back page fehrest page next page

سُهَيل:

ستاره اى است روشن در جانب جنوب. اهل يمن آن را اول بينند. در طلوع آن فواكه رسيده شوند و گرما به آخر رسد.

سُهيل:

بن عمرو بن عبد شمس از تيره بنى عامر شاخه لوى از قبيله قريش ، خطيب قريش ويكى از بزرگان دوره جاهليت بوده. (دهخدا)

خود گويد : در روز فتح مكه هنگامى كه پيغمبر (ص) وارد شهر شد من از ترس به خانه خود پنهان شدم ودرب خانه را به روى خود بستم وفرزندم عبدالله را به نزد پيغمبر(ص) فرستادم كه مرا تأمين دهد زيرا بيم آن داشتم كه چون بيرون آيم مسلمانان (به جهت سوابقى كه داشتم) مرا بكشند ، عبدالله به نزد پيغمبر (ص) رفت ، عرض كرد: يا رسول الله پدرم سهيل در امانست ؟ فرمود: آرى او به امان خدا در امان است بگو بيرون آيد وبه آزادى آشكار شود ، سپس حضرت به اصحاب كه گردش جمع بودند فرمود : مبادا چون سهيل را ببينيد در او خيره شويد ، بگذاريد بيرون آيد كه به جان خودم سوگند كه سهيل مردى خردمند وبا شرف است ، نبايد شخصى مانند سهيل از اسلام ناآگاه باشد ، وى خود دريافته كه در آن وضع كه بوده به سودش نبوده .

عبدالله به نزد پدر بازگشت وسخن پيغمبر (ص) را به وى باز گفت ، سهيل گفت : آرى بخدا سوگند كه وى از كودكى اين چنين بزرگوار ومهربان بوده است .

اما سهيل (كه مردى انديشمند بود) به خدمت پيغمبر رفت ودر جنگ حنين (كه پس از فتح مكه اتفاق افتاد) نيز در ركاب حضرت بود ولى همچنان به كيش خود بود تا پس از بازگشت از حنين در منزل جعرانه ايمان آورد . (كنزالعمال حديث 30168)

وى به سال 18 درگذشت . (دهخدا)

سهيل وصلح حديبيه . به «حديبيه» رجوع شود .

سَهيم:

شريك و هم بهره.

سياتيك:

درشت ترين عصب بدن كه از بريدگى بزرگ نسائى در زير عظله هرمى لگن خارج مى شود . ابتدا در سرين به طور مايل وبعد در ناحيه خلفى ران تا حفره ركبى قائماً پائين ميآيد و از آنجا به بعد به دو شاخه انتهائى تقسيم ميشود . درد اين رگ را نيز سياتيك گويند (فرهنگ معين) . به عربى عرق النساء گويند .

نقل شده كه يعقوب پيغمبر به بيمارى سياتيك مبتلى بود از اين جهت گوشت شتر را بر خود حرام ساخته بود وجهود گوشت شتر را براى عموم حرام مى دانستند كه اين آيه مباركه از اين موضوع حكايت مى كند (كلّ الطعام كان حلاّ لبنى اسرائيل الا ما حرّم اسرائيل على نفسه ...) .

از اميرالمؤمنين (ع) جهت علاج اين بيمارى آمده كه چون احساس درد كنى دست خود را بر موضع درد بنه وبگو (بسم الله الرحمن الرحيم ، بسم الله وبالله ، اعوذ بسم الله الكبير واعوذ بسم الله العظيم من شرّ كل عرق نعّار ومن شرّ حرّ النار) .

از طب الائمه نقل شده كه سياتيك را دو نوع درمان است يكى اينكه ناخن چيده اى را از صاحب اين بيمارى گرفته وبر آن رگ ببندند .

