next page

fehrest page

back page

تَفريق:

پراكنده كردن.

تَفَسُّح:

فراخ نشستن. گشاد كردن جاى را و وسعت دادن. قرآن كريم: (اذا قيل لكم تفسّحوا فى المجالس فافسحوا يفسح الله لكم)اى مسلمانان هنگامى كه به شما گفته شد كه در مجالس خود جاى را بر يكديگر فراخ داريد بپذيريد تا خداوند بر شما وسعت بخشد... (مجادله: 11)

تَفَسُّخ:

از هم بريزيدن. متلاشى شدن.

تَفسير:

آشكار و هويدا ساختن . غامضى را شرح كردن . مبهمى را بيان نمودن و توضيح دادن. تفسير يا از ماده «سفر» كه به معنى كشف است و به اشتقاق كبير از آن مشتق گشته، يا از «فسر» است كه آن نيز به معنى كشف و ظهور است، گفته مى شود «اسفر الصبح» يعنى آشكار شد. (مجمع البيان)


تفسير قرآن «هو ايضاح مراد الله تعالى من كتابه العزيز» توضيح دادن مراد خداوند متعال از كتاب شريفش. (البيان)


قرآن كريم: (و لا يأتونك بمثل الاّ جئناك بالحق و احسن تفسيرا) هيچ مثلى (داستان و مطلبى از نوع آنچه پيغمبر به عنوان وحى ، بيان مى داشت) نمى آورند ـ بدين منظور كه با تو مقابله و معارضه كنند ـ جز اين كه ما (متقابلا) حقيقت را ـ نه افسانه را به مانند آورده هاى آنها ـ با بيان روشن ترى براى تو مى آوريم. (فرقان: 33)


تفسير را بعضى اينطور معنى كرده اند كه: تفسير كشف ظاهر قرآن است و تأويل كشف باطن. و بعضى ديگر گفتند : تفسير آن است كه به روايت ، تعلق داشته باشد و تأويل آنكه به درايت ; و بعضى گفتند تفسير، محكمات را باشد و تأويل ، متشابهات را. و بعضى ديگر گفتند هرچه ادراك بشر در معانى و حقايق آن برسد ، تفسير است و هرچه نرسد تأويل خوانند و به همين جهت خداوند فرمود : (و ما يعلم تأويله الا الله)و نگفت و ما يعلم تفسيره الاّ الله. و طايفه ديگر گفتند : تفسير آن است كه در او خلاف نكرده اند و تأويل آنكه خلاف كرده باشند. و بعضى ديگر گفتند : تفسير ، بيان حقيقت است و تأويل ، بيان مقصود و بعضى ديگر گفتند : رأى بر دو قسم است ; يكى آنكه در كمال عقل و وفور فضل باشد و به تأييد ربانى و انوار روحانى ناشى شود و دوم آنكه از هواجس نفس بود و آنرا ظن و جنان خوانند و منهى عنه اين قسم است نه اول. و جمعى گفتند منهى عنه تفسير است نه تأويل ; چه تفسير آن است كه در او به غير از يك وجه نيامده باشد همچون قوله تعالى: (و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضاة الله) كه به اتفاق جمهور مراد به «ناس» ، صهيب است و بس ، و در اين صورت حمل «ناس» بر ديگران نتوان كرد، و تأويل آن است كه در وجوه بسيار آمده باشد ; همچون قوله تعالى: (انفروا خفافاً و ثقالا) كه مراد به «خفاف و ثقال» به قولى جوانانند و پيران و به قولى درويشان و توانگران و به قولى عزّاب و متأهلان و به قولى تندرستان و بيماران و در اين صورت بر هر كدام كه خواهند، عمل جايز بوَد. (نفايس الفنون در علم تفسير)


التفسير و التأويل واحد ، و قيل التفسير كشف المراد عن المشكل ، و التأويل رد احد المحتملين الى ما يطابق الظاهر. و الاشهر إن التفسير هو ايضاح معنى اللفظ ، و التأويل هو سوقه الى ما يؤول اليه كتأويل قولك حين تبجس الغمام بحين تبجسه. ج : تفاسير (اقرب الموارد ، منتهى الارب)


دانشمندان اصول و فقه درباره تفسير و تأويل ، اختلاف نظر دارند ; ابوعبيده و گروهى برآنند كه هر دو لفظ ، داراى يك معنى است، اما راغب گويد : تفسير اعمّ از تأويل است و اكثر استعمال تفسير در الفاظ و مفردات آن است اما استعمال تأويل بيشتر در معانى و جمله ها است و اغلب درباره كتب آسمانى تأويل به كار رود، در صورتى كه تفسير ، در همه موارد خواه كتب آسمانى و خواه جز آنها استعمال شود. ابو طالب ثعلبى گويد: تفسير ، بيان وضع بر سبيل حقيقت يا بر طريق مجاز است ، مانند تفسير كلمه «صراط» به راه ، و «صيّب» به باران. و تأويل معنى باطن لفظ است مأخوذ از (اول) به معنى رجوع به عاقبت امر . (كشاف اصطلاحات الفنون)


