back page fehrest page next page

اميرالمؤمنين (ع) فرمود : اگر قرار بود كسى را به بهشتى ابدى نردبانى ويا به زدودن مرگ از خود راهى باشد همانا سليمان بن داود ميبود كه مقام سلطنت بر جنّ وانس او را مسلّم ورتبه نبوت را حائز بود علاوه بر آن عظمت وشموخ منزلت ومرتبتى كه داشت . ولى چون دورانش سپرى گشت و اجل حتميش فرا رسيد كمان نيستى تير مرگ به سويش رها ساخت وناگهان خانه ها از وجودش تهى گشت وجايگاهها او را در خود نديدند وهمه آن ملك ومالها به ديگران منتقل شد .

اصبغ بن نباته گويد : سليمان از بيت المقدس بيرون شد در حالى كه سيصد هزار كرسى از سمت راست او نصب بود كه آدميان بر آنها نشسته بودند وسيصد هزار كرسى از سمت چپش كه جنّيان بر آنها جاى داشتند ، وپرندگان به امر سليمان بر آنان سايه افكنده بودند وهمه اين تشكيلات را باد حمل مينمود تا به مدائن رسيدند واز آنجا به اصطخر واز آنجا به جزيره بركاوان شدند وسپس باد را فرمود كه آنها را در فضاى پائين حركت دهد ، آنچنان به زمين نزديك شد كه نزديك بود پاهاشان به آب رسد وبه يكديگر ميگفتند : هيچ سلطنتى به اين عظمت بوده ؟! در اين حال فرشته اى از آسمان ندا كرد كه ثواب يك تسبيح از اين بزرگتر است. (مجمع البيان:7و8/335)

از امام باقر (ع) روايت است كه سليمان كعبه را زيارت كرد در حالى كه جن وانس وپرندگان وبادها در اختيارش بودند وكعبه را جامه اى از پارچه قباطى پوشاند .

از آن حضرت آمده كه سليمان ديوان را فرمود : خانه اى از شيشه برايش بسازند وهنگامى كه در همان خانه به عصاى خود تكيه زده بود وجنيان را تماشا ميكرد كه چگونه خانه ميسازند ناگهان چشمش به كسى افتاد كه در كنارش ايستاده بود . گفت : تو كيستى ؟ وى گفت : من آن كسى ميباشم كه از كسى باج نستانم واز هيبت سلطانى نهراسم ، من ملك الموتم . پس وى در همان حال سليمان را قبض روح نمود . جنيان كه از مرگ سليمان بى خبر بودند او را زنده ميپنداشتند مدام به كار خويش ادامه ميدادند تا يكسال گذشت ، خداوند موريانه را فرمود عصاى سليمان بخورد وجسد به زمين افتاد آنگاه به مرگ وى آگاه شدند .

از امام صادق (ع روايت شده كه سليمان هفتصد ودوازده سال عمر كرد . (بحار:14/70 ـ 137 و 11/65)

از ابن عباس نقل است كه گفت : از اميرالمؤمنين (ع) معنى آيه (فطفق مسحا بالسوق والاعناق) پرسيدم فرمود : از ديگران چه شنيده اى ؟ گفتم : كعب الاحبار ميگويد : سليمان سرگرم تماشاى اسبان بود كه نمازش فوت شد (خورشيد غروب كرد) پس فرمود هر چهار اسب را دست وپا بريده گردنشان را زدند وكشتند ، خداوند بر اثر ظلمى كه وى در باره اسبها روا داشته بود چهارده روز سلطنت از او گرفت . حضرت فرمود : كعب دروغ گفته وماجرى از اين قرار بوده : سليمان عازم جهاد بود خواست آمادگى اسبان را براى جهاد بداند لذا روزى همچنان كه وى سرگرم بازديد اسبان بود آفتاب به افق نشست ، سپس خداوند ملائكه موكل آفتاب را فرمود آنرا به وقت عصر بگرداندند و او نماز خود را به وقت ادا نمود ، پيامبران نه ظلم كنند ونه به كسى دستور ظلم دهند كه آنان معصوم وپاكند .

