تُبَّع:
بضم اول و تشديد دوم كه در قرآن آمده ، لقب پادشاهان يمن است ; چنانكه قيصر ; لقب سلاطين روم و فرعون ، لقب حكام مصر است.
راغب گويد : وجه اين تسميه ، آن است كه سلاطين تبع در زمامدارى از يك سياست تبعيت مى كرده اند و يا بدين جهت كه ملت از آنها تبعيت مى نموده. طبرسى وجه اين تسميه را كثرت پيروان دانسته است .
مردى شامى از اميرالمؤمنين (ع) پرسيد چرا تبّع را تبّع مى گفتند: حضرت فرمود: او جوانى بود كه در دربار شاه قبل از خود ، نامه نگار بود ; وى چون نامه مى نگاشت در صدر نامه مى نوشت: به نام خداوندى كه هر چه آفتاب بر آن مى تابد آفريده اوست. شاه به وى گفت: بنويس به نام فرشته رعد. او گفت: جز به نام خداوند ، نامه را آغاز نكنم. خداوند ، اين كار او را پسنديده و به پاداش آن ، سلطنت آن ديار را پس از پادشاه به وى داد و چون مردم از روش او تبعيّت كردند او را تبّع خواندند. (بحار: 14 / 513)
مرحوم طبرسى (ره) در تفسير آيه (اهم خير ام قوم تبّع) مى گويد: يعنى آيا مشركين قريش ثروتمندتر و نيرومندترند يا قوم تبّع حميرى كه با سپاه خويش به حيره رفت و آنجا را مسخّر كرد و به سمرقند رفت و آن را ويران ساخت و از نو بنا نهاد؟ و از پيغمبر روايت شده كه تبّع را لعن مكنيد زيرا او مسلمان بوده است ... (بحار: 15 / 183)
اسماعيل بن جابر گويد: به اتفاق يكى از دوستان ، در راه بين مكه و مدينه بوديم ; سخن از انصار به ميان آورديم كه اصل اينها از كجاست؟... تا اينكه در بين راه به امام صادق (ع) رسيديم كه آن حضرت به سايه درختى نشسته بود ; حضرت پيش از آنكه ما سؤال خويش را مطرح سازيم ابتداء فرمود: موقعى كه تبع از عراق بازمى گشت و جمعى از دانشمندان و پيامبر زادگان به همراه داشت ، به همين وادى رسيد كه آنروز مسكن قبيله هذيل بود ; گروهى از برخى قبايل به نزد او آمدند و به وى گفتند: تو به شهرى (مكه) وارد مى شوى كه اهل آن ، ساليان دراز مردم را به بازى گرفته ، شهر خويش را حرم خدا پندارند و خانه اى در آنجاست كه آن را مى پرستند؟! تبع گفت: اگر گفته شما حقيقت داشته باشد مردانشان را بكشم و زنانشان را اسير و خانه مقدسشان را ويران سازم. كه ناگهان ديدگان تبع بيرون جست و به گونه اش بيفتاد. وى علما و پيامبر زادگان را به حضور خواند و به آنها گفت: نيك بينديشيد به چه سبب من بدين روز افتادم؟! آنها در آغاز از اظهار حقيقت ترسيدند، وى ـ به سوگند ـ آنها را تأمين داد; آنها گفتند : خود بگوى چه نيت بدى به دل گذراندى كه اين مسبب از آن نيت است. وى ماجراى تصميم خود به تخريب كعبه باز گفت. آنها گفتند: همين نيت سوء ، باعث اين امر شده است . گفت: به چه سبب؟ گفتند: به جهت اينكه اين شهر ، بلدالحرام و اين خانه ، خانه خدا است و مردم آن ، ذريه ابراهيم خليل الرحمن مى باشند. تبع گفت: راست گفتيد اكنون چاره چيست؟ گفتند: مى بايد نيت خويش را به نيتى نيكو برگردانى. وى تصميم خويش را عوض كرد و فوراً چشمها به حالت نخست بازگشت و سپس كسانى را كه چنان سعايتى كرده بودند، احضار و همه را به قتل رساند و به زيارت كعبه رفت و جامه اى به آن بپوشاند و سى روز ، هر روز صد شتر نحر نمود و مردمان را اطعام كرد ; آنگاه از مكه به مدينه عزيمت نمود و جمعى از يمنيان همراه ـ از قبيله غسّان ـ در آنجا سكنى داد كه همان انصار باشند... (بحار:14/521)
در حديث آمده كه تبع را علماى اديان ، به ظهور پيغمبر اسلام و هجرتش به مدينه خبر دادند و او به دو قبيله اوس و خزرج كه از يمن بودند دستور داد در اينجا بمانيد تا آن پيغمبر ظاهر گردد و اگر من او را درك نمودم به ياريش مى شتابم. (بحار:15/182)
تَبِعات:
جِ تبعة ; عاقبتهاى بد. تبعات گناه ، به «پيامد» رجوع شود.
تبعُّض:
پاره پاره شدن ; بهره بهره گرديدن ; حصه حصه شدن. خيار تبعض صفقة (اصطلاح فقهى): از جمله خيارات و مجوّزات فسخ بيع است ; و آن چنان است كه عقد بيع نسبت به قسمتى از مبيع به عللى ـ از قبيل اين كه بعضى از مبيع مستحق للغير در آيد ـ باطل شود، در اين صورت خريدار ، مخير است معامله را برهم زند يا آن را نسبت به مقدارى از مبيع كه عقد بر آن صحيح است ، بپذيرد ; و اين را خيار تبعض صفقة نامند.
تَبَعُّل:
خدمت كردن شوهر را، فرمانبردارى شوهر كردن. پيغمبر اكرم (ص): «جهاد المرأة حسن التبعّل» جهاد زن ، نيكو شوهر دارى او است. (بحار: 18 / 106)
تَبَعة:
جِ تابع ; تابعان و پيروان.