در شرع ، عبارت است از توضيح معنى آيه و شأن و قصه آن و سبب نزول آيه با لفظى كه دلالت ظاهر و آشكار بر آن داشته باشد. (تعريفات جرجانى)


علم تفسير، دانشى است كه بدان نزول آيات (قرآن) و شؤن و قصه هاى آن و اسباب نزول آيات در آنها شناخته شود و آنگاه دانستن ترتيب مكى بودن و مدنى بودن و محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ و خاص و عام و مطلق و مقيد و مجمل و مفصل و حلال و حرام و وعد و وعيد و امر و نهى و جز اينها. و ابو حيان گويد: تفسير ، دانشى است كه در آن از كيفيت تلفظ و نطق الفاظ قرآن و مدلولهاى آنها و احكام إفرادى و تركيبى آن و معنى هايى كه حالت تركيب و تتمّات آن بر آنها حمل مى شود. عالمان درباره روا بودن تفسير كردن قرآن ، اختلاف نظر دارند گروهى گويند : روا نيست هيچ كس به تفسير هيچ يك از مطالب قرآن دست يازد ، هر چند عالم و اديب متبحّر در معرفت ادلّه و فقه و نحو و اخبار و آثار باشد. و در اين باره بجز آنچه به روايت از پيامبر(ص) منتهى شود ، او را راه ديگر نيست ; و برخى برآنند : تفسير كردن قرآن براى كسى كه در دانشهاى مورد نياز مفسر جامع باشد رواست و علوم مزبور پانزده دانش است: لغت، نحو، تصريف، اشتقاق، معانى، بيان، بديع، علم قراءات (تجويد)، اصول دين يا كلام، اصول فقه، اسباب نزول و قصص، ناسخ و منسوخ، فقه، احاديث مبيّن تفسير، مبهم و مجمل، دانش موهبت. (كشاف اصطلاحات الفنون به اختصار)


تفسير به رأى:

صاحب كشف الظنون تفسير به رأى را به پنج قسم تقسيم نموده:
1 ـ كسى قرآن را تفسير كند بى آنكه به علوم مورد لزوم و دانشهاى مربوطه آگاهى داشته باشد. 2 ـ آيات متشابهه را كه جز خدا كسى به حقايق آنها آگاه نيست تفسير كند.
3 ـ قرآن را آنچنان تفسير كند كه به مذهب خاصى از مذاهب فاسده منطبق گردد بدين معنى كه آيات را به مذهب مورد نظر خويش تطبيق دهد. 4 ـ بدون دليل بگويد به طور قطع و مسلم مراد خدا از اين آيه اين است.
5 ـ تفسير به سليقه شخصى و هواى نفسانى خود كه صريحاً در روايات از آن نهى شده است . (مجمع البيان مقدمه)


رسول اكرم (ص) فرمود: تنها چيزى كه پس از مرگم از آن بر امّتم بيم دارم سه چيز است: اينكه قرآن را به معنى ديگرى جز معنى خود تأويل برند...و راه نجات از اين سه ، آنكه در مورد قرآن به آيات واضحه اش عمل كنيد و به آيات متشابهه اش ايمان داشته باشيد... (بحار: 2 / 42)


و از آن حضرت رسيده كه «من فسّر القرآن برأيه فاصاب الحق فقد اخطأ» نيز از آن حضرت است كه «من فسّر القرآن برأيه فليتبوّأ مقعده من النار» و از امام صادق (ع) است كه هر كه قرآن را به رأى خويش تفسير كند اگر به حق اصابت كند اجر و مزدى نداشته باشد و اگر خطا كند فاصله اش بخدا بيش از فاصله آسمان بزمين باشد. (صافى ، مقدمه)

«طبقات مفسرين در طول تاريخ»


نخستين كس از ياران پيغمبر اسلام كه در تفسير سخن گفت ، مولى اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (ع) بود كه به اتفاق مسلمين وى از هر كسى به كتاب خدا و تأويل آن آگاهتر بوده كه وى باب مدينه علم رسول بوده است.


ابن مسعود گويد: قرآن به هفت حرف نازل گرديد كه هر يك از آن حروف را ظاهرى بود و باطنى و على (ع) ظاهر و باطن آن وجوه را دارا بود.


پس از او عبدالله بن عباس ، حبر الامه و ترجمان القرآن و وارث دو سوم علوم رسول گرامى اسلام كه پيغمبر (ص) او را به «اللهم فقّهه فى الدين و علّمه التأويل» دعا كرده بود، و لذا روايات زيادى درباره تفسير از او نقل شده كه قريب نيمى از روايات تفسير از اوست.


پس از او عبدالله بن مسعود كه در ميان مفسران مقامى بس ارجمند دارد و او را ثانى عبدالله عباس خوانده اند.


پس از او ابىّ بن كعب كه يكى از چهار نفرى است كه قرآن را در عهد رسول (ص) گرد آوردند و در ميان قراء ، بر همه مقدم شمرده شده است.


