص بحسب اختلاف بنيه و مزاج و ذوق و فهم و زمان و مکان و اوضاع و احوال و تربيت و انس و عادت و غير آنها ادراکاتشان مختلف مى باشد و امور را يکسان تشخيص نمى دهند ، و بنابر اين در هيچ امرى نبايد رأى جزم و حکمى قطعى اظهار کرد و همه چيز را با ترديد و شبهه بايد تلقّى نمود ودر اعمال زندگانى جنبه اخلاقى هم بيطرفى و بى تمايلى و عدم عاطفه را بايد اختيار کرد . هر چند در ميان قدما هم اين نوع عقايد وجود داشته و « پروتاغوراس » سوفسطائى نيز داراى اين مذاق بوده ولى کسى که به اين مذهب معروف بلکه مؤسّس آن شمرده مى شود « پيرهون » است که معاصر اسکندر مقدونى بوده . فضلاى ما ميان سوفسطائيان و شکاکان از جهت مشابهتى که به يکديگر دارند فرق نگذاشته و شکّاک را هم سوفسطائى خوانده اند . (فرهنگ معين)

شِکال :

پايبند ستور . رسن پالان که در تصدير و تنگ شتر بندند تا پالان پس نرود (منتهى الارب) . گويند : « البلاء للمؤمن کالشکال للدابة » : بلا براى مؤمن مانند شکال است براى ستور . يعنى او را فرا گرفته است و يا مانع سرکشى و طغيان او مى باشد . (ربيع الابرار : 3 / 398)

شَکاة :

گله کردن پيش کسى يا از کسى . به « عتاب » و « گلايه » و « شکايت » رجوع شود .

شِکايت :

گله کردن . درد دل کردن . شرح درد و رنج خود به کسى گفتن . « قالوا انما اشکو بثى و حزنى الى الله و اعلم من الله مالا تعلمون » ؛ يعقوب (ع) به فرزندان گفت : من غم و درد خويش را تنها به پيشگاه خداوند عرضه مى دارم و از حضرتش آن مى دانم که شما نمى دانيد . (يوسف : 86)

امير المؤمنين (ع) : « من اصبح على الدنيا حزينا فقد اصبح لقضاء الله ساخطا ، و من اصبح يشکو مصيبة نزلت به فقد اصبح يشکو ربه » : آنکس که غم دنيا خورد بحقيقت از آنچه خداوند درباره اش مقدر فرموده ناخوشنود است ، و آنکس که از مصيبتى که بر او وارد شده شکايت کند ، شکايت پروردگار خويش را کرده است . (نهج : حکمت 238)

زنها زنهار ، شکايت خويش را به نزد آنکس که نتواند آن را حل کند و قدرت آن را ندارد که با انديشه خود گره از کارتان بگشايد مبريد . (نهج : خطبه 105)

از سخنان منقول از آن حضرت است : در گذشته دوستى داشتم که ... هرگز از درد خويش شکايت نمى کرد مگر آنگاه که از آن بهبودى حاصل کرده بود . (نهج : حکمت 289)

امام صادق (ع) فرمود : بر حکام و زمامداران است که سه چيز را مهم شمارند و در آنها سهل انگارى نکنند : نگهدارى مرزها و رسيدگى بشکايات آحاد ملّت و گزينش افراد لايق وش ايسته براى پستهاى حکومتى . (بحار : 78 / 233)

ابن ابى الحديد گويد : امير المؤمنين على (ع) را اتاقى بود که آن را بيت القصص مى گفتند ، مردمان شکايات و خواسته هاى خود را مى نوشتند و در آن اتاق مى رى آن اتاق مى ريختند تا حضرت مطالعه فرمايد و پاسخ دهد . (شرح نهج : 17 / 87)

امير المؤمننى (ع) فرخود : چون زندگى بر مسلمان تنگ آيد نبايد از پروردگار خويش شکوه کند بکله به پيشگاه او از گرفتاريهاى خود شکايت نمايد که کليد گشايش امور و تدبير کارها بدست او است . (بحار : 10 / 89)

امام صادق (ع) فرمود : شکايت (از بيماري) اين نيست که کسى بگويد : ديشب بيمار بودم يا ديشب تب کردم ، شکايت (مذموم) آن است که کسى بگويد : به بلائى دار گشتم که هيچکس به چنان بلائى مبتلى نشده . (بحار : 81 / 202)

امام باقر (ع) فرمود : شکوه از روزگار به نزد مخلوق مشکى را حل نکند ، آرى اين کار دوستت را غمگين و دشمنت را شاد مى سازد . (بحار : 71 / 92)