دوم اينكه اگر دردش شديد باشد دو تخته را به هم گره زده وران او را از بيخ تا قدم در ميان آن سفت ببندند آنقدر سفت باشد كه نزديك باشد بيمار غش كند ، آنگاه به كف پاى او بپردازند وآن را سفت ببندند وفشار سختى به آن دهند آنگاه خونى سياه از كف پا بيرون آيد سپس جاى آن خون را به نمك و روغن زيتون پر كنند كه ان شاءالله شفا يابد . (بحار:9/191 و 95/73 و 62/190)

سِياحَت:

سير كردن و رفتن بر زمين. جهان گردى و جهان پيمائى. رسول الله(ص): «ليس فى امتى رهبانية و لا سياحة و لا زمّ» ، يعنى سكوت. (بحار:70/115). و قال فى النهاية: فى حديث النبى(ص): «لا سياحة فى الاسلام» (بحار:68/327). به «جهانگردى» نيز رجوع شود.

سَيّارات:

جِ سيارة. كواكِب يا سيارات سبع، كواكب سبعة: زحل، مشترى، مرّيخ، شمس، زهره، عطارد، قمر . (اقرب الموارد)

سَيّارة:

قافله و كاروان. (احلّ لكم صيد البحر و طعامه متاعا لكم و للسيارة)(مائدة:96). (والقوه فى غيابة الجب يلتقطه بعض السيّارة) . (يوسف:10)

سياست:

پاس داشتن ملك (غياث اللغات) رعيت دارى كردن (منتهى الارب) .

اصلاح اخلاق مردم به ارشاد به راه راست وآن صفت انبيا است در باطن ودر ظاهر . «ان السّياسة المطلقه هى استصلاح الخلق بارشادهم الى الطريق المنجى فى العاجل والآجل على الخاصة والعامة فى ظواهرهم وبواطنهم» آنچه ويژه انبياء است سياست مطلقه باشد وآنچه در سلاطين است مطلقه نيست وسياست عاجل است . (كشاف : 734)

«اركان نظام سياسى اسلام»

نظام سياسى اسلام بر سه پايه استوار است: حكم و حاكم و محكوم. نخست حكم يعنى قانونى كه از جانب آفريدگار بشر و بطريق وحى آمده باشد، و اگر احياناً قانونى موضعى و مقطعى تقنين شده باشد بايستى با قوانين اصليه مخالفتى نداشته باشد.

دوم رهبر، يعنى رساننده و مبلّغ بخشى از قوانين و مجرى بخش ديگر، كه وى نيز مى بايست از جانب خداوند باشد، خواه مستقيماً و بلاواسطه، مانند انبياء و اوصياء معصوم و منصوب از سوى آنها، و نماينده هاى آنها در عصر خودشان، و يا غير مستقيم از جانب خداوند باشد، يعنى فرد صالحى كه مردم بر طبق ضوابط و شرائط معهوده رهبرى كه از جانب مقام نبوت مقرر گشته انتخاب و او را سمت رهبرى دهند و تا گاهى كه شرائط در او موجود باشد او را رهبر واجب الاطاعة بشناسند.

سوم محكوم، يعنى رعيت، كه در نظام اسلامى مى بايست مردم با ميل و اختيار و طوع و رغبت و در چارچوب ايمان بخدا از قوانين حكومتى خود تبعيت نموده احكام صادره از جانب رهبر را معتبر و لازم الاجراء شناسند و بگونه فريضه اى الهى بدان عمل نمايند.

بديهى است كه اگر كار سياست يك ملت بدين منوال و با اين مكانيزم به پيش رود هيچ حاكم جائر و هيچ فرد فاقد صلاحيتى نتواند سلطه حكم آن ملت را بدست گيرد، زيرا آحاد ملت اسلام ـ كه بفرهنگ سياسى خويش آشنا باشند ـ همچنان كه به اداء فرائض مانند نماز و روزه آگاه و پايبند ميباشند، ميدانند فرمان كدام رهبر را اطاعت كنند و از امر كدام رهبر سرپيچى نمايند، و بدين امر نيز پايبند مى باشند، كه آن بخشى از بندگى خداست كه بدان تعهد دارند.

به اميد آن روز كه فرهنگى اين چنين در افكار توده مردم راسخ گردد و عامه افراد جامعه به بلوغ سياسى اسلام برسند كه به قيّم و سرپرستى نيازمند نباشند.

