در حديث است كه : گوشت كبك ساقها را نيرو ميبخشد وتب را ميبرد . (بحار:62/280)
ساقِط :
افتاده . برزمين افتاده .
ساقى :
آب ده . ج : سُقاة .
در حديث رسول (ص) آمده : «ساقى القوم آخرهم شربا» : آن كه آب به مردم ميدهد خود آخر همه بنوشد . (بحار:66/466)
ساكِب :
ريزان . دمع ساكب : اشك ريزان .
ساكِت :
خاموش . صامت . ساكن شدن خشم . (ولمّا سكت عن موسى الغضب اخذ الالواح) ; و چون خشم از موسى فرونشست لوحهاى تورات را از زمين برگرفت . (اعراف:154)
ساكِن :
بى حركت . ايستاده . متوقف . ضد متحرك . (الم تر الى ربك كيف مدّ الظلّ ولو شاء لجعله ساكنا) ; مگر به خداى خويش ننگريستى كه چگونه سايه را ممتد و متحرك قرار داد و اگر مى خواست آن را ساكن مى نمود . (فرقان:45)
سال :
حركت يك دور زمين پيرامون آفتاب است از نقطه برج حمل تا نقطه آخر برج حوت وآن را به عربى سنه گويند . سال يا قمرى است يا شمسى . قمرى دوازده ماه هلالى است كه از محرم آغاز وبه ذيحجه ختم ميشود ودر حديث امام صادق (ع) آمده كه اول سال ماه رمضان است . سال شمسى از حمل (يا فروردين) آغاز وبه حوت (يا اسفند) ختم ميشود .
در حديث آمده كه مردى از يهود به اميرالمؤمنين (ع) گفت : مدت نخستين خواب اصحاب كهف آنچنان كه در قرآن آمده سيصد ونه سال ودر كتب ما سيصد سال ميباشد ؟! فرمود : آنچه در قرآن آمده سال قمرى ودر كتب شما سال شمسى است.
از اميرالمؤمنين (ع) روايت شده كه هر كه در روز اوّل سال در آب روان غسل كند وسى كف آب بر سر خود بريزد تا سال آينده او را درمان باشد . (بحار:81/18)
سالار :
سالخورده ، كهن ، سردار و فرمانده .
سالِب :
تاراج كننده ورباينده وغارتگر .
سالِبة :
مؤنث سالب .
در اصطلاح منطق : قضيه اى كه نفى نسبت در آن شده باشد . ضد موجبة .
سالخورده :
كنايه از بسيار سال . فرتوت ومعمّر . به «پير» رجوع شود .
سالِف :
پيش رفته وگذشته . سالف الذكر : چيزى كه ذكر آن از پيش شده . ج : سَلَف . جعلناهم سلفا : متقدمين .
سالِك :
مسافر وراه رونده . رونده .
سالِم :
بى گزند ودرست . صحيح وبى عيب . عن ابى عبدالله (ع) قال : «من زهد فى الدنيا اثبت الله الحكمة فى قلبه ، و انطق بها لسانه ، و بصّره عيوب الدنيا : داءها و دواءها، و اخرجه الله من الدنيا سالماً الى دارالسلام» : هر آن كس دل از دنيا و علائق دنيا بركند خداوند ، دلش را به حقايق آگاه سازد و زبانش را به حكمت گويا كند و او را بينشى عطا كند كه عيبهاى دنيا را درك كند و درد و درمانش را بشناسد و خداوند وى را سالم از اين جهان برون برد و به سراى سلامت (بهشت) درآورد . (بحار:2/33)
سالِم :
بن ابى حفصة ، مولى بنى عجل ، كوفى ، از اصحاب امام سجاد (ع) وامام باقر(ع) وامام صادق (ع) . وى منحرف العقيدة بوده ورواياتى در ذم وى رسيده است .