تَبَعِيَّت:
(مصدر جعلى) ; پيرو شدن ; پيروى و متابعت. اين واژه در مواردى از مباحث فقه عنوان مى شود ; از جمله: در باب تذكيه حيوان، تبعيت بچه حيوان ، در شكم مادر از مادر خود در حليت و طهارت بدين شرط كه مو يا پشم درآورده باشد، طبق حديث: «ذكاة الجنين ذكاة امه اذا اشعر و اوبر». (بحار: 10 / 356)
در باب بيع: اذا باع شيئاً تبعه ما يلحقه عرفاً و ان لم يكن من اجزاء المبيع لغة.
مواردى در ابواب طهارات، مانند تبعيت ادوات نزح بئر، و تبعيت ولد كافر به پدرش كه مسلمان شود. گرچه اقوى به نظر، طهارت اين امور است از اصل.
تبعيد:
دور كردن ; مجرم را نفى بلد كردن. از امام صادق (ع) روايت شده كه چون كسى زنا كند بايستى او را تازيانه زد و شايسته است كه حاكم ، وى را از آنجا كه به او تازيانه زده براى مدت يك سال به جاى ديگر تبعيد كند ; و همچنين كسى كه بر اثر دزدى دستش بريده شده باشد. (بحار:79/52)
على بن جعفر گويد: از برادرم امام كاظم(ع) پرسيدم كه اگر مردى ازدواج نموده ، ولى هنوز همسر خود را به تصرف در نياورده است ، زنا كند ; چه حكمى دارد؟ فرمود: حد تازيانه بر او جارى شود و سرش را بتراشند و يك سال او را تبعيد كنند. (بحار:79/39)
حكم راهزن و چپاولگر كه او را محارب گويند نيز تبعيد است. از امام كاظم (ع) درباره محارب سؤال شد فرمود: وى را از بلدى كه در آن به تبهكارى دست زده ، به شهر ديگر فرستند و به مردم آنجا مكتوب دارند كه در آن محل اعلان شود وى تبعيدى است كسى با وى غذا نخورد، با او آب نياشامد و با وى وصلت نكند. و اگر احياناً از آنجا به دگر شهر رود ، به مردم آن شهر چنين نويسند تا يك سال كه ناچار شود توبه كند. (بحار: 79 / 201)
تَبعيض:
پاره پاره كردن، جزء جزء كردن چيزى را. در تداول، گزيدن پاره اى و ترك ورد پاره هاى ديگر ; و از اين معنى است تبعيض نژادى . به «نژاد» رجوع شود.
تَبَقّى:
نگه داشتن، باقى داشتن، زنده و باقى گذاشتن.
تَبكيت:
زدن كسى را با شمشير و عصا و مانند آن ; تقريع و تعنيف ; غلبه كردن به حجت ; زبان كسى را به دليل بستن.
اميرالمؤمنين (ع) ـ درباره مصقلة بن هبيرة كه به آن حضرت خيانت نمود، به «مصقلة» رجوع شود ـ : «قبّح الله مصقلة فعل فعل السادة و فرّ فرار العبيد، فما انطق مادحه حتى اسكته، و لا صدّق واصفه حتى بكّته...» . (نهج : خطبه 44)
تبكير:
پيش شدن ; اول بامداد ، كارى را انجام دادن ; شتاب كردن به سوى كسى يا كارى ، هر وقت كه باشد.
رسول الله (ص): «بكّروا بالصدقة فان البلاء لا يتخطّاها» . (بحار: 96 / 177)
تَبلبُل:
شوريده شدن لغتها، مخلوط شدن زبان.
تَبَلُّج :
روشن شدن ، برافروخته شدن . «تبلّج وجهه» : چهره اش برافروخته گشت .
تَبَلُّد:
ضد تجلّد ; تردّد مرد در حال تحيّر; افسوس خوردن.
تَبَلوُر:
شبيه بلور شدن ; بلورى شدن جسمى. اين لفظ فارسى است كه به شكل مصدر عربى ساخته شده است .
تَبليد :
متوجه نشدن به چيزى . بخل ورزيدن و ندادن . خويشتن بر زمين زدن . سست و ناتوان شدن در كار . نباريدن ابر . سبقت نكردن اسب در دويدن .
تَبليغ:
رسانيدن پيغام و جز آن ; رسانيدن عقايد دينى يا غير آنها با وسائل ممكنة.
آيات و روايات درباره تبليغ دين و نشر احكام سيد المرسلين، فراوان رسيده ; زيرا اين موضوع از مواضيعى است كه در رأس برنامه هاى دين مبين اسلام قرار دارد . در اين كتاب ذيل واژه هائى مانند «ارشاد» و «امر بمعروف» و «وعظ» و جز آن مطالبى بيان گرديده است ; و اينك به تعدادى از آيات و روايات مربوطه اشاره مى شود:
(الذين يبلّغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احداً الاّ الله و كفى بالله حسيباً)آنان كه پيامهاى خداى را (به خلق خدا) مى رسانند و از او بيم دارند و جز از خدا از كس ديگر نمى ترسند و (همان) خدا در مراقبت و نظارت (بر اعمال) بس است. (احزاب: 39)
(ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن)مردمان را به سخنان حكيمانه و موعظه نيكو ، به راه پروردگارت بخوان و به بهترين وجه و نيكوترين روش با آنان بحث و مناظره كن كه خداى تو به حال آن كه از راهش بدر رفته و آن كه براهش هدايت يافته آگاهتر است. (نحل: 125)
از امام صادق (ع) روايت شده كه: روزى عيسى ابن مريم (ع) ياران خود را گرد آورد و به آنها دستور داد كه همواره طبقه ضعيف را مد نظر داشته باشند و دين را بوسيله آنها ترويج كنند و گِرد گردنكشان و مستكبران نگردند. آنگاه دو تن از ياران خود را جهت تبليغ به انطاكيه فرستاد ; آنها چون به شهر وارد شدند ، روز عيدى بود كه اهل شهر بتها را آماده و بتخانه ها را گشوده مشغول عبادت بودند ; فرستادگان عيسى (ع) چون آن صحنه بديدند ، بى محابا به آنها پرخاش كرده كه اين چه كار نابخردانه اى است كه شما مى كنيد؟! و سخنانى از اين قبيل به آنها گفتند . آنان چون چنين شنيدند فوراً آن دو را به زنجير كشيده به زندان انداختند .
