اى عبيدالله مرا كه مرتكب چنين
عملى شده ام نماز وروزه چه سود
دهد كه يقين دارم به آتش دوزخ
جاويد خواهم بود ؟! (بحار:48/176)
سادِس :
ششم . (ويقولون خمسة سادسهم كلبهم رجما بالغيب) . (كهف:22)
سادگى :
ساده بودن ، عارى بودن از نقش ونگار . خلوص ، بى آميغ . سادگى در انسان : بى حيلگى وخوش قلبى .
نمونه اى از سادگى شيعه :
سلام بن سعيد جمحى از اسلم غلام محمّد حنفيه نقل ميكند كه گفت : من در خدمت امام باقر (ع) كنار چاه زمزم نشسته بودم در اين حال محمّد بن عبدالله بن حسن كه در طواف بود از كنار ما گذشت ، حضرت به من فرمود : اين جوان را ميشناسى ؟ گفتم : آرى وى محمّد بن عبدالله بن حسن است . فرمود : اين جوان در آينده عليه حكومت خروج ميكند وبه بدترين وضعى كشته ميشود . سپس به من فرمود : اى اسلم مبادا اين سخن را به كسى بگوئى واين امانتى باشد نزد تو . اسلم گويد : من اين داستان را به معروف بن خربوذ گفتم وبا وى شرط كردم كه به كس نگويد .
ما چهار تن از شيعيان خاص كه در مكه بوديم هر صبح وشام به نزد حضرت ميرفتيم واز محضرش استفاده ميكرديم . روزى معروف به حضرت گفت : اين مطلب را كه به اسلم فرمودى دوست دارم از زبان خود شما بشنوم ، بفرما كه اين موضوع از چه قرار است ؟ حضرت نگاه تندى به من كرد وفرمود : اسلم ! من عرض كردم : اى سرورم من كه به وى گفتم با او شرط كردم كه به كسى نگويد . حضرت فرمود : اگر همه مردم شيعه ما بودند سه چهارمشان در باره ما شكّاك ويك چهارم ديگر احمق ميبودند . (بحار:46/251)
ساده
(فارسى) : بى نقش ونگار . مقابل نگارين .
سادة
(عربى) : جِ سيّد . مهتران .
رسول الله (ص) : «المتقون سادة والفقهاء قادة» . (بحار:1/201)
در حديث ديگر : «الفقهاء سادة ومجالستهم زيادة» . (بحار:1/201)
ساده زيستن :
بى پيرايه زندگى كردن . به واژه هاى : «خودمانى» و «شهرت طلبى» رجوع شود .
ساذِج :
بى نقش . معرّب ساده فارسى است . (المنجد)
ساربان :
شتربان . مركب از «سار» به معنى شتر و «بان» به معنى محافظ . به عربى جمّال .
سارِح :
ستور چرنده .
سارِق :
دزد . ج : سارقون وسَرَقة وسُرّاق . (السارق والسارقة فاقطعوا ايديهما جزاء بما كسبا ...) (مائده:38)
در ترجمه النهايه ، در حد دزديها آمده :
دزدى كه قطع بر وى واجب آيد آنكس باشد كه وى از حرزى دانگ ونيم زر يا بيشتر يا آنچه قيمتش چندين بود بدزدد ، و وى كامل عقل بود وشبهه از وى مرتفع بود ، اگر آزاد بود واگر بنده ، اگر مسلمان بود واگر كافر . واگر كسى چيزى بدزدد نه از حرز بر وى قطع واجب نيايد واگر چه زياده اين مقدار بود كه ما بگفتيم بل واجب آيد بر وى تعزير . وحرز آن موضعى بود كه جز آنكس كه در وى تصرف ميكند كسى را نبود كه در آن جايگاه شود الا به دستور وى يا قفل بر وى زده باشند يا در زير خاك كرده باشند ، اما جايگاهى كه هر كس در آن جايگاه شود ومخصوص نبود به كسى دون كسى آن حرز نباشد وآن چون كاروانسرا بود وگرمابه ها ومسجدها وآسياها ومانند آن و اگر يكى چيزى در يكى ازين جايگاهها در خاك كرده باشد يا قفل بر وى نهاده باشد كسى بدزدد قطع واجب آيد زيرا كه قفل ودفن به حرز كرده باشد .
