تَحضيض:
برانگيختن و بر غلانيدن و بر افژوليدن. در اصطلاح علم نحو، طلبيدن چيزى است به تحريك و طلب شديد. حرف تحضيض «الا» است، چون «الا تتوب و ترتدع عن غيك». «الا تكرم ابويك».
تَحظير:
منع كردن و سخت باز داشتن.
تُحَف:
جِ تحفه. فى كتاب علِىّ الى قاضيه على الاهواز: «ايّاك و قبول التُحَف من الخصوم» . (مستدرك: 17 / 347)
تَحَفُّظ:
پرهيز كردن. مواظب بودن. هشيار وبيدار بودن. ضد غفلت ورزيدن وبى مبالات بودن.
زيد النرسى، قال: سألت اباعبدالله (ع) عن الرجل يحوّل خاتمه ليحفظ به طوافه؟ قال: «لا بأس، انما يريد به التحفّظ». (بحار:99/213)
اميرالمؤمنين (ع): «لاتكلّمونى بما تُكَلَّمُ به الجبابرة، ولاتتحفّظوا منّى بما يُتَحَفَّظُ به عند أهل البادرة». (نهج:خطبه216)
تُحفَة:
ج: تحف و تحائف، ارمغان و هديه; اصل آن وحفه است، مانند تقوى و وقوى. رسول خدا (ص): نخستين تحفه مؤمن (پس از مرگ) اين است كه خداوند او را و هر كه جنازه او را تشييع مى كند، بيامرزد. (بحار: 81 / 377)
هر كه به بازار رود و تحفه اى بخرد و آن را جهت افراد خانواده به خانه خويش، حمل كند، چنان باشد كه صدقه اى به جمعى از مستمندان حمل كرده باشد; و بايستى آن تحفه را نخست به دختران و زنان بدهد و سپس به پسران; زيرا هر كس، دختربچّه اى يا زنى را شاد سازد، به منزله كسى باشد كه بنده اى را از نسل حضرت اسماعيل (ع) آزاد ساخته باشد. (بحار: 104 / 103).
امام صادق (ع): عطر، تحفه روزه دار است (بحار:47/54). تحفه مؤمن، مرگ است. (بحار:61/90)
مفضل از امام صادق (ع) روايت كند كه فرمود: هنگامى كه مؤمن، برادر دينى خود را به تحفه اى بنوازد. عرض كردم: چه نوع تحفه اى؟ فرمود: چنانكه هنگام ورود، زير اندازى يا متكائى يا غذائى يا لباسى در اختيارش نهد يا سلام (و احوالپرسـ ) ـى به وى كند در آن حال، بهشت، خود را مهيا سازد كه آن تحفه را تلافى كند; خداوند به بهشت وحى نمايد كه طعام تو را در دنيا، جز به پيغمبران و اوصياى آنها حرام كرده ام و چون روز قيامت شود به بهشت فرمايد: اكنون مى توانى آن را به دوستانم تلافى نمائى. پس جمعى از خدمتكاران بهشتى كه طبقهائى از غذاى بهشت، پوشيده به منديلهاى مرواريدنشان با خويش داشته باشند از بهشت برون آيند و به استقبال آنها روند، و چون آنها چشمشان به دوزخ و صحنه هاى هولناك آن و بهشت و نعمتهاى آن بيفتد، عقل از سرشان برود و از دست بردن به غذا باز ايستند. در آن حال از عرش الهى ندا رسد كه دوزخ حرام است بر آن كس كه غذاى بهشت بخورد. آنگاه آنان دست به غذا برند. (بحار: 74 / 300)
از حضرت رسول (ص) نقل است كه فرمود: هيچ شب و روزى نگذرد جز اينكه مرا از سوى پروردگار، تحفه اى باشد. (سفينة البحار)
تَحفيظ:
ياد دادن كتاب و جز آن كسى را; كسى را بر حفظ چيزى داشتن.
تَحَقُّق:
درست شدن; ثابت شدن خبر.
