رسول الله (ص): «من كفّن مسلماً كساه الله من سندس و استبرق و حرير» (بحار:82/93). به «كفن» رجوع شود.
تُكلان :
اعتماد نمودن و واگذار نمودن كار به كسى . اسم است از اتكال به معنى اعتماد و تفويض .
تَكَلُّف:
چيزى را به مشقت و تصنع بر خود نهادن. رنج چيزى بكشيدن. رنج بر خود نهادن. به خود بستن چيزى كه فاقد آنى. (قل ما اسألكم عليه من اجر و ما انا من المتكلّفين) ; بگو من بر رسالت خويش مزدى از شما نمى خواهم و در حمل بار رسالت تصنعى ندارم و آن را از خود نساخته ام. (ص: 86)
اميرالمؤمنين (ع): «اذا طرقك اخوانك فلا تدخر عنهم ما فى المنزل، و لا تتكلف ماوراء الباب» (اگر دوستانت ناگهانى و بدون دعوت بر تو وارد شدند ـ جهت پذيرائى آنها ـ هرآنچه در خانه دارى از آنها دريغ مدار، اما بيرون خانه، خويشتن را به رنج ميفكن) (ربيع الابرار: 2 / 680). «شرّ الاخوان من تُكُلِّفَ له». (نهج : حكمت 479)
ابن مسعود از حضرت رسول (ص) روايت كند كه فرمود: «هرگاه مسئله اى از شما پرسند كه پاسخش را ندانى ، بگو: «الله اعلم» و هرگز دانشى كه ندارى به خود مبند و خويشتن را به تكلف ميفكن كه خداوند به پيغمبرش فرمود: (قل ... و ما انا من المتكلّفين) (و بگو من كسى نيستم كه چيزى را كه ندانم به خود ببندم». (مجمع البيان)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «گواراترين زندگى بدور انداختن تكلفات است». (غرر)
و فرمود: «بدترين دوستان آن دوست است كه انسان در پذيرائى او به تكلف و مشقت افتد». (بحار: 74 / 16)
ابو بصير گويد: روزى امام صادق (ع) جهت شستشو به حمام رفت، صاحب حمام گفت: اجازه مى فرمائيد حمام را خلوت (قرق) كنم؟ فرمود: «نيازى به اين كار نيست، مؤمن سبكبار (و بى تكلف) است». (بحار: 47 / 47)
تَكليف:
چيزى از كسى خواستن كه در آن رنج بود . مأخوذ است از كلفت. امر و نهى خداى ، مر بنده را. وجوب و حرمت و كراهت و استحباب و اباحه را احكام تكليفيه گويند ; در قبال احكام وضعيه مانند صحت و فساد و جز آن، كه بنده در برابر مولى ، خود را مقيد و پايبند داند، و تقيد خود رنج است هر چند آن دستور ، مانند اباحه رنج آور نباشد. (لا يكلّف الله نفساً الاّ وسعها) ; خدا هيچ كس را جز به حدّ توانش تكليف نكند (بقره: 286). اميرالمؤمنين (ع): «ان الله ـ سبحانه ـ امر عباده تخييراً و نهاهم تحذيراً، و كلّف يسيراً و لم يكلف عسيراً». (نهج : حكمت 78)
شخصى از امام صادق (ع) پرسيد من بر خود واجب كرده ام (به نذر يا به عهد) كه هر روز دو ركعت نماز به منظور اداى سپاس پروردگار بخوانم، در حضر باشم يا در سفر، آيا موقعى كه در سفر مى باشم مى توانم آن را در روز بخوانم؟ فرمود: «آرى ولى من دوست ندارم كسى بر خود ايجاد تكليف كند». (بحار: 104 / 240)
تَكليل:
پوشانيدن تاج . اكليل پوشانيدن كسى را. زينت دادن چيزى را به جواهر. تيز دلى كردن در حمله. بد دلى كردن. از اضداد است.
تَكليم:
سخن گفتن با كسى. سخن گفتن كه در مستمع اثر كند. (و كلّم الله موسى تكليما)(خداوند با موسى سخن گفت سخن گفتنى) (نساء: 165). مجروح كردن كسى را.
تَكمِلَة:
تمام گردانيدن و نيكو كردن. كَمَّلَ تكميلاً و تكملةً.
تُكمه :
گوى گريبان و هر گويى كه در مادگى داخل كنند . به عربى زِرّ . از امام باقر(ع) روايت شده كه نشايد در حال نماز تكمه هاى جامه گشوده باشد (بحار:83/185) . در حديث ديگر : گشوده بودن تكمه هاى پيراهن و قبا مكروه آمده است . (بحار:76/340)
تَكميل:
تمام كردن.