شمعون صفا (كه يكى از ياران عيسى(ع) بود) چون ماجرا را شنيد شتابان عازم انطاكيه شد و اول به ملاقات آن دو زندانى رفت و سپس به صورت فردى عادى به ميان مردم درآمد و با ضعفا همنشينى مى كرد و آرام آرام سخنان خود را به آنها مى گفت و آنان مطالب را دهان به دهان پخش مى كردند تا رفته رفته خبر به شاه رسيد، وى پرسيد: از كى چنين كسى به كشور ما آمده؟ گفتند: دو ماه است. گفت: او را به نزد من حاضر كنيد، چون شمعون به نزد شاه رفت و شاه نگاهى به وى كرد در حال ، محبتش در دل شاه جاى گرفت آنچنانكه دستور داد: هر جا من بنشينم او نيز بايد با من باشد . اتفاقاً شاه خوابى هولناك بديد و تعبير آنرا از شمعون پرسيد و تعبيرى مناسب از او شنيد كه بيشتر مورد محبتش قرار گرفت و كاملاً
محل اعتماد وى گرديد . روزى شمعون به شاه گفت: شنيده ام كه دو نفر در زندان شما هستند كه نسبت به دين شما گستاخى و بى ادبى كرده اند. گفت: آرى چنين است. شمعون گفت: دستور بفرمائيد به نزد من بيايند تا بشنوم چه مى گويند. شاه دستور داد آمدند ; شمعون بطور ناشناس به آن دو گفت: شما چه كسى را مى پرستيد؟ گفتند: خداوند آفريدگار جهان را. گفت: هر گاه چيزى را از او بخواهيد سخن شما را مى شنود و پاسختان را مى دهد؟ گفتند: آرى. شمعون گفت: من تا حقيقت اين ادعاى شما را نيابم نخواهم پذيرفت ; حال بگوئيد: آيا خداى شما پيس را شفا مى دهد؟ گفتند: آرى. دستور دادند يكى را كه به پيسى دچار بود آوردند . به آنها گفت: اكنون از خداى خود بخواهيد كه او را شفا دهد. آنها دستى به وى كشيدند و شفا يافت. شمعون گفت: من نيز مانند كار شما را توانم كرد ; و دستور داد پيس ديگرى را آوردند و خود دست به آن كشيد و شفا يافت . شمعون گفت: يك مطلب ماند كه اگر آن را انجام دهيد من به خداى شما ايمان خواهم آورد. گفتند: چيست؟ گفت: شما مرده را زنده مى كنيد؟ گفتند: آرى! شمعون رو به شاه كرد و گفت: آيا مرده اى داريد كه علاقه داشته باشيد زنده شود؟ گفت: آرى ! پسرم مرده و بسيار آرزومندم كه او را زنده ببينم. گفت: ما را كنار قبرش ببر كه اينها با اين ادّعاى بزرگ ، عاقبت محكوم گردند و دست تو را به اعدامشان باز نمايند. پس همه به اتفاق شاه نزد قبر پسر رفتند و آنها دست به دعا برداشتند و شمعون ، خود نيز زير لب بنا كرد از خدا التماس كردن كه ناگهان قبر شكافته شد و جوان از قبر بيرون آمد و متوجّه پدر گرديد، پدر به وى گفت: چه شد كه زنده شدى؟ وى گفت: اى پدر! من در آن عالم بودم كه ناگهان سه نفر را ديدم كه با اصرار زياد زنده شدن مرا و برگشتم به عالم دنيا را از خدا مى خواستند ; خداوند نيز فوراً خواسته آنها را اجابت نمود و آن سه نفر اينها هستند و اشاره كرد به فرستاده هاى عيسى و شمعون. در اين حال شمعون گفت: من به خداى شما ايمان آوردم. شاه گفت: من نيز به آن خدائى كه شمعون به آن ايمان آورد ، ايمان آوردم . وزراى سلطان نيز چنين گفتند و همچنان ضعفا از اقويا تبعيت كردند تا تمامى مردم آن ديار به دين عيسى (ع) درآمدند و خداپرست شدند. (بحار:14/252)
ابن ابى يعفور گويد: امام صادق (ع) به من فرمود: شما (شيعه) به رفتار و كردارتان ، مردم را به مذهبتان دعوت كنيد نه به زبان ; كه آنان پرهيز از گناه و كوشش در عبادت و نماز و كار خير را به چشم خود ، در شما ببينند، اين روش است كه مى تواند مردم را بسوى دين بكشاند. (بحار: 70 / 303)
ابن عباس گويد: هنگامى كه آيه (يا ايها النبى انا ارسلناك ...) نازل شد و پيغمبر(ص) على (ع) و معاذ بن جبل را فرمان عزيمت به يمن داده بود، به آنها فرمود: شما به مردم مژده دهيد و آنان را مرمانيد و آسان بگيريد و سخت مگيريد كه چنين آيه اى بر من نازل شده است. (در المنثور: 6 / 206)
تِبن:
كاه. على بن جعفر سألته (موسى بن جعفر «ع») عن الطين يطرح فيه التبن حتى يطين به المسجد او البيت، ايصلى فيه؟ قال: «لا بأس». (بحار: 85 / 144)
در ذيل آيه (فجعلهم كعصف مأكول)آمده كه : العصف هو التبن. (بحار:/132)
تب نوبه:
تبى كه يك روز گيرد و دو روز گذارد ; به عربى حمى الربع گويند. جهت درمان اين تب در حديث آمده: قند را ساويده ، در آب حلّ كنند و ناشتا و شب هنگام ، هرگاه بيمار تشنه شود بنوشد. (بحار: 62 / 103)
تبنّى:
پسر خواندن ; كسى را به پسرى گرفتن ; موضوعى كه در جاهليت رايج بوده و اسلام آن را ابطال نمود. به «پسر خواندن» در اين كتاب رجوع شود.
تَبُوئة:
كسى را جاى دادن.