تَحقير:
خوار كردن; خوار داشتن; كوچك شمردن; تحقير نمودن مسلمان، مسلمان ديگر را به منظور اهانت به او و سبك شمردن او. از محرمات قطعيه دين مقدس اسلام است و در كتاب و سنت از آن نهى شده است: (يا ايها الذين آمنوا لا يسخر قوم من قوم عسى ان يكونوا خيرا منهم و لا نساء من نساء عسى ان يكن خيرا منهنّ و لا تلمزوا انفسكم و لا تنابزوا بالالقاب بئس الاسم الفسوق بعد الايمان و من لم يتب فاولئك هم الظالمون)(حجرات: 11). و از حضرت رسول (ص) روايت است كه فرمود: در بدى يك انسان، همين بس كه برادر مسلمان خود را تحقير كند; همه چيز (همه شئون) مسلمان محترم است: جانش و مالش و آبرويش. (صحيح مسلم: 4 / 1986 ط الحلبى). اميرالمؤمنين(ع): زنهار كه برادر ضعيفتان را تحقير كنيد، كه هر آن كس مؤمنى را كوچك شمارد، خداوند آن دو را در بهشت جمع نكند، جز اين كه از كرده خويش پشيمان گردد و توبه نمايد. (بحار: 10 / 89)
آرى تحقير كافر، اگر تسليم حق نباشد و در برابر حق و منطق موضع خصمانه داشته باشد، روا و مباح است. قرآن كريم: (قاتلوا الذين لا يؤمنون بالله و لا باليوم الآخر و لا يحرّمون ما حرّم الله و رسوله و لا يدينون دين الحق من الذين اوتوا الكتاب حتى يعطوا الجزية عن يد وهم صاغرون) . (توبه: 29)
و گاه در قوانين قضائى ـ كيفرى چنين امرى تجويز شده، چنان كه در برخى موارد، تشهير فردى به عنوان متخلف، مانند شاهد زور، دستور داده شده است.
تَحقيق:
درست كردن; رسيدگى و وارسى كردن. در كلام، مرادف با ثبوت، كون و وجود است، و نزد معتزليان مرادف ثبوت است و اعم از كون و وجود است، و در عرف اهل معقول، اثبات مسئله است به دليل; چنان كه تدقيق، اثبات دليل است به دليل.
تَحَكُّم:
حكم كردن. تحكم در امرى: فرمانروا شدن در آن. غلبه كردن و حكومت نمودن به زور. فتواى شرعى و قضاوت، داورى. كردن آنچه كه اراده كند.
تَحكيم:
حاكم گردانيدن كسى را در مال خويش; تحكيم در امرى: فرمان دادن تا در آن حكم كند; حَكَم قرار دادن كسى را در خصومتى. تحكيم حكمين: به «حكمين» رجوع شود.
تَحَلُّل:
گشوده شدن گره; بيرون شدن از حرمت; بحلّى جُستن; بحلّى خواستن. تحلّل از احرام عمره به تقصير. تحلل از عمره حج به تقصير يا حلق، و طواف زيارت و طواف نساء.
تَحَلُّم:
به تكلف بردبارى نمودن. اميرالمؤمنين (ع): «ان لم تكن حليما فتحلّم» . (بحار: 71 / 427)
تَحَلِّى:
زيور پوشيدن و آراسته شدن.
رسول خدا (ص): «ليس الايمان بالتحلّى و لا بالتمنى و لكن الايمان ما خلص فى القلوب و صدقته الاعمال» . (بحار: 78 / 253)
اميرالمؤمنين (ع) ـ فى صفة الايمان ـ : «جعله عزا لمن والاه، و امنا لمن دخله...و زينة لمن تحلّى به، و دينا لمن انتحله» . (بحار: 68 / 382)
تَحليف:
سوگند دادن.
تَحليق:
قرار دادن چيزى را به شكل حلقه. در حديث است: «و حلّق (رسول الله «ص») باصبعه الابهام و التى تليها و عقد عشرا. اى جعل اصبعيه كالحلقة، و عقد العشرة ان يجعل رأس السبابة فىوسط الابهام، و هو من مواضعات الحساب» . (اقرب الموارد)
ستردن كامل موى سر: (...لتدخلن المسجد الحرام ان شاء الله آمنين محلّقين رؤوسكم و مقصّرين...) . (فتح: 27)
و در حديث رسول (ص) آمده: «الّلهم اغفر للمحلّقين» . (فتح البارى:3/561)
تَحليل:
فرود آمدن در جائى; حلال گردانيدن; حلال گردانيدن خداوند چيزى را. تحليل امة: كنيز خود را بر ديگرى حلال كردن. به «كنيز» رجوع شود. حلال گردانيدن شوهر دوم، زنى را براى شوهر اول كه او را سه طلاق گفته باشد.