«سليمان وملكه سبا»

هنگامى كه سليمان به پرندگان (كه در عهد او مكلف بودند) نظاره ميكرد هدهد را به جاى خود نيافت . گفت : هدهد را چه شده كه در جاى خويش نميباشد ؟ وى تخلف نموده يا جهت انجام كارى غايب شده ؟ يا بايستى پاسخ قانع كننده اى بياورد وگرنه او را (به امر خدا) عذاب كنم ويا سرش را ببُرم . ديرى نشد كه آن پرنده بيامد وگفت : من به امرى آگاه گشتم كه تو از آن بى خبر بودى ، از (شهر) سبا خبرى راست آورده ام ، زنى را ديدم كه بر مردم آن سامان حكومت ميكرد وهمه امكاناتى در اختيار داشت و او را تختى عظيم بود وخود وملتش خورشيدپرست بودند ... سليمان گفت : بايد صدق وكذب اين خبر را مكشوف ساخت ، اين نامه را به آنها برسان وچون نامه رساندى خود دور از چشم آنان به بازتابشان در باره نامه وابين كن وسپس به ما گزارش ده . چون هدهد نامه را به آن زن (كه گويند وى بلقيس دختر شراحيل وچهلمين شاه از اين تبار بوده) بداد وى اشراف قوم را به حضور خواند وگفت : نامه اى به من رسيده كه حائز اهميت فراوان است ، نامه از سليمان ميباشد وبه نام خداوند مهربان آغاز شده ومضمون آن آنست كه شما را نرسد بيرون حكم من زندگى كنيد وبايد به حالت تسليم (يا با پذيرش دين اسلام) به نزد من حضور يابيد . اكنون نظر خويش را در باره اين نامه اعلام داريد كه ميدانيد من بى مشورت شما كارى نكنم . آنها گفتند : ما در عين اينكه قدرت كافى داريم ودر مبارزه با دشمن شجاع وبه جنگ و دفاع آماده ايم فرمان برداريم ، هر چه بفرمائى همان اجرا شود ونظر شخص شما در اين باره متبع است . ملكه گفت : اگر ما در مقام جنگ ومبارزه برآئيم شما خود ميدانيد كه نبرد همان گونه كه احتمال پيروزى دارد امكان شكست نيز دارد واگر شكست بخوريم سلطان مخالف وارد كشور شود وخطرات وضايعات فراوان ببار آورد كه سلاطين چون به كشورى درآيند آن را به هم بريزند وبزرگان ومحترمين آنجا را خوار سازند ، اكنون من هديه اى به نزد سليمان فرستم ومنتظر بمانم تا بازگشت حاملين هديه كه چه پيامى به همراه آورند . وچون هديه ملكه را به نزد سليمان بردند فرمود : شما ميخواهيد با اين هديه ثروت مرا زياد كنيد ؟! آن شمائيد كه به اين امور دل بسته ايد، آنچه خداوند به من عطا كرده از آنچه شما داريد بهتر است ، بازگرديد كه به زودى لشكرى به سويتان بسيج كنم كه تاب آن را نخواهيد داشت وشما را با ذلت وخوارى از قدرت وسلطنت وخانه وكاشانه تان برون رانم . سپس

وچون سليمان خبر يافت كه ملكه به بيت المقدس نزديك شد به منظور سنجش عقل او دستور داد تختش را دگرگون سازند ودر آن تغييرى پديد آرند كه ببيند با اين وصف تخت خويش را ميشناسد يا نه . وچون ملكه رسيد به وى گفته شد : آيا تخت تو اين است ؟ گفت : گوئى همان باشد وما پيش از آن كه اين معجزه احضار تخت ببينيم به حقانيت دين سليمان پى برده و از وطن خويش به حالت تسليم به اين ديار آمده ايم .

(اينجا قرآن به اثر سوء محيط خانوادگى اشاره ميكند وميفرمايد) : ومعبودهاى ساختگى مانع گرايش او به حق شده بود كه وى از تبارى كافر بود .

مفسران گويند : پيش از ورود بلقيس جايگاهى براى ورود او ترتيب داده بودند كه ساختمان آن از شيشه بود . حال آن جايگاه كاخى بوده يا صفه وسكوئى بوده اختلاف است ، قرآن از آن به «صرح» تعبير ميكند كه به هر دو سازگار است . وآيا به چه منظور اين كار شده آن هم اختلاف است . به هر حال وى را هنگام ورود به آن جايگاه هدايت كردند ، وى آن زمين بلورين را آب پنداشت ولباس خويش را بالا زد كه تر نشود چنانكه ساق پايش نمايان گشت سپس دريافت كه آن شيشه است (چنان كه خود را باخت و) گفت : به خود ستم كردم و(سپس گفت) به پيروى سليمان به خداى جهانيان ايمان آوردم ...