تَبُوك:
نام موضعى ميان حجر (ديار قوم ثمود) و شام بزرگ شمالى مدينه كنار مرز فلسطين و نام قلعه و آبى در آنجا كه آخرين غزوه پيغمبر اسلام ـ در سال نهم هجرت ـ در آن واقع شد و آن غزه به تبوك شهرت يافت.
اين غزوه را فاضحه مى گفتند زيرا جمعى منافق مسلمان نما در اين سفر رسوا شدند، و اين لشكر را جيش العسره گويند ; چرا كه مسلمانان در آن ، بر اثر دورى راه و كمبود آذوقه رنج فراوان ديدند.
انگيزه اين سفر آن بود كه كاروانى از شام به مدينه بازگشت و با خود خبر آورد كه سلطان روم تجهيز لشكر كرده و قبايل لخم و جذام و عامله و غسّان نيز به وى پيوسته ، آهنگ هجوم به مدينه دارند ; از اين رو رسول خدا ، فرمان داد مسلمانان از دور و نزديك آماده جنگ شوند ; ولى نظر به اينكه اين واقعه چند روزى پيش از رسيدن محصول و از جهتى سفرى دور و دراز و مستلزم هزينه و توشه فراوان بود و مسلمانان سخت در تنگناى كمبود خواربار بودند و موسم گرماى شديد نيز بود ; اين سفر بس گران مى آمد و گروهى ضعيف الايمان در إعداد آن سستى نشان مى دادند
ولى اكثر مسلمانان محض شنيدن دستور ، به هر سختى و مشقت كه بود آماده شده رخت بستند و جمعى به جمع آورى وجوه امدادى پرداختند و هر كسى به قدر توان خويش ـ حتى از ضروريات زندگى خانواده هم كه بود ـ وجهى كمك كرد.
بالجمله سى هزار نفر مهياى نبرد شدند كه تنها هزار تن آنها سواره و بقيه پياده بودند، و در اين ميان گروهى از منافقين مدينه به بهانه هائى در اين غزوه شركت نكرده بعلاوه ديگران را نيز از رفتن منع مى نمودند و مى گفتند : شما فكر نكنيد اين جنگ مانند ديگر جنگها باشد ; لشكر روم است و يك تن از شما را زنده نگذارند ; و حتى اين خيال را بسر مى پروراندند كه چون پيغمبر (ص) شكست خورد ، مدينه را به تصرف درآورند و بستگان رسول و ديگر مسلمانان را از شهر برانند . لذا چون حضرت رسول از نيت سوء آنها آگاه شد ، على (ع) را به جاى خويش در مدينه بگماشت و رهسپار تبوك گشت ; اما منافقان ساكت نماندند و شايع ساختند كه پيغمبر از اين جهت على را با خود نبرد كه از او كدورتى به دل داشت. لذا على شتابان از شهر بيرون شد و در منزل جرف ، به رسول پيوست و ماجرا را به حضور ، معروض داشت . پيغمبر او را به برگشت امر نمود و در حضور اصحاب اين جمله به وى فرمود: «اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الاّ انه لا نبىّ بعدى» دوست ندارى كه تو نسبت به من به منزله هارون باشى نسبت به موسى ، با اين تفاوت كه تو پيغمبر نيستى زيرا پس از من پيغمبرى نباشد؟!
به هر حال سپاه اسلام به راه خويش ادامه داد و در هيچ سفرى چنين سختى و مشقت بر مسلمانان نرفته بود كه بيشتر لشكريان پياده و از نظر آذوقه آن چنان در مضيقه بودند كه گاه دو نفر به يك دانه خرما تغذيه مى نمودند و از حيث آب كه در منازل بين راه ، آب ناياب بود و بسا شترى مى كشتند و رطوبت احشاى آن به جاى آب مى نوشيدند، و چنين بود تا به تبوك رسيدند و از سپاه روم اثرى نديدند و معلوم شد كه آن خبر از اصل دروغ بوده است ; زيرا هراقليوس امپراطور روم از نخست و موقعى كه نامه پيغمبر (ص) به دعوت وى به اسلام ، به او رسيده بود نسبت به حضرت ارادتى خاص داشت ; ولى از بيم آنكه سلطنتش به خطر افتد از دعوت مردم به دين اسلام خوددارى مى كرد . لاجرم حضرت ، انديشمندانه اصحاب خود را به شور طلبيد
و فرمود: خواهيد از اينجا آهنگ روم كنيم يا به مدينه بازگرديم؟ رأى اكثريت به عودت قرار گرفت ; لذا به مدينه بازگشتند.
در اين غزوه هر چند جنگى رخ نداد ولى اين سفر را فوايد بسيار به همراه داشت از جمله : نمايش شوكت اسلام و فداكارى مسلمين و آمادگى آنها در آن شرايط در برابر روم ، بزرگترين دشمن مسلمانان ; ديگر بر افتادن نقاب نفاق از چهره برخى مسلمان نماها (به واژه «عقبه» رجوع شود) فايده ديگر ، واقعه مسجد ضرار كه در غياب پيغمبر به دست منافقان در مدينه بپا گشت (به «ضرار» رجوع شود) و بالاخره معجزاتى كه از حضرت در آن سفر به وقوع پيوست و مزيد ايمان مؤمنان شد و در تاريخ به ثبت رسيد.
تَبوِيب:
باب باب كردن كتاب و نوشته. يقال ابواب مبوبة كما يقال: اصناف مصنفة.
تَبَهكار:
گنهكار، آثم.
تِبيان:
واضح و آشكار شدن ; هويدا كردن ; بسيار واضح و آشكار كردن. قرآن كريم: (و نزّلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى)قرآن را بر تو نازل نموديم تا بيانگر هر چيز (ى كه مورد نياز بشر، از حيث تكليف باشد) بوَد. (نحل: 89)
مرحوم طبرسى گفته: تبيان و بيان هر دو به يك معنى است.
