شَمّ :

حسّ بينى ، و آن يکى از حواس پنجگانه است که عمل درک بويها از آن است . بوئيدن . شمّ : بوئيدن ، گاه واجب باشد ، چنان که جهت گواهى بدان نياز افتد . و گاه حرام ، چنان که شخص ، مُحرِم باشد . و گاه مکروه ، اگر شخص روزه دار ، و گلهاى خوشبو را بو کند . و گاه مستحب و آن بوئيدن عطريات است در حالت عادى .

شَماتَت :

دشمن کامى ، شادى در غم دشمن ، شاد شدن در غم کسى . امير المؤمينن (ع) فرمود : صبر بر مصيبت مصيبت است بر شماتت گر .

ابان بن عبدالملک گويد : امام صادق (ع) به من فرمود : هرگز برادر دينى خود را مشاتت مکن که خداوند او را بيامرزد و آن شماتت را به تو برگرداند . و فرمود : هر کسى که ديگرى را در پيشامدى شماتت نمايد از دنيا نرود تا اينکه خداوند او را به آن پيشامد دچار سازد .

لقمان حکيم به فرزندش فرمود : اى فرزندم هر کسى که خشم خود را فرو نخورد دشمنش را به شماتت خود برانگيخته است .

از حضرت صادق (ع) رسيده که پس از آنکه دوران ابتلاء ايوب بسر آمد به وى گفتند : کداميک از بلاها بر تو دشوارتر بود ؟ گفت : شماتت دشمنان .

از حضرت رسول (ص) سؤال شد : اينکه قرآن مى فرمايد : « و اسرّوا النّدامة لمّا رأو العذاب » ؛ (دوزخيان پشيمانى خويش را پنهان دارند) آيا پنهان داشتن پيشمانى چه سودى براى آنها دارد ؟ فرمود : از شماتت دشمن .

لقمان به فرزندش گفت : حسود را سه نشان است ؛ در غياب مردم غيبتشان کند و در حضور تملقشان گويد و در مصيبت شماتشان کند . (بحار : 78 / 81 و 75 / 216 و 70 / 78 و 12 / 347 و 8 / 294 و 73 / 251)

شُمار :

حساب . عَدّ . عِدّة . تعداد . قرآن کريم : « هو الذى جعل الشمس ضياء و القمر نورا و قدّره منازل لتعلموا عدد السنين و الحساب ... » ؛ او (خداوند) کسى است که خورشيد را رخشان و ماه را تابان قرار داد و سير ماه را در منازلى معين کرد تا بدين واسطه شمار سنوات و حساب ايام را بدانيد ... (يونس : 5) . « واحصى کل شيء عددا » ؛ خداوند شمار هر چيزى را احصاء نموده و بدان آگاه است . (جن : 28)

از امام صادق (ع) ذيل آيه « ان الموت الذى تفرون منه فانه ملاقيکم ثم تردون الى عالم الغيب و الشهادة » ، روايت شده که فرمود : سالها و ماهها و روزها و ساعتها و نفسهاى شما را شمارى معين است ، که چون اجل فرا رسد ساعتى پس و پيش نيفتد . (بحار : 6 / 145)

امير المؤمنين (ع) : اين بندگان خدا ! بدانيد که مراقبانى از خودتان بر شما گماشته شده ، و ديده بانانى از اعضاء پيکرتان بر شما نظارت مى کنند ، و حسابگرانى صادق ، اعمال شما را ثبت مى کنند و حتى شمار نفسهاتان را نگه مى دارند ، نه تاريکى شب تار شما را از آنها پنهان مى دارد و نه درهاى محکم بسته ، و فردا به امروز نزديک است (نهج : خطبه 157) . بزرگ خداوندى که هر که در آسمانها و زمين است ـ از روى اختيار يا به اجبار ـ در باربرش خاضعند و جبين مذلّت بخاک مى سايند ... پرندگان مسخر فرمان ايوند ،ريال و او شمر پرها و موى پرهاى آنها و شمار نفسهاى آنان را احصاء نموده است ... (نهج : خطبه 185)

شِماس :

چموشى کردن اسب و مانند آن . امير المؤمنين (ع) : « لتعطفن الدنيا علينا بعد شماسها عطف الضروس على ولدها ... » ؛ دنيا پس از چموشى ـ همچون شترى که از دادن شير به دوشنده اش خوددارى مى کند و براى بچه اش نگه مى دارد ـ به ما روى خواهد آورد . سپس آن حضرت به دنبال اين سخن ، اين آيه را تلاوت نمود : « و نريد ان نمنَّ على الذين استضعفوا فى الارض ... » . (نهج : حکمت 209)

شِمال :

سرشت . ج : شمائل . چپ ، ضد يمين . دست چپ شوم و ناميمون . « و اصحاب الشمال ما اصحاب الشمال » ؛ و شماليان . چيستند شماليان . (واقعه : 41)

مراد از اصحاب شمال (شماليان) در اين آيه کسانى هستند که مستوجب عذا بخدايند . از اين رو اصحاب شمال گويند که نامه هاشان را به دست چپشان مى دهند ، و يا چون بسوى چپ بمعنى شومى يعنى بسوى دوزخشان مى برند . (مجمع البيان)

شَمال :

بادى که از سمت شمال مى وزد و مهبّ آن ميان مطلع شمس و بنات نعش يا از مطلع بنات نعش است . شمال : جهتى که چون شخص رو به مشرق بايستد به سمت چپ واقع شود .

شَمايل :

جِ شمال . خصلتها و عادتها . خصلتهاى نيکو .

شَمأل :

لغتى است در شمال که بادى است معروف .

شمبليله :

نوعى سبزى خوراکى ه به عربى حلبه گويند . از حضرت رسول (ص) آمده که فرمود : بر شما باد به شمبليله و ارگ امتم به خواص آن اگاه بودند خود را به آن درمان مى کردند هر چند به وزن آن زر مى دادند .

از امام کاظم (ع) روايت شده که جهت برطرف شدن بادهاى بدن يک مشت شمبليله و يک مشت انجير خشک را در ديگ پاکيزه اى پخته و سپس آن را صاف کنند چون سرد شد يک روز در ميان آن را بنوشد آنقدر که ره بار به گنجايش يک قدح رومى نوشيده شود . (بحار : 62 / 187 ـ 233)

شَمخ :

بلند شدن ، بلند شدن کوه ، بينى خود را بالا کشيدن از راه تکبر و غرور .

شُمَّخ :

جِ شامخ . مرتفعها . امير المؤمنين (ع) در بيان اصناف فرشتگان : « و منهم من هو فى خلق الغمام الدِلّح و فى عظم الجبال الشُّمَّخ ... » . (نهج : خطبه 91)

شِمر :

کار آزموده . داناى امور . جوانمرد . مرد سخى .

شِمر :

بن ذى الجوشن ضبابى کلابى که نام او شرحبيل و شمر لقب او مى باشد از رؤساى هوازن بوده و در صفين به همراه امير المؤمنين على (ع) بوده و سپس به کوفه اقامت گزيد و به نقل حديث پرداخت . در واقعه کربلا شرکت جست ودر شمار قاتلين امام حسين (ع) در امد ، عبيدالله زياد او را با سر امام حسين (ع) به شام فرستاد و سپس به کوفه بازگشت . چون مختار بن ابى عبيده ثقفى قيام کرد شمر از کوفه بيرون شد ، مختار غلام خود را با گروهى به طلب او فرستاد ، شمر غلام مختار را بکشت و به کلتانيه از قراء خوزستان بين شوش و صيمره رفت . جمعى از سپاهيان مختار به سرکردگى ابوعمره به جنگ او رفتند ، شمر در اين نبرد کشته شد و تن او را نزد سگان انداختند .

بعضى از فرزندان او به مغرب رفتند و به اندلس در آمدند . از جمله صميل بن حاتم بن شمر بن ذى الجوشن بوده است .

شِمراخ :

خوشه خرما بهن که بر آن غوره (خارک) باشد .

شمردن :

شمار کدرن . عدّ . إحصاء . محاسبة .

شَمس (مصدر) :

آفتابناک شدن بفتح ميم نيز بدين معنى است .

شُمُس :

جِ شموس ، چموشان . ستوران که رام ستور دار نباشند . امير المؤمنين (ع) : « الا و انّ الخطاياا خيل شمس حمل عليها اهلها و خلعت لجمها فتقحّمت بهم فى نار جهنم » . (مجمع البحرين)

شَمس :

خورشيد . آفتاب . مؤنث است .

ج : شموس . مصغرش شُمَيسة است . (هو الذى جعل الشمس ضياء و القمر نورا » . (يونس : 5)

مفسران گفتنده اند : فرق بين ضياء و نور ، آن که نخست روشنائى ذاتى و دوم روشنائى اکتسابى است ، و چون روشنائى خورشيد از خود و روشنائى ماه از خورشيد است از اين رو قرآن ، آفتاب را به ضياء و ماه را به نور توصيف نموده است .