اما سياست عملى كه عارى از هر گونه نقص و خلل باشد نخست ميبايست در مكتب سفراء اللهى و سپس در روش و رفتار اوصياء آنها جستجو نمود:

اين صفت در وجود حضرت ختمى مرتبت، علاوه بر آن توصيف رسائى كه در قرآن كريم از او شده و خداوند در وصفش فرموده است: (و انك لعلى خلق عظيم) و اين جمله جامع همه صفات كمال است كه يكى از آنها سياست مدارى مى باشد. رفتار و شيوه عملى حضرتش ـ آنچنان كه در كتب سِيَر آمده ـ زينت بخش و زيور آراى تاريخ انسانى و معرّف انسان نمونه در بُعد سياست مدارى مى باشد.

نحوه زندگى آن حضرت در مكه پس از بعثت با بت پرستان متكبر و سرسخت قريش، مقاومت و بقاء خود او در مكه و در كنار كفار قريش و اعزام اصحاب و جمع اندكى كه در آغاز، اسلام آورده بودند به حبشه كه هم در آنجا تشكل خود را حفظ كنند و هم مبلغينى قولى و عملى براى اسلام باشند. و سپس پس از هجرت در مدينه و معاشرت تنگاتنگ آن حضرت با طيف وسيع منافقين كه تا آخر عمر، در كنار او بودند، و ديگر سياست آن حضرت در غزوات و اعزام سپاههاى جنگى و تبليغى به اطراف با ظرافتهاى ويژه اى كه در اين امور بكار مى برد، و ديگر برخوردهاى وى با وُفود و نمايندگان قبايل و زعماى عشاير آن روز، و هر يك از اين امور آنچنان دلهاى مردم عصر جاهلى را مجذوب خويش نمود و آنچنان با عمل خود اسلام را زيبا جلوه داد كه سال آخر عمر، كه سنة الوفود نام گرفت ، يعنى سالى كه هيئتها از هر سوى به مدينه مى آمدند و اسلام مى آوردند، بتعبير قرآن (يدخلون فى دين الله افواجاً) ، كه سياست مدارى و مديريت صحيح آن حضرت در اين امور، نقش عمده را ايفا مى نمود.

پس از رحلت پيغمبر، وصىّ منصوص الوصايه آن حضرت، على بن ابى طالب(ع) را مى توان الگوى سياست دانست و شيوه مملكت دارى او را معيار زمامدارى شناخت.

ابن ابى الحديد معتزلى ضمن ذكر فضايل اميرالمؤمنين (ع) گويد : وامّا از نظر انديشه وتدبير واداره امور كشورى وى استوارترين رأى وسالمترين تدبير را داشته ، او بود كه چون عمر بن خطاب ميخواست خود شخصاً به نبرد روم وفارس رود او را از اين امر بازداشت و هم او بود كه هنگام حصر عثمان او را راهنمائيها كرد ونصيحتها نمود كه اگر وى پذيرفته بود كار به آنجا نميكشيد كه خليفه مسلمين بدست مسلمانان كشته شود. آرى على كسى بود كه به خود اجازه نمى داد از چارچوب مقررات شرع پا فراتر نهد وبرون احكام دين صلاحديد وصوابديدى داشته باشد چنانكه فرمود : «لولا التقى لكنت ادهى العرب» (اگر خداى ترسى در ميان نبود من از هر عربى سياستمدارتر بودم) .

واگر ديگران (مانند معاويه وامثال او) در اين قمار برنده شدند وبراى مدت كوتاهى بر مسلمانان چيره شده وزمام امور مسلمين بدست گرفتند وبه اسلام ومسلمين چه جناياتى مرتكب گشتند بر اثر لاقيدى آنها به احكام شريعت بود كه آنان مصلحت خويش را بر خدا ودين خدا مقدم ميداشتند وهمانها اين صفت را در على عيب ونقص ميدانستند كه او سياستمدار نيست .