تَبِيع:
ناصر ; مددكار ; دادرس. قرآن كريم: (ام امنتم ان يعيدكم فيه تارة اخرى فيرسل عليكم قاصفا من الريح فيغرقكم بما كفرتم ثم لا تجدوا لكم علينا تبيعا) مگر شما ايمنيد از اين كه خداوند بار ديگر شما را به دريا برگرداند و تند بادى بفرستد تا همه به كيفر كفر ، به دريا غرق شويد، آنگاه كسى را از قهر ما دادرس نيابيد. (اسراء: 69)
تَبِيع:
گوساله يك ساله، مؤنث آن تبيعه است. در باب زكاة (از ابواب فقه) زكاة نصاب اول از دو نصاب گاو است، يعنى چون شمار گاوها به سى رسد يك تبيع (گوساله يك ساله تا دو ساله) به عنوان زكاة بدهند.
تبييت:
به شب ، كارى كردن . اراده كارى كردن در شب ، وتدبير آن نمودن واندازه كردن . (منتهى الارب)
قال الله تعالى : (اذ يبيّتون مالا يرضى من القول) أى : يدبّرون ويقدّرون . (اقرب الموارد)
شبيخون زدن; شب هنگام به دشمن حمله نمودن. اين كار در اسلام مكروه است.
امام صادق (ع): «ما بيّت رسول الله (ص) عدوا قطّ ليلا». (وسائل: 15 / 263)
تبيين:
هويدا شدن; هويدا كردن; بيان كردن.
تَپَّه :
كوه پست وپشته بلند; تلّ.
تپيدن:
بيقرارى و اضطراب; لرزيدن مشروط به بيم. به عربى ارتجاف.
تتابُع:
پياپى درآمدن; توالى. تتابعت الاخبار اذا جاء بعضها فى اثر بعض.
تتار:
تاتار; تتر. به «تاتار» رجوع شود.
تَتَبُّع:
از پى فراشدن; پيروى كردن; تفحص; جستجو.
رسول الله (ص): «من تتبع ما يقع من مائدته فاكله ذهب عنه الفقر و عن ولده و ولد ولده الى السابع». (بحار:66/428)
امام صادق (ع): «... احق الناس بأن يتمنى للناس الصلاح، اهل العيوب، لان الناس اذا صلحوا كفوا عن تتبع عيوبهم». (بحار: 74 / 300)
رسول الله (ص): «من تتبع عورات المؤمنين تتبع الله عورته، ومن تتبع الله عورته فضحه و لو فى جوف بيته». (بحار:75/ 214)
تتبيب:
هلاك كردن. قرآن كريم: (... وما زادوهم غير تتبيب). (هود: 101)
تتبير:
هلاك كردن; درهم شكستن. قرآن كريم: (و كلاّ تبرنا تتبيرا) همه (قوم عاد و ثمود و دگر سركشان) را هلاك نموديم و درهم شكستيم شكستنى. (فرقان: 39)
در حديث امام صادق (ع) آمده كه تتبير به معنى درهم شكستن است به زبان قبطى. (بحار: 11 / 26)
تَتَرُّس:
سپر پيش داشتن; تترس به چيزى: آن را سپر خويش ساختن. لا يجوز قتل الصبيان و المجانين و النساء و ان عاونوا، الا مع الضرورة، بان تترسوا بهم و توقف الفتح على قتلهم. (الروضة البهية:1/258)
تتريب:
خاك آلود كردن، خاك بر چيزى ريختن. از اين باب است تتريب الكتاب (نامه را خاك زدن) كه چون نامه اى مى نوشتند مقدارى خاك بر آن مى ريختند تا مركبّهاى زايد آن را بمكد.
تُتماج:
لفظى است تركى وآن نوعى از آش خمير است كه با دوغ يا كشك سازند.
تَتِمَّة:
تمام; بقيه و آخر هر چيز; ما يتم به الشى ء.
تتويج:
تاج بر سر كسى نهادن.
تَثاؤُب:
دهن دره; خميازه. رسول الله(ص): «اياكم و شدة التثاؤب فى الصلاة». و عن جعفر بن محمد (ع) : «انه كره التثاؤب و التمطى فى الصلاة». (بحار:84/266)
تَثَبُّت:
تأنى; شتاب نكردن در امرى و در رأيى; درنگ. حديث: «التثبت رأس العقل، و الحدة رأس الحمق». (بحار:1/160)
جعفر بن محمد (ع): «مع التثبت تكون السلامة، و مع العجلة تكون الندامة» (بحار:71/338). در دعاء مأثور آمده: «اللهم ارزقنى التثبت فى امرى» . (بحار:98/23)
تَثَبُّط:
باز ايستادن. تثبّط از امرى: باز ايستادن از آن. تثبّط بر امرى: واقف شدن بر آن.
تَثبيت:
بر جاى بداشتن; ثابت گردانيدن; برقرار داشتن. در دعاء مأثور آمده: «اللهم انزع عنى ربقة النفاق و ثبتنى على الايمان» (بحار: 76 / 70). «اللهم صل على محمد و آل محمد و افتح مسامع قلبى لذكرك و ثبتنى على دينك» . (بحار:84/365)
تَثبيط:
بازداشتن كسى را از كارى و بر تأخير و درنگ داشتن او را.
قرآن كريم: (و لو ارادوا الخروج لأعدّوا له عدّة و لكن كره الله انبعاثهم فثبّطهم و قيل اقعدوا مع القاعدين) . (توبه: 46)
تَثريب:
سرزنش و نكوهش; سخت نكوهيدن. قرآن كريم: (لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم) . (يوسف:92)
اميرالمؤمنين (ع) ـ من كتاب له الى عمر بن ابى سلمة المخزومى و كان عامله على البحرين فعز له و استعمل النعمان بن عجلان الزرقى مكانه ـ : «اما بعد، فانى قد وليت النعمان بن العجلان على البحرين، و نزعت يدك، من غير ذم لك و لا تثريب عليك ...» . (بحار: 33 / 515)
تَثفير:
از پس راندن خر و استر و جز آن را.
تثقيف:
راست كردن نيزه را به ثقاف; تعليم و تهذيب و تلطيف كودك را.
رسول الله (ص): «سيأتى على الناس زمان يثقّفون القرآن، كما يثقّف القدح»: روزگارى بيايد كه مردم به راست كردن قرآن (تزيين و تنظيم و ترتيب الفاظ آن) بپردازند، بدان سان كه تير را راست كنند. (المجازات النبوية: 381)
تثقيل:
گرانبار گردانيدن; سنگين كردن.