قرآن اين داستان را تا به اينجا ختم ميكند ، دگر معلوم نيست اين ماجرى به كجا انجاميد وآيا وى با سليمان ازدواج نمود يا نه وآيا به يمن بازگشت يا خير ، اقوالدر اين باره مختلف است . (قرآن به ضميمه مجمع البيان)

سُلَيمان :

بن صرد بن جون بن ابى الجون عبدالعزى ابن منقذ سلولى خزاعى ، مكنى به ابومطرف : صحابى و از زعماء وسرداران است ، در جنگهاى جمل وصفين در ركاب اميرالمؤمنين على (ع) بوده ، به كوفه سكونت گزيد ، وى از جمله كسانى بود كه به امام حسين(ع) نامه دعوت به عراق نوشت ولى هنگام ورود آن حضرت به عراق به عهد خويش وفا ننمود . اما پس از واقعه شهادت آن حضرت نادم وپشيمان گرديد وبه خون خواهى امام (ع) قيام نمود ، رياست توّابين به عهده گرفت ، اينها كسانى بودند كه در صدد قتل عبيدالله بن زياد وبيرون راندن اصحاب عبدالله بن زبير از عراق وبازگشت زمامدارى به اهل بيت پيغمبر (ص) بودند واين امور را دنبال ميكردند ، شمار اينها پنج هزار تن بود وبه نام توابين شناخته ميشدند . ميان سليمان وعبيدالله بن زياد نبردهاى خونين درگرفت وسرانجام سليمان در عين وردة بدست يزيد بن حصين به قتل رسيد . (اعلام زركلى)

سُلَيمان :

بن عبدالملك بن مروان ، ابو ايوب ، از سلاطين مروانى اموى ، وى به سال 96 به عهد پدر وبجاى برادرش وليد به سلطنت رسيد ، سليمان در اين سلسله نسبةً سيرتى ستوده داشت ، عمر بن عبدالعزيز در تشكيلات او نفوذى بسزا داشت كه امور حكومتى اكثرا زير نظر او اجراء ميشد ، گماشتگان حجاج را در عراق معزول ساخت ، زندانيان عراق را از بند رها نمود ، به نماز اهتمام زياد نشان داد ودستور داد نمازها را در اول وقت ادا كنند در صورتى كه پيشينيان از اين خاندان نماز را كوچك كرده وبه تعبير برخى مورخين ميرانده بودند ، ساز

و آواز را منع كرد وتا حدودى چهره اسلامى به جامعه آن روز در قلمرو حكومت خويش داد .

مردى فصيح اللسان بود ودر پر خورى شهرت داشت ، كه گويند : در يك مجلس هفتاد انار ويك برّه وشش مرغ ويك كاسه كشمش طائفى خورد .

مرگ وى در مسير سفر به «وابق» جهت غزو وقتال اتفاق افتاد ; چون وى را مرض مرگ عارض شد به رجاء بن حيوة گفت : چه كسى را به جاى خويش بگمارم ؟ ـ كه در آن حال فرزند بزرگش حضور نداشت وفرزند كوچكش نابالغ بود ـ رجاء گفت : به نظر من عمر ابن عبدالعزيز شايسته اين امر است . سليمان گفت : بيم آن دارم كه برادران مخالفت كنند . رجاء گفت : در عهدنامه مكتوب دار كه پس از عمر بن عبدالعزيز برادرت يزيد به جاى او باشد ، و بر اين نوشته مهر بزن ودستور بده مردمان با كسى كه در مكتوب نام برده شده بيعت كنند ونام خليفه بعد تا پس از مرگ شما همچنان مكتوم بماند . وى قبول كرد وعهدنامه را مكتوب وممهور وبدست رجاء سپرد و وى را گفت : در جمع مردم حضور ياب وفرمان را به آنها اعلام دار ، وى حسب دستور در جمع مردم دستور خليفه را ابلاغ داشت ولى مردم از بيعت ابا نموده گفتند : تا نام او را ندانيم بيعت نكنيم . رجاء به نزد خليفه بازگشت وماجرى را بازگفت ، سليمان گفت: سرهنگان سپاه را با خويش ببر ومردم را امر به بيعت كن ، هر كه سر برتافت بگوى گردنش بزنند . چنين كرد وهمه بيعت نمودند وسرانجام پس از مرگ سليمان عموم مردم وافراد بيت مروان با عمر بيعت نمودند و امر بر او مستقر گشت .