سالم الحنّاط :
ابوالفضل ، از اصحاب امام صادق (ع) ، ثقه است ، داراى اصلى از اصول حديث ميباشد . (تلخيص از تنقيح المقال)
سالم :
بن عمرو بن عبدالله مولى بنى المدينة كلبى (بنو المدينه شاخه اى از قبيله كلب قضاعه ميباشد ومدينه نام مادر قبيله است ، ام ولدى حبشيه بوده) وى از مردم كوفه ، شجاع ودلاور وشيعى مذهب بوده ، وى مسلم بن عقيل را يارى نمود وپس از شهادت جناب مسلم دستگير وزندانى شد وسپس از حبس گريخت ودر كربلا به امام حسين (ع) پيوست ودر ركاب آن حضرت به فوز شهادت نائل گرديد . (تنقيح المقال)
سالِم :
بن معقل ، ابوعبدالله ، مولى ابى حذيفة بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس : از صحابه رسول خدا (ص) ويكى از پيش گروندگان به اسلام واز قرّاء صحابه ، فارسىّ الاصل بوده كه ثبيته همسر ابو حذيفة در كودكى او را خريد وآزادش ساخت وابو حذيفه او را به فرزندى گرفت ودختر برادر خود را با وى تزويج نمود . وى بسى مورد علاقه عمر بن خطّاب بود كه در مرض موت ميگفت : اگر سالم مولى ابى حذيفه زنده بود در مسئله خلافت غمى نداشتم .
سالم در جنگ يمامه به قتل رسيد . (اعلام زركلى وتنقيح المقال)
سالوس :
چرب زبان وظاهر نما ، فريب دهنده ومكّار ، دروغگو وفريبنده ، ظاهر ساز وعوام فريب ، آن كه خود را به صلاح ظاهر جلوه دهد ومردمان را بفريبد . به عربى خادع وشيّاد گويند .
اميرالمؤمنين (ع) در يكى از خُطَب خويش كه مردم رابه چهار دسته تقسيم ميكند ، ميفرمايد : واما گروه چهارم كسانى هستند كه به جاى اين كه آخرت را به وسيله عمل (خير در) دنيا بجويند ، دنيا را به وسيله عمل آخرت ميطلبند (در نقاب عبادت واعمال مربوط به آخرت جلب قلب عوام كرده به مال ومنال دست مييابند) خود را كوچك ومتواضع جلوه ميدهند وگامها را (همچون پارسايان) كوتاه برميدارند ، دامن لباس خويش را جمع ميكنند ، خويشتن را به زيور امانت وصلاح ميآرايند و از ستاريت خدا سوء استفاده كرده آن را وسيله معصيت قرار ميدهند . (نهج : خطبه 32)
از امام سجاد (ع) روايت شده كه فرمود : چون كسى را ديديد كه چهره اى زاهدانه وعابدانه به خود گرفته ومانند كسى كه خسته عبادت بُوَد سخن گويد ودر حركاتش خضوع نشان ميدهد ، مراقبش باشيد ، زنهار كه فريبتان ندهد زيرا بسا اشخاص كه از بى عُرضگى وبز دلى توان بدست آوردن مال حرام ندارند واز اين راه مردم را ميچاپند ودين را دام شكار مردم ميسازند ، وهمين شخص اگر به حرامى دست يابد از گرفتن آن باكى ندارد . واگر هم ديديد به حقيقت از مال حرام اجتناب مىورزد باز هم فريب او مخوريد كه شهوتهاى اشخاص متفاوت است ، بسا افرادى كه از مال حرام پرهيز ميكنند ولى به زنى زشت روى و بد قيافه خود را به زنا ميآلايند . واگر ديديد از زنا نيز اجتناب ميكند باز هم فريبش مخوريد وعقلش را بسنجيد كه چه بسا كسى همه محرمات را ترك ميكند ولى دينداريش خردمندانه نباشد كه چنين كسى خرابيهائى را كه بر اثر نادانيش ببار ميآورد بيش از درستيهايش باشد . واگر ديديد عقلش نيز متين واستوار است باز هم مواظب او باشيد وفريب مخوريد تا اينكه بدانيد وى هواى دلش را بر عقلش ترجيح ميدهد يا عقلش را بر هواى دلش مقدّم ميدارد ، ببينيد هواى رياستهاى باطل را به سر ميپروراند يا از اين امور اجتناب ميورزد كه چه بسا اشخاص ، لذّات دنيا را از دست بدهند وبه نان جوينى اكتفا كنند تا مردم به گردشان گرد آيند واز اين رهگذر به شهرت ورياستى دست بيابند كه اين دسته خسر الدنيا والآخرة اند ، دنيا را ترك كنند كه به دنيا برسند چه اينان لذّت رياست را بر لذت كامرانى از حلال ترجيح ميدهند ... (بحار:74/184)
به «دورو» نيز رجوع شود .