تثليث:
سه گوشه كردن; سه بخش كردن; خداى عزوجل را سه دانستن; چنان كه مذهب ترسايان است. طبخ كردن شيره را چنان كه دو ثلث آن تبخير شود.
تَثمير:
بسيار كردن مال; افزودنوبسيار كردن. علىّ (ع): «... لانّ بعضهم يحبّ الذكور ويكره الاناث، وبعضهم يحبّ تثميرالمال ويكره انثلام الحال». (نهج:خطبه 93)
تَثمين:
هشت گونه كردن; قيمت گذاشتن بر كالا.
تَثَنِّى:
دو تا شدن; گرديده شدن; باز گرديدن. واز اين معنى است سخن اميرالمؤمنين (ع): «لو ثنّيت لى الوسادة فجلست عليها لحكمت بين أهل التوراة بتوراتهم وبين أهل الانجيل بإنجيلهم وبين أهل الزبور بزبورهم وبين أهل القرآن بقرآنهم بقضاء يصعد الى الله». (بحار:35/391)
تَثنِيَة:
دو تا كردن. تَثنِيَة عنق: خم كردن گردن را; ثنا كردن بر.
در اصطلاح صرفى: اسمى كه آخر آن الف يا ياء ما قبل مفتوح و نون مكسوره باشد تا دلالت كند بر دو فرد از يك جنس; چون رجلان. تثنيه در فارسى نيست ; زيرا جمع فارسى جمع منطقى است; يعنى بر دو به بالا اطلاق شود بر خلاف عربى كه جمع آن جمع صرفى است و از سه به بالا را شامل است.
تَثَوُّب:
كسب ثواب كردن; نوافل خواندن بعد از فريضة.
تَثويب:
بازگشتن بعد از آن كه رفته بود; پاداش دادن.
تثويب در اصطلاح فقه اهل سنت، گفتن «الصلاة خير من النوم» است در اذان صبح. اين قول ميان اصحاب (فقهاء) مشهور است; از جمله شيخ طوسى در «مبسوط» و ابن ابى عقيل و سيد مرتضى (رضى الله عنهم)، جمعى از اهل لغت از جمله جوهرى در «صحاح» نيز بدين تصريح نموده اند.
از ابن ادريس، فقيه معروف شيعى سؤال شد: تثويب چيست؟ وى گفت: از نظر ما ـ شيعه ـ اين كلمه ناآشنا است. اشاره به اين كه اين جمله را جزء اذان قرار دادن تشريع و بدعت است.
ابن اثير (از دانشمندان اهل سنت) در كتاب نهايه گفته: در حديث آمده: «اذا ثُوّب بالصلاة فاتوها، و عليكم السكينة» التثويب ههنا اقامة الصلاة، و الاصل فى التثويب ان يجىء الرجل مستصرخا فيلوح بثوبه ليرى و يشهر، فسمى الدعاء تثويبا لذلك، و كل داع مثوّب، و قيل: انما سمى تثويبا من ثاب يثوب اذا رجع، فهو رجوع الى الامر بالمبادرة الى الصلاة، فان المؤذن اذا قال: حىّ على الصلاة فقد دعا هم اليها، فاذا قال بعدها: الصلاة خير من النوم فقد رجع الى كلام معناه المبادرة اليها.
تثويب در قاموس به چند معنى آمده: خواندن به نماز، تكرار خواندن به نماز، گفتن مؤذن در اذان فجر «الصلاة خير من النوم» دو بار. صاحب «مُغرب» گفته: آن تثويب كه در قديم معمول بوده، عبارت است از گفتن مؤذن در اذان صبح «الصلاة خير من النوم» و اما تثويبى كه اخيراً متداول شده است گفتن «الصلاة الصلاة» يا «قامت قامت» است.
مرحوم محقق در منتهى فرموده: تثويب در اذان صبح و جز آن، غير مشروع است و آن عبارت است از گفتن «الصلاة خير من النوم»; بيشتر علماى شيعه بر اين قول اند; شافعى نيز همين قول را انتخاب نموده است ولى بيشتر مذاهب سنت، قائل به استحباب آن در اذان صبح شده اند... (بحار:84/167) و ديگر مصادر.
تُجّار:
جِ تاجر; بازرگانان; سوداگران.
اميرالمؤمنين (ع) ـ در نامه خود به مالك اشتر ـ : «ثم استوص بالتجار و ذوى الصناعات و اوص بهم خيرا: المقيم منهم و المضطرب بماله، و المترفق ببدنه، فانهم مواد المنافع و اسباب المرافق و جُلاّبها من المباعد و المطارح فى برك و بحرك، و سهلك و جبلك، و حيث لا يلتئم الناس لمواضعها، و لا يجترؤون عليها، فانهم سلم لا تُخاف بائقته و صلح لا تُخشى غائلته، و تفقّد امورهم بحضرتك و فى حواشى بلادك...» . (نهج : نامه 53)
خداوند عزوجل شش گروه را بر اثر شش صفت عذاب مى كند: عربها را به عصبيت (نژاد گزينى)، دهبانان را بخودخواهى، زمامداران را بظلم و تجاوز، دانشمندان دينى را به رشك و حسد (بر يكديگر)، تجّار را به خيانت و روستائيان را به جهالت. (بحار: 2 / 108)
در حديث است: «شر الرجال التجار الخونة». (بحار: 103 / 103)
تجارب:
جِ تجربه; آزمونها.
اميرالمؤمنين (ع) ـ در وصيت خود به فرزندش حسن (ع) ـ : «و العقل حفظ التجارب، و خير ما جرّبت ما وعظك» (بحار: 1 / 160) . «العاقل من وعظته التجارب» (بحار: 1 / 160). «لولا التجارب عميت المذاهب، و فى التجارب علم مستأنف» . (بحار: 71 / 341)
حسين بن على(ع): «طول التجارب زيادة فى العقل» . (بحار: 78 / 127)
تجارت:
سوداگرى و بازرگانى.