از امام صادق (ع) روايت شده که در قيامت سه کس نزد خداوند شکايت کنند : مسجد خرابى که همسايگان در آن نماز نخوانند و دانشمندى که در ميان جهّال گرفتار آمده باشد و قرآنى که کنار خانه گرد و خاک بر آن نشسته باشد و آن را نخوانند . (بحار : 2 / 41)

و اين هم نمونه شکايت مظلوم ترين مرد تاريخ : از امام باقر (ع) روايت است که امير المؤمنين (ع) مى فرمود : خداوند ميان من و اين امت داورى کند ، خويشاوندى مرا با پيغمبر (که قرآن برعايت آن امر کرده بود) ناديده گرفتند و ايام عمرم را ضايع نمودند و حقّم را بستدند و مقام و منزلتم را حقير شمردند و همه دست بدست يکديگر با من به نبرد برخاستند . (بحار : 10 / 129)

آن حضرت هنگامى که خبر حمله ياران معاويه بر شهر « انبار » و چاول و غارت آنها را شنيد ، خود شخصا پياده از کوفه بطرف نخيله (چند کيلومترى کوفه) رهسپار گرديد ، مردم خود را به وى رسانيدند و عرض کردند : اى امير المؤمنين ! شما خود را براى اين کار به زحمت ميفکن که ما بجاى تو از عهده آن بر مى آييم . امام فرمود : شما از عهده مشکلات خودتان بر نمى آييد ، چگونه مشکل ديگران را از من دفع مى کنيد ؟! اگر رعاياى پيشين از ستم زمامداران خود شکايت مى کردند من امروز از ستم رعيتم شکايت دارم ، گوئى من پيروم و آنها زمامدار ، و يا من فرمانبر و محکومم و آنها فرمانده و حاکم ! (نهج : حکمت 261)

شَکَر :

عصاره بسيار شيرينى که از بعضى نباتات مانند نيشکر و چغندر گيرند . معرّب آن سُکّر . از امام صادق (ع) روايت شده که نخستين کسى که از شکر استفاده کرده سليمان بن داود بوده . (بحار : 14 / 70)

به « قند » نيز رجوع شود .

شَکَر :

نام يکى از درختان خرما است که هم اکنون به اين نام معروف است ودر گذشته نيز بدين نام موسوم بوده . ابوخديجه گويد : هسته عجوه را از ميدنه (به کوفه) آورديم يکى از دوستان آن را به باغ خود کاشت پس انواعى نخل از قبيل شکر و صرفان و هيرون و شهريز از آن بيرون آمد . (بحار : 66 / 143)

شکر (بفتح يا کسر شين) :

شرم زن يا گوشت آن . (منتهى الارب)

شَکر (مصدر) :

شکير براوردن خرما بن . پرشير گرديدن اده شتر .

شُکر :

سپاس داشتن و ثناى نيکو گفتن خداى و هر محسن را بر احسان (منتهى الارب) . اعتراف بنعمت است توأم با نوعى تعظيم (مجمع البيان) . شکر بنده بر نعمتهاى ظاهرى و باطنى که خداوندمتعال در اختيار او نهاده از وظائف حتيميه و اوّليه او مى باشد و خداوند در قرآن رکمى مکرّر بر آن تأکيد نهاده که بندگان همواره خود را رهين منّت او دانند و در نتيجه سر بطاعتش نهند و تسليم فرامينش بوَند و هرگز راه سعادت خويش را در عمل بوظائف محوّله از دست ندهند . پروردگار متعال خود را به صفت شکور موصوف5 داشته و بندگان شايسته خويش را بدين صفت ستوده چنانکه در وصف حضرت نوح آمده « انه کان عبداً شکورا » و بر شکر وعده فزونى نعمت داده که فرمود : « واذ تأذن ربکم لان شکرتم لازيدنّکم » خداى شما اعلام داشته که اگر سپاسگزار باشيد شما را فزونى بخشم . و بر کفران نعمتش و عيد عذاب داده « و لان کفرتم ان عذابى لشديد » . (ابراهيم : 7)

امام صادق (ع) فرمود : هذر بنده اى که خدا به وى نعمتى دهد و در قلبش آن را بداند و آن نعمت را از جانب خدا داند و با زبان خدا را حمد کند سخنش به آخر نرسيده باشد که خداوند به زيادت فرمان دهد . (تقسير عياشي)

و فرمود : هر کسى که چون نعمتى به وى رسد در دل خود معتقد بود که اين از جانب خداوند است وى شکر آن نعمت را ادا کرده (هر چند به زبان نياورد) .

