از امام باقر (ع) آمده كه حضرت پس از اينكه حديث را خود بيان كرد فرمود : از اين جهت خداوند بندگانش را امر فرمود كه چون معامله اى غير نقدى انجام دهند بايد آن را در سندى قيد كنند .
امام صادق (ع) فرمود : خداوند بر نيك وبد مردمان منت نهاد كه نوشتن وحساب را به آنها بياموخت وگرنه به اشتباه مى افتادند .
امام موسى بن جعفر (ع) به يحيى حذّاء فرمود : هرگاه مالى از كسى طلب داشتى به وى بگو كه در اين مورد سندى بنويسد ونام خود وپدرش را در آن قيد كند وخدا را بر آن گواه گيرد . كه اگر چنين كنى يا در حال حيات او يا پس از مرگش به مالت دست يابى . (بحار:11/258 و وسائل:6/298 ـ 325)
سِندان:
آلتى است معروف كه آهن گران و مس گران بر آن چيزها كوبند. به عربى علاة. سندان نيز در زبان عرب مستعمل است.
سِندباد:
نام حكيم هندى كه مسعودى مؤلف مروج الذهب و ابن النديم او را واضع سندباد نامه دانسته اند. نام پسر گشتاسب بن لهراسب .
سَندر:
درخت خدنگ. صمغى زرد رنگ و شبيه به كاه ربا.
مشو ايمن اندر سراى فسوسكه گه سندر است و گهى سندروس
فردوسى
سِندروس:
سرو كوهى. زرنيخ احمر.
سَندَرَة
(مصدر): شتابى. سرعت. شتافتن.
سَندَرة:
درختى است كه از آن كمان و تير مى سازند. نوعى از پيمانه بزرگ.
مصراع معروف: «اكيلكم بالسيف كيل السندرة»: با شمشير شما را بپيمايم پيمايشى بس وسيع و گسترده. كنايه از اين كه سخت ترين و گسترده ترين نبرد با شما انجام دهم.
سَندَرىّ:
دلير. سخت دراز. بزرگ چشم. پيكان سفيد كه از درخت سندره ساخته باشند. نوعى از مرغان.
سُندُس:
كلمه يونانى است. ديبا. قسمى از ديباى بيش قيمت بغايت رقيق و لطيف كه بيشتر لباس بهشتيان از آنست. (آنندراج)
(عاليهم ثياب سندس خضر و استبرق). (انسان : 21)
سَنسكريت:
زبان علمى قديم و مقدس هندوان. و آن يكى از زبانهاى مهم هند و ايرانى از شعب هند و اروپايى است.
سَنگ:
معروف است و بعربى حَجَر و صخر خوانند. در قرآن كريم از سنگى ياد شده كه چون موسى(ع) و قوم خود در بيابان سرگردان شده راه بجائى نمى بردند، خداوند جهت آب آشاميدنى آنان سنگى را بموسى معرفى كرد و به وى فرمود: عصاى خويش را بر آن زن. پس دوازده چشمه از آن جوشيدن گرفت و هر يك از دوازده نسل يعقوب از چشمه اى بهره بردارى مى كردند: (اذ استسقى موسى لقومه فقلنا اضرب بعصاك الحجر ...) . (بقره: 60)
در حديث آمده كه سه سنگ از بهشت به زمين نازل شده : حجرالاسود وسنگى كه در مقام ابراهيم است وسنگ بنى اسرائيل (كه دوازده چشمه آب از آن جوشيد) .
نقل است كه از اميرالمؤمنين (ع) سؤال شد : نخستين سنگى كه از بهشت به زمين آمد كدام سنگ بود ؟ فرمود : يهود معتقدند كه آن صخره بيت المقدّس ميباشد ولى چنين نيست بلكه حجرالاسود است كه آدم آن را از بهشت با خود آورده ودر ركن كعبه جاى داد .