در حديث است : « الشمس و القمر آيتان من آيات الله يجريان بامره ، مطيعان له ... » . (مجمع البحرين)

« الشمس و القمر بحسبان » ؛ خورشيد و ماه با حساب معين در گردشند (رحمن : 5) . امير المؤمنين (ع) : « الشمس و القمر دائبان فى مرضاته ... » . (نهج : خطبه 90)

شَمس :

نود و يکمين سوره قرآن کريم مکّيه و مشتمل بر 15 آيه است م. از امام صادق (ع) روايت شده که ارگ کسى در يکروز يا يک شب سوره هاى : « و الشمس » و « والليل » و « والضّحى » و « الم نشرح » را بسيار تلاوت نمايد هر آنچه در حضور او بود در قيامت برايش گواهى دهد حتّى مو و پوست و گوشت و خون و پى و استخوان او ، و خداوند تبارک و تعلاى گواهى آنها را بپذيرد واو را اجازت ورود به بهشت دهد ... (بحار : 92 / 324)

شمس تبريزى :

محمد بن على بن ملک داد ملقب به شمس الدي« عارف معروف (متولد 582 و متوفاى پس از 645 ق) . خاندان وى از مردم تبريز بودند . شمس ابتدا مريد شيخ ابوبکر زنبيل باف (يا سله باف) تبريزى بود . شمس به گفته خود جمله ولايتها از او يافته ، ليکن مرتبه شمس بانجا رسيد که به پير خود قانع نبود و در طالب اکمل سفرى شد ، و در اقطار مختلف به سياحت پرداخت و به خدمت چند تن از ابدال و اقطاب رسيد .

بعضى او را از تربيت يافتگان بابا کمال خجندى نوشته اند . وى در ضمن سير و سلوک گاهى مکتب دارى مى کرد و اجرت نمى گرفت . چهارده ماه در شهر حلب و در حجره مدرسه اى به رياضت مشغول بود و پيوسته نمد سياه مى پوشيد . وقتى در اثناى سياحت به بغداد رسيد و شيخ اوحدالدين کرمانى که شيخ يک از خانقاه هاى بغداد بود و عشق زيبا چهرگان را اصل مسلک خود قرار داده بود و آن را وسيله نيل به جمال و کمال مطلق مى شمرد ، ديدار کرد ، پرسيد که « در چيستى » گفت « ماه را در آب طشت مى بينم » فرمود که « اگر در گردن دنبل ندارى ، چرا در آسمان نمى بينى ؟ » مراد اوحدالدين آن بود که جمال مطلق را در مظهر اسنانى که لطيف است ميجويم ، شمس الدين بر وى آشکار کرد که اگر از غرض شهوانى عارى باشى همه عالم مظهر جمال کلى است و او را در همه و بيرون از مظاهر توانى ديد . او حدالدين به رغبت تمام گفت که بعد اليوم مى خواهم در بندگيت باشم ، گفت به صحبت ما طاقت نياورى .

شيخ بجد گرفت ، فرمود به شرطى که على ملأالناس در ميان باز بغداد با من نبيذ بنوشى . گفت نتوانم . گفت : وقتى من نوش کنم اب من توانى مصاحبت کردن ؟ گفت نه نتوانم . شمس الدين بانگى بزد که « از پيش مردان دور شو! » . از اين حکايت و روايت ديگر ب رم يآيد که شمس الدين به حدود ظاهر بى اعتنا و به رسوم پشت پا زده بود وغرض وى از اين سخنان آزمايش اوحدالدين بود . روزى در خانقاه نصرة الدين وزير اجلاس عظيم بود و بزگرى را به شيخى تنزيل مى کردند و شيوخ و علماء و عرفاء و امرا و حکما حاضر بودند و هر يکى در انواع علوم و حکم و فنون کلمات مى گفتند و بحثها مى کردند مگر شمس الدين در کنجى مراقب گشته بود ، ناگاه برخاست و از سر غيرت بانگى برايشان زد که تا کى از اين حديثها مى نازيد ؟ يکى در ميان شما از حدثنى قلبى عن ربى خبرى نگوييد . اين سخنان که مى گوييد از حديث و تفسير و حکمت و غيره سخنان که مى گوييد از حديث و تفسير و حکمت و غيره سخنان مردم آن زمان است که هر يکى در عهدى به مسند مردى نشسته بودند و از درد حالات خود معانى مى گفتند ، و چون مردان اين عهد شماييد ، اسرار و سخنان کو ؟ شمس بامداد روز دوشنبه 26 جمادى الاخر سال 642 هـ ق . به قونيه رسيد . درباره برخورد مولوى بدو روايت مختلف است . به هر حال مولوى مجذوب او گرديد و از سر مجلس درسص و بحث و وعظ در گذشت . ياران مولانا و مردم قونيه قصد شمس کردند و او را ساحر خواندند . شمس رنجيده خاطر گشت ، سر خويش گرفت و برفت (21 شوّال 643 هـ ق) .

مولانا به طلب شمس به قدم جدّ ايستاد ولى اثرى پيدا در آخر خبر يافت که وى در دمش (شام) است ، نامه و پيام (بصورت غزلهاى لطيف) متواتر کرد و پيشک در پيک پيوست . عاقبت دل شمس نرم شد . ياران مولانا نيز ازر درِ اعتذار در آمدند و مولانا عذرشان بپذيرفت و فرزند خود سلطان ولد را به طلب شمس روانه دمشق کرد و او با 20 تن از ياران سفر کرد تا در دمشق شمس را دريافت و ره آوردى که به امر پدر از نقود با خود آورده بود نثار قدم وى کرد و پيامها بگزاررد . شمس خواهش مولانا بپذيرفت و عازم قونيه گرديد (سال 644 هـ ق) سلطان ولد بندگيها نمود .و بيش از يک ماه از سر صدق و نياز پياده در رکاب شمس راه مى سپرد تا به قونيه رسيد و خاطر مولانا شکفته گرديد و چندى با او صحبت داشت .

باز مردم قونيه و مرريدان به خشم در آمدند و بدگويى شمس آغاز کردند ، مولانا را ديوانه و شمس را جادو خواندند .

فقيهان و عوام قونيه بشوريدند . از اين رو شمس دل از قونيه برکند و مولانا دو سال در طلب شمس بود و دوبار به دمشق سفر کرد ، ولى اثرى از او پيدا نشد و انجام کارش پيدا نيست .

سال غيبتش را 645 هـ ق . دانسته اند . از آثا راوست کتابى بنام «مقامات» (مجموع آنچه که شمس در مجالس بيان کره و سؤآل و جوابهائى که ميانه او و مولانا يا مريدان و منکران ردّ و بدل شده) (نسخه آن در کتابخانه قونيه محفوظ است) ، «ده فصل» از معاريف و لطايف اقوال وى که افلاکى در مناقب العارفين نقل کرده است . اين هر دو ياداشتهاى است که مريدان از سخنان يادداشتهايى است که مريدان از سخنان شمس فراهم و تدوين کرده اند . (فرهنگ فارسى دکتر معين)

شمس تبريزى که نور مطلق است

    آفتاب است و زانوار حق است

                  مولوي

روز سايه آفتابى را بياب

       دامن شه شمس تبريزى بتاب

                  مولوي

شمشير :

سلاحى آهنين و برنده که تيغه آن دراز و منحنى و داراى يک دمه است . به عربى « سيف » گويند . اين کلمه مرکب از « شم » بمعنى دُم يا ناخن ، و « شير » که اين سلاح به ناخن يا دم شير شبيه است .

امير المؤمنين (ع) : هر که شمشير ستم بر کشد خود بدان کشته شود . (نهج : حکمت 349) ؛ ظلم و ستم و حيف و ميل به اموال و حقوق ، سرانجام به شمشير مى کشاند . (نهج : حکمت 476)

شمشير زدن بر مؤمن آسانتر است از بدست آوردن در همى از راه حلال . (نهج : خطبه 187) ؛ بهشت به زير سايه شمشير است .

پيغمبر (ص) : خبر در شمشير است . و خير با شمشير است و خير به شمشير است . (ربيع الابرار : 3 / 307)

از حضرت رسول (ص) آمده که خداوند چهار تن از پيامبران را به شمشير و جنگ برگزيد : ابراهيم و داود و موسى و من .

در حديث آمده که پيغمبر (ص) بدين سبب از مکّه و قريش جدا شد که او پيغمبر شمشير بود و چوندر مکّه يارانى نداشت که جنگ کند بناچار از آنجا برون شد و چون به اعوان و يارانى دست يافت به مدد آنان به نبرد پرداخت . (بحار : 100 / 40 ـ 43 و 99 / 383)

از امام صادق (ع) روايتاست که چون جبرئيل آيه جهاد را براى پيغمبر (ص) آورد شمشير برهنه اى را نيز از آسمان با خود داشت و به آن حضرت داد و به وى خطاب شتد که « قاتل فى سبيل الله لا تکلّف الّا نفسک » . (سفينة البحار)

کسانى که پيش روى پيغمبر (ص) شمشير مى زدند و کفّار را گردن مى زدند عبارت بودند از : على بن ابى طالب و زبير و محمّد بن مسلمه و عاصم بن افلح و مقداد . (بحار : 22 / 248)

شَمط :

در آميختن چيزى را به چيزى .

پر کردن ظرف را . فشانده شدن برگ درخت .

شَمطاء :

زن دو موى .

شَمع :

موم . آنچه براى روشنائى سوزند . و گويند : شَمَع کلام عرب است و شَمع از لغات مولّدة مى مى باشد .