سام :
پسر ارشد حضرت نوح (ع) است كه در باره پدر به نيكى رفتار نمود . وگويند قوم يهود وآرام وفرس وآشور وعرب از نسل وى ميباشند ولغت جامع آنها را لغت ساميه گويند . (قاموس مقدّس)
چون دوران نبوت نوح سپرى گشت خداوند به وى وحى كرد كه مدت
تو بسر آمده علمى كه نزد خود دارى واسم اعظم وميراث علم وآثار علم نبوت را كه مربوط به نسل بعد از تو ميباشد به فرزندت سام بسپار. (بحار:11/43)
نقل است كه حضرت عيسى (ع) وى را به اسم اعظم زنده ساخت وچون از قبر بيرون آمد از بيم آنكه قيامت بپا شده نيمى از موى سرش سپيد گشت ، گفت : مگر قيامت فرا رسيده است ؟! عيسى گفت : نه ، ولى به اسم اعظم ترا زنده نمودم . آنگاه عيسى گفت: از نو بمير . سام گفت : به اين شرط كه خداوند مرا از سكرات مرگ در پناه خود دارد . عيسى اين را از خدا خواست وبه اجابت رسيد .
گويند سام پانصد سال عمر كرد ودر جوانى بمرد . (مجمع البيان)
سامان :
نظام . حدّ واندازه . مرز . طرف وكنار .
سامانيان :
سلسله اى از سلاطين ايران است وسامان نام پدر آنها بوده وگويند كه سامان يكى از بزرگان بلخ بوده كه نسب او به بهرام چوبينه ميپيوسته و او در خدمت اسد بن عبدالله حاكم خراسان بود ودين بهى را ترك گفته واسلام آورده ، فرزند او اسد داراى چهار پسر به نامهاى الياس ويحيى واحمد ونوح بود ، مامون عباسى در سال دويست وچهار الياس را حكومت هرات ويحيى را امارت چاچ واحمد را فرمانرواى فرغانه ونوح را ولايت سمرقند داد، نصر پسر احمد پس از مرگ پدر از سوى مامون به سمرقند فرمانروائى يافت ودر سال دويست وهفتاد وپنج اسماعيل پسر كوچك احمد برادر خويش نصر را خلع كرد وبه جاى او نشست وبه امر معتضد عباسى به جنگ صفاريان پرداخت وسلطنت آنان را برانداخت ، خليفه به پاس اين خدمت فرمانروائى ماوراءالنهر وخراسان وطبرستان را بدو سپرد و او پس از استقرار تمام تركستان را فتح وتسخير نمود ، جانشين او پسرش احمد است ومدت امارت او پنج سال وچهار ماه بود وپس از او حكومت به نصر ثانى انتقال يافت و او سى سال وسه ماه حكم راند وبعد از او پسرش نوح به مقام پدر رسيد وحكمرانى او دوازده سال كشيد وپس از او عبدالملك بن نوح بر سر كار آمد و او هفت سال وشش ماه فرمان راند ، سپس منصور اول ابن نوح بجاى او نشست وپادشاهى او يازده سال دوام يافت ومتعاقب او نوح بن منصور به سلطنت رسيد وبيش از يكسال وهفت ماه نپائيد وپس از او منصور ثانى پسر نوح ثانى به جاى پدر قرار گرفت وقريب دو سال سلطنت داشت واز پى او عبدالملك ثانى پسر نوح ثانى برادر منصور مستقر گشت وهشت ماه ببود وبه زمان او سلسله سامانى در سال 389 منقرض گرديد .