سليمان در روز جمعه دهم صفر سال 99 به سنّ 39 يا 45 سالگى در مرج وابق از جهان رفت . (تاريخ الخلفاء:245)

سليمانيّه :

پيروان سليمان بن حريزند كه قائلند به اينكه امامت به شورى صورت پذيرد واگر دو تن از مسلمانان نيك بر امامت شخصى توافق كنند صحيح است وبا بودن افضل امامت دون رتبه نيز اشكالى ندارد وابوبكر وعمر امامند گرچه با بودن على (ع) مسلمانان در گزينش آن دو اشتباه كردند ولى اين خطا به حد فسق نميرسد .

اما آنها عثمان وطلحه وعايشه را كافر ميدانند . (بحار:37/30)

سمّ

(به فتح يا ضم سين) :

سوراخ . سوراخ تنگ مانند سوراخ سوزن وسوراخ بينى . زهر را از آن سم گويند كه در سوراخهاى بدن نفوذ ميكند وهر سوراخ كوچك در بدن را سم گويند . ج : سموم . (مجمع)

(ولا يدخلون الجنّة حتى يلج الجمل فى سمّ الخياط ...) ; به بهشت درنيايند تا ريسمان كشتى (يا شتر) در سوراخ سوزن درآيد . (اعراف:40)

در حديث آمده كه چون كسى سمى به وى خورانده باشند يا يكى از حشرات زهردار او را گزيده باشد سوره «والسماء ذات البروج» را بر آبى بخوانند وبه وى دهند كه بنوشد ان شاء الله آن زهر آسيبى به وى نرساند . (بحار:92/321) بكار بردن سم در جنگ به «جنگ» رجوع شود .

سُم :

آن جزء از پاى ستور كه به زمين رسد ، به عربى سم بدون شكاف همچون سم اسب و استر و خر : حافر ، و سم با شكاف چون سم گاو و گوسفند : ظِلف گويند .

سَماء :

آسمان ، ماخوذ است از سموّ به معنى بلندى . آسمان خانه آسمان هر چيز . (منتهى الارب) (الذى جعل لكم الارض فراشا والسماء بناء) . (بقرة:22)

سِمات :

جِ سمة . علامتها ونشانها . داغها . نام دعائى است معروف كه مرحوم مجلسى سند آن را چنين بيان داشته : دست خط شيخ بزرگوار شمس الدين محمد بن على جبعى جد شيخ بهائى را ديدم كه نوشته بود : حديث كرد مرا ابوالحسن عبدالعزيز بن احمد محمد الحسين واو از محمد بن على بن حسن بن يحيى راشدى و او از حسين بن احمد بن عمر بن صباح و او از ابوجعفر محمد بن عثمان بن سعيد عمرى (يكى از نواب خاص حضرت حجت «عج») و او از مفضل بن عمر و او از امام صادق (ع) و او از امام باقر (ع) . (بحار:90/96)

سَماجت :

نازيبا شدن . قباحت . زشتى وعيبناكى .

سَماح :

جوانمردى . گذشت . سخاوت . اميرالمؤمنين (ع) در نصيحت به فرزند : «و عوّد نفسك السماح» : خويشتن را به گذشت عادت بده . (بحار:77/212)

يحيى بن عمران الحلبى ، قال : قلت لابى عبدالله (ع) : اىّ الخصال بالمرء اجمل ؟ فقال» : «وقارٌ بلا مهابة ، و سماحٌ بلا طلب مكافاة ، و تشاغلٌ بغير متاع الدنيا» : يحيى بن عمران گويد : به امام صادق (ع) عرض كردم : كدام يك از صفات نيك ، به آدمى آراسته تر است ؟ فرمود : وقارى كه با هيبت توأم نباشد ، و گذشت و سخاوتى كه انتظار تلافى به همراه نداشته باشد ، و سرگرمى اى كه جز به كالاى بى ارزش دنيا باشد . (بحار:69/367)