باز ابن ابى الحديد ذيل آن كلام اميرالمؤمنين(ع) كه مى فرمايد: «والله ما معاوية بادهى منى و لكنه يغدر و يفجر ...» مى گويد: بدان كه كسانى كه به كنه فضيلت اميرالمؤمنين(ع) پى نبرده و اين شخصيت والا را چنان كه بايد نشناخته اند مى گويند: هر چند على(ع) از نظر علم و دانش بر عمر برتر است اما بايد اعتراف كنيم كه عمر از وى سياستمدارتر و فراستمندتر بوده; اتفاقاً از جمله كسانى كه به اين مطلب تصريح كرده اند ابوعلى سينا در كتاب شفا است، استاد ما ابوالحسن بصرى نيز به اين عقيده تمايل داشت، كه در كتاب «غرر» خود بدين امر اشاره دارد. از اين عجيب تر آن كه دشمنان آن حضرت پافراتر نهاده و معاويه را سياستمدارتر و مدبّرتر از على(ع) قلمداد كرده اند!!

و اينك ما در اينجا از حقيقتى پرده بر مى داريم كه ضمن آشنائى خواننده با اساس و پايه سياست على(ع) به راز اشتباه آقايان نيز آگاه گردد:

بدان كه سياست مدار آنگاه مى تواند سياست دلخواه خويش را عملى سازد كه در بكارگيرى رأى و نظر خود مستقل باشد، و به عبارت ديگر: اگر سياستمدار، هدف نهائى از كشوردارى را خود انتخاب نموده باشد مى تواند در كيفيت اداره شئون آن مملكت آزاد بينديشد، و در اين صورت سياست خويش را بر آن پايه هائى كه خود تشخيص داده پى ريزى كند.

اما اگر هدف از حكومت و اداره امور كشور از جاى ديگر تعيين شده و قوانين مربوطه از آنجا سرچشمه مى گيرد، سياست مدار در تنظيم و ايفاى سياست خويش آزاد نبوده و دستش به انجام نظريه اش باز نخواهد بود.

تفاوت سياست على(ع) با سياست ديگران از اينجا نشأت مى گيرد، ديگران ملاك سياستشان رأى و تدبير خودشان بود، طبق صلاحديد خود و آنچنان كه خويشتن مصلحت ملك و ملت تشخيص مى دادند عمل مى كردند، در اِعمال نظر مستقل و آزاد بودند، از اين رو در سياست و نيل به اهداف خود موفق بودند، و اگر كار جز بدين منوال باشد بعيد بنظر مى رسد كه كار سياست سامان گيرد و امور بر وفق مراد تمشيت يابد.

اما اميرالمؤمنين على(ع) كه مقيد به قيود شريعت و پايبند به قوانين دين بود و خود را ناچار مى ديد كه سر موئى از دقايق احكام شرع تخطّى و تجاوز نكند، و اگر پيشرفت خود را در حيله و مكيدتى مى ديد كه با موازين شريعت مصادمت داشت ، بخود اجازه نمى داد آن سياست بكار بندد و آن حيلت عملى سازد هر چند اين پرهيزكارى به حياتش خاتمه دهد، چگونه مى تواند در سياستى كه بقاء حكومتش را تضمين كند موفق باشد؟! ـ سپس ابن ابى الحديد مى گويد ـ تصور نشود كه ما با اين بيان به شيوه عمر بن خطاب معترض باشيم يا وى را در سياستش به مخالفت با احكام اسلام متهم سازيم، چه وى در سياسات خويش به قياس و استحسان عمل مى كرده و از اجتهاد خود پيروى مى نموده و عمومات نصّ را به آراء و استنباطات خود تخصيص مى زده، لذا وى با دشمنان با حيله و مكيدت مواجه مى گشت، گماشتگان خويش را نيز بدين سيرت امر مى كرد، گاهى يكى را كه بگمان و مظنه وى را مستوجب كتك مى ديد بضرب تازيانه ادب مى كرد و گاه، ديگرى را كه جرم مشابهى مرتكب شده بود مى بخشود، همه اينها بموجب نظريه و رأى شخصى او بود; اما اميرالمؤمنين على(ع) تنها ملاك عمل او در تأديب و كيفر و ديگر امور اجرائى ، نصّ صريح كتاب خدا و سنت رسول (ص) بود و هيچگاه بيرون كتاب و سنت بخود اجازه نمى داد كه طبق اجتهاد و نظر، يا قياس و استحسان عمل كند، او امور دنيوى را به احكام دين تطبيق مى داد، نه احكام دين را به مصالح دنيوى; بنابر اين راه و روش اين دو خليفه هم در امر خلافت و هم در سياست با يكديگر متفاوت بود. بعلاوه عمر حكمرانى خشن و تندخوى بود در حالى كه على(ع) مردى بردبار و باگذشت بود، از اين رو نماى حكومت عمر را خشونت و هيبت، و نماى دولت على(ع) را رحمت و مهر و عطوفت تشكيل مى داد.

