پس ابوعبيده به سخن آمد وفصلى انصار را ستود ، در اين بين بشير بن سعد كه يكى از رؤساى انصار بود ، ديد انصار مصمّمند به سعد بن عباده راى دهند حسد بر او غالب گشت وبر اين شد كه دست از يارى انصار برداشته جانب مهاجرين گيرد لذا به بياناتى رسا مردم را به ترجيح مهاجران ترغيب نمود . وآن بخش از انصار كه وى را از خود ميديدند سخنان او را پذيرا شدند . ابوبكر چون زمينه را مساعد ديد گفت : «اى مردم ! اين عمر واين ابوعبيده هر دو از بزرگان قريشند به هر يك از آن دو كه بيعت كنيد شايسته باشد» . عمر وابوعبيده گفتند : «ما هرگز بر تو پيشى نگيريم ، دستت را بده كه با تو بيعت كنيم» . بشير بن سعد كه خود رئيس قبيله اوس بود گفت : «من نيز سومين شما باشم» . قبيله اوس كه ناظر صحنه بودند همه به تبع رئيس خويش به سوى ابوبكر آمده وبه بيعت با وى پرداختند ، وآنچنان ازدحام شد كه نزديك بود سعد زير پاها له شود و او فرياد ميزد : «مرا كشتيد» ! وعمر ميگفت : «بكشيدش . خدا او را بكشد» . قيس ـ پسر سعد ـ چون اين سخن از عمر شنيد برجست وريش عمر بگرفت وگفت : «اى پسر صهاك (نام جدّه حبشيّه عمر) كه در جنگ فرار ميكنى ودر جاى امن شيرى ! اگر موئى از سعد كم شود سرت را ميشكنم» . ابوبكر گفت : «اى عمر آرام باش كه مدارا بهتر است» . وبالاخره سعد بيمار را بى آنكه بيعت كند خزرجيان به خانه بردند .
وچون ماجراى سقيفه به پايان رسيد وهر كس به خانه خويش بازگشت ابوبكر كس به نزد سعد فرستاد كه : «مردم همه بيعت نمودند تو نيز بيا وبيعت كن» . وى امتناع نمود وابوبكر پيوسته اصرار ميورزيد. بشير بن سعد گفت : او را رها كنيد كه وى بر سر لجاجت افتاده بيعت نخواهد كرد ، تا كشته شود وكشته نشود تا هر دو قبيله اوس وخزرج را به كشتن دهد وآسوده باشيد كه بيعت نكردن او هيچ ضرر وزيانى نخواهد داشت . سخن او را پذيرفتند وسعد بيعت ننمود تا دوران خلافت ابوبكر سپرى گشت وچون نوبت به عمر رسيد سعد از خشونت عمر بترسيد واز مدينه به شام رفت ودر حوران شام سكنى گزيد وپس از چندى بمرد وسبب مرگش آن بود كه شب هنگام تيرى به سوى او رها گشت وبه حياتش خاتمه داد وشايع شد كه جنّيان او را كشته اند .