تَحلِيَة:
شيرين كردن طعام و جز آن.
تَحلِيَة:
با زيور كردن; زيور بستن.
تَحَمُّل:
بار برداشتن; بر خود گرفتن امرى را; بر خود رنج و مشقت نهادن; رنج و مشقت به خود پذيرفتن. امير المؤمنين (ع) فرمود: خردمند كسى است كه نيم او تحمل مشكلات و مسئوليتها و نيم ديگرش ناديده گرفتن رويدادها باشد.
و فرمود: تحمل، مرتبه آدمى را بالا مى برد.
و فرمود: تحمل، زيور سياست است. (غرر)
نبى اكرم (ص) فرمود: چون روز قيامت فرا رسد، از جانب پروردگار ندائى برآيد چنانكه همه خلايق بشنوند كه: كجايند ممتازان؟ گروهى از جمع جدا گردند و ملائكه، آنها را استقبال نمايند و به آنها گويند: آن امتياز كه با خود داريد، چيست؟ گويند: در دار دنيا به ما جهالت و نادانى مى شد و ما آن را تحمل مى نموديم و به ما بدى مى شد و ما گذشت مى كرديم. باز ندا شود كه بندگانم راست مى گويند آنها را آزاد گذاريد كه بى حساب به بهشت روند. (بحار:74 / 393)
به «فحش» نيز رجوع شود.
تَحَمِّى:
خويشتن دارى كردن.
تَحمِيد:
نيك ستودن و پى در پى ستودن; الحمد لله گفتن.
تَحمِيل:
بار، بر نهادن.
تَحَنُّك:
گوشه عمامه، زير زنخ درآوردن. در حديث است كه: «من تعمم و لم يتحنك فاصابه داء لا دواء له فلا يلومن الا نفسه». (بحار: 83 / 194)
تَحَنُّن:
مهربانى كردن.
تَحنِيط:
حنوط پاشيدن بر مرده.
تَحنِيك:
استوار عقل گردانيدن; مهذب ساختن كودك را. كام كودك ماليدن. به «كام» رجوع شود. تحنيك العمامة: گوشه عمامه را به زير حنك گردانيدن.
تَحَوُّل:
از جائى به جائى شدن; انتقال از جائى به جاى ديگر; برگشتن از حالى به حالى ديگر. تحول به نصيحت و وصيت و موعظه: خواستن حالى كه در آن نشاط قبول باشد «كان رسول الله (ص) يتحوّل بالموعظة».
امام صادق (ع): روزى موسى بن عمران(ع) از كنار يكى از ياران خويش عبور نمود كه وى در حال سجده بود، پس از انجام كار خود، از همان مسير بازگشت; ديد وى هنوز در سجده است (و حاجتى از خدا مى طلبد). موسى (ع) رو به وى كرد و گفت: اگر مشكل تو به دست من مى بود آن را حل مى نمودم، از جانب خداوند عزوجل به وى وحى شد كه: اى موسى! اگر او آن قدر سجده كند كه گردنش قطع گردد، او را نمى پذيرم جز اينكه از آن حالت كه به نزد من ناخوشايند است به حالتى متحول گردد كه من آن را دوست دارم. (بحار:13/352)
محمد بن مسلم از امام باقر (ع) روايت مى كند كه فرمود: شايسته نباشد آدمى يك سال در مكه بماند. عرض كردم: پس چه كند؟ فرمود: از آنجا به جاى ديگر متحول (منتقل) شود. (بحار: 99 / 81)
تَحَوُّلات زندگى:
دگرگونيهاى وضع شخصى آدمى; به «زندگى» رجوع شود.
تحولات اوضاع عمومى بر اثر گناه، چنانكه در آيات و روايت آمده است، به «دگرگونى» رجوع شود.
تَحوِيل:
برگردانيدن ; تغيير و تبديل.