و اگر كسى نقبى زند ومتاعى بيرون نياورد ، ونه مالى واگر چه گرد كرده باشد ودر پشته بسته وبر نگرفته قطع بر وى واجب نيايد ، بر وى عقوبت وادب بود . اما قطع آنگاه واجب آيد كه از حرز بيرون آورد، وهرگاه كه مال از حرز بيرون آورد قطع بر وى واجب آيد ، الا آنكه در آن مال كه بدزديده باشد انباز بود يا در آن مال وى را حظى بود ، كه آنگه بدان مقدار كه وى را بود از مال فروافكنند آنچه بماند اگر كمتر از آن نصاب بود كه قطع واجب آيد بر وى قطع واجب نيايد . پس اگر آن باقى چندان بود كه قطع واجب آيد در وى ، لازم بود بر وى قطع بر همه حالى .
واگر كسى از مال غنيمت بدزدد پيش از آنكه قسمت كرده باشند آن مقدار كه وى را ميرسد بر وى قطع نبود وبر وى ادب بود تا اقدام ودليرى نكنند بر مانند آن ، واگر بدزدد زياده آنكه وى را ميرسد بر آن مقدار كه قطع واجب آيد در وى يا زياده بر آن بر وى قطع بود ، واين آنگه بود كه وى مسلمان بود و وى را در غنيمت سهمى بود كه اگر كافر بود قطعش كنند بر همه حالى . چون نصاب بود .
و هرگاه كه مال از حرز بيرون آورد ووى را بگيرند ودعوى كند كه خداوندِ مال اين به وى داده است قطع از وى بيفكنند وبر آنكس بود كه دعوى دزدى كرد بر وى بينه آوردن بدانكه وى دزدست .
و هرگاه كه دزدى كند آنكس كه كامل عقل نبود بدان ]كه[ ديوانه بود يا كودك نابالغ بود واگر ]چه [نقب كرده باشد وقفل بشكسته باشد بر وى قطع نبود . اگر كودك بود عفوش كنند يك بار ، اگر با سرش شود ادبش كنند ، اگر با سرش شود سيّوم بار انگشتانش بسايند تا آنوقت كه خون بيايد اگر از پس آن با سر دزدى شود سرانگشتانش ببرند . واگر ديگر باره با سر دزدى شود زيرتر آن ببرند همچنانكه مرد را راست .
وجوب قطع ثابت شود به قيام بينه بر دزد وآن گواهى دو كس باشد عدل كه گواهى دهند بر وى به دزدى : پس اگر بينه نخيزد ودزد اقرار دهد بر خويشتن دو بار به دزدى بر وى نيز قطع بود الا كه بنده بود كه اقرار وى بر نفس خويش قبول نكنند نه به قتل ونه به دزدى زيرا كه وى اقرار به مال غيرى داده باشد تا به زبان آورد ، واگر بينه بخيزد بر وى به دزدى قطع كنند همچنانكه آزاد راست . وحكم ذمى حكم مسلمان راست در آنكه قطع بر وى واجب آيد چون درست شود كه وى دزد است چنانكه پيدا بكرديم . وحكم زن حكم مرد است در آنكه قطع واجب آيد بر وى چون دزدى كرده باشد .
و مرد را قطع كنند چون از مال پدر ومادر چيزى بدزدد وقطع نكنند مرد را چون از مال فرزند چيزى بدزدد ومادر را قطع كنند چون از مال فرزند بدزدد بر همه حالى ومرد را قطع كنند چون از مال زنش بدزدد چون زن در حرز نهاده باشد . همچنين قطع كنند زن را چون از مال شوهرش بدزدد چون شوهر در حرز نهاده باشد . وبنده را قطع نكنند چون از مال خداوندش بدزدد ، هرگاه كه بنده غنيمت بدزدد از مغنم نيز قطع نكنند وى را . ومزدور چون دزدى كند از مال مستأجر بر وى قطع نبود . وهمچنين مهمان چون از مهمان خداى بدزدد بر وى قطع نبود ، واگر مهمان كسى را با خويشتن ببرد و وى دزدى كند بر وىقطع واجب آيد زيرا كه وى بى دستورى وى در سراى شده است .