شَمعون :

پدر ماريه قبطية همسر پيغمبر اسلام و مادر ابراهيم . و به قول بعضى پدر ريحانه زوجه ديگر آن حضرت . وى در خلافت عمر از دنيا رفت .

شمعون صفا :

يکى از دوازده حوارى حضرت عيسى و برگزيده ترين آنها و وصى آن حضرت بوده و گويند وى استاد مرقس بوده و انجيل را او تنظيم نموده و بنام شاگردش کرده است .

و گويند شمعون به مصر آمد و بعد به کشورهاى آفريقا و سپس به ايران رفت و در آنجا يهودا بدو پيوست و با هم به تبليغ دينِ مسيح پرداختند . کاهنان يهود مردم را عليه ان دو شوراندند . پس شمعون را با ارّه دو نيم ساختند  يهودا را سربريدند . (ملل و نحل)

به « تبليغ » نيز رجوع شود .

شَمل :

کار پراکنده و پريشان . گويند : جمع الله شملهم : فراهم آرد خداوند کار ايشان را . (منتهى الارب)

شَملة :

نوعى از چادر کوتاه که بر خود پيچند ، پا پرده که بر در آويزند . ج : شملات و شِمال .

شِملَة :

هيئت در خود پيچيدگى جامه .

شَمَم :

بلندى کوه . بلندى ناى بينى . فرهشتگى سر بينى . نزديکى . دورى . از اضداد است .

شُموخ :

بلندى . رفعت .

شَموس :

چموش . فرس شموس : اسب توسن و چموش .

شُمول :

فراگرفتن . فراگيرى . شامل شدن .

شِمَّلة :

چربى شير و پنير .

شَميم :

بوى خوش بوئيدن . بوى .

شَنّ :

مشک کهنه . ج : شِنان . در حديث قدسى آمده : « يا محمد ! لو انّ عبداً عبدنى حتى ينقطع او يصير کالشنّ البالى ثم اتانى جاهدا لو لا يتکمما غفرت له حتى يقرّ بولايتکم ... » . (بحار : 16 / 361)

شَنّ :

پاشيدن آب برچيزى بطور پراکنده . حديث است : « اذا حُمّ احدکم فليشنّ عليه الماء » ؛ چون يکى از شما تب دار شود ، آب بر آن بپاشيد . (نهاية ابن اثير)

از هر طرف ريختن و غارت کردن ، از اين معنى است « شن الاغارة عليهم » ؛ يعنى پريشان و از هر طرف ريخت غارت را . (منتهى الارب)

شنا :

آب ورزى . به عربى سباحت . از رسول خدا (ص) روايت شده که فرمود : حق فرزند بر پدرش آن است که اگر پسر باشد ، مادرش را گرامى دارد و نام نيکو بر او نهد و نوشتن به وى ياد دهد و ختنه اش کند و شنا به او بياموزد . (وسائل : 21 / 481)

نيز از آن حضرت روايت شده : فرزندانتان را شنا و تيراندازى بياموزيد . (کنزالعمال : حديث 45342)

شناخت :

اسم مصدر از شناختن . عرفان . معرفت . شناسايى . شناخت درک شيء است به تفکر  تدبّر در آثار آن و آن اخص از دانش است ، گويند : فلان خدا را شناخت و نگوييند خدا را دانست که شناخت خدا به ذات او ميسّر نباشد ، و گويند : خدا مى داند و نگويند خدا مى شناسد زيرا خداوند بذات اشياء آگاه است . (مفردت راغب)

شناخت از امورى است که دين مقدّس اسلام پيروان خود را با تأکيد فراوان به آن خوانده و آن را از نيازهاى مبرم حيات بشر دانسته است و امورى که شناختشان ضرورى و حتمى مى باشد عبارتند از : شناخت خدا و شناخت فرستادگان خدا و شناخت پيشوايان خود که از جانب خداوند منصوب و پيروى از آنها بر او فرض و واجب مى باشد و بالأخره شناخت راه حق که آن را مسير زندگى خويش سازد و راه باطل که از آن اجتناب نمايد و نيز شناخت ايليس که دشمن اصلى او مى باشد مبادا او رااز راه حق بدر برد وش ناخت مردمى که با آنها زندگى مى کند و شناخت زمانى که اوضاع آن قهراً در او اثر مى نهد .

« دليل عقلى بر وجوب شناخت »

متکلمين جهت اثبات وجوب شناخت حضرت بارى تعالى و پيامبران او دليلهائى چند اقامه نموده اند ، از آن جمله :

1 ـ وجوب دفع ضرر محتمل ، بدين معنى که هر گاه انسان احتمال بدهد خطرى وى را تهديد مى کند ، عقل بر او واجب مى دارد که خويشتن را در باربر آن خطر مهيا سازد مبادا به وى اصابت کند ، عقل بر او واجب مى داد که خويشتن را در برابر آن خطر مهيا سازد مبادا به وى اصابت کند . با توجه به اين که خطر اخروى ـ که از هر خطرى مهم تر و زيان بارتر است ـ ناشى از مخالفت او امر خداوند و ناديده گرفتن راهنمائى پيامبران مى ابشد . پس دفع چنين خطرى مستلزم شناخت خدا و پيامبران خدا است .

2 ـ وجوب شکر منعم ، به اين بيان که : چون آدمى خويشتن را متنعم به نعمتهاى گوناگون يافت احتمال مى دهد که اين نعمتها از جانب نعمت بخشى به وى رسيده است ، و در اين صورت عقل واجب مى داند که در جستجوى آن نعمت بخش بر ا»ده تا وى را بشناسد و بر نعمتى که به وى ارزانى داشته ، سپاس نهد ، چه اين که حق معم را ناديده گرفتن و بر آن سپاس ننهادن ظلم و قبيح است ، چنان که حق سپاس را ادا نمودن از نظر عقل واجب و لازماست .

« قرآن در اين باره »

آيات عديده اى از اين کتاب عزيز در اين باره آمده که مى توان در اين رابطه از آيات مشتمل بر بيان آيات ، مانند : « و من آياته ان خلقکم من تراب ثم اذا انتم بشر تنتشرون » . (روم : 30) و « و من آياته ان خلق لکم من انفسکم ازواجا لتسکنوا اليها » . (روم : 21) و آيات مشتمل بر امر به تفکر در آيات ، مانند : « و هو الذى مدّ الارض و جعل فيها رواسى و انهارا و من کل الثمرات جعل فيها زوجين اثنين ... ان فى ذلک لايات لقوم ينفکرون » (رعد : 3) . ياآور شد ، زيرا هدف از تذکار آيه و نيز ارشاد به تفکر در آيات ، آن است که آدمى از اثر پى به مؤثر برد و مسبب را کاشف از سبب گيرد ، چنان که فرمود : « سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق » (فصلت : 53) . نشانه هاى وجودى خودش که در آفاق عالم و نيز در وجود خود آنها به چشم مى خودر به آنها بنمايانيم تا بر آنها روشن شود که وجود خداوند يک حقيقت است .

« روايات مربوطه »

از عبدالله بن عباس روايت شده که روزى عربى بيابانى بنزد پيغمبر (ص) آمد و گفت : يا رسول الله ! مرا به چيزى از علوم غريبه آگاه بگردان . حضرت به وى فرمود : نو از سر علم (علم اصلي) چه دارى که از علوم غريبه مى پرسى ؟! آن مرد گفت : سر علم کداماست اى رسول خدا ؟ فرمود : شناخت خداوند آنچنان که حق شناخت او است . و يگفت : شناخت کامل خداوند چگونه است ؟ فرمود : اين که بدانى او بسى مثل و بى مانند و بى شريک است ، يگانه و يکتا است ، ظاهر و باطن و اول و آخر و بى همتا و بى نظير است ، اين است شناخت خداوند آنچنان که شايسته شناخت او تعالى است . (بحار : 3 / 269)

رسول اکرم (ص) فرمود : هر که خدا را شناخت و به عظمت او پى برد خواه نا خواه دهان خويش را از سخن ناروا و شکمش را از غذاى حرام باز مى دارد و خويشتن را به روزه و قيام به عبادت پرورش مى دهد . (سفينة البحار)

امير المؤمنين (ع) فرمود : خداوند سبحان را به پاشش تصميمها و گشوده شدن گره ها و بر طرف شدن گرفتاريهاى کسانى که با خلوص نيت بخدا روى آورده اند مى توان شناخت . (غررالحکم)

هشام بن سالم گويد : در محضر امام صادق (ع) بودم ناگهان معاوية بن وهب و عبدالملک بن اعين وارد شدند ، معاويه عرض کرد : يا ابن رسول الله چه مى فرمائيد درباره حديث منقول از پيغمبر اکرم (ص) که آن حضرت (در معراج) خداى خود را ديده و به ره صورتى که بود او را مشاهده نموده است ؟

حضرت تبسّمى نمود و فرمود : چه زشت است که کسى هفتاد يا هشتاد سال از عمرش بگذرد و در مملکت خدا زندگى کند و از نعمتهاى او برخوردار گردد و خداى خويش را چنانکه بايد و شايد نشناسد !!