از امام باقر (ع) نقل شده كه چون حضرت قائم (عج) به مكه قيام كند و از آنجا به كوفه عزيمت نمايد منادى او ندا كند : هيچكس (از همراهان) آب وغذا با خود برندارد ، وسنگ موسى بن عمران را كه بر شترى بار باشد با خود دارد ودر هر منزلى كه فرود آيد چشمه اى از آن بجوشد كه تشنگان را سيراب وگرسنگان را از غذا سير سازد وهمان توشه راهشان باشد تا به نجف رسند . (بحار:10/20 و 13/185 و 99/227)
در حديث آمده كه پيغمبر اكرم (ص) گاهى بر اثر گرسنگى سنگ به شكم ميبست. (كنزالعمال)
اميرالمؤمنين(ع) ـ در بيان اين كه گاه، مقابله بمثل لازم باشد ـ : سنگ را بدانجا كه آمده بازگردان، كه شرّ را جز شرّ باز ندارد. (ربيع الابرار : 1 / 603)
آن حضرت در وصف زهد عيسى بن مريم(ع): آن حضرت سنگ را بالش خويش مى ساخت.
و در وصف زهد پيغمبر اسلام(ص): سنگى را بر سنگى ننهاد تا اين كه دار فانى را وداع نمود. (نهج : خطبه 160)
سنگ غصبى در بناى خانه گروگان ويرانى آنست. (نهج : حكمت 240)
سنگخواره:
نوعى پرنده كه به عربى «قطا» گويند . به اين واژه رجوع شود .
سنگريزه:
ريگ. رمل. حصى. حصاة. از جمله واجبات حج انداختن هفت سنگريزه به جمره عقبه است در روز دهم، و بهر يك از جمرات اولى و وسطى و عقبه هفت سنگريزه در روزهاى يازدهم و دوازدهم و در بعضى موارد سيزدهم مى باشد. مستحب است باندازه بند انگشت بالائى انگشت كوچك دست و خوش رنگ و گرد و داراى چند رنگ باشد. و مى بايست از سنگريزه هاى حرم و بكر باشند.
«تسبيح سنگريزه به اعجاز
پيغمبر اسلام»
انس بن مالك گويد : روزى پيغمبر (ص) مشتى سنگريزه بدست گرفت ، آنها به تسبيح پرداختند كه ما صداى تسبيح را از آنها مى شنيديم ، سپس آنها را به دست على(ع) داد وباز هم تسبيح گفتند ، وچون ما آنها را بستديم دگر تسبيحى از آنها نشنيديم. (بحار:17/377)
سنگسار:
نوعى سياست كه آدمى را تا كمر در خاك نشانند وبر آن سنگ باران كنند به حدى كه بميرد . در شرع حد زناى محصنه است . به عربى رجم گويند .
از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود : دو قانون كيفرى است كه تا قائم ما ظهور نكند طبق موازين شرعى اجرا نگردد : سنگسار نمودن زن زانيه ومانع زكوة كه آن حضرت گردنش را بزند . از آن حضرت آمده كه : سنگسار حد بزرگ وتازيانه حد كوچك خداوند است .
مرحوم كلينى از علىّ بن ابراهيم از احمد بن محمد بن خالد ـ بدون ذكر واسطه ـ روايت كرده كه مردى از اهالى كوفه به نزد اميرالمؤمنين (ع) آمد و گفت : اى اميرالمؤمنين ! من زنا كرده ام ، مرا از اين گناه پاك ساز . فرمود : از چه قبيله اى ؟ گفت : از قبيله مزينة . فرمود : از قرآن چيزى خوانده اى ؟ گفت : آرى . فرمود : بخوان . وى خواند و نيكو خواند . فرمود : هيچگونه اختلال حواس ندارى ؟ گفت : نه . فرمود : پس برو تا در باره ات تحقيق كنيم . وى رفت و پس از چندى باز آمد و گفت : يا اميرالمؤمنين ، من مرتكب زنا گشته ام ، طاهرم كن . فرمود : همسر دارى ؟ گفت : آرى . فرمود : وى در كنار تو و در همين شهر زندگى مى كند ؟ گفت : آرى . فرمود : فعلاً ما به تو كارى نداريم ، برو تا در باره ات تحقيق به عمل آريم ، چون رفت حضرت حال وى را از خويشان و نزديكانش پرسيد ، همه گفتند : او مردى عاقل و آگاه است و هيچگونه نقص و كمبودى در عقل و خردش نيست .