مهم تر از همه اين كه در حكومت عمر مسئله اى چون فتنه قتل عثمان رخ نداد كه وقايعى مانند واقعه جمل و جنگ صفين و آشوب نهروان در پى داشته باشد، همه اينها عواملى بود كه اضطراب و نابسامانى حكومت على(ع) را ايجاب مى كرد و بسامان آوردن و تنظيم چنين كشور بهم ريخته اى كارى سخت و بارى گران بود، در صورتى كه حكومت عمر دچار چنين آشفتگيهائى نگشت و روزگار او اكثراً به آرامش و يكپارچگى افكار مسلمانان سپرى شد.

اگر كسى بگويد: سياست رسول خدا(ص) نيز بر مبناى شريعت و نصّ قرآن بود، آن حضرت نيز عمل بقياس و نظريه شخصى را در ساختار حكومت روا نمى ديد، پس چگونه توانست به سياستى آرام و منتظم ادامه دهد و حكومتى را بدون اضطراب و پراكندگى به انجام رساند؟!

يدر پاسخ مى گوئيم: او پيغمبر(ص) داراى مقام عصمت بوده و در سياست خود مرتكب خطا نمى شده، در حالى كه آن دو (از نظر عامه) معصوم نبوده اند; بعلاوه از نظر بعضى دانشمندان، پيغمبر(ص) مأذون بوده كه در احكام شرع و نيز در شئون اداره امور كشور به رأى خويش عمل كند و در انتظار وحى ننشيند.

سپس ابن ابى الحديد دنباله سخن را به استاد خود ابوجعفر نقيب كه شخصيت علمى بارز عصر او بوده محول مى سازد و مى گويد: هر گاه سخن از سياست على(ع) در محضر ابوجعفر بميان مى آمد مى گفت: سياست على(ع) پيرو سياست پيغمبر(ص) است و اين دو سياست هيچگونه تفاوتى با يكديگر ندارند، و كسى كه به تاريخ اسلام آگاهى داشته باشد و سيرت نبىّ و سيرت وصى را با هم مقايسه كند بخوبى در مى يابد كه اين دو سيرت طابق النعل بالنعل در كنار هم قرار دارند، و چنان كه حكومت على(ع) از آغاز تا به انجام دچار اضطراب بوده و آن حضرت پيوسته با مخالفت و عصيان ياران و پناه بردن آنها به دشمن، و فراوانى آشوب و فتنه و جنگ مواجه بوده، پيغمبر(ص) نيز در طول حيات خود به نفاق منافقان و اذيت و آزار آنها و مخالفت اصحاب و گريختن بعضى از آنها و پناهنده شدنشان به دشمن، و نيز كثرت جنگها و پيكارهاى خونين مبتلى بوده است: قرآن عزيز آكنده است بذكر منافقان و شكايت از آزار و اذيتهائى كه بوجود مقدس رسول خدا روا مى داشتند، چنان كه سخنان اميرالمؤمنين(ع) نيز بيانگر درد دلها و رنج و محنتهائى است كه حضرتش از اصحاب و ياران دو رو و منافق مى كشيده.