واما على در آن اوان به تجهيز پيغمبر(ص) مشغول بود چه تا سه روز مردم ميآمدند وبر جسد حضرت نماز مى گزاردند. پس از دفن پيغمبر على در مسجد نشسته بود وجمعى هم در حضور او بودند كه عمر وارد شد وگفت : «چرا اينجا نشسته ايد ونميرويد با ابوبكر بيعت كنيد كه همه انصار وغير انصار بيعت نمودند» ؟! افرادى كه در مسجد بودند همه رفتند ، على وجمعى از بنى هاشم كه با او بودند برخاسته به سوى خانه شدند ، عمر به اتفاق چند تن به خانه على رفت وفرياد زد : «كه چه نشسته ايد چرا نميرويد بيعت كنيد» ؟! زبير دست به شمشير برد . عمر به همراهان گفت : «اين سگ را از من دفع كنيد» . سلمة بن سلامه شمشير از دست زبير بگرفت وعمر شمشير را به زمين زد تا شكست ، جماعت بنى هاشم كه در آنجا بودند همه بيرون شده رفتند وتك تك با ابوبكر بيعت نمودند ، تنها على ماند ، عمر گفت : «تو نيز بيعت كن . على گفت : به همان دليل كه شما جهت اولويت خويش بر انصار دليل آورديد كه ما خويشان پيغمبريم من بر شما اولايم وشما خود ميدانيد كه من چه در حيات پيغمبر وچه پس از درگذشت او از هر كسى به او نزديكتر بودم ، وميدانيد كه او مرا وصىّ خويش ساخت وهمواره در كارها با من مشورت ميكرد و رازدار خاص او من بودم ومن نخستين كس بودم كه به او ايمان آوردم وسوابق مرا در جنگ ها وفداكارى ها ونيز آگاهيم را به كتاب وسنت خبر داريد ودانش دينى وبصيرت وپيش بينيم در امور وزبان گويا ودل پر جرأتم را ميدانيد ، شما به كدام امتياز خويشتن را بر من مقدم ميدانيد ؟ اگر از خدا بيم داريد انصاف دهيد وگرنه بدانيد كه به من ستم كرده حق مسلّم مرا پايمال نموديد». عمر گفت : «آيا بهتر نيست از خويشانت تبعيت كنى ومانند آنها بيعت نمائى» ؟ على گفت: «اين را از خودشان بپرسيد» . آن دسته از بنى هاشم كه بيعت كرده بودند گفتند : «هرگز كار ما ملاك عمل على با آن سوابق وعلم ودين وحقى كه بر اسلام دارد نخواهد بود» . عمر گفت : «به هر حال تو خواه ناخواه بايد بيعت كنى» . على گفت : «اى عمر ! تو اكنون شيرى ميدوشى كه خود در آن سهمى دارى ومنتظرى روزگارى نوبت به خودت رسد ، بدان كه من از تو نترسم وبه تو وقعى ننهم وبيعت نكنم» . ابوبكر چون حالت خشم در على مشاهده نمود به جبران سخنان عمر از در پوزش در آمد وگفت : «اى اباالحسن ! ناراحت مباش . ما تو را اكراه نكنيم آزادى هر آنچه مصلحت دانى همان كن» .
ابوعبيده برخاست وگفت : «اى پسر عم ! ما منكر فضل تو وعلم وتقواى تو ونيز قرابتت به رسول الله نيستم ولى تو جوانى وابوبكر پيرى از پيران قوم تو ميباشد و او بهتر ميتواند اين بار گران را به دوش كشد . بعلاوه كار هر چه بود تمام شد واگر عمر تو وفا كند روزى نوبت به تو نيز ميرسد واين امر بدون هيچگونه اختلافى به تو واگذار ميگردد چه تو بى شك سزاوار خلافتى ، از اينها گذشته اين مردم كينه هايى از تو به دل دارند ، بيش از اين آتش فتنه ميفروز» . على گفت : «اى گروه مهاجر وانصار ! خدا را از ياد مبريد وزعامت وسرپرستى مسلمين را كه خاص محمّد وخاندان او ميباشد وشما خود به اين امر از هر كسى آگاه تريد از خانه پيغمبر برون مبريد در صورتى كه شما ميدانيد احاطه من به كتاب خدا ودانش من به علوم دين وبصيرتم در امر رعيت دارى وسرپرستى امور مسلمين از همه بيشتر وبهتر است ، شما سوابق نيكوى خود را به اين كار جديدتان تباه مسازيد» . در اين حال بشير بن سعد وگروهى از انصار گفتند : «اى ابوالحسن ! اگر اين سخن را پيش از آنكه با ابوبكر بيعت كنيم از تو شنيده بوديم بى شك از تو مى پذيرفتيم وحتى دو نفر هم در باره تو اختلاف نمى نمودند» .
تا اينجاى مطلب را هم ابن قتيبه در الامامة والسياسة وهم ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه نقل كرده اند .