و هر كه را قطع واجب آيد بر وى دست راستش ببرند از بن چهار انگشت و كفش با انگشت مهين بگذارند ، پس اگر از پس قطع ديگر باره دزدى كند واز حرزى ديگر آن مقدار بدزدد كه قطع واجب آيد پاى چپش ببرند از اصل ساق در وپاشنه اش باز گذارند تا در نماز بر وى بايستد ، اگر از پس اين ديگر باره دزدى كند وى را در زندان كنند تا بمردن واگر در زندان دزدى كند از حرزى آن مقدار كه بگفتيم وى را بكشند .
و هر كه را قطع دست واجب آيد بر وى وآن دست شل بود ببرند وبه بدلش دست چپ نبرند . واگر كسى دزدى كند ووى را دست راست نبود وآن دست راست وى در قصاص بريده باشند وجز آن دست چپ دارد دست چپش ببرند ، پس اگر دست چپش نيز نبود پايش ببرند ، واگر پايش نبود بر وى بيشتر از آن نبود كه محبوسش كنند چنانكه بگفتيم .
و چون دزد را قطع كرده باشند واجب آيد بر وى كه آن چيز كه دزديده بود بعينها با خداوند دهد اگر مانده بود ، واگر به هلاك شده باشد واجب بود كه غرامتش بكشد ، واگر تصرفى كرده باشد در آن چيز كه بر آن تصرف بهايش كم شده باشد واجب آيد بر وى قيمت آن زيان به دادن ، واگر چيزى ندارد بدان قدر كه وى را باشد كار بفرمايند وقطع واجب نيايد ونه رد كردن دزدى بر آنكس كه در زير ضرب يا خوفى را بر خويشتن اقرار دهد .
و اگر در زير ضرب مقر آيد به دزدى وآن چيز را بعينها رد كند آنگه واجب آيد قطع . وآنكس كه به اختيار خويش اقرار كرده باشد به دزدى بر خويشتن وپس از اقرار باز آيد الزام كنند وى را تا آن چيز كه بدزديده باشد باز دهد وقطع از وى بيفتد .
و آنكس كه توبه كند از دزدى از پيش آنكه بينه بخيزد بر وى وپس بينه برخيزد بر وى قطع از وى بيفتد وواجب بود بر وى آن چيز را رد كردن ، واگر از پس آن بينه بخيزد امام را نبود كه وى را قطع كند . واگر توبه كند از پس قيام بينه بر وى ، روا نبود امام را كه وى را عفو بكند ، واگر اقرار داده باشد بر خويشتن وپس توبه كند از پس اقرار روا بود امام را كه وى را عفو كند يا حد براند چنانكه مصلحت بيند كه در حال زجر كننده تر باشد، اما رد كردن دزديده بر وى واجب آيد بر همه حالى .
و هر آنكسى كه از آستين كسى چيزى بدزدد ويا از گريبانش وهر دو زيرين بود يعنى در گريبان وپيرهن زيرين بود يا در آستينش قطع واجب آيد ، واگر در گريبان پيرهن بالائين بود قطع واجب نيايد بر وى وليكن ادب كنند وى را وعقوبت تا وى را زجرى بود ودر آينده مانند آن نكند .
و اگر كسى حيوانى را بدزدد كه روا بود آن حيوان را به ملك گرفتن وبهاء آن حيوان دانگ ونيم بود يا بيشتر چيزى را كه قيمت آن دانگ ونيم بود واجب بود بر قطع ، همچنانكه در ديگر چيزها .
و اگر دو كس دزدى كنند يا بيشتر چيزى را كه قيمت آن دانگ ونيم بود واجب بود بر قطع ، واگر هر يكى ازين دو گانه چيزى جدا بدزديده باشد قطع واجب نيايد زيرا كه آن ناقص آمده است از آن مقدار كه قطع در وى واجب آيد وبر هر دو تعزير بود .
و اگر كسى چيزى از ميوه بدزدد وميوه هنوز بر درخت بود بر وى قطع نبود ادب كنند وى را تا ديگر باره مانند آن نكند ، وحلال بود وى را آنچه از ميوه بخورد اما با خويشتن برنگيرد بر هيچ حال ، واگر چيزى از ميوه بدزدد از پس آنكه از درخت بگرفته باشند واجب آيد بر وى قطع همچنانكه در ديگر چيزها .