قرآن كريم: (يا ايها الذين آمنوا لا تأكلوا اموالكم بينكم بالباطل الاّ ان تكون تجارة عن تراض منكم) اى مسلمانان! مال يكديگر را بناحق مخوريد جز اين كه (سود به دست آمده) بوسيله تجارتى باشد كه از روى رضايت صورت گرفته باشد. (نساء:29)
(... يسبّح له فيها بالغدوّ و الآصال رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله...) در آن خانه ها (مساجد) مردانى هر صبح و شام خداى را تسبيح كنند كه هيچ تجارت و معامله، آنها را از ياد خدا و بپا داشتن نماز و... غافل نسازد و سرگرم نكند. (نور: 36 ـ 37)
«رواياتى در تجارت»
از پيغمبر (ص) روايت است كه فرمود: بركت را ده جزء است كه نه جزء آن در تجارت و يك دهم آن در دامدارى است. (بحار: 103 / 4)
امير المؤمنين (ع) فرمود: تجارت كنيد، خدا شما را بركت دهد كه از پيغمبر (ص) شنيدم مى فرمود: روزى را ده بخش است كه نه بخش آن در تجارت است و يك بخش ديگر در ساير چيزها. (بحار: 103 / 13)
و فرمود: به تجارت بپردازيد كه تجارت شما را خودكفا مى سازد و خداوند، تاجر امين را دوست دارد. (بحار: 10 / 89)
محمد بن عذافر، از پدرش نقل مى كند كه امام صادق (ع) هزار و هفتصد دينار به من سپرد كه با آن تجارت كنم، و فرمود: من اين كار را نه بخاطر سود مى كنم ـ هر چند سود يك امر مطلوبى است ـ بلكه دوست دارم خداوند مرا در معرض كسب درآمد ببيند.
وى گفت: من به آن پول تجارت نمودم و صد دينار سود به دست آوردم; چون به حضرت عرض كردم ايشان بسيار مسرور شدند و فرمود: اين (صد دينار) را به سرمايه ام بيفزاى ... (بحار: 47 / 56)
روزى امام صادق (ع) از حال يكى از دوستان تاجر خود سؤال كرد، عرض كردند: او همچنان مردى صالح و شايسته است ولى از تجارت دست كشيده است. حضرت سه بار فرمود: اين كار شيطانيست مگر او نمى داند كه پيغمبر (ص) بار كاروانى را كه از شام آمده بود همه را يكجا خريد و آن قدر سود برد كه بدهى خود را پرداخت و در ميان خويشانش تقسيم نمود؟ (بحار: 83 / 4)
نقل است كه امام صادق (ع) مبلغ هزار دينار به غلامش مصادف داد كه كالاى تجارتى به مصر برد; وى باتفاق جمعى از تجار رهسپار آن ديار گشت و چون به مصر نزديك شدند، به كاروانى كه از آنجا برمى گشت برخوردند; از آنها راجع بكالاى خويش پرسيدند; آنها گفتند: هم اكنون اين كالاى شما در مصر ناياب است، مى توانيد به گرانترين بها، به فروش رسانيد. مصادف و ياران شادمان گرديده با يكديگر پيمان بستند كه به كمتر از دو چندان خريد نفروشند، و بالاخره همين كار را كردند و چون به مدينه بازگشتند مصادف دو بدره پول كه هر يك محتوى هزار دينار بود تقديم امام نمود. حضرت فرمود: اين چيست؟ وى گفت: اين يك سرمايه و آن ديگرى سود. فرمود: اين سود كه زياد است! مگر شما چه كرده ايد؟! مصادف ماجرا را باز گفت. حضرت فرمود: سبحان الله شما به يكديگر پيمان بستيد كه جنستان را به كمتر از دو برابر نفروشيد؟! مرا به اين سود نيازى نباشد. پس هزار دينار سرمايه را بستد و آن ديگرى را نگرفت و فرمود: اى مصادف! شمشير زدن (و با دشمن نبرد نمودن) آسان تر است از مال حلال به دست آوردن. (بحار: 47 / 59)
از آن حضرت آمده كه بدترين مردم، بازرگانان خيانتكار مى باشند. در حديث ديگر از آن حضرت آمده كه بدترين مردم، كشاورزان و بازرگانانند جز آن كس كه دينش به نزدش عزيز و محترم باشد. (بحار:103 / 103)
تجارت (در اصطلاح فقهى) مبادله مال است به مال. تجارت فى حد نفسها، نه به لحاظ مالى كه بدان تجارت مى شود، بر پنج قسم است:
1 ـ واجب، كه براى مؤونت عيال و اولاد باشد و ديگر مطلق تجارت هم واجب كفائى است به اعتبار آن كه نظام جامعه احتياج بدان دارد.
2 ـ مستحب، اگر منظور توسعه در امور زندگى باشد.
3 ـ مباح، كه براى زيادتى در مال باشد.
4 ـ مكروه، كه كسب به امور مكروهه و ناخوش آيند باشد.
5 ـ حرام، كه كسب به امور محرمه باشد مانند ديوثى، شراب فروشى و... مشاغل ديگر كه شرعاً و عرفاً ناخوش و نامشروع است.
ينقسم موضوع التجارة الى محرم و مكروه و مباح فالمحرم الاعيان النجسة...اما المكروه فكالصرف و بيع الاكفان و احتكار الطعام و الذباحة...والمباح ما خلا عن وجه رجحان، ثم التجارة و هى نفس التكسّب تنقسم بانقسام الاحكام الخمسة و يشترط كون المبيع مما يملك شرعاً، فلا يصح بيع الحر و ما لا نفع فيه غالباً كالحشرات و فضلات الانسان الاّ لبن المرأة و لا الارض المفتوحة عنوة...ويشترط فى المبيع ان يكون مقدوراً على تسليمه...ولو قدر المشترى على تحصيله دون البايع، فالاقرب عدم اشتراط الضميمة...ويشترط فى المبيع ان يكون طلقاً، فلا يصح بيع الوقف...وعلم الثمن قدراً و جنساً و وصفاً قبل ايقاع عقد البيع، فلا يصح البيع بحكم المتعاقدين أو اجنبى و لا بثمن مجهول القدر و إن شوهد، لبقاء الجهالة، و لا مجهول الصفة و لا مجهول الجنس و إن علم قدره... و إن كان العوض من
المكيل أو الموزون أو المعدود فلابد من اعتبارهما بالمعتاد...و يجوز ابتياع جزء معلوم بالنسبة مشاعاً. و تكفى المشاهدة عن الوصف و لو غاب وقت الابتياع. (شرح لمعه :1/308 ـ 325)
تجاسُر:
گردنكشى; خيرگى نمودن; دلير شدن و گستاخ شدن بر كسى يا چيزى.