سپس فرمود : اى معاويه ! محمد (ص) ، خداوند تبارک و تعالى را به چشم سر مشاهده ننمود : اى معاويه ! محمد (ص) ، خداوند تبارک و تعالى را به چشم سر مشاهده ننموده آرى به دل او را ديد و اگر مراد از رؤيت اين باشد چنين حديثى راست و گرنه چنين چيزى کفر به خدا و به آيات خدا مى باشد که پيغمبر (ص) خود فرمود : هر که خدا را به آفرزيدگانش شبيه داند کافر است . و پدرم از پدرش على بن الحسين (ع) بازگفت که از امير المؤمنين (ع) سؤال شد :

اى برادر رسول خدا هيچ خداى خويش را ديده اى ؟ فرمود : چگونه خدائى را بندگى کنم که او را نديده باشم ! خداى را به چشم سر نتوان ديد ولى دلها بحقايق ايمان او را ديده اند و اگر ديدن به چشم ظاهر را در مورد خدا ممکن دانيم بحقيقت او را مخلوق پنداشته ايم زيرا هر آنچه ديده بر آن بگذرد آفريده اى است چون دگر آفريده ها و هر آفريده را آفريدگارى بايد و ره که خدا را به آفريده هايش مانند گيرد ، شريکى براى او قائل شده است . واى بر آنها : خداى را اينگونه توصيف مى کنند ! مگر آنها سخن خدا را نشنيده اند که مى فرمايد : « لا تدرکه الابصار و هو يدرک الابصار و هو اللطيف الخبير » . و آيه ديگر که مى فرمايد : « لن ترانى و لکن انظر الى الجبل فان استقر مکانه فسوف ترانى » ؟! سپس فرمود : افضل بر همه واجبات وواجب ترين آنها شناخت خداوند و و اقرار به بندگى و سر به طاعت او نهادن است و حد شناخت او آنکه او را به يکتائى و بى مانندى شناخته و بدانى که او قديم (بدون سابقه نيستي) مى باشد » هستى او ذاتى او است ، شبيه ندارد ، شنوا و بينا است ، و پس از شناخت او شناخت پيغمبرش و ايمان به نبوّت او مى باشد . (سفينة البحار)

« شناخت اشخاص»

لقمان حکيم گويد : سه گروهند که در سه مورد شناخته مى شوند : حليم و بردبار را هنگام خشم بايد شناخت که اگر سبک سرى و هرزگى ننمود وى براستى حليم است . و شجاع را در ميدان نبرد ، و دوست را هنگامى که به وى نيازمند شوى .

امير المؤمنين (ع) فرمود : مردم را جز به آزمايش نتوان شناخت ، پس افراد خانواده و فرزندانت را در حالى که از آنها غايب باشى و دوستت را چون پيشامدى به تو روى آورد ، و خويشت را درحال درماندگى و درويشيت ، و چاپلوسان و خوش تعرافان را هنگام ناتوانى و روزگارى که دگر در آمدى نداشته باشى بشناس که در اين حالات خواهى دانست که در نزد اينها چه منزلتى دارى .

امام صادق (ع) فرمود : با مردم معاشرت کن و با آنها خلطه و آميزش داشته باش که چون آنها را شناختى از آنها نفرت کنى . (بحار : 74 / 178 و 78 / 10 و 70 / 111)

امام کاظم (ع) فرمود : عامل را به عقلش بايد شناخت . (بحار : 1 / 138)

« شناخت معارف دين »

امام صادق (ع) خطاب به پيروان خود فرمود : نيک بينديشيد آنچه را که به فراگيرى آن ناگزيريد فراگيرى و در شناخت آنچه که در ناآگاهى به آن عذرى از شما پذيرفته نيست سخت بکوشيد و در راه شناخت با خود مبارزه کنيد : دين خدا را ارکانى است که با جهل به آن ارکان هيچ عبادتى سود ندهد و چون کسى به آنها آشنا بود ميانه روى در عبادت وى را زيان نزند و جز به يارى خداوند دسترسى به آن معارف ميسر نخواهد بود . (بحار : 1 / 209)

شناخت دنيا به « زهد » . <و شناخت دين به واژه هاى : « دين » ، « ديندارى » و شناخت زمان به « زمان » رجوع شود .

شَنار :

بدترين عيب و عار .

شناسائى :

وقوف . معرفت . عرفان به « شناخت » رجوع شود .

شَناعَت :

زشتى و بدى . امام صادق (ع) : « انّ فى خلع الخففّ شناعة » ؛ همانا کفش از پاى در آوردن (پا برهنه راه رفتن) زشتى است . (وسائل : 3 / 171)

شِناق :

سربند مشک از دوال و رشته و مانند آن . زه کمان . دراز . درازى سر .

شَناق :

آميختن مال کسى را به مال خود .

شِناق :

گرفتن چيزى را از شنق در زکوة و منه الحديث « لا شناق » اى لا يؤخذ من الشنق حتى يتمّ . به « شنق » رجوع شود .

شَنَآن :

شنئان . دشمنى . دشمن داشتن کسى را و دشمنى کردن و دشمن داشته شدن .

« و لا يجرمنّکم شنآن قوم على أن لا تعدلوا ... » ؛ دشمنيتان با گروهى باعث نشود که از خطه عدل و داد بيرون شويد . (مائدة : 8)

شناورى :

آب ورزى . سباحت . به « شنا » رجوع شود .

شنبليلة :

به « شمبليله » رجوع شود .

شَنبه :

نام اوّلين روز هفته است ، به عربى « سبت » گويند و نام قديم آن نزد عرب « شيار » بوده است .

از امام صادق (ع) نقل است که چون کسى عزم سفرى داشته باشد روز شنبه را انتخاب کند که اگر روز شنبه سنگى از جاى خود کنده شود به جاى خود باز گردد . در حديث رسول (ص) آمده که گفت : خداوندا در پگاه شنبه و پنج شنبه امّتم را برکت عطا فرما . (بحار : 59 / 35)

مرحوم طبرسى در تفسير آيه « و ما مسّنا من لغوب » ؛ ما در آفرينش آسمان و زمين خسته نشديم ، گويد : اين ايه رد بر يهود است که آنان روز شنبه کارهاى خود را تعطيل کنند و گويند : خدا از روز يک شنبه خلقت آسمان و زمين آغاز نمود و روز جمعه کار خلقت به پايان رسيد و روز شنبه خداوند جهت رفع خستگى استراحت کرد .

داستان شنبه يهود به « سبت » رجوع شود .

شِنشِنَة :

قطعه از گوشت . خو و طبيعت . ج : شَناشِن . « شنشنة اعرفها من اخزم » مصراعى از چند بيت منسوب به ابواخزم جدّ حاتم طائى است ، و مثَل است نظير « عاقبت گرگ زاده ، گرگ شود » .

شَنع :

عيب کردنها و طعن زدنها . جِ شَنعَة .

ذشَنعَت :

زشتى و بدى . عن جابر ، قال : قال ابوجعفر محمد الباقر (ع) : « اياک والجماع حيث يراک صبى يحسن ان يصف حالک » . قلت : يا ابن رسول الله ، کراهة الشناعة ؟ قال : لا ، فانک ان رزقت و لدا کان شهرة و علما فى الفسق و الفجور » . (بحار : 103 / 293)

شَنَف :

دشمن داشتن کسى را . ناپسند شمردن .

شَنف :

گوشواره بالايين يا آويزه بالاى گوش و آن خلاف قرط است کهدر نرم گوش باشد . ج : شنوف . در حديث رسول (ص) آمده : « ان الحسن و الحسين شنفا العرش » . (بحار : 43 / 275)

شَنفرى :

نام شاعرى است ازدى از حد درگدرنده و منه المثل : اعدى من الشنفرى . (منتهى الارب)

او را به جهت حدت يا ستبرى دو لب بدين نام خوانده اند . (اقرب الموارد)

شمس بن مالک ملقب به شنفرى بن الازدى ، شاعر جاهلى ، او و تأبط شرّا از « عدائيين » عرب به شمار مى رفتند يعنى از کسانى بودند که در دويدن شهرت داشتند ، مورخان شجره نامه کاملى از او ذکر کرده اند ولى همه مآخذ حتى درباره نام او و نام پدران نزديک وى همرأى نيستند اما کليه منابع اتفاق دارند که اغو از قبيله بن الأواس بن الحجر بن الهنو بن الازاد ساکن جنوب عربستان مى باشد . شنفرى از آن گروه شاعران جاهلى است که مقدار بسيار کمى از شعر آنها به ما رسيده است . وى در دوران جوانى بدست قبيله شبابة بن فهم اسير گشت و وقتى آزا دش که يک تن از قبيله ازد را به جاى او مبادله کردند . شنفرى مردى ماجراجو بود و اغلب به غارت و راهزنى مى پرداخت تا آنکه در يکى از شبيخونهاى خود بر قبيله بنى سلامان دستگير گرديد و به قتل رسيد . اشعار او شامل موضوعات حماسى و فخر است و يکى از مشهورترين قصايد او که به دست ما رسيده قصيده « لامية العرب است که يکى دو قصيده ديگر نيز از او به يادگار مانده که شروح متعددى دارد از جمله شرح زمخشرى است . اشعار او به زبانهاى مختلف برگردانده شده و « دوساسى » و « نلدکه » ملاحظات و شروحى نيز بر آن دارند . رجوع به « الاغانى » ، « معجم المطبوعات » ، « ديوان الحماسة » ، « المفضليات » ، « دائرة المعارف اسلامى » ، « عيون الاخبار : 4 / 79 » و « العقد الفريد : 1 / 81 » شود .