آنگاه ابوجعفر بذكر آياتى از قرآن مجيد كه متضمن مخالفت و عصيان و تمرد اصحاب پيغمبر(ص) از فرامين آن حضرت است مى پردازد، از جمله: (الم تر الى الذين نُهُوا عن النجوى ثم يعودون لما نهوا عنه و يتناجون بالاثم و العدوان و معصية الرسول و اذا جاءوك حيّوك بما لم يحيّك به الله ...)(مجادلة:8). و ديگر آيه: (و منهم من يستمع اليك حتى اذا خرجوا من عندك قالوا للذين اوتوا العلم ماذا قال آنفا اولئك الذين طبع الله على قلوبهم ...)(محمد: 16). و ديگر: (رأيت الذين فى قلوبهم مرض ينظرون اليك نظر المغشى عليه من الموت ...)(محمد:20) . و همچنين به ذكر آياتى بدين مضمون ادامه مى دهد تا اينكه مى گويد: اين اصحاب پيغمبر(ص) بودند كه با آن حضرت درباره انفال نزاع مى كردند و آن را براى خود مى خواستند تا اين كه خداوند اين آيه نازل نمود: (قل الانفال لله و للرسول فاتقوا الله واصلحوا ذات بينكم واطيعواالله و رسوله ان كنتم مؤمنين)(انفال:1) . و اين اصحاب پيغمبر(ص) بودند كه هنگام رفتن به بدر آنچنان از برخورد با دشمن ناراحت و ناخشنود بودند كه بيم آن مى رفت كه مبادا به مدينه باز گردند و پيغمبر(ص) و ياران راستينش را تنها گذارند، كه اين آيه فرود آمد: (يجادلونك فى الحق بعد ما تبين كانما يساقون الى الموت و هم ينظرون) . (انفال: 6)

همين اصحاب پيغمبر(ص) بودند كه در واقعه بدر بجاى اين كه آماده نبرد با دشمن باشند انتظار كاروان تجارتى قريش را داشتند، تا جائى كه چون در راهِ رفتن به بدر به دو نفر برخوردند كه از سمت بدر مى آمدند از آنها پرسيدند: آيا كاروان تجارت قريش را ديديد؟ آنها گفتند: ما كاروان را نديديم اما لشكر قريش را ديديم كه پشت اين تپه در انتظار شما بودند. اصحاب پيغمبر(ص) از اين خبر به خشم آمده آنها را به ضرب كتك گرفتند، در آن حال حضرت مشغول نماز بود، آن دو نفر از درد بى تاب شدند گفتند: ما اشتباه گفتيم، كاروان بود، سپاه نبود. چون آنها دست از زدن برداشتند آن دو گفتند: بخدا سوگند كاروانى را بچشم نديديم، آنچه ديديم سوار بود و سلاح و تجهيزات جنگ، باز آنها به زدن آنها مشغول شدند، در اين حال پيغمبر(ص) از نماز بپرداخت، رو به اصحاب كرد و فرمود: اين چه كارى است كه شما مى كنيد؟! به شما راست مى گويند كتكشان مى زنيد، دروغ مى گويند دست از آنها بر مى داريد! آنها را رها كنيد كه جز لشكر اهل مكه كه به نبرد شما آمده اند چيزى نديده اند; در اين حال اين آيه نازل شد: (و اذ يعدكم الله احدى الطائفتين انها لكم و تودون ان غير ذات الشوكة تكون لكم و يريد الله ان يحق الحقّ بكلماته و يقطع دابر الكافرين). (انفال: 7)

مفسران گفته اند: مسلمانان ياران پيغمبر(ص) بدين انگيزه از مدينه رهسپار بدر شدند كه به كاروان بازرگانى قريش كه شنيده بودند از شام بر مى گردد دست يابند و آن را به غنيمت گيرند، نه به انگيزه جهاد فى سبيل الله.

باز اصحاب پيغمبر(ص) بودند كه در جنگ احد از كنار پيغمبر(ص) گريختند و آن حضرت را تنها گذاشته بكوه پناه بردند تا اين كه وجود مقدسش مورد هجوم دشمن قرار گرفت و پيشانى مبارك و دندانهاى پيشينش را شكستند و ضربتى بر خود آن حضرت وارد كردند كه حلقات خود در بشره سر فرو رفت و مجروح ساخت و سرانجام از اسب بزمين افتاد و همچنان در ميان كشتگان افتاده بود و ياران را بيارى مى خواند اما كسى نمانده بود كه حضرتش را پاسخ دهد جز آنكس كه بمنزله جان پيغمبر(ص) بود و آن حضرت را رها ننموده بود، كه در آن حال اين آيه فرود آمد: (اذ تصعدون و لا تلوون على احد والرسول يدعوكم فى اخراكم)(آل عمران:153) . يعنى پيغمبر آنها را مى خواند و ندا مى داد اما نداى آن حضرت را تنها كسانى مى شنيدند كه در دنباله و آخر لشكر فرارى بودند مى شنيدند، زيرا اوائل لشكر آنقدر دور شده بودند كه ديگر صدا را نمى شنيدند.