تجافى:
بر جاى خود باقى نماندن و از جائى به جانب ديگر ميل كردن; به يكسو شدن. قرآن كريم: (تتجافى جنوبهم عن المضاجع يدعون ربهم خوفا و طمعا و مما رزقناهم ينفقون)بندگان خالص خداوند، (شبها) پهلو از خواب به يكسوى كنند (از جاى خواب خويش جدا شوند) و خداى خويش را ـ از خوف عذاب و به طمع در ثواب ـ بخوانند و از آنچه كه ما روزيشان كرده ايم در راه ما انفاق نمايند. (سجده: 16)
سُئل رسول الله (ص) عن شرح الصدر ما هو؟ فقال: «نور يقذفه الله فى قلب المؤمن، فيشرح صدره و ينفسح» . قالوا: فهل لذلك امارة يعرف بها؟ فقال: «نعم: الانابة الى دار الخلود و التجافى عن دار الغرور و الاستعداد للموت قبل نزوله» . (بحار:68/236)
حديث: «إنّ مِن علامات العقل التجافى عن دار الغرور و الانابة الى دار الخلود» . (بحار: 77 / 177)
تجافى در سجود: بالا نگه داشتن شكم را گويند در حال سجده.
تَجانُب:
دور شدن از كسى; دورى جستن از كسى يا چيزى; تجنّب.
تَجانُس:
همجنس بودن; اتّحاد در جنس; همانندى.
تَجانُف:
ميل كردن. (غير متجانف لإثم)(مائدة:3) . أى : غير مائل الى الاثم .
تَجاوُب:
يكديگر را جواب گفتن.
امام عسكرى (ع) به يكى از ياران خود به نام داود بن اسود: «وإيّاك ان تجاوب من يشتمنا أو تعرّفه من أنت» . (بحار:50/283)
تَجاوُر:
با يكديگر همسايگى كردن; در كنار يكديگر بودن; در پناه هم درآمدن. از معنى نخست است: (وفى الارض قطعٌ متجاورات وجنّات من اعناب). (رعد:4)
تَجاوُز:
درگذشتن; عفو كردن گناه كسى. قرآن كريم: (اولئك الذين نتقبّل عنهم احسن ما عملوا و نتجاوز عن سيّئاتهم). (احقاف: 16)
رسول اكرم (ص) ـ در حديث مشهور، كه آن حضرت، خطاب به سلمان، پيشگوئيهائى از اوضاع آخرالزمان مى نمايد و در نكوهش مردم آن عصر مى فرمايد ـ : «لا يرحمون صغيرا و لا يوقّرون كبيرا و لا يتجاوزون عن مسىء» . (بحار:6/305)
اميرالمؤمنين (ع) ـ درباره انصار ـ : «إنّ
رسول الله (ص) وصّى بأنْ يحسن الى محسنهم و يتجاوز عن مسيئهم» . (نهج : خطبه 67)
تَجاوُز:
از حد درگذشتن; به ديگران تعدّى كردن. در تداول زبان عرب، آن را بغى گويند.
(يا ايها الناس انما بغيكم على انفسكم)اى مردم! چون به يكديگر تجاوز كنيد آن تجاوز وبال گردن خودتان خواهد بود. (يونس: 23)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: تعدى و تجاوز مردان را به زمين مى كوبد و مرگها را نزديك مى سازد. (غرر الحكم)
از امام صادق (ع) روايت است كه ابليس به دستياران خود سفارش مى كند كه همواره بنى آدم را به حسد و تجاوز واداريد كه اين دو همتراز شركند. (صافى: 246)
از حضرت رضا (ع) روايت شده كه پيغمبر (ص) هنگامى كه على (ع) را به يمن اعزام داشت از جمله سفارشاتى كه به وى فرمود اين بود كه اى على تو را از تجاوز و تعدّى نهى مى كنم; زيرا اگر به كسى تجاوز شد خداوند او را عليه تجاوزكار يارى مى دهد. (بحار: 21 / 361)
تَجاوُز:
قاعده فقهيه; مبنى بر اين كه اگر كسى هنگام اشتغال به عبادتى (مانند نماز و غسل) ـ در حالى كه داخل در جزئى از اجزاء آن عبادت است ـ در جزء پيش از آن شك نمايد، وظيفه آن است كه به شك خود اعتنا ننمايد و بدان شك ترتيب اثر ندهد. متخذ از رواياتى، از جمله:
عن زرارة، قلت لابى عبدالله (ع) رجل شك فى الاذان و قد دخل فى الاقامة. قال(ع): «يمضى». قلت: رجل شك فى الاذان و الاقامه و قد كبر. قال: «يمضى». قلت: رجل شك فى التكبير و قد قرأ. قال: «يمضى». قلت: شك فى القرائة و قد ركع. قال: «يمضى» . قلت: شك فى الركوع و قد سجد. قال: «يمضى على صلاته». ثم قال: «يا زرارة! اذا خرجت من شىء ثم دخلت فى غيره فشكك ليس بشىء». (وسائل الشيعة: 8 / 237)
تَجاوِيف:
جِ تجويف; تقاعير; كاواكها و مغاره ها و جوفها. تجاويف انف: سوراخهاى بينى.
تِجاه:
مقابل; روبروى. قعدت تجاهك: رو به رويت نشستم. اصل آن وجاه بوده، واو آن به «ت» تبديل شده است. در حديث آمده: «كان رسول الله (ص) اكثر ما يجلس تجاه القبلة». (بحار: 16 / 236)