شَنق :

باز ايستادن شتر را به سخت کشيدن مهار چنان که پس گردن آن به پيش پالان چسبيده يا سر را نيک دارد به وقتى که بر وى نشسته باشى (منتهى الارب) . آويختن . در تداول عامه عرب ، شنق را به معنى به دار آويختن به کار برند .

شَنَق :

ديه جراحات ، ارش . ما بين دو نصاب از زکاة ، مثلا ما بين پنج شتر تا نه شتر ، نو از شتر يازدهم تا چهاردهم ، که معفوّ عنه است . شناق : گرفتن آن است به حساب زکاة ، که از آن نهى شده است .

شَنگَرف :

سرخ . آن سرخى که بدان نويسند . گياهى خاردار و بر زمين چسبيده و بيخى سطبر و سرخ دارد . مرکّبى از سيماب و گوگرد که نقاشان بکار برند .

شَنگَل :

جنسى از غله که آن را مشنگ نيز گويند . نام قبيله اى بوده است در سيستان . دزد و راهزن .

شَنَوائى :

حسّى که اصوات بدان درک شود . سمع . در حديث آمده که آن عبارت است از نيروئى که خداوند آن را در عصب منبسط بر فضاى درون گوش قرار داده ، و اين حس به کار نيفتد تا اين که موج هوائى که از صدا پديد آيد به آن اصابت نمايد . (سفينة البحار)

قرآن کريم : و خداوند ، شنوائى و بينائى و دلها (که مطالب بدانها درک کنيد) به شما عطا نمود ، باشد که سپاسگزار باشيد (نحل : 78) . شنوائى و بينائى و دل ، همه مورد بازخواست قرار خواهند گرفت . (اسراء : 36)

شنوانيدن :

شنواندن ، به سمع رسانيدن . إسماع . قرآن کريم : پيامبر ! تو نتوانى مردگان را بشنوانى و نتوانى ناشنوايان را که پشت به تو دارند بشنوانى . (نمل : 80)

شنوانيدن ناشنوا که ثواب و فضيلت بسيار دارد ، به « کر » رجوع شود .

شنيدن :

گوش دادن ، استماع نمودن . در اسلام از شنيدن غيبت و آوازهاى غنائى و سخنان لغو نهى شده به اين وايه ها رجوع شود .

امام سجاد (ع) فرمود : تو را نسزد که به هر چيزى گوش دهى که خداوند فرموده : « انّ السمع و البصر و الفؤاد کلّ اولئک کان عنه مسئولا » ؛ همانا شنيدن  ديدن و درک نمودن به دل همه (در روز قيامت) به زير سؤال روند . (بحار : 2 / 116)

شَنيع :

زشت . شنيعة مؤنث آن است .

شواء (بکسر با ضم شين) :

بريانى . کباب . عن الاصبغ ، قال : دخلت على امير المؤمنين (ع) و بين يديه شواء فدعانى و قل : « هلمّ الى هذا الشواء » . فقلت انا : اذا اکلت ضرّنى . فقال : « الا اعلّمک کلمات تقولهن و انا ضامن لک ان لا يؤذيک طعام ؟ قل : « اللهم انى اسألک باسمک خير الاسماء ، ملء الارض و السماء الرحمن الرحيم ، الذى لا يضرّ معه داء » ، فلا يضرک ابدا » . (بحار : 66 / 379)

شَوائِب :

جِ شائبة . اقذار . آلودگيها . ادناس .

شَواظ (بکسر يا ضم شين) :

شراره آتش بى دود . « يرسل عليکم شواظ من نار و نحاس فلا تنتصران » . (رحمن : 35)

شَواغِل :

ج شاغلة ، مشغول دارنده ها . بازدارنده ها از آنچه که بايستى بدان مشغول بود .

شَوّال :

ماه دهم از ماههاى قمرى . وجه تسميه آنکه هنگام نامگذارى ماهها اين ماه در فصلى بوده که عربها به سير و شکار مى رفتند زاماده شول به معنى بار برداشتن به قصد رفتن به جائى .

شوّال از اشهر حج و شب اوّل آن از شبهاى شريفه است و روز اوّل آن عيد فطر که يکى از دو عيد رسمى اسلام است . و در حديث آمده که روز هفدهم آن ردّ شمس بر على (ع) شده و به نقلى بيست و پنجم آن وفات حضرت صادق (ع) اتفاق افتاده است . (غياث اللغات و مفاتيح الجنان و بحار)

شَواية :

پاره گوشت جهت بريانى .

شَوب :

آميختن . « ثم ان لهم عليها لشوبا من حميم » . (صافات : 6)

شُوخ :

چرک ، وسخ ، بى باک و دلير . مزّاح . راهزن .

شوخى :

شادى و خرمى . و درتداول امروز مزاح و مطايبه است . شوخى اگر به حد افراط رسد و به دروغ و غيبت و آزار مسلمانان منجر شود و يا شخص بر آن مداومت کند مذموم است و امّا اندکى که موجب انبساط خاطر و شکفتگى روح و شاد نمودن مسلمانى بود ممدوح است چنانکه پيغمبر اکرم (ص) فرمود : « انى لأمزح و لا اقول الّا حقا » ؛ من مزاج مى کنم و جز حقيقت نمى گويم . و در حديث ا»ده که آن حضرت جامه اى به يکى از همسران خود داد و به وى فرمود : اين را بپوش و مانند عروسان در آن دامن کش . و گويند که روزى ببه پيرزنى فرمود : پيرزن به بهشت نرود . آن زن بگريست . فرمود : آرى تو آن روز پيرزن نخواهى بود . نقل است که زنى به نزد حضرت آمد و گفت : همسرم شما را مى خواند . فرمود شوهر تو همان نيست که در چشمش سفيدى مى باشد ؟ زن گفت : به خدا سوگند چشم شوهر من هيچگونه سفيدى ندارد . فرمود : آرى در چشم او سفيدى هست . وى گفت : نه به خدا چشم او سالم است . فرمود : اى زن ! چشم هر کسى سفيدى دارد . (جامع السّعادات)

گويند که روزى پيغمبر (ص) در جمع اصحاب نشسته بود شترى را ديد که بار گندمى بر آن است . فرمود : اين حليم است که راه مى رود (زيرا حليم غذايى است که از گوشت و گندم فراهم مى شود) .

گويند روزى آن حضرت بازوى يکى را از پشت بگرفت و فرمود : چه کسى اين بنده را مى خرَد ؟ (يعنى بنده خدا) . روزى به پيرزنى از قبيله اشجع فرمود : پيرزن به بهشت نرود . وى چون اين سخن از پيغمبر شنيد به کنارى نشست و بنا کرد گريستن . بلال او را ديد و به نزد پيغمبر آمد و گفت : اين پيرزن همى گريد و مى گويد : پيغمبر چچنين سخن گفته ؟! فرمود : آرى سياهپوست نيز به بهشت نرود . وى نيز به گريه افتاد . عباس بن عبدالمطّب که آن روز پير بود اينها را بديد و ماجرا را به پيغمبر گفت . فرمود : پيرمرد نيز به بهشت نرود . آنگاه حضرت هر سه را به نزد خويش خواند و فرمود : خداوند شما را در بهشت جوان و سفيد مى کند که اهل بهشت به صورت جوانانى نورانى خواهند بود .

نيز آمده که پيغمبر (ص) به انشجه شتربان که يکى ا ززنان آن حضرت را سوار کرده بود فرمود : اى انشجه بار شيشه اى را مواظب باش .

مردى به نزد امير المؤمنين (ع) آمد و عرض کرد : آيا مجازم رد روز ماه رمضان زنم را ببوسم ؟ فرمود : روزه ات را گرامى دار که هر جنگ از سيلى زدن آغاز مى شود .

معمر بن خلاد گويد : به امام کاظم (ع) عرض کردم : بسا با جمعى از دوستان نشسته ايم و با يکديگر صحبت مى کنيم سخنان به شوخى و مزاح مى انجامد و دوستان جک مى گويند و مى خندند؟

فرمود : اشکالى ندارد تا گاهى که ـ معمر گويد : من چنين فهميدم که مراد حضرت آن است تا گاهى که به فحش نينجامد ـ سپس حضرت فرمود : عربى بيابانى بود که هر گاه به نزد پيغمبر (ص) مى آمد هديه اى براى حضت مى آورد و بلافاصله ميگفت بهاى هديه ام را بده .

حضرت مى خنديد . و هر وقت پيغمبر را اندوهى عارض مى شد مى فرمود : آن عرب کجا است ؟ کاش مى آمد .

جد خالد قسرى زنى را بوسيد . آن زن به نزد پيغمبر (ص) شکايت کرد . حضرت وى را احضار نمود . چون بيامد اعتراف کرد گفت : اگر بخواهد مرا قصاص کند . پيغمبر و اصحاب بخنديدند وحضرت به وى فرمود : اکنون توبه مى کنى که ديگر اين عمل تکرار نکنى ؟ گفت : آرى توبه کردم . پس حضرت او را عفو نمود .

صحيب چشمش درد بود و داشت خرما مى خورد . پيغمبر (ص) به وى فرمود : چشمت درد است و دارى خرما مى خورى ؟! وى گفت : خرما را از سم چشمى مى خورم که درد نيست .