قرآن كريم: (قل ادعوا الذين زعمتم من دونه فلا يملكون كشف الضر عنكم و لا تحويلا) بگو (اى محمد به مشركان) بخوانيد آنان را كه (جز خداى واقعى) به خدائى مى خوانديد ; خواهيد ديد كه نه زيانى را مى توانند از شما دفع كنند و نه زيان وارده بر شما را به ديگرى برگردانند . (اسراء:56)
(فلن تجد لسنة الله تبديلا و لن تجد لسنة الله تحويلا) ; در سنت و روش خداوند ، هيچ دگرگونى و تغييرى نخواهى يافت. (فاطر: 43)
سُئل أميرالمؤمنين (ع): ما الدليل على اثبات الصانع؟ قال (ع) : «ثلاثة اشياء: تحويل الحال و ضعف الاركان و نقض الهمة». (بحار: 3 / 55)
امام صادق (ع):هرگاه امير المؤمنين (ع) مركب سواريش مى لغزيد و به سر درمى آمد مى گفت: «اللهم انى اعوذ بك من زوال نعمتك و من تحويل عافيتك و من فجاءة نقمتك». (بحار: 76 / 296)
تَحِيَّت:
تحية، سلام كردن ; سلام گفتن ; درود و سلام و دعا و نيايش ; ذكر و ورد و گفتار و كردارى كه هنگام برخورد و ملاقات با شخصى يا ورود به مكانى، به احترام وى انجام شود ; سلام يكى از مصاديق تحيت است.
قرآن كريم: (و اذا حيّيتم بتحيّة فحيّوا باحسن منها او ردّوها انّ الله كان على كلّ شىء حسيبا); هر گاه كسى شما را ستايش نمود ، شما نيز به ستايشى مانند آن يا بهتر از آن ، وى را پاسخ گوئيد كه خداوند همه چيز را زير نظر دارد. (نساء: 86)
در حديث آمده كه روزى يكى از كنيزان امام حسين (ع) شاخه گلى را تقديم حضرت نمود ; امام (ع) وى را آزاد كرد، عرض شد: يك شاخه گل و آزادى يك برده؟! فرمود: خداوند ما را چنين ادب فرموده است . آنگاه حضرت اين آيه را تلاوت نمود: (و اذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها...). به «سلام» نيز رجوع شود.
تَحِيَّت مسجد:
ادبى كه هنگام ورود به مسجد و به احترام آن مستحب است ادا شود. رسول خدا (ص): مسجد را تحيت و ادبى است ; و آن اينكه هنگام ورود به آن، دو ركعت نماز گزارى. (بحار: 77 / 70)
تَحَيُّر:
سرگردانى . سرگشته و حيران شدن. امير المؤمنين (ع): «من شغل بغير نفسه تحيّر فى الظلمات و ارتبك فى الهلكات» . (نهج : خطبه 157)
تَحَيُّز:
بر خويشتن پيچيدن . بر خويشتن پيچيدن مار. حصول در مكان ; حصول در حيّز. از سوئى به سوئى شدن: (و من يولّهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحيّزا الى فئة فقد باء بغضب من الله...). (انفال: 16)
تَحِيَّة:
سلام كردن بر كسى، ادب لفظى ، در ملاقات انسانى با انسان ديگر. به «تحيت» رجوع شود.
تَخاذُل :
يكديگر را فرو گذاشتن . اميرالمؤمنين (ع) : «ايها الناس ! لو لم تتخاذلوا عن نصر الحق ، ولم تهنوا عن توهين الباطل ، لم يطمع فيكم من ليس مثلكم ، ولم يقومن قوى عليكم» . (نهج : خطبه 166)
تَخارُج:
بيرون آوردن هر يك از همراهان و ياران سفر ، خرج سفر خود را به اندازه ديگرى. قسمت كردن شركاء ، مال مشترك خويش را بدين گونه كه بعضى از آنها خانه را ، و بعضى زمين را ، و بعضى پول را ، و بعضى ديگر عقارات را بگيرد.
در اصطلاح فقه سنت: مصالحه ورثه است بر اخراج بعضى از آنها به چيزى از تركه ميت.
تَخاصُم:
خصومت كردن، نزاع و جدال نمودن، درگيرى بوجود آوردن. امام صادق(ع): «لا تخاصموا الناس بدينكم، فان الخصومة معرضة للقلب» . (بحار:5/207)
تَخاطُب:
رو در رو سخن گفتن با يكديگر.