سَماحت :

جوانمردى . عفو واغماض . سهل گرفتن . سخاوت ودست ودل بازى . عبد الغفار بن قاسم گفت : روزى به محضر سرورم امام باقر (ع) شرفياب شدم ، از او پرسيدم : اىّ الاخلاق افضل ؟! : كداميك از فضايل اخلاقى برتر از همه فضايل است؟! فرمود: «الصبر والسماح»: شكيبائى و گذشت.(بحار: 36/358)

قال اميرالمؤمنين(ع) للحسن(ع): «يا بنىّ ! ما السماحة؟ قال: البذل فى العسر واليسر» .

در حديث ديگر: در پاسخ عرض كرد: «اجابة السائل و بذل النائل». (بحار:71/353)

رسول الله(ص): «آفة السماحة المنّ» . (بحار:77/63)

سَماروغ:

قارچهائى كه در مزارع و اماكن مرطوب و ديواره چاهها و درختان رويد.

سِماط:

صف و رسته و قطار. سماط الشجر: رسته از درخت. دستارخوان كه بر آن طعام كشند و با لفظ نهادن، افكندن و كشيدن مستعمل است. (آنندراج)

سَماع:

شنوائى. شنيدن .

علىّ (ع) : «كلّ شىء من الدنيا سماعه اعظم من عيانه ، و كلّ شىء من الآخرة عيانه اعظم من سماعه» . (نهج : خطبه 114)

سَماع :

وجد و سرور و پايكوبى و دست افشانى صوفيان منفرداً يا جمعاً با آداب و تشريفاتى خاص و آوازهاى با ترجيع و طرب انگيز ، عملى كه در شرع اسلام بخصوص مذهب شيعه حرام و گناه است . ظاهراً صوفيه شيعه اين روش را از متصوفين سنت اتخاذ كرده كه آنها غنا را جايز دانند .

به هر حال ، اين كار علاوه بر حرمت عملى ، بدعت نيز باشد كه آنان آن را كارى راجح عندالله قلمداد كنند و به خدا نسبت دهند .

سماعة :

بن مهران حضرمى كوفى مكنى به ابو محمد از اصحاب امام صادق (ع) وامام كاظم (ع) در عين حال كه واقفى مذهب بوده وثاقتش در نقل حديث كاملا تاييد شده . (جامع الروات)

سِماك:

آنچه بدان چيزى را بردارند و بلند كنند. بالاى سينه تا محل اتصال چنبر گردن.

سِماك:

نام ستاره اى، و آن منزل چهاردهم قمر است. و آن دو باشد: يكى را سماك اعزل و ديگرى را سماك رامح گويند.

سَمّاك:

ماهى فروش.

سِمان:

جِ سمين. فربه ها. (و قال الملك انى ارى سبع بقرات سمان ياكلهنّ سبع عجاف). (يوسف: 43)

سَمّان:

روغن فروش.

سَمانة ، سمانى :

سلوى . پرنده اى كوچك كه به تركى بلدرچين گويند .

سَمانة :

نام مادر امام هادى (ع) .

سَماوات:

جِ سماء. آسمانها.

سَماوة:

وادى معروفى است بين كوفه و شام. شهرى است در عراق.

در حديثى آمده كه هنگام ولادت حضرت ختمى مرتبت وادى سماوه فيضان نمود.(بحار: 15 / 321).

سَمت:

طرف و سوى. سمت الرأس: جانب سر. سكينه و وقار. صورت و هيئت. حسن سيرت و طريقت.

عن رسول الله(ص): «خلّتان لا تجتمعان فى المنافق: فقه فى الاسلام و حسن سمت فى الوجه» . (بحار:1/169)

اميرالمؤمنين(ع): «خذوا نهج الخير تهتدوا، و اصدفوا عن سمت الشرتقصدوا» . (نهج : خطبه 168)

سَمج:

شير چرب مزه برگشته، بدمزه. (المنجد)

سَمِج:

زشت، قبيح. فى الحديث: «غسل الرأس بالطين يسمج الوجه» اى يقبّحه. (مجمع البحرين، من لا يحضر: 1 / 64)