اين سلسله را امراى ايلك خانى ومحمود غزنوى منقرض كردند . (لغتنامه دهخدا)
سامّ ابرص :
نوعى چلپاسه .
سامِد :
سربالا دارنده از روى تكبر . اظهار بى رغبتى كننده به چيزى با سربالا نمودن . (وانتم سامدون) ; در حالى كه در برابر حق بى اعتنا و سر به بالا مى باشيد . (نجم:61)
سامِر :
افسانه گوينده . نقّال . افسانه هاى شبانه . اسم جمع است . (مستكبرين به سامرا تهجرون) ; در حالتى كه در برابر حق گردن كسى نموده به افسانه هاى شبانه هذيان سرائى مى كنيد . (مؤمنون:67)
سامرّاء :
شهرى در عراق بين بغداد وتكريت بر شرقى دجله . گويند اين
شهر به وسيله سام بن نوح بنا شد
وبه فارسى سام راه گويند ، اين شهر
چندين بار خراب شده وبه سال 221 معتصم عباسى در آنجا نزول وبه عمران آن پرداخت وآن را سرّ من راى ناميد وچون به ويرانى رفت آن را ساء من رأى خواندند ومخفف آن سامراء شد . مرقد مطهّر حضرت على بن محمد الهادى(ع) وحسن بن على العسكرى (ع) دو امام معصوم مسلمين در آن شهر است . (گزيده اى از معجم البلدان)
از امام هادى (ع) نقل است كه فرمود : مرا به اكراه به سامراء آوردند واگر روزى مرا از اين شهر بيرون كنند به اكراه از آن بيرون روم . عرض شد : به چه سبب ؟ فرمود : به جهت پاكيزگى هوا وگوارائى آب آن وكمى بيمارى در آن . سپس فرمود : روزگارى سامراء ويران گردد آنچنان كه جز يك كاروان سرا ويك مغازه خواربار فروشى جهت مسافران آن نماند وهرگاه قبر من آباد شود اين شهر نيز آباد گردد . (بحار:50/129)
سامرى :
صاحب حبيب السّير آرد : سامرى به روايت طبرى شخصى بود موسوم به موسى بن ظفر از اهل عراق او به عبادت اصنام قيام واقدام مينمود ، وى در زمان موسى به مصر آمده به موسى ايمان آورد ودر آن وقت كه بنى اسرائيل از موسى التماس كردند كه (اجعل لنا الها كما لهم آلهة) سامرى كمال بلاهت اسرائيليان را دانست به خاطرش گذشت كه آن مردم را به سهولت در وادى ضلالت ميتوان انداخت وچون موسى از آنچه با قوم وعده فرموده بود چند روزى زياده در كوه طور توقّف نمود بنى اسرائيل مضطرب شده هارون را گفتند در وعده موسى تخلّف شد ونميدانيم كلانتران ما را به كجا برد مبادا آنها را كشته باشد ؟ سامرى كه اين سخن بشنيد مجال را مناسب يافت وگفت : اى قوم من دانم كه موسى چرا دير آيد . بنى اسرائيل گفتند : آنچه دانى بگو . سامرى گفت : بدين سبب كه شما ملابس واسلحه وحلى فرعون وقبطيان را به خلاف رأى موسى متصرف گشتيد وى از شما رنجيده خاطر شد واز شما به كنار رفت كه اگر به شآمت اين نافرمانى بلائى نازل شود اينجا نباشد ، مصلحت آنكه از سر آن اموال در گذريد تا وى بازگردد . يهود اين سخن را به سمع قبول پذيرا شده هر آنچه از غنايم قبطيان با خود آورده بودند در چاهى بريختند وسر آن چاه را استوار ساختند ، پس از دو سه روز باز سامرى به بنى اسرائيل گفت : موسى در ميان شما باز نيايد جز اينكه اين اموال را بسوزانيد . يهود ثانيا راى سامرى را به صواب گرفته سر آن چاه بگشودند وآنچه از غنايم سوختنى بود بسوختند واجناس گداختنى را تسليم سامرى نمودند تا آنها را در كار صياغت وزرگرى كه حرفه او بود به كار برد . وى طلا ونقره را بر هم گداخته گوساله ساخت وكف خاكى كه از زير سم اسب روح الامين برداشته بود در جوف آن گوساله ريخت در حال از گوساله زرين صدائى برآمد وبه قولى اجزاء آن هيكل به گوشت وپوست وپى متحوّل گشت ، وچون اين صورت شگفت انگيز روى نمود سامرى اسرائيليان را گفت : اين گوساله خداى شما وموسى است او را عبادت كرده التماس نمائيد كه موسى را به ميان شما بازگرداند . يهود فريب يافته كمر گوساله پرستى بر ميان بستند . (حبيب السّير)
سامِع :
شنونده . رسول الله (ص) : «المستمع احد المغتابين» . و قال على (ع) : «السامع للغيبة احد المغتابين» : شنونده غيبت ، خود به منزله غيبت كننده است . (بحار:75/225)
سامعة :
مؤنث سامع . گوش . قوّه اى در گوش كه اصوات و آوازها را درك كند .
سامّة :
جانور زهردار گزنده . ج : سوامّ .
سامى :
بلند . صاحب سموّ .
سامى :
قومى است منسوب به سام بن نوح ، نژاد سامى عبارت از آشورى وعربى وآكدى (بابلى قديم) عبرى ، سريانى ، آرامى وكنعانى قديم وغيره است ، ومراد از زبان سامى زبان اقوام نامبرده است .
سان :
طرز وروش . هيئت . مثل ومانند . عرض لشكر .
سان ديدن :
سپاه را از نظر گذراندن .
نقل است كه روزى پيغمبر اكرم (ص) به قصد سان ديدن اسبان به اتفاق اصحاب از شهر مدينه بيرون شد در راه عبورشان به قبر ابو احيحه افتاد ، ابوبكر گفت خدا لعنت كند صاحب اين قبر را كه به خدا سوگند وى مانع پيشرفت دين بود وپيغمبر را تكذيب مينمود. خالد پسر ابو احيحه كه حاضر بود گفت : لعنت خدا بر پدر (ظ) ابوقحافه باد كه نه مهمان نواز بود ونه با دشمن ميجنگيد ، لعنت خدا بر آنكه مرگش بر قبيله آسانتر بود. پيغمبر (ص) چون شنيد مهار مركب خود را به گردن مركب انداخت وفرمود : شما هرگاه خواستيد مشركين را لعن كنيد به طور عموم لعن كنيد ، نام كسى را مبريد كه موجب رنجش بازماندگانش شود .