تَخافُت:
پنهانى و آرام سخن گفتن. (و لا تجهر بصلاتك و لا تخافت بها و ابتغ بين ذلك سبيلا) . (اسراء: 110)
تَخايُر:
(در اصطلاح فقه)، اختيار نمودن بايع و مشترى، لزوم عقد را در مجلس.
تَخَبُّط :
تباه و ناقص عقل كردن ، ديوانه كردن . (الذين يأكلون الربا لا يقومون الاّ كما يقوم الذى يتخبّطه الشيطان من المسّ). (بقرة:275)
تَخبِيب:
فريفتن كسى را توأم با خيانت. فريفتن غلام يا كنيز ديگرى را.
رسول الله (ص): «لن يدخل الجنة خبّ و لا بخيل و لا منّان» (تحفة الاحوذى:6/98). «من خبّب زوجة امرىء او مملوكه فليس منا» . (مختصر سنن ابى داود: 8 / 53) «المؤمن غرّ كريم، و الفاجر خبّ لئيم». (بحار: 67 / 298)
تَخت:
اريكه. سرير. اورنگ. تخت سلطنتى: اورنگ، عرش.
تَخَتُّم:
انگشترى در انگشت كردن. ابو محمد العسكرى (ع): «علامات المؤمن خمس: صلاة احدى و خمسين و زيارة الاربعين و التختم باليمين و تعفير الجبين و الجهر ببسم الله الرحمن الرحيم» . (بحار:101 / 329). به «انگشتر» رجوع شود.
تَخدير:
پردگى گردانيدن زن. از سخنان حضرت صديقه صغرى ، زينب بنت على(ع)، خطاب به يزيد بن معاويه: «امن العدل يا ابن الطلقا تخديرك حرائرك، و سوقك بنات رسول الله سبايا» ؟! (بحار:47/157)
تَخذيل:
بر خذلان گذاشتن . كسى را از يارى يار خويش ، باز داشتن و منصرف نمودن . به بد دلى و ترك قتال وا داشتن ; چنانكه منافقان ـ در عصر رسول (ص) ـ با مسلمانان ، موقعى كه رسول خدا (ص) تجهيز سپاه مى نمود.
تَخرِيب :
ويران كردن ، خراب كردن .
تَخريج:
بيرون آوردن چيزى را. در اصطلاح اصول: نظر در اثبات عليت حكم ثابت ، بنصّ يا اجماع است از راه استنباط ; يعنى استخراج علت حكم است به وسيله و از راه كوشش و اجتهاد. (كشّاف اصطلاحات)
تَخسير:
هلاك كردن . زيانكار گردانيدن. قرآن كريم: (فمن ينصرنى من الله ان عصيته فما تزيدوننى غير تخسير)پيامبر صالح به قوم خود گفت: ...اگر من خداى را نافرمانى كنم ، چه كسى مى تواند مرا از عذاب خدا امان دهد ؟! كه شما بر من جز ضرر و زيان ، چيزى نخواهيد افزود. (هود: 63)
تَخَشُّع:
فروتنى نمودن . تضرع.
امام باقر (ع): «... ما كانوا (الشيعة) يعرفون ـ يا جابر ـ الاّ بالتواضع و التخشع و الامانة و كثرة ذكر الله و الصوم و الصلاة و البر بالوالدين...» . (بحار: 70 / 97)
تَخَصُّص:
خاصّ گرديدن . يگانه شدن به چيزى . قسيم تخصيص . خروج شىء از حكم به خودى خود نه به واسطه مخصّص.
تَخصيص:
خاصّ كردن . ضد تعميم. تخصيص در لغت ، مخصوص گردانيدن است و در اصطلاح اصول ، مخصوص گردانيدن حكم است به عدّه اى از بسيار ; يا جدا كردن عده اى كه متصف به صفتى باشد از عامى ; آنچه موجب خروج بعضى از افراد از حكم عامّ است مُخَصِّص، و آنچه مشمول حكم مى ماند مُخَصَّص گويند.