و فرمود : شکر نعمت اجتناب از محرّمات و مکمّل آن گفتن « الحمدلله » است .

پيغمبر اکرم (ص) فرمود : کسى که غذا خورده و خدا را بر آن سپاس مى نهد اجر و ثوابش به اندازه اجر و ثواب کسى است که براى رضاى خدا روزه داشته باشد ، و آن کس که در سلامتى و عافيت بسر مى برد و خداى را سپاس مى گويد اجر و ثوابش بقدر اجر کسى است که به بلا مبتلى شده و بر آن صبر مى کند ، و توانگرى که شکر گزار باشد بمنزله کسى است که ندار بوده و بر ندارى خويش قانع باشد .

و فرمود : خداوند باب شکر را به روى بنده اش نگشوده که باب فزونى برويش بسته باشد . يونس بن يعقوب از امام صادق (ع) روايت کند که فرمود : هر گاه يکى از شما بياد نعمتى از نعم الهى بيفتند که به وى عطا شده به شکرانه آن نعمت گونه خويش را به زمين نهد و اگر سوار باشد از مرکب به زير آيد و اين کار کند و اگر نتواند بدين جهت که جلب توجّه ديگران مى کند گوهه اش را بر قربوس زين نهد واگر اين نتوانست گونه اش را بر کف دست خود نهد و خداى را بر آن نعمت سپاس گويد .

از حضرت رضا (ع) آمده که سجده شکر پس از نماز واجب بدين معنى است که خداوند بنده اش را به اداء يکى از فرايض موفّق داشته و کمترين حد سجده شکر ، آن است که سه برا گفته شود : شکراً لله .

امام باقر (ع) فرمود : پدرم هر گاه بياد يکى از نعمتهاى خدا مى افتاد که به وى عنايت شد سجده شکر مى کرد .

هشام بن احمر گويد : در راهى از راههاى اطراف مدينه به همراه امام موسى بن جعفر (ع) بودم ناگهان ديدم حضرت از مرکب بزير آمد و به سجده رفت و مدّتى در حال سجده بود و چون سر برداشت عرض کردم : فدايت شوم اين سجده طولانى چه بود ؟ فرمود : بياد يکى از نعمتهاى الهى افتادم دوست داشتم خداى را در برابر آن سپاس نهم .

امير المؤمنين (ع) شکر دانشمند بر نعمت دانش ، آن است که عملش را در اختيار نيازمندان نهد .

از امام صادق (ع) روايت شده که خداوند به موسى وحى نمود که مرا آنچنان که حق شکر من است شکر کن . موسى گفت : چگونه حق شکر تو را توان ادا نمود که توفيق شکرگزارى ، خود از نعمتهاى تو مى باشد ؟! فرمود : هممين که بدانى توفيق شکر از آن من است حق شکر مرا ادا کرده اى . (بحار : 2 / 13 و 71 / 86)

شِکست :

حاصل مصدر شکستن . شکسته شدن . مغلوبيت . غَلَب . مقابل پيروزى و فتح و غلبه و غالب شدن .

امير المؤمنين (ع) فرمود : هيچگاه به شکست يدگرى شادمان مشو که تو خود ندانى روزگار با تو چه خواهد کرد . (غرر الحکم)

امام باقر ع) فرمود : هر آنکس به خدا توکّل کند مغلوب نگردد ، و کسى که به خدا پناه برد شکست نخورد . (بحار : 71 / 151)

شِکستن :

چيزى را قطعه قطعه کردن ، خرد کردن ، کسر ، فضّ ، وقم .

شِکسته :

مسکور و خرد شده ، منکسر ، کسير .

شکفتگى :

نضرت . نضارت . شکفتگى درخت : واشدن غنچه آن . لبخند . شکفتگى روى : حالت تبسّم داشتن . شکفتگى روح : احساس شادى و شادمانى نمودن .