روزى ابوهريره نعلين پيغمبر (ص) بدزديد و به خرما فروشى به گرو داد و مقدارى خرما از او بستد و آمد کنار پيغمبر نشست و به خوردن خرما مشغول شد . حضرت از او پرسيد چه مى خورى ؟ وى گفت : نعلين پيغمبر را .

نعيمان بدرى مردى مزّاح بود ، روز شنيد مخرمة بن نوفل که نابينا بود مى گويد کسى رما به کنارى برد دست به آب برسانم . نعيماناو را به گوشه اى از سجد هدايت کرد . وى مشغول ادرار کردن بود که مردم فرياد زدند : دارى در مسجد ادرار مى کنى ؟! وى گفت : چه کسى مرا به اينجا آورد؟ گفت : نعيمان . وى گفت : به خدا سوگند اگر به او دست يافتم با اين چوب سرش را بکوبم . نعيمان شنيد و به نزد او آ»د و به وى گفت : مى خواهى تو را به نعيمان برسانم ؟ وى گفت : آرى . نعيمان او را کنار عثمان (به دوران خلافتش) برد که در حال نماز بود و گفت : اين نعيمان است . مخرمه با هر دو دست عصا را بلند کرد و محکم بر سر عثمان کوفت . مردم گفتند : دارى اميرالمؤمنين را مى زنى ؟! وى گفت : چه کسى مرا به اينجا آورد ؟ گفتند : نعيمان . گفت من حريف نعيمان نمى شوم .

على بن ميثم (يکى از اصحاب حضرت رضا) بهمردى نصرانى گفت : چرا شما مسيحيان صليب به گردن مى آويزيد ؟ وى گفت : بدين جهت که اين به چوبه دارى مى ماند که عيسى را بر آن آويختند و کشتند .

على گفت : آيا عيسى آن چوبه دار را دوست مى داشت ؟ گفت : نه . على گفت : تو مى دانى : عيسى بر دراز گوشى سوار مى شد و بوسيله آن به دنبال حوائج مردم مى رفت ؟ گفت : آرى . گفت : عيسى آن درازگوش را دوست مى داشت که زنده باشد و از سواريش استفاده کند ؟ وى گفت : آرى . على گفت : پس شما چيزى که عيسى آن را دوست مى داشته رها ساخته و چيزى را شعار خود کرده ايد که وى آن را دشمن مى داشته ؟! بهتر اين است که شما بجاى صليب الاغى به گردن خويش بياويزيد .

و اينک رواياتى درباره شوخى ممدوح و مذموم : پيغمبر اکرم (ص) فرمود : شوخى زياد آبروى انسان را مى برد .

امام باقر (ع) فرمود : سرگرمى مؤمن در سه چيز است : کامرانى از زنان و شوخى با برادران و نماز شب .

امام عسکرى (ع) فرمود : شوخى مکن که بر تو گستاخ شوند .

امام صادق (ع) فرمود : هيچ مؤمنى نباشد جز اينکه در او حالت مزاح هست .

در وصيت اميرالمؤمنين (ع) به فرزندش حسن (ع) آمده که مبادا سخنى خنده آور به زبان رانى گرچه آن را از ديگرى نقل کنى .

و از آن حضرت است که بسا شوخى که به جدّى بينجامد .

از حضرت رسول (ص) آمده که با زنى نامرحم شوخى کند در قيامت در ازاى هر کلمه که در دنيا به وى گفته باشد هزار سال بازداشت گردد و سپس به دوزخ فرستاده شود ، و زن نيز اگر با وى هماهنگى کند به شوخى يا به آغوش کشيدن يا بوسه و مانند آن که به گناهى آولده شوند به همان کيفر رسد ، و اگر مرد او را اکراه کند گناه هر دو به گردن مرد خواهد بود . (بحار : 76 / 77 و 69 / 10 و 96 و 16 و 7)

در کتاب مکارم الاخلاق از يونس شيبانى روايت شده که گفت : امام صادق (ع) به من فرمود : (شما برادران چون با يکديگر مى نشينيد) آيا شوخى کردنتان با يکديگر چطور است ؟ گفتم : اندک است . فرمود : چرا با يکديگر مزاح نمى کنيد ؟! مزاح بخشى از اخلاق نيک است ، همانا با شوخى مى توانى برادر دينيت را شادمان سازى ، رسول خدا (ص) با مردم شوخى مى کرد بدين منظور که آنان را شاد سازد . (سنن النبي)

شِوِد :

رستنى معروف . به « شبت » رجوع شود .

شَوذب :

بن عبدالله همدانى مولى بنى شاکر ، از شخصيتهاى برجسته و برازنده شيعه کوفه و از دليررمردان و شجاعان بوده ، وى حافظ حديث بوده و احاديث بسيار از اميرالمؤمنين (ع) نقل مى کرده است .

صاحب کتاب « الحدائق الوردية » آورده که شوذب در کوفه مجلسى داشته و شيعه آنجا به وى مراجعه مى کردند و حديث از او مى شنودند و او در ميان آنها موجّه و محترم بود .

ابومخنف آرَد : هنگامى که مسلم بن عقيل وارد کوفه گرديد ، شوذب باتفاق هم پيمان خويش ؛ عابس شاکرى نامه مسلم را که جهت حسين بن على (ع) نگاشته بود به مکه بردند و به عنوان نماينده مرد کوفه شرفياب حضور آن حضرت شدند و شوذب در خدمت آن امام همان بماند و ملازمت رکابش را رها ننمود تا اين که به کربلا رسيدند ، و چون آتش جنگ افروخته گرديد ، وى پيش از يار خود به جنگ رفت و نبردى مردانه بداد و سرانجام به فوز شهادت نائل گرديد . (ابصار العين : 76)

شُور :

چيز نمکين . مالِح . آشوب . عشق و جنون .

شَور :

چيدن عسل را از خانه زنبور عسل .

شَور :

مشورت . رأى زدن با يکديگر . به « راز » و « مشورت » و « شورى » رجوع شود .

شُورانيدن :

تحريک کردن . برانگيختن . حَثّ .

شُورش :

غوغا . فتنه . اِغارة . جنگ . تاختن بر دشمن .

شورى :

اسم مصدر است از مشورت کارى که به شور نهند . (راغب)

خداوند در وصف مسلمانان پيشين مى فرمايد : « والذين استجابوا لربّهم و اقاموا لاصلوة و ارمهم شورى بينهم و مما رزقناهم ينفقون » ؛ آنان دعوت خدا را لبيک اجابت گفته و نماز بپا داشتند و کارشان در ميان خود به شور نهند و از آنچه که به آنها داده ايم انفاق کنند . (شورى : 38)

و چنانکه از کلمه « و امرهم » بر مى آيد ونيز به ضرورت دين ثابت است شورى در امورى است که به مردم محوّل باشد و فيصله آن به نظر و انديشه اشخاص نيازمند بود که چنين چيزى در امرو اجتماعى و رخدادهاى زندگى مردم و نيز در کيفيت برگزارى احکامى که کيفيتشان از طرف شرع معين نشده متصوّر است نه در اصول دين يا اصول احکام ، مثلا دستور جهاد و دفاع از جانب خدا صادر شده ولى خصوصيات موضعى و زمانى آن به مسلمانان و نظر انها محوّل است چنانکه پيغمبر (ص) در جنگ احزاب مسئله خندق را که نتيجه فکر بعضى اصحاب بود تصويب نمود و يا در جنگ احد با مسلمانان مشورت کرد که در مدينه جنگ بر پا شود يا خارج شهر و خصوصيات نظر آنها را پذيرفت . و امّا اگر قرار باشد اصول و احکام به شورى تعيين شود نتيجه اين يم شود که بعث رسل و انزال کتب لغو باشد که رى و انديشه مردم از آن کفايت کند .

مقام خلافت و جانشينى پيغمبر چنانکه مى دانيم امتداد مقام نبوّت است و همانگونه که نبوّت از جانب خدا مى باشد خلافت نيز از سوى خدا به توسط پيغمبر تعيين مى شود چنانکه در مورد اوصياى پيغمبران سلف معهود بوده و اگر نبوّت را به شورى تجويز نموديم خلافت را نيز مى توانيم به شورى تعيين کنيم . به واژه هاى « امام » ، « خليفه » ، « خلافت » و « سقيفه » در اين کتاب و تفصيل بيشتر به کتاب « الغدير » وديگر کتب مربوطه رجوع شود .