على گفت : «اى مردم ! آيا شايسته بود كه من جنازه پيغمبر (ص) را غسل نداده ودفن نكرده رها سازم وبر سر جانشينى ومقام رياست او نزاع كنم ؟! من فكر نمى كردم شما به اين كار مبادرت ورزيده ، به خود اجازه دهيد با ما اهلبيت پيغمبر در اين حق مسلّممان نزاع كنيد».
تا اينجا را ابن قتيبه نقل كرده وادامه ميدهد كه على از آنجا بيرون شد وشب هنگام فاطمه را بر مركبى سوار كرد و او را به مجالس انصار برد وفاطمه از آنها مدد ميخواست وآنها در جواب مى گفتند : «اگر همسر وپسر عمت پيش از اينكه ابوبكر پيشنهاد كند به ما ميگفت او را رد نمى كرديم» . وعلى ميگفت : «آيا سزاوار بود من جسد پيغمبر را در خانه رها كنم ودفن ناكرده بر سر رياست نزاع كنم» ؟! وفاطمه ميگفت : «ابوالحسن همان كه شايسته بوده عمل نموده ولى مردم كارى كردند كه خدا از حساب آن نگذرد وبايد جواب خدا را بدهند» .
نقل ابن قتيبه تا اينجا به پايان رسيد .
پس على به جمع حاضر در مسجد خطاب نمود وگفت : «مگر شما روز غدير را فراموش كرديد ؟ مگر نه پيغمبر در آن روز حجت بر همه تمام كرد ودگر جاى سخنى براى كسى نگذاشت ؟ شما را به خدا سوگند ميدهم يكى از شما كه اين سخن پيغمبر(ص) «من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه وعاد من عاداه ...» را شنيده برخيزد وگواهى دهد» . زيد بن ارقم گويد : «دوازده نفر از بدريين برخاستند وشهادت دادند ، من نيز به ياد داشتم ولى كتمان نمودم كه بر اثر آن چشمم را از دست دادم» .
چون سخن به اينجا رسيد سر وصدا بلند شد وغوغا در گرفت وعمر ترسيد كه طرفداران على زياد شوند دستور ختم مجلس داد ومردم را پراكنده ساخت وگفت : «آن خداست كه دلها را برمى گرداند و تو اى على ! از گفتار اين مردم طرفى نخواهى بست» .
ابن قتيبه مطلب را چنين دنبال مى كند كه ابوبكر ، شنيد جمعى از كسانى كه بيعت نكرده اند در خانه على گرد آمده اند ، عمر را به سوى آنها فرستاد ، وى از بيرون خانه فرياد زد كه بيرون آئيد . آنها بيرون نميشدند، عمر دستور داد هيزم بياوريد وگفت : سوگند به آنكه جان عمر بدست او است اگر بيرون نيائيد خانه بر سرتان به آتش كشم . به وى گفتند : اى ابوحفص فاطمه در اين خانه است ! گفت : گرچه او نيز باشد . پس از اين تهديد عمر هر كه در خانه بود بيرون شدند وبيعت كردند وعلى گفته بود سوگند ياد كرده ام كه از خانه برون نيايم وردا به دوش نيفكنم تا اينكه قرآن را جمع كنم . در اين حال فاطمه به درب خانه آمد وگفت : من هيچ گروه بد برخوردتر از شما سراغ ندارم كه جنازه پيغمبر (ص) را بى غسل وكفن رها ساخته وبدون اينكه با ما خانواده اش مشورت كنيد يا ما را ذى حق بدانيد به هواى دل خويش به دنبال پست ومقام باشيد ! پس عمر به نزد ابوبكر شد وگفت : آيا اين متخلّف را همچنان بيعت ناكرده رها ميكنى؟! ابوبكر غلام خود قُنفُذ را گفت برو وبه على بگو بيايد . قنفذ به نزد على رفت . على گفت : چه ميخواهى ؟ وى گفت : خليفه پيغمبر (ص) ترا ميخواند . على گفت : چه زود به پيغمبر دروغ بستيد ! قنفذ پاسخ را به ابوبكر رساند . وى لختى بگريست وعمر باز همان را تكرار كرد وابوبكر باز هم قنفذ را فرستاد وهمان جواب شنيد وبه نزد ابوبكر بازگشت وابوبكر باز هم فصلى بگريست . پس عمر برخاست وجمعى را با خود خواند وبه درب خانه فاطمه رفتند ، در زدند ، فاطمه چون صداى آنها بشنيد گريه كنان با صداى بلند فرياد زد كه اى رسول خدا ما خانواده ات چه ستمها از دست پسر خطاب وپسر ابوقحافه ميكشيم؟! آنها چون صداى گريه فاطمه بشنيدند آنچنان بگريستند كه نزديك بود جگرهاشان پاره پاره شود ، عده اى برگشتند ولى عمر وچند تن از همراهان ماندند وعلى را از خانه برون كرده به نزد ابوبكر بردند و او را به بيعت خواندند . على گفت : اگر نكنم ؟ گفتند : به خدا سوگند گردنت بزنيم . على گفت : اگر چنين كنيد بنده خدا وبرادر رسول خدا را كشته ايد ؟ عمر گفت : بنده خدا آرى اما برادر رسول خدا خير . ابوبكر ساكت بود وچيزى نميگفت . عمر به وى گفت : چرا فرمان نميدهى ؟! وى گفت : تا گاهى كه فاطمه در كنار او ايستاده اكراهش نكنم . در اين حال على رو به سوى قبر پيغمبر كرد وبا گريه وفرياد همى اين جمله تكرار مينمود : «يا ا
پس از چندى فاطمه ارث خود فدك را از ابوبكر مطالبه نمود ، وى ابا كرد (به «فدك» رجوع شود) وبالجمله هر چه بود ، بگذاريم وبگذريم ، فاطمه بيمار شد ، همان بيمارى كه به حياتش خاتمه داد . عمر به ابوبكر گفت : بيا به نزد فاطمه رفته از او پوزش بخواهيم كه وى را به خشم آورده ايم. پس به اتفاق به درب خانه فاطمه رفته اذن ورود خواستند ، فاطمه اجازه نداد ، على به هر اصرارى كه بود فاطمه را به ورود آنها به خانه راضى ساخت وآن دو را به خانه برد وبه درب حجره فاطمه نشستند ، فاطمه روى از آنها برگردانيد ، سلام كردند ، فاطمه آنها را پاسخ نداد ، ابوبكر گفت : اى حبيبه رسول ! به خدا سوگند كه خويش پيغمبر را از خويش خود بهتر وترا از عايشه دوست تر دارم وآرزو ميكردم كه روز مرگ پدرت مرده بودم وپس از او زنده نميماندم ، تو گمان ميكنى اين من كه مقام ومنزلت وفضيلت ترا ميدانم بى سببى ارث ترا از تو دريغ دارم ؟! آخر من خود از پيغمبر شنيدم فرمود : ما گروه پيامبران چيزى را به ارث نگذاريم وآنچه از ما بجا ماند صدقه است . فاطمه گفت : اگر حديثى را از رسول خدا براى شما نقل كنم ميپذيريد ؟ گفتند : آرى بگو . فاطمه گفت : شما را به خدا سوگند آيا نشنيديد كه پيغمبر (ص) فرمود : خوشنودى فاطمه خوشنودى من وخشم فاطمه خشم من است وهر كه دخترم فاطمه را دوست دارد مرا دوست داشته وهر كه فاطمه را شاد سازد مرا شاد ساخته وهر كس فاطمه را به خشم آرد مرا به خشم آورده ؟ گفتند : آرى اين را از پيغمبر شنيديم . فاطمه گفت خدا وملائكه خدا را گواه ميگيرم كه شما دو نفر مرا به خشم آورده ايد ومرا خوشنود نساخته ايد وچون پيغمبر را ملاقات كنم نزد او از شما شكايت خواهم كرد . ابوبكر گفت : بخدا پناه ميبرم از خشم او و خشم تو اى فاطمه . پس ابوبكر بگريست آن قدر كه نزديك بود قالب تهى كند وفاطمه همى گفت: پس از هر نماز نفرينت خواهم كرد . ابوبكر گريه كنان از خانه فاطمه بدر آمد ، مردم به گردش جمع شدند ، وى به مردم گفت : آيا سزاوار است كه هر يك از شما شب در آغوش همسر خويش آسوده بخسبد ومن در اين وضع اسف بار شب را به صبح رسانم؟! مرا به بيعت شما نيازى نباشد هم اكنون بيعت خويش از من برداريد .