بار سوّم به نزد حضرت بازگشت و همان سخن خويش را تكرار نمود ، امام نيز به مانند دفعات قبل به وى فرمود : برو تا پژوهش بيشترى در باره ات به عمل آيد .
چون بار چهارم آمد و به جرم خويش اعتراف نمود حضرت به قنبر فرمود : وى را بازداشت كن . در اين حال حضرت به خشم آمد و رو به مردم كرد و فرمود : چه زشت است كه يكى از شما عمل قبيحى مرتكب گردد و سپس در ملأ عام خويشتن را رسوا سازد ! آيا بهتر نبود كه در خانه خود به درگاه خداوند توبه مى كرد و اين عمل را مكتوم مى داشت ؟! به خدا سوگند كه آن توبه كه ميان خود و خداى خود مى نمود از اين حدّى كه من بر او جارى مى سازم بهتر بود .
آنگاه فرمود وى را به بيرون شهر و در قبرستان كوفه بردند و همان وقت ندا داد كه : اى مسلمانان ! همه از شهر بيرون شويد و در صحنه اجراى حدّ حضور يابيد ، ولى چنان حاضر شويد كه هيچ فردى حتى آن فرد كه در كنارش ايستاده وى را نشناسد .
چون وى را آماده اجراء حد كردند عرض كرد : يا اميرالمؤمنين ! مرا مهلت ده كه دو ركعت نماز گزارم . چون نماز را به پايان رسانيد و او را در آن گودال نصب نمودند ، حضرت رو به جمعيت حاضر كرد و فرمود : اى مسلمانان ! اين كار (حدّ سنگسار) حقى از حقوق خداوند عزّ و جلّ مى باشد ، هر كه را حقى از اين قبيل به گردن باشد نتواند در اين كار شركت جويد و بايستى برگردد ، چه آن كس كه مديون خدا باشد نتواند حدّى را از حدود خدا جارى سازد . پس همه مردم به شهر بازگشتند و جز خود حضرت و حسن و حسين (عليهم السلام) كسى باقى نماند ، آنگاه حضرت سنگى برداشت و سه بار تكبير گفت و به سوى آن مرد پرتاب نمود ، دو سنگ ديگر نيز به همين كيفيت به وى زد ، و سپس حسن (ع) و پس از او حسين (ع) نيز هر سه سنگ را به همين كيفيت به وى زدند و با اين نه سنگ آن مرد جان سپرد ، آنگاه حضرت جسد وى را از گودال به در آورد و دستور داد قبرى كندند و پس از آن كه نماز بر جسد خواند وى را به خاك سپردند .
عرض شد : نفرمودى وى را غسل دهند ؟! فرمود : به آبى غسل كرده كه او را تا قيامت پاكيزه مى دارد ، وى بر امرى عظيم صبر كرد و استقامت ورزيد . (كافى:7/188)
حسين بن خالد گويد : از امام كاظم (ع) پرسيدم اگر زانى محصنه از گودال بيرون جهد وبگريزد آيا حد بر او جارى ميشود ؟ فرمود : اگر خود به جرم خويش اعتراف نموده وپس از آن كه مقدارى به وى زده شده فرار كند بازگردانده نشود واگر شهود به جرمش گواهى كرده اند بازگردانده شود وحد بر او جارى گردد . (بحار:79/42)
به «زنا» نيز رجوع شود .