شُورى :

چهل و دوّمين سوره قرآن ، مکّيه و مشتمل بر 53 آيه است . از امام صادق (ع) نقل شده که هر که اين سوره بخواند خداوند او را با چهره درخشان چون ماه شب چهارده محشور سازد . تا گاهى که در برابر حضرت ربّ العزّت جهت حساب بايستد خداوند به وى فرمايد : اى بنده من که به سوره حم عسق مداومت نمودى و ثواب آن را نمى دانستى اگر به حقيقت اين سوره و ثواب آن پى برده بودى ، هرگز از آن ملول نمى گشتى ولى ما اکنون پاداش تو را مى دهيم . او را به بهشت بريد ... (مجمع البيان)

شوراى خلافت عثمان :

حادثه اى در تاريخ اسلام که به لحاظ پيامدهاى آن ، شهرتى ويژه دراد : چنانکه مى دانيم خلفاى ثلاثه هر يک به نحوى بر سر کار آمدند ؛ ابوبکر به انتخاب گروهى در سقيفه بنى ساعده و عمر به دستور ابوبکر به اين امر منصوب شد و چون نوبت به عثمان رسيد عرم ديد هيچيک از آن دو روند ميسّر نباشد آن را به گونه اى خاص به شورى نهاد بدين کيفيت : وى شش نفر را به عنوان اعضاء شورى معين کرد و آنها عبارت بودند از : على ، عثمان ، عبدالرحمن بن عوف ، طلحه ، زبير و سعد بن ابى وقاص . و دستور داد اين شش نفر سه روز مهلت دارند که يکى از ميان خود به خلافت برگزينند و صهيب در اين سه روز امام جماعت مدينه باشد ، به حاضرين از مهاجر و انصار فرمان داد که اگر اينها ظرف سه روز به نتيجه نرسيدند هر شش نفر آنها را گردن بزنيد و اگر چهار نفرشان بر فردى متّفق شدند و دو نفر مخالفت کردند آن دو را بکشيد و کسى حق ندارد با آنها تماس داشته باشد جز عبدالله بن عمر که وى طرف مشورت باشد ولى خود سهمى از خلافت را نداشته باشد ، و ارگ دو نفر آنها يکى را برگزيدند و دو نفر ديگر فرد ديگرى را آن گروه که عبدالرحمن بن عوف در ميانشان بود مورد قبول است و چون آن سه تن ديگر مخالفت نمودند آنها را بکشيد . چون سخن عمر به اينجا رسيد که پايان وصيت او نيز بود على از مجلس برخاست و در حالى که ابن عباس با او بود از آنجا بيرون شد و به ابن گفت : چرا ؟! گفت : مگر نمى دانى که سعدِ وقاص پسر عم عبدالرّحمن است و عثمان با عبدالرحمن نسبت دامادى دارد و عمر خود مى داند که اين سه با يکديگر مخالفت نخواهند کرد و از يکديگر نگذرند و ديگرى را برگزينند . نتيجه همان شد که على گفته بود . (خلاصه اى از شرح نهج البلاغه به قلم ابن ابى الحديد : 1 / 185) تفصيل داستان به کتب مفصّله رجوع شود .

شوريدگى :

اضطراب و پريشانى . بى آرامى .

شوريده شيرازى :

شاعر اواسط اين قرن حاضر نام او حاجى محمد تقى و از طرف ناصر ابدين شاه ملقب به فصيح الملک گرديده بود و نام پدر او عباس بود است ، و از قرار مذکور نسبش به اهلى شيرازى صاحب مثنوى سحر حلال مى رسيده است . در سنه 1274 در شيراز متولد گرديد و در سن هفت سالگى به مرض آبله از هر دو چشم نابينا شد و در سن نه سالگى پدرش وفات يافت و او در کنف حماتى و تربيت خالش قرار گرفت .

در سنه 1288 قمرى در مصاحبت نظامالسلطنه حينقلى خان ما فى از شيراز به تهران مسافتر کرد و در نزد اتابک ميرزا على اصغر خان تقربى تمام حاصل نمود به ناصرالدين شاه و مظفرالدين شاه معرفى گرديد و قصايدى در مدح آ« دو پادشان سروده است و دولت قريه (بورنجان) از قراى کوهمره فرس را به عنوان سيور غال به او واگذار نمود و در سنه 1314 قمرى به شيراز معاودت نمود و از پرتو عايدات آن قريه براى خود زندگى مرفه منظمى با استغناء و وسعت تشکيل داد در سنه 1323 قمرى در شيراز متأهل گرديد و بالاخره در روز پنجشنبه ششم ربيع الثانى هزار و سيصد و چهل و پنج قمرى مطابق 21 مهرماه 1305 شمسى در شيراز وفات يافت و در جوار قبر سعدى مدفون گشت و سن او در وقت وفات هفتاد و يک سال بوده است . در اواخر عمر توليت و تنظيم تکيه سعدى در شيراز افتخاراً به عهده او محول بود . شوريده هوش و ذکاوت و فراست و حافظه اى عجيب داشت و در علوم متداول مانند صرف و نحو و اشتقاق تازى و پارسى و عروض و قافيه ونقد الشعير و موسيقى و نواختن بعضى سازها دست داشت از اثار اوست : « کشف المواد » مشتمل بر ماده تاريخهاى بسيار که شوريده خود گفته و « نامه روشندلان » . ديوان شوريده حاوى متجاوز از 14000 بيت است . آثار فوق به چاپ نرسيده و فقط قطعاتى از آنها در مجلات و تذکره ها منتشر شده ، اشعار او غالباً غزل و قصيده و شامل مدح و هجو و مرثيه است . وى در شعر تابع استادان خراسان و فارس بوده است .

مرحوم علامه محمد قزوينى گويد من از مرحوم حينقلى خان نواب شيرازى در برلين شنيدم که مى گفت : من با شوريده آشنا بودم و به منزل او آمد و رفت داشتم و خادم او با من مأنوش ده بود يک روز خادم مزبور به من گفت من مى نمى دانم اين ارباب ما ايا علم غيب دارد ؟ گفتم چطور ؟ گفت او حکم کرده است که هر روز بلا استثناء همه اتاقهاى منزل او جارو کرده شود و هميشه همه آنها پاک و پاکيزه باشد و ما هم هميشه اين کار را مى کنيم ولى گاهى از اوقات اتفاق خوب جارو و پاکيزه کرده ايم و هيچ محتاج به جارو کردن جديد نيست آن روز آن را رد مى دهيم و جارو نمى کنيم . رسم آقاى ما اين است که هر روز که از بيرون به منزل مراجعت مى کند اول کارى که مى کند اين است که مى رود واتاقها را يکى يکى سرکشى مى کند ، اگر اتفاقاً آن روز يکى از اتاقها را به علت مذکور جارو نکرده باشيم او فورى بر مى گردد و ما را مى گيرد به بد عتاب و خطاب که فلان و فلان شده ها چرا فلان اتاق را امروز جارو نکرده ايد و من به کلى مبهوت مى مانم که با وجود کورى هر دو چشمان او و با وجود پاکيزگى ظاهرى اتاقها که ما فقط ى کروز يکى از آنها را جاروب نکرده ايم او چگونه ملتفت اين مطلب مى شود و اين فقره مکرر از او سر مى زند و من سر اين قضيه را مى توانم درک کنم جز اينکه بگويم آقاى ما داراى علم غيب است .

من تبسمى کرده گفتم واقعاً امر عجيبى است ولى چون آقاى شما از هر دو چشم کور است و کورها غالباً قواى ظاهرى و باطنيشان قوى تر از ساير مردم مى شود شايد از يک راهى : ما ملتفت اين فقره نمى شويم و ما نمى توانيم حدس بزنى او ملتفت اين فقره مى شود . بعد که شوريده را ديدم گفتم رفيق امروز نوکر تو چنين و چنان مى گفت چه شيوه اى مى زنى که اتاق فقط يک روز جارو نخورده را ملتفت مى شوى که چنين است ؟ شوريده خنديد گفت هيچ شيوه اى نيست و کار بسيار سهل و آسانى است . من هر روز در گوشه اتاقى که خودم نشان مى کنم يک چوب کبريت يا نخود يا يک لوبيا يا يک جسم صغير ديگرى شبيه به اينها در جايى از اتاق که ارگ جارو بشود حتماً آن جسم صغير به نوک جارو بشود حتماً آن جسم صغير به نوک ارو بر طرف خواهد شد مى گذارم و ارگ جارو نشود آن همان جا باقى خواهد ماند و فردا مى روم و همان موضع را دست مالى مى کنم اگر ديدم همان چوب کبريت يا نخود يا لوبيا يا يک جسم صغير به نوک جارو برطرف خواهد شد مى گذارم و اگر جارو نشود آن همان جا باقى خواهد ماند و فردا مى روم و همان موضع رادست مالى مى کنم اگر ديدم همان چوب کبريت يا نخود يا لوبيا يا غيره به جاى خودنيست و برطرف شده مى فهمم که اتاق جارو شده است و اگر برجاى خود باقى است مى دانم که نوکر تقلب و مسامحه کرده است و آن روز آن اتاق را جراو نکردهاست . من بسيار خنديدم ولى او به من گفت مبادا که اين راز را به خادم کشف کنى که کثافت از سر ما خواهد آمد و از پاى ما در خواهد رفت . من قول دادم که از اين مقوله چيزى به نوکر او نخواهم گفت و البته ممکن نبود که سر آقا را پيش نوکرش فاش کنم . (وفيات معاصرين مرحوم محمد قزوينى . مجله يادگار سال پنجم شماره سوم) (مقاله على اصغر حکمت مجله ارمغان شماره 6 ـ 7 سال هفتم) (فرهنگ فارسى دکتر معين)

اين چند بيت از قصيده معروف او نوشته مى شود :

گوهر اشک نيم گوهر کان هنرم

    الله اى آصف دوران مفکن از نظرم

در هواى تو معلق شده ام همچو هبا

    گرچه اندر همه آفاق چه خور مشتهرم

نيستم پسته که گر خندم خوشدل باشم

    غنچه که مى خندم و خونين جگرم

راستى گويى سروم که به بستان کمال

    بجز از بار تهى دستى نبود ثمرم

بدرازا چه کشم شعر الا ماه عزاست

    نيست از بخت سيه رخت سيه مختصرمدر سيه جامه شود تا که بدانند که من چشمه آب حياتم که به ظلمات درم وه از اين گونه پر آبله ما شاء اله ديده ام نيست که در آينه خود را نگرم خلق خندد چو من وصف رخ خويش کنم خود بگوشم شنوم آخر کورم نه کرم گو بخنديد که گگر زشتم در چشم شما در بر مادر خود خوب چو قرص قمرم .