مردمان گفتند : اى خليفه رسول تو خود بهتر دانى ولى اگر قرار باشد كه اين گونه امور سد راه امثال شما گردد امر زعامت مسلمين سامان نگيرد ودين قرار نيابد . ابوبكر گفت : بخدا سوگند اگر اين مسئله نبود همانا يك شب در بستر نمى خفتم كه بيعتى از كسى به گردنم باشد با آنچه كه از فاطمه ديدم وشنيدم . (بحار:28/175)
سقيم :
بيمار . در اصطلاح محدثان خلاف صحيح است . (فنظر نظرة فى النجوم فقال انى سقيم) . (صافات:89)
سَكّ :
ميخ .
سُكّ :
نام نوعى از عطريات مركّبه است: رامك سائيده وپخته ودر آب خمير كنند وبه روغن خيرى چرب كرده يك شب بگذارند ، بعد از آن مشك آميخته نيك ماليده قرصها سازند ودو روز بگذارند تا سخت گردد . بعد از آن سوراخ كرده در رشته كشند ويك سال بگذارند ، وهر قدر كه كهنه گردد نيك تر گردد ، وآن را سُكّ المسك همگويند . (آنندراج)
انس بن مالك گويد : پيغمبر (ص) را سُكّى بود كه بدان خود را معطر ميساخت . (ربيع الابرار : 2/285)
سَكاسِك :
يكى از بلوكات يمن است . (معجم البلدان)
سَكّاك :
ابوجعفر محمد بن خليل مشهور به سكاك شاگرد ابومحمد هشام بن الحكم (وفاتش در حدود 199) و از معاصرين چند نفر از مشاهير معتزله مثل ابوعثمان عمرو بن بحر جاحظ (160 ـ 255) وجعفر بن محمد بن عبدالله اسكافى (وفاتش در 240) وابوالفضل جعفر بن حرب (وفاتش در 236) است او با اين دو نفر اخير مناظراتى نيز داشته واز رجال مشهور شيعه واز مصنفين كتب ايشان است .
لقب او در غالب كتب به تحريف شكال وسكال ضبط شده ولى بلا شبهه اين كلمه سكاك است به معنى كسى كه كار او ساختن سكه يعنى گاو آهن باشد ومصحف شكاك است .
ابوجعفر سكاك از شاگردان هشام بن الحكم است وعلم كلام را از او فراگرفته وبا آنكه در بعضى مسائل با او اختلاف حاصل كرده باز در اصل امامت پيرو عقيده هشام بوده است . از جمله تأليفات او كتاب المعرفة وكتاب التوحيد است . (خاندان نوبختى:81 ـ 82)
سَكّاكى :
ابويعقوب يوسف بن ابى بكر بن محمد بن على سكّاكى خوارزمى .
ياقوت در معجم الادبا گويد : ابويعقوب سكاكى از اهل خوارزم علامه وامام در عربيت و معانى و بيان و ادب و عروض و شعر و كلام و فقه ، ودر علوم بسيار متقن ، و او يكى از افاضل عصر است كه آوازه وذكر او به همه جا رسيده است . مولدش به سال 554 بود وكتاب مفتاح العلوم تصنيف كرد در دوازده علم در غايت حُسن و جودت ، وجز اين نيز از او كتابهائى است و امروز در بلده خوارزم در حيات است (معجم الادباء). وى به سال 555 در خوارزم درگذشت . (اعلام زركلى)
سَكبا :
مخفف سركه با ، يعنى آش سركه . اين آش مركب است از سركه وگوشت وبلغور وميوه خشك . بدين كيفيت كه گندم را بلغور كنند ودر سركه بخيسانند وخشك كنند وهر وقت كه خواهند صرف كنند . (برهان)
سَكباج :
معرب سكبا . به «سكبا» رجوع شود . ابواسامه گويد : بر حضرت صادق (ع) وارد شدم ديدم آن حضرت سكباجى كه با گوشت گاو ساخته بودند ميل ميكردند . (بحار:66/81)
سكته :
توقف كوتاه هنگام تلاوت . در حديث آمده كه پيغمبر (ص) در نماز دو بار سكته مينمود : يك بار بعد از حمد ويك بار پس از اتمام سوره . (بحار:85/27)
سكته قلب به «فجئه» رجوع شود .