سنگسار كردن پيغمبر (ص) زن غامديه را به «غامديه» رجوع شود . سنگسار نمودن على(ع) زانيه محصنه را به «زنا» رجوع شود .
سنگستان:
زمينى پر از سنگ. بعربى حَرّة.
سنگينى:
ثقل. گرانى. ضدّ سبكى. اگر صفت انسان باشد: وقار. جاافتادگى. به اين دو واژه رجوع شود. سنگينى گوش: ثقل سامعه. به «گوش» رجوع شود.
سِنِمّار:
معمارى رومى كه قصر خورنق را براى نعمان بن منذر بساخت . نعمان براى آنكه وى كاخى نظير آن يا بهتر از آن براى ديگرى نسازد دستور داد تا او را از فراز كاخ بر زمين افكندند و «جزاء سنمار» (پاداش سنمار) از اين رو در عرب مثل شده . (فرهنگ فارسى دكتر محمد معين)
نام شخصى بود رومى كه قصر خورنق را چنان ساخته بود كه در شبانروزى به چند رنگ مختلف ميشد صبحدم كبود بود ودر نيم روز سفيد مينمود وبه وقت عصر زرد ميشد . چون تمام گرديد او را خلعتى فاخر ونعمتى وافر دادند از آن به غايت خوش وقت شد وگفت اگر ميدانستم كه ملك اين چنين احسان ميكند عمارتى به از اين ميساختم چنانكه آفتاب به هر طرف كه سير نمايد آن قصر بدان جانب ميل كند نعمان به تصور آنكه مبادا براى ديگرى از ملوك بهتر از اين بسازد حكم فرمود تا او را بر بالاى قصر برده به زير انداختند . (برهان) (آنندراج)
به ضرورت شعر به سكون ومخفف اسم آمده است :
بخشش خورشيد تام باشد از اين عمرگر بكشندم بسان سنجر وسنمار
(لغت نامه اسدى)
سِنِمّار:
ماه. مردى كه به شب خواب نكند. دزد. (منتهى الادب) .
سِنّور:
گربه. حيوان اهلى و حرام گوشت و قابل تزكيه و پوشيدن پوست آن و نيز مصاحبت اجزاء آن مبطل نماز است.
سَنة:
سال. ج : سنوات و سنون و سنين. نامهاى ديگر آن: عام. حول. حِجّة . (يودّ احدهم لو يعمّر الف سنة) (بقرة: 96) . سنة: قحط و خشكسالى. (و لقد اخذنا آل فرعون بالسنين). (اعراف:130)
سنة الفقهاء:
سال 94 هجرى در تاريخ اسلام به سنة الفقهاء معروف است كه در اين سال سرور فقها امام زين العابدين (ع) وفات يافت وپس از آن حضرت ، سعيد بن مسيّب وعروة بن زبير و سعيد بن جبير وعامه فقهاى مدينه از دنيا رفتند . (بحار:98/199)
سُنّة:
راه و روش. به «سنّت» رجوع شود.
سِنَة:
غنودن و خواب سبك. (لا تأخذه سنة و لا نوم) (بقرة: 255)
سَنِىّ:
رفيع، بلند. بزرگ و گرانقدر.
سُنّى:
منسوب به سنت. عملى كه منطبق بر سنت بود. كار مطابق سنت رسول، مقابل بدعى. طلاق سنّى: طلاقى كه شرعاً جايز باشد، مقابل طلاق بدعى يعنى طلاقى كه بر غير موازين شرعى صورت گيرد; و اين را سنى بمعنى الاعم خوانند. در قبال سنى بمعنى الاخصّ، و آن طلاقى است كه طبق شرائط انجام شود و آنگاه پس از انقضاء عدّه، شوى آن زن وى را مجدداً بنكاح خويش در آورد. (الروضة البهية:2/130)
سنى در اصطلاح مسلمانان، آن گروه از مسلمين باشند كه به سنت رسول(ص) پايبند بوند و بدان عمل كنند، در قبال بدعى، يعنى كسى كه رسوم و قواعد و معتقدات نوظهور احداث نموده و چيزهائى بر دين افزوده يا از آن كاسته باشد، مانند برخى متكلمين و پيروان فلسفه از مسلمانان.