و چون دزد توبه بكند بايد آن چيز كه بدزديده باشد به جايگاه دهد پس اگر خداوند آن چيز بمرده باشد به ورثه اش دهد پس اگر وارثى نبود وى را ونه مولاى نعمتى ونه مولاء جريره بايد كه به امام مسلمانان دهد تا ذمه وى برى شود .
پس اگر دزدى چيزى بدزدد و وى را بگيرند دوم بار دزدى كند وى را بگيرند واجب آيد قطع بر وى بدين دزدى بازپسين وبه هر دو دزديدگى وى را مطالبه كنند تا با خداوند رساند ، وچون گواهان گواهى دهند بر دزدى دزدى دو بار بر وى بيشتر از دست بريدن نيست پس اگر گواهى دهند بر وى به دزدى اول وبايستند تا وى را دست ببرند وديگر باره گواهى دهند به دزدى ديگر ، پايش ببرند باز پس ، چنانكه پيدا بكرديم .
و روايت كرده اند از ابوعبدالله كه او گفت قطع نبايد كسى را كه در سال قحط چيزى بدزدد از خوردنى . (ترجمه النهايه فى مجرد الفقه و الفتاوى چاپ دانشگاه 486 ـ 490)
سارّة :
زن شادمان كن . شادمان كننده .
ساره :
زوجه ابراهيم خليل ودختر هادان بن باخور وبه نقلى دختر «احج» از پيامبران غير مرسل .
وى يكى از دو همسر حضرت ابراهيم ومادر اسحاق وبه واسطه يا بى واسطه عموزاده ابراهيم بوده ، هنگامى كه نمرود از كار ابراهيم عاجز ماند از او خواست كه خاك بابل را ترك گويد . ابراهيم ساره را نيز از آنجا بيرون برد وابتدا به حرّان شام رفت ودر آن سرزمين ساره را به عقد خويش در آورد ، از آنجا به مؤتفكات فلسطين وبعد به مصر شد وساره را خواهر خويش معرفى كرد ، ملك مصر چون چشمش به ساره افتاد فريفته جمالش گرديد ودست به سوى او دراز كرد ، دستش خشك شد دانست كه آن به دعاى ابراهيم است ، توبه نمود وكنيزى هاجر نام به وى هديه كرد وآنان را نوازش نمود .
ابراهيم به فلسطين بازگشت ودر موضعى به نام «قط» اقامت گزيد وچون ساره عقيم بود هاجر را به ابراهيم بخشيد واسماعيل از هاجر متولد شد ، ساره را رشك آمد وبه ابراهيم گفت : وى را از نزد من بيرون بر . (اين امر بهانه اى بود كه خداوند ميخواست خانه خود را به وسيله ابراهيم وفرزندش نوسازى كند مانند بيرون شدن آدم از بهشت وآغاز نسل بشر) پس ابراهيم هاجر واسماعيل را به مكّه برد . چندى بعد به قدرت خدا ساره به اسحاق باردار شد ودر سن نود سالگى اسحاق را بزاد .
وى در سن 127 سالگى در حبرون (خليل) از دنيا رفت ودر آنجا به خاك سپرده شد . (دهخدا)
از امام صادق (ع) روايت شده كه ابراهيم از بدخلقى ساره نزد خدا شكوه نمود وحى آمد كه زن به دنده كج ميماند اگر راستش كنى بشكند واگر آن را به حال خود رها كنى از آن بهره برى ، بر اين اخلاق شكيبا باش . (بحار:12/116)
در حالات ابراهيم در اين كتاب راجع به ساره با آنچه در اينجا نگاشته شد اندك اختلافى مييابيد . (نگارنده)
ساره :
كنيز ابو عمرو بن صيفى بن هشام از زنان خنياگر وآوازخان ونوحه سراى مكّه بود ، دو سال پس از واقعه بدر به مدينه نزد پيغمبر (ص) رفت ، حضرت از او پرسيد : هان اى ساره از مكّه بدينجا آمده اى كه هجرت كرده باشى ؟ گفت : نه . فرمود : مسلمان شده اى ؟ گفت : نه . فرمود : به چه كار به اينجا آمده اى ؟ گفت : آخر اربابان وآقايانم را در مكّه از دست دادم ودر آنجا كسى نيست كه مرا كمك كند ، شما سروران منيد آمده ام كه دستگيريم كنيد وخوراك وپوشاكى وتوشه سالى به من يارى دهيد . فرمود : جوانان مكّه (كه مجالسشان را به آواز خود صفا ميدادى) چه شدند ؟ گفت : پس از واقعه بدر ديگر كسى مرا به آن مجالس نخواند . حضرت خويشان خود را از بنى عبدالمطلب فرمود مقاديرى مال واثاث وآذوقه جهت ساره فراهم نموده به وى دادند وبه مكّه بازگشت . (مجمع البيان)
ساريه :
ابر شب . ستون . ج : سوارى .