در ميان تابعين مفسر زياد بوده كه مشاهير آنها عبارتند از: على بن ابى طلحه شاگرد ابن عباس، قيس بن مسلم كوفى، مجاهد بن جبير مكى، قتادة بن دعامه سدوسى، اسماعيل بن عبد الرحمن سدّى كوفى، عكرمه مولى ابن عباس، كه اينها در ميان تابعين در تفسير شهرت بيشترى دارند. و ديگر: طاووس بن كيسان يمانى، عطاء بن ابى رياح مكى، جابر بن يزيد جعفى، محمد بن سائب كلبى، حسن بصرى، مالك بن انس، عامر شعبى، عطاء بن ابى سلمه، سليمان بن مهران، اعمش، ابو العاليه، رفيع بن مهران رياحى، ضحاك بن مزاحم، عطية بن سعيد عوفى، و جز آنها كه از حوصله اين مختصر بيرون است. اولين كتاب در تفسير ، كتاب سعيد بن جبير متوفى بسال 64 بود كه وى اعلم تابعين در علم تفسير بوده...و پس از او ابو محمد اسماعيل بن عبد الرحمن كوفى قريشى معروف به سدّى متوفى بسال 127 بود كه سيوطى گويد: تفسير او از بهترين تفاسير است. سپس محمد بن سائب كلبى متوفى بسال 146 صاحب تفسير كبير. ابن نديم گفته كه ابو حمزه ثمالى از اصحاب امام سجاد (ع) و امام باقر (ع) نيز تفسيرى داشته. و ديگر ابوبصير اسدى از ياران امام صادق (ع) كه داراى تفسيرى متقن بوده و او از تابعينِ تابعين به شمار مى آيد. و ديگر از تابعين كه تفسير نوشته ، جابر بن يزيد جعفى متوفى به سال 127 مى باشد. و ديگر شعبة بن حجاج و سفيان بن عُيَينه و مجاهد كه اينها جز سعيد بن جبير از اهل سده دوم هجرى مى باشند. و ديگر از كسانى كه در اين سده تفسير نوشته اند: عبد الملك بن جريح مكى اموى الولاء و زيد بن اسلم عدوى و مقاتل ازدى و وكيع بن جراح كوفى و ابو عبدالله محمد بن عمر واقدى متوفى بسال 207 صاحب كتاب «الرغيب فى علوم القرآن» بوده اند.


و در سده سوم از مشاهير مفسرين ، محمد بن جرير طبرى است كه تفسيرش دريائى از علم بوده و بيشتر كسانى كه پس از او در تفسير گامى برداشته ، از آن دريا جرعه اى نوشيده. و ديگر محمد بن خالد برقى صاحب تفسير امام عسكرى كه گويند وى به املاء آن حضرت نوشته و ابن شهرآشوب در معالم العلماء آن را نقل نموده. و على بن ابراهيم قمى و ابن ماجه محمد بن يزيد قزوينى محدث مشهور. و ابوسعيد بن راهويه معروف به اشج.


و در سده چهارم از جمله مشاهير اين فن ، ابوالحسن اشعرى ، امام اهل سنت و على بن عيسى رمانى نحوى و ابوهلال عسكرى و عبد بن محمد كوفى و ابن حيان و ابن فارك مى باشد.


و در سده پنجم ، معاريف اين رشته عبارتند از: شيخ الطائفه ابو جعفر طوسى ، صاحب تفسير تبيان و سيد شريف رضى موسوى صاحب كتاب حقايق التنزيل و دقايق التأويل، و امام الحرمين ابو المعالى جوينى و عبد الملك ثعالبى.


و در سده ششم ، مشهورترين مفسر: جار الله زمخشرى صاحب كشاف كه در نوع خود به جَودت و اتقان آن تفسيرى نوشته نشده، و ابو على فضل بن حسن فاضل طبرسى ، صاحب مجمع البيان كه تفسيرى جامعتر و مرتب تر از آن تا كنون نگاشته نشده، و ابوالبقاء عكبرى و ابومحمد بغوى و ابن دهان و ابو الفتوح رازى و فخر رازى.


و در سده هفتم ، مشهورترين مفسر ، بيضاوى صاحب تفسير مشهور به انوار التنزيل و ابن رزين و ابن عقيل نحوى و محمد بن سليمان بلخى.


و در سده هشتم ، مفسرين معروف عبارت بوده از: شيخ بدرالدين زركشى فقيه شافعى و ابن كثير اسماعيل بن عمر قرشى و ابو حيان اندلسى و محمد بن عرفه مالكى و ابن نقّاش.


و در سده نهم ، معروف ترين مفسر: بقاعى صاحب نظم الدرر فى تناسب الآى و السور و مولى جامى و برهان الدين بن جماعه و علاء الدين قرامانى صاحب بحر العلوم فى التفسير، و جلال الدين سيوطى صاحب كتاب الدرّالمنثور و الاتقان فى علوم القرآن.


و در سده دهم ، از مشاهير اين فن: شيخ على بن يونس نباطى صاحب مختصر مجمع البيان و علامه ابن كمال پاشا احمد بن سليمان بن كمال رومى و ابوالسعود عمادى مفتى قسطنطنيه صاحب تفسير كبير موسوم به ارشاد العقل السليم و شيخ ابو يحيى زكريا بن محمد انصارى.