در اينكه عموماتى در كلمات فقها و اخبار هست ، شكى نيست ; و اين مخصصات گاه به طور مستقل آمده اند و گاه پيوست عمومات به وسيله استثناء يا وصف يا جز آن . چنانكه گويند: «ما من عام الا و قد خص» . اصوليان گويند: تخصيص ، بيان اين معنى را مى كند كه اصولاً عام من حيث العام بودن مشمول حكم نبوده است ; نه آنكه مشمول بوده است و سپس خارج شده است كه نسخ صدق كند، چنانكه در استثناء، مستثنى در ابتدا مشمول حكم مستثنى منه نبوده است. و در نهايت تخصيص ، اختلاف است ; بعضى گويند: تا حدى جايز است از عام ، افرادى خارج شوند كه مدلول كلام، لغو نشود و بعضى گويند: تا اندازه اى كه نزديك به مدلول عام باشد . بعضى تا نصف، بعضى تا دو سه فرد مانده را جايز دانند و به مفهوم موافق و يا مخالف نيز عده اى روا دانند. (تلخيصى از معالم و كشاف اصطلاحات الفنون)
تَخطِئَة:
به خطا منسوب كردن . خطا گرفتن در كار كسى.
تَخَطِّى:
تجاوز و درگذشتن از. تخطى ناس: پا روى مردم نهادن و رد شدن.
تَخفيف:
سبك كردن. اختصار كلمه براى سهولت تلفظ و برداشتن تنوين و تشديد از آن. (اقرب الموارد)
تَخَلخُل:
خلخال در پاى كردن. جدا شدن اجزاء چيزى از يكديگر . ضد تكاتف . زياد شدن حجم ، بدون اينكه چيزى از خارج بر آن ضميمه شود.
تَخَلُّص:
رهائى يافتن. در اصطلاح شعرا: نامى كه شاعر براى خود مقرر كند و بدان مشهور گردد ; مانند فردوسى و حافظ و سعدى و جز آنها.
تَخَلُّف:
واپس ايستادن . سپس ماندن از چيزى . تأخّر. خلاف كردن در وعده. تخلف سه تن از صحابه رسول از غزوه تبوك، به «سه نفرى...» رجوع شود. رسول الله (ص): «إنّما مَثَلُ أَهل بيتى فى هذه الامة مَثَلُ سفينة نوح فى لجة البحر، من ركبها نجا و من تخلف عنها غرق». (بحار: 22 / 408)
تَخَلُّف شرط:
از جمله خيارات (موجبات حق به هم زدن معامله) ، خيار تخلف شرط است ; چنانكه بايع در ضمن عقد بيع بر مشترى شرط كند «مبيع را به بيش از فلان مبلغ نفروشى » ، اگر وى تخلف نمود ، بايع مى تواند آن معامله را فسخ نمايد. به «خيار» رجوع شود. تخلف وصف: اگر مبيع بر اساس صفتى معين فروخته شد و پس از انجام معامله ، معلوم شد مبيع متصف به آن صفت نيست ، مشترى حق فسخ معامله را دارد.
تَخَلُّق:
دروغ گفتن . دروغ فرا بافتن. خوى كسى گرفتن. فى الحديث: «أوحى الله الى داود (ع): تخلّق باخلاقى، وانّ من اخلاقى الصبر». (بحار: 82 / 136)
تَخَلُّل:
به ميان گروهى در شدن. خلال كردن دندان. حديث: «التخلل يصلح اللثة و يطيب الفم، و نهى عن التخلل بالخوص و القصب و الريحان..و عن التخلل بالرمان و الآس ...» . (بحار: 62 / 285)
نفوذ كردن يا نفوذ دادن چيزى در چيزى. عن ابى جعفر (ع): «خرج رسول الله (ص) يوما على اصحابه فقال: حبّذا المتخللون. قيل: يا رسول الله! و ما هذا التخلل؟ قال: التخلل فى الوضوء بين الاصابع و الاظافير، و التخلل من الطعام ...» . (بحار: 80 / 345)
تَخَلِّى:
خالى شدن. به خلوت نشستن به تنهائى.
تَخلِيد:
جاويدان كردن . هميشه داشتن.
تَخلِيص:
ويژه كردن . بى آميغ كردن چيزى را. عن امير المؤمنين (ع): «تصفية العمل اشد من العمل، و تخليص النية عن الفساد اشدّ على العاملين من طول الجهاد ...» . (بحار: 77 / 390)
تَخليط:
آميخته كردن. افساد.