عن الحسين بن على(ع): «لو رأيتم اللؤم رأيتموه سَمِجا قبيحا مشوّها، تنفر منه القلوب، و تُعَضُّ دونه الابصار ...» . (مستدرك الوسائل : 12/343)

سَمح:

جوانمردى و سخاوت. جوانمرد و سخاوتمند. اميرالمؤمنين (ع) : «كن سمحاً ولا تكن مبذّراً ، و كن مقدّراً ولا تكن مقتّراً». (نهج : حكمت 33)

رسول الله (ص) : «المؤمن هيّنٌ ليّنٌ سمحٌ، له خلقٌ حَسَن» . (بحار:71/391)

سَمح :

آسان . اميرالمؤمنين (ع) در نامه خود به حاكم مصر بخش دستورات لازم به بازرگانان : «و ليكن البيع بيعاً سمحاً بموازين عدل» : بايستى خريد و فروش با شرائط آسان و طبق موازين عدالت صورت پذيرد . (نهج : نامه 53)

سَمَر:

افسانه. داستان كه در شب گفته شود. حديث ليل افسانه گفتن. خواب نكردن به شب. (مستكبرين به سامرا تهجرون) : در حالى كه به هذيان و افسانه هاى شبانه خود (از شنيدن كلام خدا) روى بر مى تافتيد. (مؤمنون: 67)

اعرابىّ : حكم جليس الملوك ان يكون حافظا للسمر، صابرا على السهر. (ربيع الابرار: 4 / 217)

سمرقند:

شهرى در ماوراءالنهر كه كاغذ نيكو از آن مى آورده اند . در اصل سمركند بوده ومعرب شده ، مركب از سمر نام پادشاهى بوده وكند يعنى ده كه ابتدا دهى بوده كه آن شاه آن را بنا كرده . (برهان)

در حديث آمده كه آن شهر بدست تركان خراب شود . (بحار:41/325)

سَمَرة :

بن جندب در سلك ياران پيغمبر اسلام بوده ودر غزوات متعدده شركت جسته . وى از مردم بصره است وپس از مرگ پدر به همراه مادرش به مدينه آمد . روايات بسيارى از پيغمبر (ص) نقل كرده ولى شيعه وسنى به رواياتش اعتنا نكنند چه وى به دروغ پردازى شهرت داشته.

ابن اثير مرگ او را به سال 58 يا 59 دانسته ولى ابن ابى الحديد:3/548 مينويسد كه وى هنگام آمدن امام حسين(ع) به كوفه از سوى ابن زياد به فرماندهى منصوب شد ومردم را به جنگ با آن حضرت تشويق مينمود .

زراره از امام باقر (ع) روايت كند كه سمره را درخت خرمائى در باغ يكى از انصار بود وخانه آن انصارى به درب باغ واقع شده بود كه ميبايست از خانه به باغ درآمد ، سمره هر بار سرزده وبدون اجازه از درون خانه آن مرد به باغ ميرفت ، مرد انصارى از او نزد پيغمبر (ص) شكوه نمود ، حضرت او را بخواست وبه وى گفت : هرگاه خواستى به نخلت سرزنى از صاحب خانه اجازه بگير و او را خبر كن . وى گفت : من به سركشى ملك خود ميروم واز كسى اذن نگيرم .

حضرت فرمود : پس درختت را بفروش. وى نپذيرفت . پيغمبر هر چه بر قيمت بيفزود تا جائى كه فرمود به جاى آن نخلى در بهشت به تو دهم باز هم نپذيرفت ، حضرت به آن مرد گفت: برو ودرختش را بكن وبه دور انداز كه در اسلام قانونى كه به كسى زيان زند نباشد .

ابوجعفر اسكافى گويد : معاويه مبلغ صدهزار درهم به سمره داد كه از پيغمبر(ص) روايت كند كه آيه (ومن الناس من يعجبك قوله فى الحيوة الدنيا) ـ كه شأن نزولش منافقان است ـ در باره على نازل شده ; واينكه آيه (ومنهم من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله) ـ كه در شأن على است ـ در باره ابن ملجم فرود آمده است ، سمره امتناع نمود ، معاويه مبلغ را به دويست هزار رساند باز هم نپذيرفت تا به چهارصد هزار رسيد ، سمره قبول كرد . (سفينة البحار)

سمرى:

على بن محمد سمرى، يكى از نواب اربعه، به «على بن محمد سمرى» رجوع شود.