و در سده يازدهم ، از معاريف مفسرين: شيخ على قارى و شيخ حسن بورينى و شيخ بهاء الدين عاملى كركى صاحب تفسير عين الحياة و شيخ خير الدين رملى و شهاب خفاجى.


و در سده دوازدهم ، از معاريف: شيخ عبد الغنى نابلسى صاحب تحرير الحاوى فى شرح تفسير البيضاوى و سيد هاشم بحرانى صاحب برهان فى تفسير القرآن.


و در سده سيزدهم ، مشهورترين آنها آلوسى صاحب تفسير روح المعانى و سيد محمود حمزاوى مفتى دمشق صاحب درّ الاسرار.


و در سده چهاردهم ، مشهورترين آنها شيخ محمد عبده مى باشد كه شاگردش محمد رشيد رضا املاآت او را در مجله المنار نشر داد و سپس به صورت كتاب درآمد.


اين نمونه اى بود از كتب تفسير و مؤلفان آنها وگرنه شمار تفاسير و مفسرانى كه در هر قرن به هر زبان وجود داشته از حد و حصر خارج است. (احمد رضا در مقدمه مجمع البيان)

تَفسيق:

فاسق خواندن . به فسق نسبت كردن كسى را.

تَفَشِّى:

پراكنده شدن و پخش شدن. زياده گشتن بيمارى در قوم. فراخ شدن و تباه گشتن زخم.

تَفشِيله:

گوشت و گندنا و گشنيز و مغز بادام و انگبين به ديگ اندر كنند و بپزند و تفشيله خوانند. (فرهنگ اسدى نخجوانى)

تَفَصِّى:

از دشوارى و تنگى بدر آمدن.

تَفصِيل:

جدا جدا كردن از يكديگر. پيدا و بيان كردن ; مقابل اجمال.

تَفَضُّل:

افزون شدن بر كسى. احسان و نيكى خارج از استحقاق. اميرالمؤمنين (ع) ـ در تفسير آيه (ان الله يأمر بالعدل و الاحسان) ـ : «العدل الانصاف و الاحسان التفضّل» (بحار: 75 / 29). تفضل خداوند به بندگان، به «فضل» رجوع شود.

تَفضيل:

افزونى دادن. فزونى نهادن كسى را. قرآن كريم: (انظر كيف فضّلنا بعضهم على بعض و للآخرة اكبر درجات و اكبر تفضيلا)بنگر كه ما چگونه بعضى مردم را بر بعضى فضيلت و برترى بخشيديم، مراتب آخرت نيز بيش از درجات دنيا و برترى خلايق بر يكديگر به مراتب افزون از حد تصور است. (اسراء: 21). اميرالمؤمنين(ع): «ان الله حرّم حراما غير مجهول، و احلّ حلالا غير مدخول، و فضّل حرمة المسلم على الحرم كلها ...» . (نهج خطبه: 167)

تَفَطُّر:

شكافته شدن. قرآن كريم: (تكاد السماوات يتفطّرن منه و تنشقّ الارض). (مريم: 90)

تَفَطُّن :

دريافتن . به فطانت درك كردن . اميرالمؤمنين (ع) ـ در وصف اسلام ـ : «هدى لمن ائتمّ به ... و فهما لمن تفطّن» . (بحار:68/349)

تَفطين:

فهمانيدن.

تَفَعُّل:

يكى از اوزان ابواب ثلاثى مزيد فيه، و معنى آن بيشتر بر مطاوعت و قبول فعل است.

تَفعيل:

يكى از اوزان ابواب ثلاثى مزيد فيه، و اين باب بيشتر براى تعديه فعل آيد.

تَفَقُّد:

واجستن و واپرسيدن . دلجوئى و مهربانى و غمخوارى. اين صفت يكى از اخلاق ستوده اسلامى است كه مسلمانان همواره در غم يكديگر بوده تفقد حال يكديگر كنند، و حضرت رسول اكرم (ص) عملاً اين روش را به پيروان خود آموخت چنانكه در حالات آن حضرت آمده هر بامداد پس از نماز رو به جماعت مى كرد و اگر يكى از ياران را نمى ديد از او مى پرسيد اگر به سفر رفته بود او را دعا مى كرد و اگر بيمار بود به عيادتش مى رفت. (كنز العمال: 18483)


رسول خدا (ص): هر چيزى را چاره اى است و چاره دستيابى به شادى در آخرت ، چهار عمل است: دست كشيدن بر سر يتيمان، مهر ورزيدن بر بيوه زنان، تلاش نمودن در انجام كار مؤمنان و تفقد و دلجوئى مستمندان و بيچارگان. (بحار: 8 / 144)


و فى الحديث: «إنّ احسن ما يألِف به الناس قلوب اودّائهم و نَفَوا به الضغن عن قلوب اعدائهم، حسن البشر عند لقائهم، و التفقد فى غيبتهم، و البشاشة بهم عند حضورهم». (بحار: 78 / 57)