تَخليق:
به خلوق اندودن . معطر گردانيدن چيزى را به بوى خوش. تمام خلقت گردانيدن چيزى را. قرآن كريم: (يا ايها الناس ان كنتم فى ريب من البعث فانا خلقناكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة ثم من مضغة مخلقة و غير مخلقة...) . (حج:5)
تَخليل:
خلال كردن دندان. سركه گردانيدن عصير. انگشتان در ميان يكديگر برآوردن به وقت وضو ، تا آب در آن رسد.
تَخلِيَة:
دست بداشتن و راه وا دادن. رها كردن. تخلية الدرب: آزاد گذاشتن راه و مانع نشدن عابر را از پيمودن آن. تخلية السرب نيز بدين معنى است و در فقه اسلام يكى از شرائط وجوب حج است ; يعنى بايستى راه رفتن به حج ، آزاد باشد تا حج واجب گردد.
تُخم:
دانه . تخم درخت و غله: بذر.
امام صادق (ع): چهار چيز است كه انجامش ، سرمايه به هدر دادن است: افشاندن تخم در شوره زار و افروختن چراغ در مهتاب و خوردن غذا در حال سيرى و خدمت به كسى كه شايسته خدمت نباشد (شايان ذكر است كه هدف از اين حديث قسم چهارم است). (بحار: 66 / 332)
از امام باقر (ع) روايت شده كه فرمود: چون خواستى كشتى بكنى و تخمى در زمين بيفشانى ، ابتدا مشتى از تخم آنچه كه مى خواهى بكارى در دست خود بگير و روى خويش را به سوى قبله كن و بگو: (ءانتم تزرعونه أم نحن الزارعون)اين كار را سه بار تكرار كن و سپس بگو: «اللهم
اجعله حرثاً مباركا و ارزقنا فيه السلامة و التمام و اجعله حبّا متراكبا، و لا تحرمنى خير ما ابتغى و لا تفتنّى بما متّعتنى بحق محمد و آله الطاهرين» آنگاه آن مشت تخمى را كه به دست دارى بيفشان ، إن شاء الله. (بحار:103/66)
تخم:
(به فتح يا ضم تاء)، حد . مرز . تخوم الارض: مرزهاى زمين.
تُخم مرغ:
معروف است و به عربى بيض گويند ; واحد آن بيضه است.
در حديث آمده كه مداومت به خوردن تخم مرغ ، لاغرى مى آورد. از امام صادق(ع) روايت است كه پيغمبرى ، نزد خداوند از كمبود در نيروى جنسى شكوه نمود . به وى وحى شد كه گوشت را با تخم مرغ بخور.
محمد بن عمر بن ابى حسنه جمّال گويد: نزد امام هادى (يا امام كاظم) از كمى فرزند (پوكى نطفه) شكوه كردم، حضرت فرمود: در پيشگاه خداوند از گناهان خود عذر بخواه و تخم مرغ را با پياز بخور (بحار:66/46). از حضرت رضا (ع) رسيده كه زرده تخم مرغ جهت گوارش غذا سودمند است. (سفينة البحار).
تُخم مرغابى:
اسماعيل بن مهران گويد: روزى در خدمت امام صادق (ع) در خانه آن حضرت بودم ، مى خواستم راجع به تخم مرغابى سؤال كنم ولى كثرت جمعيت حاضر ، مرا فرصت سؤال نمى داد تا اينكه خود حضرت ، رو به من كرد و فرمود: بهتر آن است كه تخم مرغابى را نخورى. (بحار:47 / 119)
تُخَمَة:
(به ضم يا فتح تاء و به سكون يا فتح خاء)، ناگوارى و فساد غذا در معده . ناگوارى و سنگينى غذا بر معده. در اصل «وخمة» بوده، «واو» را قلـب بـه «تاء» كرده اند.
از امام صادق (ع) روايت شده كه هر نوع بيمارى از تخمة است جز تب.
ابو سيار گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم: من به تخمة دچار شده ام؟! فرمود: هنگام خوردن غذا ، بسم الله بگو. عرض كردم : اين كار كرده ام. فرمود: شايد چند نوع غذا مى خورى؟ عرض كردم: آرى. فرمود: بر هر يك از آنها نام خدا مى برى؟ گفتم: نه. فرمود: همين است كه ترش مى كنى.
حارث بن مغيره گويد: به نزد امام صادق(ع) از سنگينى معده و زياد ترش كردن غذا و تخمة ، شكوه نمودم . فرمود: از اين انار شيرين ، بخور و آن را با پيهش ميل