سُكَّر :
قند . معرب شكر كه طعام را بدان شيرين كنند (غياث اللغات) . رطب . انگورى است كه چون آفتى بدان رسد از هم بپاشد و آن بهترين انگور است (آنندراج) . سكّر العشر : شبنمى است كه بر درخت عشر منعقد گردد شبيه به پاره هاى نمك . (آنندراج)
عن ابى عبدالله (ع) : «انّ اوّل من اتخذ السكّر ، سليمان بن داوود (ع)» . (بحار:14/70)
فى الحديث : «السكّر يزيل البلغم» (بحار:62/282) . و فيه : «السكر بعد الحجامة يورد الدم الصافى و يقطع الحرارة» . و فى آخر : «يرد الدم الطرىّ و يزيد فى القوّة» (بحار:62/122 ، 124) . «السكّر بالماء البارد جيّد للمرض» (بحار:62/282) . «كان ابوالحسن الاوّل(ع) كثيراً ما يأكل السكّر عند النوم» (بحار:48/110) . «السكّر الطبرزد يأكل البلغم اكلاً» (بحار:66/297) . و فيه : «انّ النبىّ (ص) كان يفطر على التمر ، و كان اذا وجد السكّر افطر عليه» . (بحار:96/315)
سَكَر :
آنچه كه از آن مُسكِر (مست كننده) سازند ، همچون شيره خرما وشيره انگور (مفردات) . طعام . (ومن ثمرات النخيل والاعناب تتخذون منه سكرا ورزقا حسنا). (نحل:67)
سُكر :
مستى . (لعمرك انهم لفى سكرتهم يعمهون) . (حجر:72)
عن علىّ (ع) : «السكر من الكبائر» . (بحار:79/15)
فى حديث النبى (ص) مع عبدالله بن مسعود : «يا ابن مسعود ! احذر سكر الخطيئة، فانّ للخطيئة سكراً كسكر الشراب ، بل هى اشدّ سكراً منه» . (بحار:77/104)
عن اميرالمؤمنين (ع) : «السكر اربع سكرات : سكر الشراب ، و سكر المال ، و سكر النوم ، و سكر الملك» . (بحار:73/142)
سَكَرات :
جمع سكرة ، بى هوشيها . سكرات مرگ : سختى مرگ آنچنان كه بر عقل غالب آيد ومدهوش سازد بدان سان كه كسى از شراب مست گردد . (مجمع البحرين)
(وجائت سكرة الموت بالحق ذلك ما كنت منه تحيد) بيهوشى ومدهوشى مرگ وسختى آن به حقيقت فرا رسيد اين همان است كه تو از آن گريزان بودى . (ق:19)
در حديث آمده : در حالى كه آدمى سخت در سكرات مرگ بسر ميبرد قطعات استخوانها وپيوندهاى بدن يكديگر را بدرود گويند وهر يك به ديگرى گويد : دگر تا قيامت مرا نخواهى ديد .
ونيز آمده كه هر كه برادر دينى خويش را لباسى بپوشاند سكرات مرگ بر او آسان گردد وقبرش وسيع شود .