اساس پيدايش اين عنوان بصورت تسميه گروهى از مسلمانان در قرنهاى دوم و سوم هجرى بود كه مكتب متكلمين اسلامى مانند اشاعره و معتزله و جبريه و قدريه و مانند اينها بنيان شد، كه جمعى از فقها و محدثين آن عصر بعنوان استنكار از آن گروهها گفتند: ما جز سنت رسول خدا(ص) چيزى را بنام اسلام نمى شناسيم، كه فرمود: «عليكم بسنتى و سنة خلفائى» وفرمود: «فمن لم يعمل بسنتى فليس منى». اما پس از گذشت زمان و گرايش اكثر مسلمانان به اين مكاتب، اين نام در مقابل نام شيعى شناخته شد و آن گروه كه پس از پيغمبر(ص) ابوبكر و عمر و عثمان و على را خلفاى راشدين آن حضرت ميدانند و عمل آنها را حجت مى شناسند و هر آنكس بر مسلمانان امارت كند اطاعتش را بعنوان اطاعت از اولوالامر واجب دانند سنى، و گروه ديگر كه سنت را تنها از طريق عترت پيغمبر(ص) معتبر و واجب الاتباع شناسند شيعه گويند.
در صورتى كه شيعه ـ طبق روايات معتبره از لسان پيامبر اسلام ـ بدين نام شايسته تر است، از جمله حديثى كه اكثر محدثين عامه مانند واحدى (صاحب الوسيط) و فخر رازى و ثعلبى و زمخشرى ذيل آيه (قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى) (شورى: 23) آن را نقل نموده اند.
حديث مفصل است و اينك ذيل آن كه شاهد مدعى است: «الا و من مات على حبّ آل محمد مات على السنة و الجماعة» . (كشاف: 4 / 220)
به هر حال اكنون بگروهى كه جانشينى پيغمبر را جز بنص صريح اعتبار ندهند، شيعه مى گويند، و فرقه اى كه اين سمت را به بيعت جمعى از مسلمانان، يا بوصيت يكى از مسلمانها، معتبر شناسند سنى لقب دهند.
سنى مى گويد: شيعه على كسى است كه مانند على دست بيعت به سه خليفه دهد و آنها را بخلافت رسول بپذيرد.
شيعه مى گويد: همگان دانند و تاريخ بوضوح گواه اين مدعى است كه على در آغاز امر تسليم بيعت نگشت و آن زمامدارى را نامشروع خواند، و پس از اتمام حجت محض پرهيز از اختلاف و شقّ عصاى مسلمين و بمنظور حفظ پايه و پيكر اسلام، بيعت نمود. اكنون ما شيعه نيز موظفيم همدوش با ديگر مسلمانان در برابر كفر و زندقه بايستيم و راه تفرقه كه به ضعف و نابودى منتهى مى گردد نپوئيم و سخن خداى را كه فرمود: (و لا تفرّقوا) نصب العين قرار داده از تكروى و پراكندگى بپرهيزيم.
اما اگر سنت پيغمبر(ص) واجب الاتباع است كه قرآن فرمود: (و لكم فى رسول الله اسوة حسنة) و شما مى گوئيد پيغمبر كسى را بجاى خويش نصب ننمود و مسلمانان را بحال خود رها ساخت تا هر كه را بخواهند به پيشوائى برگزينند پس چرا خليفه اول از اين سنت روى برتافت و بر خلاف سيرت رسول فرد معينى را بجاى خويش بگماشت، و به چه دليل خليفه دوم اين سنت را ناديده گرفت و كار خلافت را به رأى و نظر شش تن محول ساخت؟!