آنگاه پيغمبر (ص) بايستاد واسبان را بر حضرت عرضه كردند ، اسبى را عبور دادند عيينة بن حصن به بيان اوصاف آن اسب پرداخت ، پيغمبر فرمود : تو ساكت باش كه ما خود به اوصاف اسب آگاه تريم . عيينه گفت : ولى من به تاريخ حالات اسب سواران آگاه ترم . حضرت از گفته او چنان به خشم آمد كه خون در چهره اش نمايان گشت وفرمود : تو چه نوع مردانى را صاحب امتياز دانى ؟ عيينه گفت : مردانى بودند در نجد كه شمشيرها را حمايل ساخته نيزه ها به پهلوى اسب آويخته همى ميزدند وبه سوى دشمن به پيش ميرفتند . پيغمبر فرمود : دروغ گفتى كه امتياز با مردان يمنى است چه ايمان يمنى ودانش يمنى است واگر هجرت نبود من خود مردى يمانى بودم ... (بحار:22/136)
سانسكريت :
زبان علمى قديم و مقدس هندوان ، كه با زبان اوستا خويشاوندى نزديك دارد .
ساوه :
از بلاد معروف ايران ومردم آن مسلمان وشيعى مذهبند .
از امام صادق (ع) آمده كه رى وقزوين وساوه ملعون وشومند . (بحار:60/229)
رواياتى كه در باره بلاد آمده مربوط به زمان صدور روايت ميباشد .
ساهِر :
بيدار . مقابل نائم .
ساهِرَة :
زمين يا روى زمين . زمين بيابان . (فانما هى زجرة واحدة * فاذا هم بالساهرة) : جز يك صداى مهيب (هنگام قيام قيامت) نشنوند . وبدان صدا ناگاه همه خود را به سرزمين قيامت مى بينند . (نازعات:13 ـ 14)
ساهرة را روى زمين معنى كرده اند . ودر مجمع آمده كه عرب زمين بيابان را ساهرة گويد ، يعنى محل بيدارى كه از خوف در آن بيدار ميماندند .
به قولى ارض قيامت ساهرة ناميده شده كه آن موقف جزا است ومردم در آن پيوسته بيدارند وخواب ندارند . (مجمع البيان)
ساهرة : زمينى كه حق تعالى در روز قيامت آن را مجددا پيدا سازد . (منتهى الارب)
ساهى :
غافل وفراموشكار . ج : ساهون. (فويل للمصلين * الذين هم عن صلاتهم ساهون) ; واى بر نمازگزاران . كه به نماز خود اهتمام نمىورزند . (ماعون:5)
سايبة :
شترى كه صاحبش آن را رها ساخته باشد . در زمان جاهليت چنين معمول بود كه كسى نذر ميكرد اگر از سفر بازگشتم يا از فلان بيمارى شفا يافتم شترم سائبه باشد . آنگاه شتر را رها مينمود وبهره گيرى از آن را بر خود حرام ميدانست .
در مورد غلام نيز سائبه معمول بوده كه در حديث آمده غلام سائبه غلامى است كه صاحبش آن را آزاد كند وبه وى بگويد : به هر كجا كه خواهى برو كه نه از ارث تو چيزى ميخواهم ونه جرايم ترا به عهده ميگيرم ، و دو گواه نيز بر آن بگيرد . (مجمع البحرين)
سايه :
تاريكى كه حاصل شود از وقوع جسم كثيفى در جلو نور . مرادف پرتو وترجمه ظلّ عربى . فىء در عربى خصوص سايه بعد از زوال آفتاب است وظلّ اعم از آنست كه هر چه تابشگاه كنونى آفتاب نباشد ظلّ گويند ، چنان كه گويند «ظلّ الليل، ظلّ الجنة» . (مفردات راغب)
قرآن كريم : آنان را كه ايمان آوردند وشايسته عمل كردند بزودى به باغهائى اسكانشان دهيم كه جويبارها آنها را آبيارى كنند ، آنها در آن باغها جاويدان بوند ، آنان را همسرانى پاك وپاكيزه باشد ودر سايه آسايش خويش درآوريمشان . (نساء:57) خداوند براى آسايش شما از گرما سايه بانها از آنچه آفريده قرار داد ... (نحل:81)
مجازا حمايت وپناه را گويند ، بدين مناسبت كه سايه ، آزرده از حرارت آفتاب را حمايت ميكند .