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه هر كه على (ع) را دوست دارد سكرات مرگ بر او آسان گردد وقبرش باغى از باغهاى بهشت شود . (سفينة البحار)
نقل است كه عيسى بن مريم (ع) سام
بن نوح را به اسم اعظم زنده ساخت ،
وى چون از قبر بيرون شد از بيم قيامت
نيمى از موى سرش سپيد گشت ، وچون عيسى به وى گفت : از نو بمير ، وى گفت : بدين شرط كه خداوند مرا از سكرات مرگ در پناه خويش دارد . عيسى اين را از خدا خواست پروردگار متعال اجابت نمود آنگاه بمرد . (مجمع البيان)
امام صادق (ع) فرمود : هر كه بخواهد كه خداوند سكرات مرگ را بر او آسان كند به خويشان خود نيك رسيدگى نمايد وبه پدر ومادرش مهربان باشد كه اگر چنين كند خداوند سكرات مرگ را بر او آسان سازد ودر زندگى هرگز به فقر وتهيدستى دچار نگردد . (بحار:74/66)
سَكران :
مست ومدهوش . در حديث رسول (ص) آمده كه در جهنم كوهى است به نام سكران به كنار آن كوه دره اى است به نام غضبان كه از غضب خداوند آفريده شده ، در آن دره چاهى است كه ژرفاى آن صد سال راه ميباشد ، در آن چاه تابوتهائى از آتش ميباشد كه در ميان آنها صندوقها ولباسها وزنجيرها وغلهاى آتشين تعبيه شده است ... (بحار:8/312)
سَكرَجة :
ظرفى است كوچك كه در آن نان خورشها وچيزهاى اندك از مشهيات ومانند آن كرده بر مائدة نهند . معرّب است ، در روايات مكرر از آن نام برده شده است .
سَكرَة :
مستى ، يك مستى ، نوعى مستى . سختى و سرگردانى و مشقت آنچنان كه از خود بى خود شود . سكرة الموت : شدت موت و غشى آن (منتهى الارب) . (و جاءت سكرة الموت بالحق ذلك ما كنت منه تحيد) . (ق:19)
سِكك :
جِ سِكّه . كوچه ها .
سَكَن :
جاى گرفتگى . آرامگاه . آرامش. (وصلّ عليهم ان صلاتك سكن لهم); اى محمد ! بر آنها درود فرست ، كه درود تو آنها را مايه آرامش خواهد بود (توبة:103). (والله جعل لكم من بيوتكم سكنا); و خداوند براى شما از خانه هاتان آرامشگاه مقرر فرمود . (نحل:80)
سكنجبين :
معرب سكنگبين كه مخفف سركه انگبين است . شربتى مركب از سركه وعسل يا سركه وشكر .
جعفر بن احمد مكفوف گويد : به امام موسى بن جعفر (ع) نامه نوشتم ودر آن از حكم سكنجبين وگلاب ورُبّ توت ورُبّ سيب ورُبّ انار پرسيدم ، در پاسخ نوشتند : حلال است . (تهذيب:9/127)
سُكنى
(با الف آخر) : جاى باش . سكونت . سكنى يكى از عقود شرعيه است وآن عبارتست از اينكه كسى خانه اى را براى مدتى معين در اختيار ديگرى نهد كه در آن سكونت نمايد . (لمعه دمشقيّه)
سكوت :
خاموشى با توانائى سخن .
از سخنان نبى اكرم است : سكوت طلا وگفتار نقره است . امام صادق (ع) فرمود : سكوت گنجى پر ارج وزينت عاقل وپرده عيوب جاهل است .
از حضرت رضا (ع) روايت است كه از نشانه هاى دانش اصيل يكى حلم وبردبارى است وديگر آگاهى وسوم سكوت كه سكوت درى است از درهاى ورود به حكمت ، سكوت جالب محبت وراهنماى خير است . پيغمبر اكرم (ص) فرمود : بر زبان هر گوينده مراقبى است پس بنده خدا بايد از خدا بترسد ومواظب گفته خويش باشد .
از سخنان ابوذر است : دنيا را به دو كلمه بسنده كن : كلمه اى را در راه كسب حلال بكار بر وكلمه ديگر را در راه آخرت ، وكلمه سوم زيان رساند وسودى ندهد پس آن را مخواه .