ساز :
چيزى كه مطربان نوازند مانند نى و چنگ و عود و بربط و دف .
سازش :
عملِ ساختن . سازگارى . سلوك . حسن سلوك . سازوارى . صلح . سازش با دشمن در جنگ : صلح . به «صلح» رجوع شود .
سازش دادن :
آشتى دادن . اصلاح بين . به «آشتى دادن» رجوع شود .
سازش كارى :
اتفاق از روى مكر وحيله . مداهنة با اهل باطل . (كانوا لا يتناهون عن منكر فعلوه لبئس ما كانوا يعملون) اين آيه در نكوهش علماى اهل كتاب است كه خداوند ميفرمايد : آنان با منكرات مبارزه ننموده وروشى نكوهيده داشتند . از امام صادق (ع) در تفسير اين آيه آمده كه : آنها (علماى اهل كتاب) چنين نبودند كه با اهل معصيت در گناه همكارى داشته باشند يا اينكه در مجالس ومحافلشان شركت كنند بلكه چون آنها را ميديدند در رويشان ميخنديدند وبا آنها انس ومراوده داشتند . (بحار:100/89)
از امام باقر (ع) روايت شده كه خداوند به حضرت شعيب وحى نمود كه من صد هزار تن از امتت را عذاب كنم : چهل هزار از بدان آنها وشصت هزار از نيكانشان . شعيب عرض كرد : پروردگارا ، بدان را دانستم ، نيكان چرا ؟! وحى آمد : بدين سبب كه آنان با معصيت كاران سازش نمودند ودر مورد خشم من به خشم نيامدند . (بحار:12/386 از كافى)
ساز كردن :
ساخته و آماده كردن ، مهيّا نمودن و ترتيب دادن .
سازگارى :
موافقت در كار . توافق . حسن سلوك . سازگارى زن وشوهر در زندگى زناشوئى ، به «زن» رجوع شود .
سازمان :
تشكيلات . حالت قسمتهائى كه واحد ومجموعى را براى انجام فعاليتهاى خاصّى تشكيل ميدهند ، چون سازمان حكومتى ومانند آن .
ساسان :
گدا وفقير ودرويش .
ساسان :
جدّ خاندان شاهنشاهى ساسانيان ، وپدر بابك ، وبابك پدر اردشير نخستين پادشاه آن سلسله است .
ساسانيان :
سلسله شاهنشاهانى كه بعد از اشكانيان وتا حمله تازيان بر ايران حكومت ميكردند . خاندان ساسانى بعد از خاندان هخامنشى مقتدرترين ومعروف ترين سلسله ايرانى است ودوره چهارصد ساله شاهنشاهى ساسانيان تأثير عظيمى در تكوين مليت وفرهنگ ايرانى داشت وهنگامى كه سخن از ايران باستان وآداب وسنن خالص ملى ايران به ميان ميآيد هر ايرانى بلافاصله تمدن ساسانى را توأم با تمدن هخامنشى فراياد ميآورد .
مؤسس اين سلسله اردشير پور بابك پور ساسان ، وآخرين پادشاه آن يزدگرد سوم بود ومدت سلطنت آنان، از كشته شدن اردوان آخرين پادشاه اشكانى ]226 .م[ تا كشته شدن يزدگرد سوم ]652 ز 31 هـ[ 426 سال بود ودر اين مدت 35 تن از آنان سلطنت راندند .