امام صادق (ع) : خانه وكنيز فرمانبر را نشايد كه در بدهى كسى فروخت ، چه هر مسلمان به سايه بانى كه در آن سكنى گزيند وخدمتكارى كه وى را خدمت كند نيازمند است . (بحار:103/155)
اميرالمؤمنين (ع) ـ در مقام وعظ ـ : ... چرا همانگونه كه به ديگران رحم ميكنى به خودت رحم نميكنى ؟! تو كه هرگاه كسى را در دل آفتاب سوزان بيابى بر او (رحم ميآورى وبر وى) سايه ميافكنى ، وهرگاه بيمارى را ببينى كه سخت ناتوان گشته ، ترحماً بر او گريه ميكنى ، پس چرا در مورد درد خويش بى تفاوتى وآن را درمان نميكنى ، وچرا بر مصائب خويش نميگريى؟! ... (نهج : خطبه 223)
از آن حضرت روايت است : سايه خداوند در آخرت بر سر كسى است كه در دنيا او را اطاعت كرده باشد . (غررالحكم)
از حضرت رسول (ص) حديث شده كه سه صفت است كه اگر هر سه آنها يا يكى از آنها در وجود كسى بود وى در سايه عرش پروردگار بود در روزى كه جز آن سايه اى نباشد : كسى كه به ديگران بدهد آنچه را كه خود از آنها انتظار دارد ، وكسى كه پيش از انجام هر كار پا از پا تكان ندهد تا بداند آن كار مورد رضاى خدا هست يا نه وگرنه دست به آن كار نزند ، وكسيكه زبان به عيبى از عيوب برادران دينى خود نگشايد تا اينكه نخست آن عيب را از خويش بزدايد; چه اگر وى يك عيب از خود زدود به عيب ديگر خويش آگاه ميگردد وبه زدودن آن ميپردازد ودگر فراغت نيابد كه به فكر عيوب ديگران افتد . (بحار:69/289)
سايه بان :
آفتاب گير . به عربى ظُلّة .
قرآن كريم : به ياد آورند يهودان آنگاه كه كوه را همچون سايه بان بر سر نياكانشان بداشتيم ... (اعراف:171)
سَبّ :
دشنام . ناسزا . ناسزاگوئى . (ولا تسبّوا الّذين يدعون من دون الله فيسبّوا الله عدوا بغير علم) ; مشركان را دشنام مگوئيد كه آنان ستمگرانه وجاهلانه خداى را دشنام گويند . (انعام:108)
عمر طيالسى گويد : از امام صادق (ع) معنى اين آيه پرسيدم : فرمود : اى عمر تاكنون شنيده اى كه كسى خدا را دشنام گويد ؟! گفتم : پس معنى آيه چيست ؟ فرمود : كسى كه دوست خدا را دشنام گويد در حقيقت خدا را دشنام گفته است . (بحار:27/239)
در حديث ديگر فرمود : مبادا دشمنان خدا را سب كنيد چنانكه آنها بشنوند ، زيرا آنها نيز متقابلاً ندانسته وجاهلانه خدا را سب نمايند ، وبدانيد كه سب خدا اين نيست كه مستقيما خدا را دشنام گويند بلكه سب اولياى خدا سب خدا ميباشد وچه كسى ستمكارتر از آنكس كه باعث شود خدا ودوستان خدا را سب كنند ؟! پس زنهار زنهار گِرد چنين اعمالى مگرديد وهر كار بدست خدا ميباشد . (78/216)
رسول اكرم (ص) : هر كه پيغمبرى از پيغمبران را سب كند او را بكشيد ، وهر كه وصيى (از اوصياء انبياء) را سب كند چنان باشد كه پيغمبرى را سب كرده باشد . (بحار:79/221)