شوشترى :

شيخ جعفر بن حسين بن على شوشترى نجفى . عالم و فقيه و در موعظه و ارشاد يد طولائى داشت . از شاگردان صاحب فصول و صاحب ضوابط و صاحب جواهر و شيخ انصارى و شريف العلماء بود . در پايان عمر براى زيارت مشهد رضا (ع) به ايران آمد و در تهران ناصرالدين شاه او رامورد احترام و تکريم قرار داد . وى در مسجد ناصرى (سپهسالار) اقامت کرد . در هنگام بازگشت به عراق در سال 1303 هـ . ق . در کِرند کرمانشاه درگذشت و جنازه او را به نجف اشرف بردند . او راست : اصول الدين يا الحدائق فى الاصول ، خصائص الحسينيه ، مجالس البکائ ، منهج الرشاد .

شوشترى :

سيد نورالله فرزند شريف مرعشى (شهيد ثالث) از نويسندگان شيه اماميه و معروف به مبارزه با اهل تسنّن و قاضى لااهور بود و در نتيجه اتّهام به زندقه به دستور جهانگير خان سنى متعصّب وى را به تازيانه بستند تا جان سپرد در سال 1019 هجرى قمرى . او راست مجالس المؤمنين و احقاق الحق .

شَوط :

نهايت . تک تا نهايت . يک راه پيمائى تا رسيدن به مقصد . شوط طواف : يک دور کامل به دور کعبه زدن .

شَوق :

رغبت و اشتياق و منتهاى آرزوى نفس و ميل خاطر .

شَوک :

خار . ج : اشواک . شوکة : يکى . در حديث است : « اجعل الدنيا شوکا و انظر اين تضع قدمک منها ... » . (بحار : 78 / 22)

امام باقر (ع) : « کن خيرا لا شرّ معه ، کن ورقاً لا شوک معه ، و تکن شوکا لا ورق معه و شرّاً لا خير معه » . (بحار : 78 / 345)

شَوکت :

شوک . قوّت . شدت بأس . شدت هيبت . « و اذ يعدکم الله احدى الطائفتين انها لکم و تودون ان غير ذات الشوکة تکون لکم » (انفال : 7) . مراد از طايفه فاقد شوکت در اين آيه ، کاروان تجارتى قريش ف در قبال طايفه شوکتمند و قدرتمند ، که گروه مسلح و جنگجو مى باشد ، گروهى که به نبرد مسلمانان در بدر آمدند . به « حشمت » نيز رجوع شود .

شَوکران :

گياهى است دوائى که خوردن بيخ آن جنون آورد .

شَوکَة :

خار . يک خار . اميرالمؤمنين (ع) در شکايت از يايان نادان خود : « اريد ان اداوى بکم و انتم دائى ، کناقص الشوکة بالشوکة » ؛ من مى خواهم با شما خويشتن را درمان کنم در حالى که شما خود بيمارى من مى باشيد ، به کسى مى مانم که خار را با خار بيرون آورد ... . (نهج : خطبه 121)

و آن حضرت در نصيحت و وعظ : « افرأيتم جزع احدکم من الشوکة تصيبه ، و العثرة تدميه ، و الرمضاء تحرقه ؟ فکيف اذا کان بين طابقين من نار ... » ؛ شما ضعف و ناتوانى خويش را در دار دنيا آموخته ايد : هنگامى که خارى به پايتان مى خلد ، و گاهى که به سر در آمدن شما را خونين مى سازد ، و موقعى که در ريگهاى داغ پا مى نهيد چگونه بى تابى مى نمائيد ، چگونه تاب و تحمل توانيد آن گاه که ميان دو طبقه از آتش سوزان جهنم باشيد ... (نهج : خطبه 183)

شَوال :

آب اندک و باقى مانده در بن مشک و جز آن . ج : اشوال .

شَول (مصدر) :

برداشتن شتر ماده دم را . گاه براى براى بلند شدن غير از دم بکار رود . (اقرب الموارد)

شَولة :

دم عقرب که برداشته شود .

شُوم :

ناخجسته . نامبارک . نحس . بد فا . در حديث امد : « ان کان فى شيء شوم ففى النساء » . (بحار : 26 / 34)

رسول الله (ص) : « الرفق و الخرق شوم » . (بحار : 75 / 51)

عن خالد بن نجيح ، قال : تذاکروا الشوم عند ابى عبدالله الصادق (ع) فقال : « الشوم فى ثلاثة : فى المرأة و الدابة و الدار ، فاما شوم المرأة فکثرة مهرها و عقوق زوجها ، و اما الدابة فسوء خلقها ومنعها ظهرها ، و اما الدار فضيق ساحتها و شرّ جيرانها و کثرة عيوبها » (بحار : 76 / 149) . به « نحوست » و « نحس » و « فال » نيز رجوع شود .

شومان :

در حديث آمده که شومان پدر جنيان است و هم او است که از آتش آفريده شده است . (بحار : 63 / 78)

شومى :

بد فالى . بد يمنى . به « شوم » رجوع شود .

شُئُون :

جِ شأن . جائى از سر که سرهاى موها در آن به هم مى رسند . رگى که اشک از آن جارى مى شود . حوائج .

شُونيز :

سياه دانه . رسول خدا (ص) : « ان خير الدواء الحجامة و الفِصاد و الحبة السوداء يعنى الشونيز » . (بحار : 62 / 73)

فى الحديث : « ان فى شونيز شفاء من کل داء ، کالحمّى و الصداع و الرمد و وجع البطن و امثالها » . (بحار : 62 / 229)

رسول الله (ص) : « الشونيز دواء من کل داء الّا السام » . (بحار : 62 / 295)

شَوه :

زشت روى شدن .

شَوهاء :

زن زشت ترشروى . زن نيکو روى ، اين کلمه از اضداد است .

شَوهر :

شوى . مرد که ازدواج کرده باشد . بعل . قرآن کريم : هميسر ابراهيم (ع) چون از ملائکه مژده فرزندى بنام اسحاق شنيد گفت : اى واى بر من ! آيا من بچه دار شوم در حالى که من خود پيرزن و اين شوهرم پيرمرد است ؟! اين امرى شگفت است . (هود : 72)

زنان زينت خويش را آشکار نسازند جز براى شوهران يا پدر شوهرانشان يا فرزندانشان ... (نور : 31)

شَوهر دارى :

تيماردارى زن شوى خود را و اطاعت نمودن از او و عصيان نورزيدن از فرامين او وتسليم خواسته هاى مشروع او بودن و بر وفق رضاى او زندگى کردن . اين امر از امورى است که شرع اسلام ، سخت بر آن تأکيد نهاده و درباره اش سفارشهاى اکيد نموده است . از جابر بن عبدالله انصارى روايت شده که گفت : روزى در محضر رسول خدا (ص) نشسته بوديم ، سخن از زنان و امتيازات آنها به ميان آمد ، حضرت فرمود : مى خواهيد شما را بدين امر آگاه سازم ؟ گفتيم : آرى يا رسول الله . فرمود : از جمله بهترين زنان شما آن زن است که زاينده (فرزند بسيار آرد) و مهربان و محجبه باشد ، در نزد خانواده (پدر ، مادر ، برادران و خواهران) معزز و محترم و درباره شوهرش رام و تسليم و مطيع فرمان باشد ، خويشتن را براى شوهر آرايش و پيرايش کند و در بارب رنامحرمان مستور و پوشيده بود ، سخن شوهرش را به گوش دل بشنود وامرش را اطاعت کند و چون با وى خلوت مى کند هر آنچه (از انواع کامرانيهاى حلال) که از او بخواهد در اختيارش نهد ... سپس فرمود : مى خواهيد شما را از بدترين زنانتان خبر دهم ؟ عرض کرديم : بلى يا رسول الله . فرمود : از جمله بدترين زنان شما آن زن است که در ميان افراد خانواده خود ذليل و خوار بود و چون در کنار شوهر قرار گيرد خودخواه و مقتدر برخورد کند ، رحمى نازا و دلى پرکيه دارد واز زشتى و قباحت نپرهيزد و در غياب شوهر خود را زينت و زيور کند و چون شوهر از اوکامرانى بخواهد امتناع ورزد ، عذرى از شوى خود نپذيرد واز خطاى او در نگذزد . (بحار: 103 / 235)

اميرالمؤمنين (ع) : جهاد زن ، نيکو شوهر دارى او است . (نهج : حکمت 136)

در حديث آمه که پيغمبر (ص) دستور داد ، زنان خضاب نمايند ، آن که شوره دارد جهت خوشامد شوهرش ، و آن که ندارد تا دست زنان با دست مردان همرنگ نباشد . (بحار : 103 / 76)

به « همسردارى » و « زن » نيز رجوع شود .