كوتاه سخن اين كه مسلمانان پس از رحلت رسول اكرم(ص) به دو دسته تقسيم شدند: گروهى ما وقع پس از پيغمبر را اصل گرفتند كه چون ديدند گروهى در سقيفه بنى ساعده گردآمده پس از كش مكش زياد بيشتر آنها با يك تن بيعت كردند و رفته رفته آن شخص زمام امر را بدست گرفت وى را خليفة الرسول شناختند و شريعت را بر ما وقع تطبيق دادند، و دسته ديگر شريعت را ملاك اعتبار گرفته ما وقع را هر آنچه قابل انطباق بر شرع بود پذيرا شدند و آنچه بر حسب منطق عقل و نصّ خدا و رسول امكان انطباق بر شريعت نداشت باطل شمردند.
شايان ذكر است كه اختلاف دو فرقه سنى و شيعه ابتداى امر يعنى پس از وفات پيغمبر(ص) تا اوائل خلافت على(ع) يك اختلاف فرهنگى و اعتقادى بيش نبود، كه اين دو گروه در جامع اشتراك «مسلمان» برادرانه با هم مى زيستند و امور مشتركه را اعم از سياسى و نظامى مانند جهاد با كفار و دفاع از حريم اسلام و مجاهدات سياسى، و يا اقتصادى و اجتماعى مانند جمع زكوات و امارت حج و نماز جمعه و جماعات و از اين قبيل امور دست جمعى و در زير خيمه وحدت و اتحاد صورت مى دادند; اما از آن روز كه معاوية بن ابى سفيان ـ منصوب بولايت شام از سوى عمر و سپس عثمان ـ در شام به بهانه خون خواهى عثمان رشته ارتباط با عاصمه اسلامى بگسيخت و كوس استقلال زد و دعوى خلافت نمود و جنگ جمل را بواسطه و صفين را مستقيماً و بالمباشره بپا ساخت و وى به بهاى ريختن خون هزاران مسلمان و بالاخره شهادت اميرالمؤمنين، عوام فريبانه بر خر مراد يعنى كرسى سلطنت بنام خلافت سوار شد، اختلاف سنى و شيعه از اختلاف فرهنگى به دوگانگى سياسى تبديل گشت، به اين معنى كه از آن روز مسلمانها به دو فرقه: علوى و عثمانى تقسيم شدند و عثمانيها كه متكى بقدرت معاويه و پس از او ديگر سلاطين اموى بودند اكثريت مسلمانها را، و علويين كه هيچ قدرت ظاهرى آنها را تأييد نمى نمود بلكه پيوسته در محدوديت و اختناق و شكنجه حكام اموى بسر مى بردند اقليت مسلمانان را تشكيل مى دادند زيرا در چنين شرائطى عامه مردم بحكم «الناس على دين ملوكهم» به آن كفه ترازو كه زور ناميده مى شود سرازير مى گردند.
شيعه خراسان به رهبرى ابو مسلم به هدف براندازى اين نظام ستم پيشه و بپاساختن دولت شيعه قيام نمود، ولى وضعيت فيزيكى قيام و شرائط سياسى آن روز سبب شد كه تير آنها به يكى از دو هدف (براندازى دولت اميه) اصابت، و در ديگرى (تأسيس دولت شيعه) خطا كند، و دولت عباسى را كه آن نيز بر پايه اصالت جاه و مقام استوار بود جايگزين دولت اموى سازد.