و بالاخره مرحوم نقيب پس از آن كه آيات ديگرى نيز دالّ بر تمرد و عصيان ياران پيغمبر(ص) از اوامر آن حضرت و سرپيچى آنها از دستورات صادره شاهد مدعاى خويش مى آورد مى گويد: بيش از اين نياز به اطاله سخن نيست و هر كسى كه به آيات بينات قرآن اطلاع كافى داشته باشد مى داند كه وضعيت آن حضرت با اصحاب و برخورد اصحاب با آن حضرت در خلال دوران مصاحبت به چه كيفيت بوده، و سرانجام آن حضرت در حالى دار فانى را وداع گفت كه جمعى منافق مسلمان نما گرداگردش بودند، كسانى كه مكرر در مكرر از دستوراتش سرپيچى مى كردند، در واقعه حديبيه كه كفار قريش نگذاشتند آن حضرت وارد مكه شود و قرار شد از حديبيه چند فرسنگى مكه مراجعت كند به اصحاب كه در ركابش بودند دستور داد كه سر خود را بتراشيد، شترها را قربانى كنيد كه از احرام بدر آئيد، چند بار اين جملات را تكرار نمود اما آنها اطاعت ننمودند و حتى از جاى خود هم بر نمى خواستند.

روزى پيغمبر(ص) در پايان يكى از جنگها غنائم را تقسيم مى كرد، بعضى از همين ياران بى ادبانه به حضرت گفتند: عادلانه تقسيم كن، اين كه عدالت نشد!

پس از خاتمه غزوه حنين كه پيغمبر(ص) بامر خداوند بخشى از غنائم را به برخى از سران قريش مانند ابوسفيان و غيره (بعنوان مؤلفة قلوبهم) ميداد، انصار بحضرتش خطاب كردند كه: اين اموال ببركت شمشيرهاى ما بدست آمده، شما به خويشان خود و به مردم مكه ميدهى؟!

آن حضرت عمرى را با اين مردم سپرى كرد تا روزى كه در بستر مرگ بسر ميبرد فرمود: قلمى و استخوان شانه حيوانى بنزد من حاضر كنيد تا چيزى بنويسم كه پس از مرگ من دگر گمراه نشويد و تكليف شما را براى هميشه روشن سازد. اما آنها عصيان ورزيده سخن حضرت را نشنيده انگاشتند، و اى كاش بنافرمانى تنها اكتفا كرده بودند، سخنى گفتند و ژاژى خائيدند كه آخرين صفحات تاريخ مصاحبتشان با پيغمبر(ص) را تاريكتر از صفحات قبل كردند (كه بنقل معتبر از تواريخ عامّه عمر گفت: ان الرجل ليهجر).

كوتاه سخن اين كه اصحاب پيغمبر(ص) تا آخر عمر آن حضرت شيرينى اسلام به كامشان نرسيده بود، اسلام در دل هاى آنها جاى نگرفته بود، تا پس از رحلت رسول خدا(ص) كه كشورهائى بدست تواناى نيروى اسلام گشوده شد و غنائمى بدست آمد و دست مسلمانان به بركت اسلام به اموال باز شد كه مزه زندگى احساس كردند و به حيات مرفّه و غذاهاى لذيذ و لباسهاى نرم و فرشهاى رنگارنگ كه از خزائن كسرى و مانند آن بچنگ آورده بودند نائل گشتند بياد سخن پيغمبر(ص) افتادند كه فرموده بود: «سيفتح عليكم كنوز كسرى و قيصر» وچون دريافتند وعده پيغمبر تحقق يافت شك و نفاق از دلها زدوده گشت و عظمت پيغمبر(ص) در دل آنها مكانى تازه يافت. و اگر دين اسلام اين چهره جذاب خود را به آنها نشان نمى داد و زندگى همچنان بر آنها تنگ و تاريك مى ماند اين دين بهمراه آورنده اش بخاك سپرده مى شد و جز نامى از آن در تاريخ باقى نمى ماند.