ساطِح :
گسترنده . خداى تبارك وتعالى كه ميگستراند زمين را .
ساطِع :
برآمده ، برآينده ، بلند شده چون بوى مشك ، چون خورشيد ، دميده چون صبح ، چون نور ، چون شعله و لهب . ج: سواطع . اميرالمؤمنين (ع) در نعت رسول خدا (ص) : «بعثه حين لا علمٌ قائم و لا منارٌ ساطع» . (نهج : خطبه 196)
ساعات :
جِ ساعت . ساعات استجابت دعا . ساعات شب و روز . به «ساعت ها» رجوع شود .
ساعت :
ساعة ، جزئى از اجزاء زمان . هنگام . وقت . مدتى از زمان وبيشتر كوتاه . (فاذا جاء اجلهم لا يستاخرون ساعة ولا يستقدمون) ; چون اجلشان فرا رسد ساعتى به تقديم و تأخير نيفتد . (اعراف:34)
مواردى كه اين كلمه در قرآن با الف ولام استعمال شده ، مراد روز قيامت است والف ولام ، عهد است . (انّ الساعة آتية لا ريب فيها); قيامت آمدنى است و شكى در آن نمى باشد . (حج:7)
اميرالمؤمنين (ع) : «انّ غاية تنقصها اللحظة وتهدمها الساعة لجديرة بقصر المدة»: عمرى كه لحظه از آن مى كاهد و ساعت ويرانش مى سازد ، چه كوتاه است ! (نهج : خطبه 64)
«للمؤمن ثلاث ساعات : فساعة يناجى فيها ربه ، وساعة يَرُمُّ معاشه ، وساعة يخلّى بين نفسه وبين لذتها فيما يحلّ ويجمل ...» : مسلمان را سزد كه ساعتهاى شب و روز خويش را به سه بخش تقسيم كند : بخشى را به راز و نياز با خداى خود اختصاص دهد ، و در بخش دوم امور معاش خويش را سر و سامان دهد ، و در بخش سوم به خود برسد و به كامرانى حلال و مناسب بپردازد (نهج : حكمت 390) ساعتهاى عمر ، آدمى را ميربايند. (غررالحكم)
رسول خدا (ص) : «الدنيا ساعة ، فاجعلوها طاعة» . (بحار:77/164)
رسول اكرم (ص) فرمود : سزد كه خردمند ساعات روز خويش را به چهار بخش تقسيم كند: ساعتى با خداى خود راز ونياز كند وساعتى به حساب خويش رسيدگى نمايد وساعتى با دانشمندان كه وى را در شناخت دينش يارى دهند صرف كند وساعتى در كامرانيهاى مشروع وممدوح بگذراند . (بحار:1/131)
از آن حضرت آمده كه : ساعتهاى درد اثر ساعات گناه را از بين ميبرند . (بحار:67/244)
از امام صادق (ع) روايت شده كه هر مؤمن را در قيامت پنج ساعت فرصت بود كه در آن پنج ساعت شفاعت كند . (8/59)
ساعت :
زمان سنج . از ابراهيم بن مهزيار اهوازى نقل است كه امام على الهادى (ع) به على بن مهزيار نامه نوشت كه يك دستگاه زمان سنج برايم تهيّه كن . على دستگاه را آماده نمود ومن به اتفاق او وغلامش مسرور عازم خدمت ايشان در سامراء شديم وچون به خدمتش رسيديم دستور فرمود دستگاه را نصب نموديم وخود در حضورش نشستيم ، در اين حال ريگى از آن دستگاه بيفتاد . مسرور غلام على كه در كنارش نشسته بود گفت : هشت . حضرت فرمود : هشت يعنى ثمانيه ؟ عرض كردم : آرى اى سرورم ... (بحار:50/131)
ساعتهاى اجابت دعا :
از اميرالمؤمنين (ع) آمده كه فرمود : هر كه را با خدا كارى بود حاجت خويش را در يكى از اين سه ساعت با حضرتش در ميان نهد : ساعتى در روز جمعه . وساعت زوال آفتاب هنگامى كه بادها وزيدن گيرند ودرهاى آسمان گشوده گردد ورحمت فرود آيد وپرنده ها به صدا در آيند . وساعتى در آخر شب هنگام طلوع فجر كه در آن ساعت دو ملك از جانب پروردگار ندا كنند : آيا توبه كارى هست كه توبه اش قبول شود ، آيا حاجت خواهى هست كه حاجتش برآورده شود ، آيا عذرخواهى هست تا عذرش پذيرفته گردد ؟ ... پس شما منادى خدا را پاسخ دهيد .