در حديث امير المؤ»نين (ع) آمده : عطر و عسل و سوارى و نگاه به سبزه ، روح را شکفته مى سازد . (بحار : 71 / 151)

در حديث ديگر آمده که ده چيز موجب شکفتگى روح است : راه رفتن و سوار شدن و در آب فرو رفتن و به سبزه نگريستن و سر را با گل خطمى شستن و به زن زيبا نگريستن و با مردان (دوستان) اختلاط نمودن و گفتگو کردن . (بحار : 76 / 322)

شَکل :

مانند . شبه . مثل . هر چيز صالح و موافق ، هذا من هواى و من شکلى ؛ يعنى اين موافق ميل و صلاح من است . کار مختلف و مشتبه . سيرت و صورت چيزى خواه محسوس باشد و يا موهوم . ج : اَشکال و شُکول . (منتهى الارب ، ناظم الاطباء)

طبرسى گفته : شکل بفتح ، شبيه ، و بکسر ، نظير در حسن است . راغب گفته : شکل مشابهت در هيئت و صورت است ، ندّ ، مشابهت در جنسيت ، و شبه مشابهت در کيفيت است . « هذا فليذوقوه حميم و غسّاق * و آخر من شکله ازواج » . (ص : 57 ـ 58)

شکل در اصطلاح منطق ، هيأت بدست آمده از وضع حد وسط در يکى از دو طرف صغرى و کبرى (موضوع و محمول) است که آن را شکل قياس يا قياسى نيز مى نامند .

شکل بديهى الانتاج ، آن است که حدّ اوسط در صغرى محمول باشد ودر کبرى موضونع به شرط آنکه صغرى موجبه بادش خواه کليه خواه جزئيه ، و کبرى کليه باشد خواه موجبه باشد خواه سالبه . بدان که سشکل مرکب باشد از دو قضيه و قضيه به معنى جمله است پس قضيه اول را صغرى گويند و قضيه دوم را کبرى نامند لفظ مکرر که در آخر صغرى و وسط کبرى واقع شود آن را حد اوسط گويند چون حد اوسط را دور کنى از شکل نتيجه حاصل آيد و موضوع به معنى مبتداست و محمول به معنى خبر و شکل بديهى الانتاج شکل اول باشد از اشکال اربعه ، مثال شکل اولى عين شکل بديهى الانتاج : کل انسان حيوان ، و کل حيوان جسم و نتيجه اين است : کل انسان جسم و مثال شکل ثانى : کل انسان حيوان و لا شيء من الاحجر بحيوان ؛ و نتيجه اين است : لا شيء من الانسان بحجر ؛ مثال شکل ثالث : کل انسان حيوان و کل انسان ضاحک ، نتيجه اين است : و بعض الحيوان ضاحک . مثال شکل رابع : کل انسان حيوان ، و کل ناطق انسان ؛ نتيجه اش اين است : بعض الحيوان ناطق . (غياث و آنندراج)

اشکال اربعه منطق را در اين دو بيت خلاصه کرده اند :

اوسط اگر حمل يافت در بر صغرى و باز وضع بکبرى گرفت شکل نخستين شمار حمل بهر دوم ، وضع بهر دو سوم رابع اشکال را عکس نخستين شمار .

شِکَم :

اِشکم . بطن . آن جزء از بدن که روده ها در آن واقع شده اند . قرآن کريم درباره زنبور عسل : از شکمهاشان مايعى نوشيدنى با رنگهاى گوناگون بيرون مى آيد که مردمان را شفا است . (نحل : 69)

امير المؤ»ننى (ع) : در گذشته دوستى خدائى (برادرى ديني) داشتم ، آنچه که او را در نظرم بزرگ جلوه مى داد کوچکى دنيا در نظر او بود ، وى از تحت حکومت شکمش خارج شده بود (شکم بر او سلطه اى نداشت) ، آنچه را که نمى يافت هوس نمى کرد و به دنبالش نمى رفت ، و اگر مى يافت بى رويه مصرف نمود ... (نهج : حکمت 289)

از سخنان آن حضرت است : شکم آدمى دشمن او است . (غرر الحکم)

امام صادق (ع) فرمود : بيشترين فاصله اى که بين بنده و خداوند مى شود آنجا است که بنده جز غم شکم و پائين شکم غمى نداشته باشد .

در حديث آمده که چون پيغمبر (ص) مى خواست آب بنوشد نخست بسم الله مى گفت و سپس اندک اندک يک جرعه و دو جرعه مى نوشيد و الحمدلله مى گفت و آب را مى مکيد و در مج.موع سه بار بسم الله و سه بار الحمدلله مى گفت و آب را قورت نمى داد و مى فرمود : بزرگ شدن شکم از قورت دادن آب است . از حضرت رسول (ص) آمده که چيزى نزد خداوند مبغوض تر از شکم پر نباشد . (بحار : 73 / 18 و 16 / 246 و 79 / 203 و 62 / 333)

به « خوردن » نيز رجوع شود .

شکنجه :

آزار و ايذاء و تعذيب و سياست و کيستار .