نتيجه اين كه هر كس تاريخ حالات اين دو شخصيت (پيغمبر و على) را نيك بررسى كند و با دقت اين دو را با يكديگر مقايسه نمايد درمى يابد كه اين دو بزرگوار در همه ابعاد و شئون زندگى، يا لااقل بيشتر كارهاشان بيكديگر شباهت دارند: چنان كه مى دانيم جنگهاى پيغمبر(ص) با مشركان بدين گونه بوده كه گاهى با پيروزى توأم بوده و گاه با شكست، در بدر پيروزى نصيب مسلمانان شد و در احد شكست خوردند و در خندق برابر بودند كه از لشكر اسلام شخصيتى مانند سعد بن معاذ رئيس قبيله اوس به شهادت رسيد و از سپاه دشمن قهرمانى چون عمروبن عبدود كشته شد، و پس از آن هر دو سپاه از هم جدا شدند، پس از آن فتح مكه پيش آمد كه پيروزى نصيب پيغمبر(ص) و ياران آن حضرت گشت.

جنگهاى اميرالمؤمنين(ع) نيز بدين منوال بود. در جنگ جمل پيروز شد، و در صفين، جنگ به برابرى خاتمه يافت، و در نهروان باز هم به پيروزى دست يافت. شگفت اين كه همچنان كه اولين جنگ پيغمبر(ص) بدر بود و در آن نبرد پيروزى نصيب آن حضرت شد، و اولين جنگ على(ع) جنگ بصره بود و در آن واقعه على(ع) بر حريف خويش غالب گشت، پس از بدر واقعه حديبيه رخ داد و به صلح خاتمه يافت چنان كه پس از جمل واقعه صفين پيش آمد و به صلح پايان يافت، در اواخر عمر پيغمبر(ص) اسود عنسى و مسيلمه دعوى نبوت كردند، معاويه نيز در اواخر عمر على(ع) دعوى خلافت نمود و جمعى را به فريب كشيد، چندى پس از رحلت رسول خدا(ص) آن دو مدعى پيغمبرى را از بين بردند چنان كه پس از روزگارى حكومت معاويه نيز سپرى گشت. هيچ قبيله اى از عرب جز قريش با پيغمبر(ص) نجنگيد جز در حنين، چنان كه هيچ قبيله اى جز قريش بجنگ على(ع) نرفت جز در نهروان. على(ع) به شمشير به شهادت رسيد و پيغمبر(ص) به سمّ شهيد شد.

پيغمبر(ص) تا گاهى كه مادر فرزندانش خديجه زنده بود همسر ديگرى اختيار نكرد، على(ع) نيز تا گاهى كه فاطمه(ع) مادر اشرف فرزندانش در حيات بود زن ديگرى نگرفت. پيغمبر(ص) شصت و سه سال عمر كرد، على(ع) نيز در شصت و سه سالگى بجهان باقى شتافت.

عجيب تر اين كه اين دو بزرگوار تا چه حدى در خلق و خوى ملكوتى و خصايص و امتيازات عاليه لاهوتى بيكديگر شبيه بودند! : اين شجاع بود در حدّ اعلاى صفت شجاعت، آن نيز شجاع بود بكاملترين مرتبه اين خصلت; اين فصيح بود در اوج فصاحت، آن فصيح بود در نهايت فصاحت; اين سخاوتمند و بخشنده بود در اشرف مراتب، و آن بخشنده بود در رتبه نهائى اين صفت. اين آگاه بود به همه شرايع آسمانى و آن محيط بود به همه دقايق فقه الهى، اين يك، مراحل زهد و بى رغبتى بدنيا را تا آخرين مرحله پيموده بود، آن يك نيز دنيا را سه طلاق گفته بود. اين هر دو شخصيت آنچنان عاشق نماز و عبادت بودند كه بدنهاى خويش را در اين راه ذوب نموده بودند، پيغمبر(ص) ساليانى در دامان مهر و محبت ابوطالب پدر على(ع) نشو و نمايافت، پس از آن پيغمبر(ص) به تلافى آن احسان، على(ع) را در دوران نوجوانيش به آغوش دوستى كشيد و او را به بهترين وجه تربيت نمود.

back page fehrest page next page