جابر بن عبدالله انصارى گويد: در يكى از غزوات ، من در ركاب پيغمبر (ص) بودم ; در بين راه شترم از رفتن بازماند تا اينكه بخفت و ديگر از جا برنخاست. پيغمبر را عادت بر اين بود كه خود در دنباله لشكر بود مبادا كسى بازماند. در اين حال به من رسيد در حالى كه من فرياد مى زدم. فرمود: اين كيست؟ گفتم: منم جابر. فرمود: تو را چه شده؟ عرض كردم: شترم از پاى درآمده. فرمود: عصا دارى؟ گفتم: آرى . عصايم برداشت و به شتر زد و فرمود: سوار شو. چون بر شتر نشستم آن چنان راهوار شده بود كه از شتر پيغمبر پيش مى افتاد. حضرت در آن شب ، بيست و پنج بار براى من طلب مغفرت نمود، سپس ـ به تفقد از اوضاع زندگى من پرداخت و ـ فرمود: عبدالله (پدر جابر) چند فرزند بجاى گذاشته؟ عرض كردم: هفت دختر. فرمود: پدرت چون از دنيا رفت بدهكار هم بود؟ گفتم: آرى. فرمود: چون به مدينه بازگشتى با طلبكاران صحبت كن كه طلبشان را به تاخير اندازند و اگر نپذيرفتند هنگام جمع آورى ثمر باغت مرا خبر كن. باز فرمود: آيا ازدواج كرده اى؟ گفتم: آرى. فرمود: دختر چه كسى؟ گفتم: دختر فلان كه بيوه هم بوده. فرمود: چرا دختر بكرى را نستدى كه با تو بازى كند و تو با او بازى كنى؟ گفتم: آخر خواهرانى خشن اخلاق به خانه داشتم نخواستم دخترى خام به خانه آرم و با آنها گلاويز شود. فرمود: كار بجائى كرده اى. سپس فرمود: اين شتر را به چند خريده اى؟ گفتم: به پنج اوقيه طلا. فرمود: اين شتر از آن من باشد چون به مدينه بازگشتم بهايش را به تو مى پردازم. پس از بازگشت شتر را به نزد حضرت بردم، بلال را فرمود: پنج اوقيه طلا به وى ده كه دستش به زندگى باز شود و سه اوقيه ديگر نيز بر آن بيفزا و شترش را نيز به وى برگردان و فرمود: آيا طلبكاران پدرت را ديدى و با آنها در مورد طلبشان سخن گفتى؟ عرض كردم: نه. فرمود: پس صبر كن تا هنگام برداشت محصول مرا خبر كن. چون وقت جمع آورى محصول شد به نزد حضرت رفتم و او خود شخصاً تشريف آورد و مرا دعا كرد و طلبكاران آمدند و هر يك هر مقدار كه طلبكار بود بستد و مقدار توشه سالمان هم زياد آمد... (بحار:16/233)

تَفَقُّه:

فقه آموختن . فهميدن سخن و جز آن. قرآن كريم: (و ما كان المؤمنون لينفروا كافّة فلولا نفر من كل فرقة طائفة ليتفقهوا فى الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلهم يحذرون)نشايد كه مؤمنان همه براى جهاد بكوچند، چرا از هر قومى گروهى به مدينه كوچ نكنند كه در دين فقيه و دانا گردند و
چون به نزد قوم و قبيله خويش باز گردند آنها را انذار كنند و بيم دهند ، باشد كه به خويش آيند و به طاعت خدا تن دهند (توبه:122). اميرالمؤمنين (ع): «ثلاث بهن يكمل المسلم: التفقه فى الدين و التقدير فى المعيشة و الصبر على النوائب» سه خصلت است كه مسلمان بدانها به كمال مى رسد: آگاهى به (اصول و احكام) دين، و اندازه داشتن شئون زندگى، و شكيبائى در برابر مشكلات (بحار:1/210). امام جواد (ع): «التفقه ثمن لكل غال و سلّم الى كلّ عال» (بحار:1/218). امام صادق (ع): «الحكمة المعرفة و التفقه فى الدين ، فمن فقه منكم فهو حكيم، و ما احد يموت من المؤمنين احبّ الى ابليس من فقيه» (بحار:24/86). «الكمال كل الكمال التفقه فى الدين و الصبر على النائبة و تقدير المعيشة». (بحار:78/172)

تَفَكُّر:

انديشه كردن . نظر كردن و تأمل و تعمق در چيزى. دين مقدس اسلام كه بر پايه عقل و خرد استوار، و تشريع و تكوين را با يكديگر مرتبط نموده و فطرت انسانى را جوياى آن قرار داده است، درباره تفكر و تدبر و ژرف نگرى در جهان هستى، به شدت تأكيد نموده، و تنها راه رسيدن به دين و تنها وسيله دستيابى به حقيقت شريعت، انديشه و تعقل مى داند، قرآن كريم به تكرار پيروان خويش را به تفكر مى خواند و مؤكّدترين آيات در اين باره دارد، و اينك نمونه اى از آن آيات مباركه:


(الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار) (آل عمران: 191). (او لم يتفكروا فى انفسهم ما خلق الله السموات و الارض و ما بينهما الا بالحق...) (روم: 8). (قل انما اعظكم بواحدة أنْ تقوموا لله مثنى و فرادى ثم تتفكروا ما بصاحبكم من جنة). (سبأ: 46)


چنانكه روايات نيز در اين باره بسيار آمده است:


رسول الله (ص): «يا على ! نوم العالم افضل من الف ركعة يصليها العابد . يا على ! لا فقر اشدّ من الجهل و لا عبادة مثل التكفّر» (بحار:2/22). به «فكر» و «انديشه» رجوع شود.