شکنجه ، گاه بحق و مطابق موازين عدل و داد باشد ، مانند شکنجه هاى مقرره در قانون شريعت ، به عقوبت گناه و جرم و خلاف از (تعزيز و حدّ) به منظور حفظ نظم و به هدف تأمين امنيت براى عموم و جلوگيرى از فساد و تبهکارى در جامعه . و گاه ناحق و به انگيزه هاى نفسانى و هوس گرائى آنچنان که شيوه حکام جور و زمامداران باطل است ، بمنظور تثبيت سلطه و قدرت خويش بر رعيت و ادامه سلطنت نامظروع خود ، که در قرآن کريم نيز بدان اشاره شده است : « و فرعون ذى الاوتاد » .

شرم آور اين که اين نوع شکنجه توسط برخى زمامداران که در تاريخ بنام حکام اسلامى خوانده مى شوند ، مانند سلاطين اموى و عباسى نيز صورت مى گرفته و در تاريخ به ثبت رسيده است .

از امام باقر (ع) روايت شده : اينکه حکام جور بنام اسلامى شکنجه را جايز دانستند از آنجا سرچشمه گرفته گرفت که انس بن مالک دروغى به پيغمبر (ص) بست که آن حضرت دست کسى را به ديوار ميخکوب کرده است . (بحار : 79 / 203) شکنجه شدگان در راه اسلام که در رأس آنها پيغمبر اسلام را بايد نام برد که پيش از همه و بيش از همه مورد شکنجه و آزار کفار قريش قرار گرفت و از اين جهت حضرت اسوه شکنجه شدگان رد اين راه است ؛ ارباب تاريخ نوشته اند هرگاه هيئتى به منظور ملاقات آن حضرت وارد مکّه مى شد ابولهب هر چه زودتر خود را به آنها مى رساند و چون آنها را مى ديد هر چه به زبانش مى آمد در باره پيغمبر بدگوئى مى کرد و مى گفت : مدّتها است که ما او را از بيمارى جنون درمان مى کنيم ولى سود نمى دهد .

طارق محرابى گويد : پيغمبر (ص) را در بازار ذوالمجاز ديدم که حلّه سرخى پوشيده و مى گفت : اى مردم به يکتايى خدا اعتراف کنيد تا رستگار شويد .او همى گفت و ابولهب از پى سنگ به سوى او مى انداخت و پاهايش راديدم که از زخم سنگها خون آلود بود و مى گفت به سخن وى گوش مدهيد که او دروغگو است .

ابن مسعود گويد : با پيغمبر بودم در مسجد الحرام و آن حضرتدر سايه کعبه مشغول نماز بود ناگهان ابوجهل و جمعغى از قريش که شترى نحر کرده بودند شکمبه شتر آوردند و (در حال سجده) بين دو شانه حضرت انداختند ، فاطمه (س) که آن روز کودکى خردسال و به کنار پدر بود ، آن را از پشت پدر بدور انداخت و چون حضرت از نماز بپرداخت ، گفت : خداوندا انتقام مرا از قريش ؛ ابوجهل و عتبه و شيبه و وليد و امية بن خلف و عقبه بن معيط بستان . ابن مسعود گويد : جسد همه اين چند تن را ديدم که در چاه بدر افتاده بود . (بحار : 18 / 58)

و امّا مسلمانانى که در آغاز بعثت در مکّه ايمان آورده بودند مخصوصاً ضعفاى آنها همواره تحت شکنجه مشرکين بودند از جمله خبّاب بن ارت که خود حرفه آهنگرى و شمشير سازى داشت وئ غلام زنى بنام امّ انمار بود چون آن زن دريافت که وى اسلام آورده به تعذيب او پرداخت ، آهن تفتيده از کوره بيرون مى آورد و به سر خباب مى نهاد و او را داغ مى کرد .

و بسا کفار مکّه زره آهنين به تن او و عده اى از مسلمانان مانند عمّار و بلال مى پوشاندند ودر ميان آفتاب سوزان حجاز مى داشتند تا براى اثر تابش خورشيد حلقه هاى زره تفتيده مى گشت و بر بدن مى نشست آنگاه زره را که پوست بدن به آن چسبيده بود از بدن آنها مى کندند .