اميرالمؤمنين (ع) هنگامى كه شنيد گروهى از اصحابش در روزهاى جنگ صفين ، مردم شام را سبّ ميكنند به آنها خطاب نمود وفرمود : «انى لاكره لكم ان تكونوا سبّابين ، ولكنكم لو وصفتم اعمالهم ...» : من دوست ندارم كه شما دشنام ده وناسزاگوى باشيد ، آرى اگر كردارهاى ناپسند آنها وشيوه ناستوده آنها را بيان ميداشتيد (وآنها را به ياد عيبهاشان ميآورديد) وبه جاى اين كه آنها را سب كنيد ميگفتيد : خداوندا خونهاى ما وآنها را از ريختن حفظ بفرما وميان ما وآنها سازوارى ده وآنها را از گمراهيشان برهان ; تا ـ به بركت اين گفتار شما ـ آن كه به حق آشنا نيست به حق بازگردد ، وآن كه شيفته دشمنى وگمراهى است از آن باز ايستد . (نهج : كلام 197)
رسول خدا (ص) : «انّ من اكبر الكبائر ان يسبّ الرجل والديه» . قيل : وكيف يسبّ والديه ؟! قال : «يسب الرَجُلَ فيسبّ اباه وامّه» : همانا در ميان گناهان كبيره از همه بزرگتر آن كه كسى پدر و مادر خود را دشنام گويد . عرض شد : چگونه آدمى پدر و مادرش را دشنام گويد ؟! فرمود : يكى را دشنام گويد و او پدر و مادر وى را دشنام بگويد . (بحار:74/45)
الشيخ ورّام فى تنبيه الخاطر عن رسول الله (ص) انّه مرّ بقوم فيهم رجلٌ يرفع حجراً يقال له حجر الاشدّاء وهم يعجبون منه ، فقال : «ما هذا» ؟ قالوا : رجل يرفع حجرا ... فقال : «الا اخبركم بما هو اشدّ منه ؟ رجلٌ سبّه رجل فحلم عنه ، فغلب نفسه و غلب شيطانه و غلب صاحبه» : پيغمبر (ص) از جائى مى گذشت ، جمعى را ديد كه پيرامون مردى گرد آمده كار او را نظاره مى كنند ، سبب پرسيد ، گفتند : پهلوانى است كه سنگى بس گران را از زمين بلند مى كند . فرمود : مى خواهيد شما را به قهرمان تر از او خبر دهم ؟ وى كسى است كه يكى او را دشنام دهد و او بر آن كس حلم ورزد ، چنين كسى هم بر نفسش و هم بر شيطانش و هم بر آن دشنام دهنده پيروز شده است . (مستدرك:11/289)
سَبّ على بن ابى طالب :
عنوانى بس ننگين در تاريخ ، كه زبان از گفتار وقلم از نوشتار آن شرمگين است ; اين بزرگ جنايت از معروف ترين جنايت پيشه ، يعنى معاوية بن ابى سفيان صورت گرفت واين لكه ننگ توسط وى در دامان تاريخ به ثبت رسيد .
در سال 40 هـ ق كه به عللى سياسى ميان امام حسن مجتبى (ع) ومعاويه ـ طىّ شرائطى ـ صلح برگزار گرديد ومطابق آن صلحنامه مقرر شد زمامدارى مسلمين را معاويه متصدى گردد، وى ـ كه از شهرت فضيلت على (ع) در ميان مسلمانان احساس خطر ميكرد واين امر را زمينه مساعدى براى بازگشت قدرت به نسل ودودمان آن حضرت ميديد ـ بر اين شد كه به منظور تثبيت حكومت خويش وبا بهره بردارى از ضعف فرهنگ توده مردم ، موقعيت على (ع) ومحبوبيت آن حضرت را از دلهاى مردم بزدايد وخاندان بدنام اميه را ـ به وسيله زر وزور ووعده ووعيد وجعل اكاذيب ـ در ميان مردم خاندانى مقدس وخوش نام جلوه دهد .