بيشتر بودن جمعيت مسلمان سنى موجب گرديد كه حكومت نوپاى عباسى جانب اكثريت را مرعى دارد، و در عين نزديك بودن سران اين حكومت به بيت علوى و هم سو بودن آنها با علويين در مخالفت با دولت اميه ، همه آن سوابق ناديده گرفته عملا شيوه سياسى اميه را دنبال كرده در اذيت و آزار و شكنجه ائمه اهل بيت و پيروان آنها دست كمى از آن شجره خبيثه نداشته باشند. بنى عباس در ترويج مذهب تسنن و حمايت از ائمه سنت و جماعت و تأييد اكيد مكتب اشاعره كه نسبت به ديگر مكتب اهل سنت يعنى معتزله پيروان بيشترى داشت سخت كوشا بودند.
در اينجا يك نكته را نبايد از ياد ببريم و آن عقيده معروف اهل سنت است در مورد «اولوالامر» (زمامداران) كه خداوند در آيه شريفه: (اطيعواالله ... و اولوالامر منكم)اطاعت آنها را بر مسلمانان واجب نموده است، و اين عقيده نقش وسيعى در تقرب پيروان خود به زمامداران و حكّام هر عصر و زمانى ايفا مى كند ، زيرا آنها هر آنكس را كه بر اريكه سلطنت مسلمانان بينند اطاعتش را طبق اين آيه فرض و واجب دانند، و حاكم وقت هر كه باشد وى را اميرالمؤمنين و خليفه رسول الله ميخوانند، بديهى است كه چنين عقيده اى عامل مؤثرى در جلب قلوب حكام وقت بطرف معتقدين به آن خواهد بود، چه اينكه سنّى رابطه خود را با حكومت رابطه شرعى و دينى مى داند; بخلاف شيعه كه اين رابطه را جز رابطه زورمند و ناتوان و ظالم و مظلوم نمى شناسد و چنين حاكمى را جز حاكم جور نمى پندارد; زيرا وى «اولوالامر» را آن كس مى شناسد كه بطور مشروع يعنى از جانب خداوند (بنص خاص يا طبق شرائط مقرره) صاحب امر باشد نه اين كه امارت و زمامدارى را غصبا و بزور سر نيزه به چنگ آورده باشد. پيداست كه حاكم اموى يا عباسى ـ كه در عين خودكامگى خويشتن را جانشين پيغمبر معرفى مى كند و از مردم توقع دارد اطاعت وى را اطاعت خدا و رسول دانند ـ كدام فرقه را تأييد و تقويت مى كند و كدام مذهب را برسميت مى شناسد، خواننده داورى كند.
مذاهب عمده اهل سنت چهار است:
1) مالكيه : پيروان ابوعبدالله مالك بن انس بن مالك اصبحى حميرى (93 ـ 179 ق) كه در مدينه متولد شد و همانجا درگذشت، وى به خواهش منصور عباسى كتاب الموطّأ را در فقه و حديث تصنيف نمود، پيروانش در شمال افريقا سكونت دارند.
2) حنفيه : پيروان امام ابوحنيفه نعمان بن ثابت خراسانى (80 ـ 150 ق) هستند كه از شاگردان امام جعفر صادق(ع) بوده، مذهب حنفى بزرگترين مذاهب اسلام است و حنفيان كه غالباً در آسيا سكونت دارند نيمى از مسلمانان روى زمين مى باشند، معروفترين تأليفات ابوحنيفه المسند در حديث و كتاب المخارج و كتاب الفقه الاكبر در فقه است.
3) شافعيه : پيروان ابوعبدالله محمد بن ادريس شافعى هاشمى مطلبى (150 ـ 241 ق) صاحب كتاب الأمّ در فقه و المسند در حديث هستند و غالباً در كردستان و مصر سكونت دارند.