و گاه آتش افروخته خباب را به پشت در آن مى کشيدند تا از رطوبت بدن او آتش خاموش مى شد . و گاه تخته سنگهاى گداخته به پشتش مى نهادند تا گوشت بدن را مى خورد و حفره و گودالهايى در پشت او بجاى مى نهاد . يا اينکه بلال را ابوجهل بر روى ريگهاى داغ مى خوابانيد و سنگ آسيا بر او مى نهاد تا مغزش بجوش مى آمد و به او مى گفت : به خداى محمد کافر شو و او مى گفت : احد ، احد . ياسر پدر عمّار را آنقدر زدند که زير شکنجه جان سپرد ، و پاى سميه همسرش را به دو شتر بستند و شتران را از يکديگر جدا کردند و سپس با شمشير وى را شقه کردند . روزى پيغمبر (ص) بر صحنه شکنجه ياسر و همسر و فرزند مى گذشت ، کنار آنها بايستاد و فرمود : اى خاندان ياسر استقامت کنيد و شکيبا باشيد ; ه وعده گاهتان بهشت است . از جمله شکنجه شدگان در راه اسلام صهيب بن سنان رومى بود و ديگر عامر بن فهيره که او را به انواع عذاب تعذيب نمودند و دست از دين بر نداشت ، و ديگر فکيهه غلام صفوان بن اميه ، و ديگر لبيبه مولاة بنى مؤمل که پيش از عمر اسلام آورد و عمر او را شکنجه مى کرد و به وى مى گفت دست از تو برندارم تا از دينت دست بردارى ، و ديگر زنيره مولاة بن عدى که او را نيز عمر شکنجه مى کرد ، و ديگر نهديه مولاة بنى نهد که زنى از آن قبيله وى را خريده بود و شکنجه اش مى کرد ، و ديگر عبيس مولاة بن زهرة که اسود بن عبد يغوث وى را شکنجه مى داد . (کامل ابن اثير : 2 / 66)

ابن ابى الحديد از قيس بن ربيع از يحيى بن هانى مرادى ، مردى از قبيله بنى مراد روايت کند که ما جمعى از شيعه ر خانه على (ع) بوديم حضرت نگاهى به ما کرد و چون مجلس را از اغيار خالى ديد فرمود : در آينده اين گروه (حکام جور) بر شما بتازند و دستهاتان قطع کنند و چشمانتان را از حدقه بيرون آرند . يکى از ما به حضرت عرض کرد : آيا در حيات شما اين مسائل رخ دهد ؟ فرمود : به خدا پناه مى برم از اين که در حکومت من چنين پيش آيد . در اين حال ديد يکى از حاضرين ريه مى کند . فرمود : اى احمق زاده چرا مى گريى ؟! مى خواهى در اين دنيا به لذّتهاى دنيا کامروا باشى و سپس به درجات عاليه آخرت نائل گردى ؟! خداوند صابران را وعده داده است . (بحار : 41 / 132)

به واژه هاى « محمد بن عبدالملک» و « منصور عباسي» و «سادات» نيز رجوع شود .

شکنجه براى گرفتن اعتراف متّهم ، به «اقرار» رجوع شود .

شِکَن :

چين و تا ، ترنجيدگى ، خم .

شَکُور :

بسيار سپاس گزار . « اعملوا آل داود شکراً و قليل من عبادى الشکور » . (سبأ : 13)

از صفات حضرت باريتعالى است : « ليوفيهم اجورهم و يزيدهم من فضله انه غفور شکور » . (فاطر : 30) ؛ يعنى حضرتش به کارهاى نيک بندگان ، بسيار سپاسگزار . « اعملوا آل داود شکراً و قليل من عبادى الشکور » . (سبأ : 13)

از صفات حضرت بارى تعالى است : « ليوفيهم اجورهم و يزيدهم من فضله انه غفور شکور » . (فاطر : 30) ؛ يعنى حضرتش به کارهاى نيک بندگان ، بسيار سپاسگزار است . (مجمع البيان)

شُکور (مصدر) :

سپاسگزارى . « و هو الذى جعل الليل و النهار خلفة لمن اراد ان يذّکّر او اراد شکورا» . (فرقان : 62)

شکوفائى :

باز شدگى . انبساط . شکوفائى خرد : انبساط و آمادگى آن به درک مدرکات عقليه ؛ از امام صادق (ع) روايت است که مطالعه بسيار در مطالب علمى ، خرد را شکوفا مى سازد . (بحار : 1 / 159)

شُکوفه :

گل درختان ميوه دار . زَهر . زَهرة . نَور . نورة .

شُکوه :

شأن و شوکت و حشمت و بزرگى و جاه و جلال . اُبَّهَة .

شِکوَه :

شکايت و گله و گلايه . به اين واژه ها رجوع شود .

شِکوه از روزگار ، به « روزگار » رجوع شود .