از امام صادق (ع) روايت شده كه پيش از طلوع آفتاب وپيش از غروب آن ، ساعت اجابت دعا ميباشد .
عبدالله بن سنان گويد : از امام صادق (ع) پرسيدم : ساعتى كه در روز جمعه دعا در آن به اجابت ميرسد كدام ساعت است ؟ فرمود : بين پايان خطبه جمعه تا موقعى كه صفها براى نماز راست شود وساعت ديگر آخر روز است تا غروب آفتاب . (بحار:83/26 ـ 125 و 89/217)
ساعتهاى شب و روز :
در كتب لغت آمده كه عرب ، ساعتهاى هر يك از شب و روز را به دوازده بخش تقسيم نموده و آنها را ساعات شب و روز خوانده و هر يك را به نامى موسوم ساخته اند ، ساعات روز عبارتند از : بكور و شروق و غدوّ و ضحى و هاجرة و ظهيرة و رواح و عصر و قصر و اصيل و عشىّ و غروب .
و ساعات شب : شفق و غسق و عتمة و سدفة و جهمة و زلفة و بهرة و سحر و سحرة و فجر و صبح و صباح .
برخى ساعات روز را بدين اسامى ناميده اند : ذروة ، بزوغ ، ضحى ، غزالة ، هاجرة ، زوال ، دلوك ، عصر ، اصيل ، صبوب ، حدود و غروب .
و بعض ديگر اين چنين : بكور ، شروق ، اشراق ، راد ، ضحى ، متوع ، هاجرة ، اصيل ، عصر ، قصر ، طفل و غروب . (بحار:59/7)
ساعِد :
بازو ، بخشى از دست مابين آرنج ومچ ، ج : سواعد .
ساعِل :
سرفه كننده .
ساعى :
كوشنده . كوشا . شتابنده . سخن چين . بدگوئى كننده . ساعى به معناى اول : رسول الله (ص) : «اربعة انا لهم شفيع يوم القيامة : المكرم لذريتى من بعدى ، والقاضى لهم حوائجهم ، والساعى لهم فى امورهم عند اضطرارهم ، والمحب لهم بقلبه ولسانه» : سه كس اند كه در روز قيامت من خود شفيع آنها خواهم بود : آن كس كه ذريه مرا پس از من گرامى بدارد ، و آن كس كه نيازهاشان را برآورده سازد ، و كسى كه در حل مشكلاتشان بكوشد ، و كسى كه به دل و زبان ، آنها را دوست بدارد . (بحار:96/220)
وبه معنى دوم : اميرالمؤمنين (ع) در نامه خود به مالك اشتر : «ولا تعجلن الى تصديق ساع ، فان الساعى غاشّ وان تشبّه بالناصحين» : در تصديق سخن سخن چين مشتاب ، كه سخن چين ـ هر چند خود را خيرخواه جلوه دهد ـ فريب كار و خائن است . (نهج : نامه 53)
ساعير :
نام قديم ناصره (بيت لحم) است. در تورات اسم جبال فلسطين است . در حديث آمده كه كوه ساعير كوهى است كه حضرت عيسى (ع) بر آن بود هنگامى كه وحى بر او نازل شد . (بحار:13/347)
ساغِب :
گرسنه .
ساغَر :
پياله .
سافِر :
زن گشاده روى . كاتب .
سافِل :
فرود وپست . ضد عالى . ج : سافلين ، اسفل سافلين : هفتمين طبقه دوزخ كه زير همه طبقات دوزخ است . (غياث) جمع ديگر آن ، سفلة .
ساق :
قسمتى از پا كه ميان مچ و زانو است . مابين شتالنگ و زانو . (يوم يكشف عن ساق ويدعون الى السجود فلا يستطيعون) (قلم:42) . كشف ساق ، كنايه از حدوث امرى هولناك است ، كه در اينجا مراد وقوع قيامت است .