تَفَكُّه:

خوردن فاكهه (ميوه). ندامت. كامرانى. تعجب. قرآن كريم: (لو نشاء لجعلناه حطاما فظلتم تفكهون)اگر مى خواستيم ، زرع را خشك مى كرديم و شما در آن حال به شگفت مى افتاديد (كه چگونه زرعى كه موجبات رشد و سلامت آن فراهم بود يكباره خشك شد؟!). (واقعه:65)

تَفكيك:

از هم بگشادن. رهانيدن و خلاص كردن.

تَفل:

خدو انداختن و افكندن چيزى از دهان.

تَفليج:

گشاده كردن بين دندانها به منظور زينت و جز آن.

تَفليس:

به افلاس منسوب كردن ; حكم نمودن قاضى بر افلاس كسى. تفليس از احكام قضائيه اسلام است و در مورد كسى اجرا مى شود كه دَينش بيش از دارائيش باشد.


اگر شخصى ، مبالغى بدهكار اشخاص باشد و دارائيش كمتر از حق طلبكاران بود، طلبكاران به نزد حاكم شكايت برند و حاكم ابتدا او را از تصرف در اموالش منع مى كند و سپس عموم طلبكاران را احضار و موجودى او را پس از جدا كردن ضروريات زندگى به نسبت طلبات ميان طلبكاران تقسيم مى كند. به «مفلّس» نيز رجوع شود.

تَفليس:

(عامه بكسر تاء خوانند ولى به فتح است)، نام شهرى است كه آب رود ارس از كنار آن مى گذرد. اين شهر در زمان خلافت عثمان بن عفان مفتوح گشته، پايتخت جمهورى گرجستان است. در حديث از اين شهر ستايش شده است: امام صادق (ع): خداوند از ميان همه بلاد، كوفه و قم و تفليس را برگزيد. (بحار: 60 / 213). بسا در عصر صدور روايت، سكنه اين بلاد داراى امتيازات خاصى بوده، و يا در آينده تحول شگرفى در آنها رخ دهد كه شايسته چنان تعبيرى باشند، و يا هم اكنون گنجهاى معنوى ويژه اى در آنها موجود است كه از ديد همگان نامرئى است . و العهدة على راويها.

تَفنيد:

به دروغ، به ضعف، به عجز، به جهل، به خرفى منسوب كردن.


قرآن كريم: (انّى لاجد ريح يوسف لولا ان تفنّدون). (يوسف: 94)

تَفَوُّق:

فراخى نمودن در عيش (منتهى الارب). برترى نمودن.

تَفَوُّه :

سخن گفتن . لب به سخن گشودن.

تَفويت :

رها كردن و رخصت دادن . فائت كردن .

تَفويض:

كار به كسى بازگذاشتن. فرقه مفوضه ، از فرق اسلامى كه گويند ما را اختيار مطلق است و اعمال عباد به خود آنها واگذار شده است و خدا را دخالتى نباشد. در قبال مجبره. ولى اماميه گويند: «لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين».


تفويض امر به خدا از والاترين مراحل توحيد است چنانكه خداوند از قول مؤمن آل فرعون ، باز مى گويد: (فستذكرون ما اقول لكم و افوّض امرى الى الله إنّ الله بصير بالعباد); روزگارى نصايح مرا ياد خواهيد كرد و من كار خويش را به خدا وامى گذارم كه خداوند به حال بندگانش آگاه است (غافر:44). (فوقاه الله سيّئات ما مكروا)پس خداوند او را از كيد و مكر فرعونيان نجات داد (غافر:45) . امام صادق (ع) فرمود: كسى كه كارش را به خدا واگذارد در آسايش ابدى و كامرانى دائمى به سر برد. اميرالمؤمنين (ع) فرمود: ايمان را چهار پايه است: «التّوكّل على الله و تفويض الامر الى الله و الرضا بقضاء الله و التسليم لامر الله» تكيه به خدا زدن و كار را به خدا واگذاشتن و به قضاى خدا خوشنود بودن و در برابر فرمان خدا تسليم بودن. (سفينة البحار)


علماى اخلاق گويند: تفويض آن است كه بنده تمام كارهاى خويش را به خداى متعال واگذار كند و آن ، قبل از وقوع و بعد از توكّل است ; زيرا توكل به اسقاط اسباب ممكن باشد كه در آن مقام ، بنده به قلب خود اعتماد بر خدا كند در حصول سبب ، لكن در تفويض، تسليم امور كند بسوى حق هم از لحاظ اسباب و هم از لحاظ مسببات ; پس تفويض بالاتر از توكل است.