شَکوى :

گله و شکوه . امير المؤ»نين (ع) در وصف متقين : « کثير البلوى ، قليل الشکوى » . (بحار : 67 / 365)

سُئِل محمد بن على (ع) عن الصبر الجميل ، فقال : «شيء لا شکوى فيه » . ثم قال : « و ما فى الشکوى من الفرج ؟! فانما هو يحزن صديقک و يفرّح عدوک » . (بحار : 71 / 91)

شَکيب :

صبر و آرام و تحمل .

شکيبائى :

بردبارى و حلم و تحمل و حوصله . امير المؤمنين (ع) : اى مردم ! بر شما باد بشکيبائى ، که هر که شکيبائى ندراد دين ندارد . و فرمود : اگر شکيبا بودى حوادث و ناکاميهاى روزگار بر تو بگذرد در حالى که نزد خداوند مأجور باشى ، و اگر ناشکيبا بودى و بيتابى نمودى ، مقدرات ، کار خود را با تو بکند و تو گناهکار باشى .

و فرمود : شکيبائى در تشکيلات ايمان به منزله سر است نسبت به مجموع بدن ، چون سر برود بدن نيز برود .

از امام باقر (ع) معنى شکيبائى زيبا (صبر جميل) سؤال شد ، فرمود : آن که گله و شکايت به همراه نداشت باشد ، سپس فرمود : مگر شکوه و گلايه چه مشکلى را حلّ مى کند ، جز اين که دوستت را اندوهگين و دشمنت را شاد سازد ؟! (بحار : 71 / 92)

امير المؤمنين (ع) : شکيبائى آن است که مرد ، بار گرفتاريها را بدوش کشد و خشم خود را فرو خورد . (غرر الحکم)

به « صبر » و « حلم » نيز رجوع شود .

شَکير :

اول گياه که بعد گياه خشک و پژمرده رويد . شاخه هاى نرم و نازک ميان شاخهاى خشک و درشت . موى ريزه ميان موى کلان . پرهاى ريز و نازک مرغ در آغاز روئيدن .

از سخنان امير المؤمنين (ع) ، خطاب به شخصى که سخنى بيش از شايستگى خود به زبان آورده بود : « لقد طرت شکيرا و هدرت سقبا » ؛ پيش از اوان پرواز به پرواز در آمدى ، و در دوران کُرَّگى صداى شتران بزرگ سال برآوردى ! (نهج : حکمت 402)

شَکيمَة :

ننگ و عار . ذوالشکيمة : سرکش .

شِگَرف :

نادر و کمياب ، طرفة ، عجيب ، شگفت ، بزرگ .

شگفت :

تعجّب و تحير . حالتى که از بزرگ شمردن يا انکار چيزى بر شخص عراض شود .

راغب گفته حالتى است که از جهل به علت شيء عارض مى شود لذا گفته اند : شگفتى بر خدا روا نباشد که او علّام الغيوب است .

شگفت که به عربى عجب است در قرآن مکرر آده که بيشتر موارد آن مربوط به شگفت کفّار و مخالفان حق است از بعثت پيامبران يا شگفت آنها از وجود جهان پس از مرگ « او عجبتم ان جائکم ذکر من ربکم على رجل منکم لينذرکم » ؛ (آيا به شگفت آمديد از انى که بيان تکاليفى از جانب خداوندگارتان توسّط مردى از خودتان به شما فرود آمد) اين آيه دوبار و در قرآن از قول دو پيغمبر نوح و هود آيات 63 و 69 اعراف آمده است .

از حضرت رسول (ص) آمده که فرمود : در شگفتم از کسانى که بردگان را به مال خويش مى خرند ولى آزادان را به احسان خود نمى خرند . (بحار : 74 / 404)

از ميرالمؤمنين (ع) روايت است که چون روح مؤمن به آسمان رود ملائکه به شگفت آيند و گويد : شگفتا ! چگونه او از سرائى که نيکان در آن تباه و فاسد گردند خود را نجات داد ؟! (غرر)

از آن حضرت روايت شده : در شگفتم از بخيل که مى شتابد به سوى فقرى که خود از آن رگيزان است ، و از دست مى دهد آن بى نيازى را که به دنبال آن است ، در دنيا به زندگى درويشان مى زيد و در آخرت همچون توانگرى محاسبه مى شود . و در شگفتم از آن متکبرى که ديروز قطره آبى گنديده بود و فردا مردارى گنديده خواهد شد . و در شگفتم از آن کس که در وجود خدا شک مى کند در حالى که آفريدگان و آثار وجود او را بالعيان مشاهده مى کند . و در شگفتم از آن کس که مرگ را از ياد مى برد در حالى که مدام کسانى را که مى ميرند به چشم خود مى بيند . و در شگفتم از آن که خانه موقت را آباد مى کند ولى خانه هميشگى و جاويد را رها مى سازد و از آن غفلت مى ورزد . (ربيع الابرار : 3 / 112)

شُگون :

فال نيک و فال ميمون و مبارک . به « فال » رجوع شود .