4) حنبليه : پيروان ابو عبدالله احمد بن محمد بن حنبل مروزى (164 ـ 241 ق) هستند، وى صاحب كتاب المسند در حديث و الناسخ و المنسوخ در فقه و كتب بسيار ديگرى در فقه و تفسير و حديث و تاريخ است، پيروان اين مذهب در افريقا و خليج فارس و عربستان ساكنند، فرقه وهابيه پيروان شيخ محمد بن عبدالوهاب نجدى (1115 ـ 1206 ق) از مذهب حنبلى هستند. نزد اهل سنت شش مجموعه حديث به نام صحاح سته مستند و معتبر است كه شروح متعدد بر آنها نوشته شده و ملاك احكام و فتواى فقهاى ايشان مى باشد :
1) الجامع الصحيح يا صحيح بخارى، تأليف ابوعبدالله محمد بن اسماعيل(194 ـ 256 ق) است، او نخستين مؤلفى است كه احاديث صحيح منتخب را جمع آورى و طبقه بندى نمود، كتاب او نزد اهل سنت از كمال حرمت و اعتبار برخوردار است.
2) صحيح مسلم، تأليف ابوالحسين مسلم بن حجاج قشيرى نيشابورى (204 ـ 261 ق). اين كتاب و كتاب بخارى را صحيحين گويند كه بيشتر احاديث احكام اهل سنت در آنها جمع است. بعلاوه احاديثى در صحيحين آمده كه موثوق بودن رجال آن مورد اتفاق محدثين است.
3) سنن ابى داود، تأليف سليمان بن اشعث سجستانى (202 ـ 275 ق) كه شامل 4800 حديث صحيح است، تاج الدين سبكى مالكى (م 422 ق) گويد: فقها از اطلاق عنوان صحيح بر سنن ابى داود احتراز مى كنند، معذلك از كتب بسيار معتبر و موثق نزد اهل حديث است.
4) الجامع الكبير يا سنن ترمذى، تأليف ابو عيسى محمد بن عيسى (209 ـ 279 ق) شاگرد بخارى است.
5) سنن ابن ماجه، تأليف ابوعبدالله محمد بن يزيد قزوينى (209 ـ 273 ق) است.
6) سنن نسايى، تأليف ابوعبدالرحمن احمد بن على نسايى (215 ـ 303 ق)، وى ابتدا احاديث بسيارى را جمع آورده نام مجموعه خود را كتاب السنن الكبير نهاد، سپس منتخبى از آن را گرد آورد كه نامش المجتبى يا كتاب السنن الصغير است و كتاب المجتبى از صحاح سته به شمار مى رود.
در پايان جهت حسن ختام بروايتى از طرق خاصّه در اين باره اشاره مى كنيم:
زرارة بن اعين گويد: به امام صادق(ع) عرض كردم: نظر شما درباره كسانى كه به ولايت شما معتقد نمى باشند ولى نماز و روزه ادا مى كنند و چنان كه بايد و شايد از محرمات اجتناب مىورزند و با شما سر دشمنى و خصومت ندارند چيست؟ فرمود: خداوند اينها را برحمت خويش به بهشت مى برد. (بحار: 27 / 183)
به واژه هاى «خلافت» و «امامت» و «ثقلين» و «غدير» و ديگر واژه هاى مربوطه در اين كتاب نيز رجوع شود.
سِنين:
جِ سنة. سالها. خشكسالها. (فضربنا على آذانهم فى الكهف سنين عددا) (كهف: 11). (و لقد اخذنا آل فرعون بالسنين و نقص من الثمرات). (اعراف:130)
سَواء:
يكسان. (قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم ان لا نعبد الاّ الله ...)(آل عمران: 64) . (سواء العاكف فيه و الباد ...) (حج: 25). اميرالمؤمنين(ع) در نامه خود به مالك اشتر: «و لا يكونن المحسن و المسيئ عندك بمنزلة سواء» . (نهج : نامه 53)
سَواد:
سياهى. سياه. كالبد. كره زمين. مال بسيار. حوالى شهر و حومه آن. عدد كثير. رودهاى عظيم و آبهاى روان. از اين است كه عراقين (كوفه و بصره) را سواد مى گفتند. اميرالمؤمنين(ع): «الزموا السواد الاعظم، فان يدالله مع الجماعة» . (نهج : خطبه 127)