سِمسار:

دلاّل. خبره و آگاه، كارشناس. اين كلمه فارسى است و در زبان عرب بكار مى رود. ج : سماسرة.

كتب الثورى الى اخ له: اياك و طلب المحمدة الى الناس و حبها، فان الزهد فيها اشد من الزهد فى الدنيا، و هو باب غامض من الزهد، لا يعرفه الاّ السماسرة من العلماء. (ربيع الابرار: 1 / 829)

سِمسِم:

كنجد. سمسمة: يكى و سماسم جمع آن.

سِمط:

پاكيزه كردن موى بزغاله جهت بريان كردن.

سُمُط:

جِ سماط.

سَمع:

شنيدن. شنوائى. (انّ السمع و البصروالفؤاد كلّ اولئك كان عنه مسئولا)(اسراء:36) . عن ابى عبدالله (ع) فى هذه الآية قال : «يُسأل السمع عمّا يسمع ، و البصر عمّا يطرف ، و الفؤاد عما عقد عليه» . (بحار:7/267)

سِمع:

بچه گرگ از كفتار. نام نيكو.

سَمعانى :

ابوسعيد منصور بن محمد بن عبدالجبّار بن احمد تميمى مروزى شافعى سمعانى فقيه تاريخ نگار ومحدث ، وى در سال 426 در مرو متولد و به سال 489 در اين شهر درگذشت ، و يا در سال 562 به دنيا آمد وبه سال 616 هجرى قمرى درگذشت . وى به شهرهاى دور سفر كرده وبا علما ومحدثين ملاقات نموده واز آنها علم آموخته ونيز تدريس كرده .

او راست كتاب الانساب ، كتاب التذييل، تاريخ بغداد ، تاريخ مرو ، فضايل الصحابه ، معجم المشايخ ، الامالى . (دهخدا و اعلام زركلى)

سُمعة:

شنوانيدن عمل خير خود را بمردم چنان كه ريا نمودن افعال حسنه تا مرا نيك پندارند . (آنندراج)

عن الصادق (ع) فى قوله تعالى : (فلا تزكّوا انفسكم هو اعلم بمن اتّقى)قال : هو قول الانسان : صلّيت البارحة و صمت امس، و نحو هذا . ثم قال : انّ قوماً يصبحون فيقولون : صلّينا البارحة و صمنا امس ، فقال علىّ (ع) : لكنّى انام الليل و النهار ، ولو اجد بينهما شيئا لنمته (سفينة البحار) . علىّ (ع) : المؤمن ... يكره الرفعة و يشنأ السُمعة . (نهج : حكمت 333)

سَمَك:

ماهى. ج : اسماك. عن الصادق(ع) فى حديث: «والسمك لا باس باكله: طريه و مالحه و يتزوّد» (وسائل:12/425). «ان السمك ذكاته اخراجه من الماء ثم يترك حتى يموت من ذات نفسه، و ذلك انه ليس له دم ، و كذلك الجراد» (وسائل: 24 / 75) . «اذا ضرب صاحب الشبكة بالشبكة فما اصاب فيها من حىّ او ميت فهو حلال ما خلا ما ليس له قشر، و لا يؤكل الطافى من السمك» (وسائل:24/85) . «كل من السمك ما كان له فلوس» . (وسائل: 24/ 129)

سَمك:

سقف. بلندى. (أانتم اشد خلقا ام السماء بناها رفع سمكها فسواها) . (نازعات: 28)

سَمل:

پاك كردن حوض از گل و لاى. صلح كردن ميان قوم. كور كردن چشم كسى را و بيرون نمودن. باقى مانده آب در حوض. كهنه جامه.

سَمن:

روغن. روغن بخوراك زدن. امام صادق(ع): «نعم الادام السمن» (وسائل:25/ 106) . اميرالمؤمنين(ع): «السمن دواء» (وسائل: 25 / 107) . الصادق(ع): «اذا بلغ الرجل خمسين سنة فلا يبيتنّ و فى جوفه شئى من السمن» (وسائل:25 / 108) . و قال (ع) لشيخ من اهل العراق ـ فى حديث ـ : «اجتنب السمن، فانه لا يلائم الشيخ» . (وسائل: 25 / 108)

سِمَن:

فربهى.

back page fehrest page next page