تَفويض:

واگذار نمودن خداوند امر دين را به پيغمبر و امام. (اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولوالامر منكم).


از حضرت صادق (ع) و حضرت رضا(ع) نقل است كه فرمودند: خداوند ، پيغمبرش را ادب نمود و آنچنان كه خود مى خواست او را بپرورد و درباره اش فرمود: (و انّك لعلى خلق عظيم) سپس امر دينش را به وى تفويض نمود و فرمود: (ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا) و هر آنچه را كه خداوند به پيغمبر (ص) واگذار كرد به ما نيز واگذار نمود ولى مسئله آفرينش و روزى خير (بلكه آن دو به خداوند اختصاص دارد). (بحار: 17 / 3)


موسى بن اشيم گويد: روزى به محضر امام صادق (ع) رفتم مسئله اى از ايشان پرسيدم ; مرا پاسخ داد در اين بين كسى وارد شد و همان مسئله را از آن حضرت پرسيد ; وى جواب ديگرى به سائل داد ; نفر سوم آمد و همان سؤال كرد و حضرت پاسخى جز آنكه به من و سائل دوم فرموده بود ، به وى داد. مرا اين صحنه بسى شگفت زده كرد و بسيار ناراحت شدم. پس از اينكه همه رفتند حضرت رو به من كرد و فرمود: مثل اينكه اين جريان تو را ناراحت كرد؟! عرض كردم: فدايت گردم سه جواب مختلف از يك
مسئله عجب است! فرمود: اى پسر اشيم! خداوند امر سلطنت خويش را به سليمان بن داود واگذار نمود و فرمود: (هذا عطائنا فامنن أو امسك بغير حساب) و امر دينش را به محمد (ص) واگذار نمود و فرمود: (ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا) و به ما نيز تفويض نمود هر آنچه را كه به محمد (ص) تفويض كرد پس ناراحت مباش. (بحار: 2 / 240)

تَفويض:

واگذار نمودن خداوند، امر خلق و رزق را به پيغمبر و امام. از عقايد باطله و قائلين به اين مقاله از فرق ضالّه به شمار مى آيند. به واژه هاى «غلوّ» و «مفوضه» در اين كتاب رجوع شود.

تَفِه :

اندك . رجل تفه : مرد حقير و خسيس و دون . طعام تفه : غذائى كه مزه حلاوت و ترشى و تلخى نداشته باشد .

تَفَيُّل :

ضعيف شدن راى كسى . فربه گرديدن .

تَفَيُّؤ:

سايه گرفتن . برگرديدن سايه. قرآن كريم: (يتفيّؤا ظلاله عن اليمين و الشمائل سجّدا لله) . (نحل: 48)

تَقابُض:

دريافت داشتن و قبض نمودن هر يك از متعاقدين ، عوض را.

تَقابُل:

با يكديگر همرُوى شدن. تقابل (اصطلاح منطقى) خواجه نصير الدين طوسى در معرفت اقسام تقابل ، آرَد: متقابلان ، دو چيز را گويند كه يك موضوع را در يك زمان مجتمع نتوانند بود بالفعل ، و اگرچه بالقوه هر دو آن موضوع را توانند بود و آن چهار قسم بود.


تقابل سلب و ايجاب : اول متقابلان به سلب و ايجاب و آن دو نوع بود: مفرد ; مانند «فرس» و «لا فرس». و مركب ; مانند «زيد فرس است» و «زيد فرس نيست»، چه اطلاق اين دو معنى بر يك موضوع در يك زمان ، محال بوَد.


تقابل تضايف : دوم متقابلان به تضايف. مانند ابوت و بنوت و ديگر انواع مضاف، چه اجتماع اين دو نوع در يك موضوع بيك وجه در يك زمان محال بود.


تقابل تضاد : سوم متقابلان به تضاد. مانند سواد و بياض و حرارت و برودت. و ضدان ، دو متقابل را گويند كه در يك موضوع جمع نتوانند آمد، و انتقال موضوع از هر يكى به يكى محال نبود،و لا محاله اضافت عارض تضاد باشد، چه ضد به اضافت با ضدى ديگر تواند بود.