شَلّ :

آن که دست يا پاى او از کار افتاده باشد و فلج شده باشد . تباه دست .

شَلّاء :

زن تباه دست .

شلغم :

ريشه گياهى معروف . معرب آن شلجم است . از امام صادق (ع) روايت است که فرمود : بر شما باد به شلغم ، آن را بخوريد و بخوردنش مداومت کنيد و آن را جز از اهلش پنهان داريد که شلغم رگ جذام را آب مى کند . (بحار : 66 / 220)

شَلَل :

تباهى و از کار افتادگى عضو بدن ، و غالب دست و پا .

دية الشلل : ابوالحسن الرضا (ع) : « شلل اليدين کلتاهما الشلل کلّه : الف دينار » ، و شلل الرجلين الف دينار . (وسائل : 29 / 357)

و فى شلل الاصابع : عن ابى جعفر (ع) : « کلّما کان من شللٍ فهو على الثلث من دية الصحاح » . (وسائل : 29 / 345)

شلمغانى :

ابوجعفر محمد بن على معروف به ابن ابى عزاقر در آغاز از دانشمندان شيعه بر مذهب حق بود و کتبى مشتمل بر روايات اهلبيت نوشته ولى چون حضرت حجّت (ع) ابوالقاسم بن روح را به نيابت خود بگزيد ، بر او حسد برد و از مذهب منحرف شد و مقالات کفرآميزى مبتنى بر غلوّ و حلول و تناسخ بر زبان راند که توقيعاتى مبنى بر ذم و لعن او از آن حضرت صادر شد اين در عصر مقتدر عباسى و وزارت ابن مقله بود ، ابن مقله در صدد دستگيرى او و پيروانش بر آمد و بر او دست نيافت تا در شوال 322 او را گرفته و حبس کرد و دو نفر از پيروان او ابن ابى عون و ابن عبدوس نيز دستگير شدند ودر مجلسى که همه را حاضر آوردند اين دو تن او را خدا خوانده واز خليفه باک نکردند و از اين رو در ذيقعده همان سال همه را به دار اويختند و اجسادشان را بسوختند .

از کتابهايى که وى پيش از انحرافش نوشته کتاب تکليف است که مرحوم مفيد آن رانقل نموده جز يک حديث آن رد باب شهادات و ابوالقاسم بن روح از حضرت حجّت درباره کتب او پرسيد ، فرمود : روايات او را بپذيريد و از آراء او اجتناب کنيد . (جامع الرواة و لغتنامه دهخدا و بحار : 2 / 252)

شَلو :

اندام . تن و جسد از هر چيزى  عضو . ج : اشلاء و اَشل . (نهاية ، منتهى الارب)

شلوار :

پوشاک پائين تنه مرکب از شَل به معنى ران و وار که کلمه نسبت است . معرّب آن سروال و سراويل . در منهيات رسول (ص) از شلوار بلند که به زير کف پا در آيد نهى شده . (کنز العمال)

از آن حضرت روايت شده که فرمود : خدا رحمت کند زنان شلوار پوش امّتم را . (مجمع البحرين)

از امير المؤمنين (ع) روايت شده که فرمود : در روزى که ابر و بارانى بود در خدمت رسول خدا (ص) در بقيع نشسته بودم ناگهان زنى که بر درازگوشى سوار بود و از کنار ما مى گذشت پاى دراز گوشش به سوراخى فرو رفت و زن از الاغ بزمين خورد ، پيغمبر (ص) روى خود را از آن زن بديگر سوى برگردانيد . اصحاب گفتند : يا رسول الله ، وى شلوار به تن دارد ، حضرت سه بار گفتند : « اللهم اغفر للمتسرولات » ؛ خداوندا زنان شلوارپوش را بيامر . سپس رو به حضّار نمود و فرمود : اى مردم ! شلوار پوشيدن را در ميان خود معمول داريد ، که شلوار از پوشنده ترين جامه هاى شما است ، و زنان خود را هنگام بيرون شدن از خدانه بدان مستور بداريد . (مستدرک الوسائل : 3 / 244 بنقل از مجموعه ورّام)

اين حديث در متون حديثيه اهل سنت مانند کنزالعمال : 8 / 55 بنقل از بزّار و عقيلى و ديگر نيز آمده است . (حياة الصحابة : 3 / 202)