تقابل عدم و ملكه : چهارم متقابلان به ملكه و عدم ، و ملكه را قنيه نيز خوانند مانند تقابل بصر و عمى، و مراد به بصر اينجا، نه آن قوت إبصار است كه به معنى امكان بود و جنين را در شكم مادر حاصل بود نه آن فعل إبصار كه در حال مشاهده مبصر است حاصل بود، بل آن قوت كه حيوان بينا را در همه احوال چه در حالت ديدن و چه در حالت چشم برهم نهادن حاصل باشد و با وجود آن قوه ، قادر بود بر فعل إبصار، هرگاه كه خواهد. و عدم ملكه نه عدم مطلق بود، بل عدم بصر بود در موضوعى كه از شأن او بود إبصار ; مانند حيوانى كه كور باشد و بينايى از شأن او بود، نه مانند حيوانى كه او را در خلقت چشم نبود، مانند كژدم و يا مانند عدم تذكير در اناث. و اگر كسى آن را عدم خواند، در صورت اول ، موضوع عدم و ملكه ، جنس حيوان را نهاده باشد، و در صورت دوم ، نوع را و بحسب اعتبار مذكور، اين معانى نه از باب عدم ملكه باشد و همچنين نابينايى حيوانى را كه هنوز وقت بينايى او نبود، مانند بچه سباع پيش از آنكه چشم باز كند ، عدم ملكه نباشد به اين اعتبار، چه ابصار در آن وقت از شأن او نيست... (اساس الاقتباس مصحح مدرس رضوى ص 53 ـ 54). و رجوع به همين كتاب ص 54 ـ 58 شود.

تَقاتُل :

يكديگر را كشتن . با يكديگر كارزار نمودن . (وما لكم لا تقاتلون فى سبيل الله ...) (نساء:75) . (ولا تقاتلوهم عند المسجد الحرام حتى يقاتلوكم فيه) . (بقرة:191)


عبدالله بن جندب عن ابيه ، انّ عليّاً (ع) كان يامرنا فى كل موطن لقينا معه عدوّه فيقول : «لا تقاتلوا القوم حتى يبدؤكم ، فهى حجة اخرى لكم عليهم ، فاذا قاتلتموهم فهزمتموهم فلا تقتلوا مدبرا ولا تجهزوا على جريح ...» . (بحار:33/461)

تَقادُم:

ديرينه شدن. مشمول مرور زمان شدن دعوى. با يكديگر برابر ايستادن و مقابل شدن.


اميرالمؤمنين (ع): «... فاعتبروا عباد الله! و اذكروا تيك التى آباؤكم و اخوانكم بها مرتهنون و عليها محاسبون، و لعمرى ما تقادمت بكم و لا بهم العهود و لا خلت فيما بينكم و بينهم الاحقاب». (نهج : خطبه 89)

تَقارُب:

به يكديگر نزديك شدن. با يكديگر خويشى داشتن. نام بحرى است از بحرهاى شعر.


عن رسول الله (ص): «اذا تقارب الزمان انتقى الموت خيار امتى كما ينتقى احدكم خيار الرطب من الطبق» (بحار: 6 / 316). و به نقل ديگر: «اذا تقارب الزمان لم تكد رؤيا المؤمن تكذب» (بحار: 58 / 373) . در معنى تقارب زمان در اين دو حديث، ميان
محققين اهل لغت مانند فيروز آبادى و ابن اثير و ديگران اختلاف است ; اكثرا گفته اند: مراد ، عصر ظهور حضرت مهدى (عج) مى باشد كه در آن روزگار آنچنان مردمان در شادى و خوشى به سر مى برند كه يك سال به اندازه يك روز ، و يك روز به قدر يك ساعت به نظر مى آيد، بعضى گفته اند: مراد، آن فصل از سال است كه شب و روز برابر مى باشند. (نهاية ابن اثير و قاموس و بحار الانوار).

تَقاصّ:

قصاص از يكديگر ستاندن . يقال: تقاصّ القوم، اذا قاصّ كل واحد منهم صاحبه فى الحساب او غيره. (منتهى الارب)


(اصطلاح فقهى): به وسيله اى از وسائل، طلب خود را از مديون منكر ، وصول كردن. طلبكارى كه بدهكار وى از پرداخت دين خويش امتناع مىورزد، حق دارد كه به هر وسيله اى كه در دسترس او موجود است، طلب خويش را وصول كند، اين عمل را تقاصّ گويند. شايان ذكر است كه جز در مورد يقين به حقّ و عجز از تحصيل آن نمى توان تقاص نمود. پس با ظنّ به حق ـ تا چه رسد به احتمال و شك ـ تقاص جايز نيست و همچنين با امكان تحصيل حق از طريق مراجعه به حاكم ، نتوان تقاص نمود. پس اگر استيفاء حق از طريق حاكم ناممكن باشد و صاحب حق ، نتواند عين مال خود يا مثل يا قيمت آن را به دست آورد اشكالى نخواهد داشت اما اگر مجبور باشد كه جنس ديگرى مغاير با جنس مال خود تقاص نمايد ، موقوف به اذن حاكم خواهد بود. (كليات حقوقى)

تَقاضِى:

وام بازخواستن و وام باز گرفتن. خواهش نمودن. تقاضاهُ الدين و غيره و بالدين: طلبه و قبضه منه. (المنجد)

تَقاطُر:

پياپى شدن. پياپى قطره چكيدن.

تَقاطُع:

از يكديگر بريدن، ضدّ تواصل. اميرالمؤمنين (ع) ـ فى وصيته لولده ـ : «و عليكم يا بنى بالتواصل و التباذل و التبارّ، و اياكم و التقاطع و التدابر و التفرق...» . (بحار:42/248)

next page

fehrest page

back page