تَكَنِّى:
كنيت گرفتن. كنيت نهادن. كنايه زدن.
تَكنيع :
تباه گردانيدن دست را . به دست آوردن و به خود گرفتن ، به قبض آوردن كسى را . به شمشير زدن كسى را .
تَكوير:
عمامه در سر بستن. درهم پيچيدن. گرد كردن كالا و بستن آن.
تَكوير:
هشتاد و يكمين سوره قرآن كريم است كه برخى آن را مكيه دانند و 29 آيه دارد. در حديث آمده كه هر كه اين سوره را بخواند ، خداوند او را ايمن دارد از اينكه هنگام دريافت نامه عملش رسوا گردد. در حديث ديگر است كه هر كه بخواهد قيامت را به عيان ببيند اين سوره را تلاوت نمايد.
كعب از حضرت رسول (ص) نقل نموده كه هر كه سوره تكوير بخواند خداوند او را از رسوائى هنگام گشايش صحيفه عمل در پناه خويش دارد. (مجمع البيان)
تَكوين:
هست كردن و نو بيرون آوردن چيزى را. آفريدن خداى تعالى ، موجودات را. سفر تكوين يا سفر پيدايش ، نام نخستين كتاب عهد عتيق است.
تِكَّه:
بند شلوار.
تَكَهُّن:
اخترگوئى كردن.
تَكيه:
(عربى)، پشت به چيزى گذاشتن. در حالات پيغمبر اسلام آمده كه آن حضرت بيشتر دو زانو مى نشست و تكيه نمى زد. (بحار: 16 / 241)
آورده اند كه روزى محمد بن عمران نخعى (از دانشمندان) بر مأمون وارد شد، مأمون دستور داد متكائى جهت وى حاضر كردند، وى از روى تأدّب امتناع نمود . مأمون گفت: بايد بپذيرى، زيرا بدن بر دل آدمى سنگينى مى كند، بار بدن را با تكيه از دل بردار تا دل از كشيدن بار ، فراغت يابد و به درستى و شايستگى ما را از معلومات خويش بهره مند سازى. (ربيع الابرار:2/333). در حديث آمده كه تكيه كردن هنگام صرف غذا مكروه است. (سفينة البحار)
تگرگ:
آب بسته كه از ابر بارد. به عربى بَرَد گويند. (و ينزل من السماء من جبال فيها من برد فيصيب به من يشاء و يصرفه عن من يشاء) (و نيز از كوهها ]ى تگرگين، ابرهاى كوه مانند كه در فضا متكون گشته[ تگرگ فرو بارد كه آن به هر كه خدا خواهد اصابت كند و از هر كه خواهد باز دارد) (نور: 43). در حديث آمده كه پيغمبر اكرم (ص) تگرگ مى خوردند و مى فرمودند: «تگرگ ، كرم خوردگى دندان را از ميان مى برد». (بحار:66 / 450)
تَلّ:
توده خاك . پشته. ج : اتلال.
تَلّ:
(مصدر)، بر زمين زدن كسى را. (و تلّه للجبين) . (صافات: 103)
تَلائُم:
سازوارى . سازگارى.
تَلاحُم :
با هم پيوستن . به هم پيوستن چيزى سپس متباين بودن آن .
تِلاد :
مال كهنه و قديمى و موروثى .
تَلازُم:
در ميان يكديگر درآمدن.
تَلاش:
سعى و كوشش . جدّ و جستجو. (و أنّ ليس للانسان الاّ ما سعى) (براى آدمى جز آنچه به تلاش خود به دست آورده نخواهد بود) (نجم: 39). مفسرين گفته اند: آنچه در اخبار آمده كه حج يا صدقه ، پس از مرگ به آدمى مى رسد بدين سبب است كه آن بر اثر محبتى است كه از ميت به دل بازماندگان بجاى مانده و يا وصيتى كه در مال خويش نموده كه هر دو به تلاش خود او مربوط مى شود. (صافى: 513)
از حضرت رسول (ص) آمده كه فرمود: مسلمان قوى ـ در تصميم و اراده ـ از مسلمان ضعيف ، بهتر و نزد خداوند ، محبوب تر است گرچه هر دو خوبند، پس در امورى كه به سود تو مى باشد پر تلاش باش و از خداوند يارى بجوى و تنبل مباش و (چون نيروى خدا داده ات را بكار بردى) اگر پيشامد ناگوارى به تو دست داد مگو اگر چنين مى كردم چنان مى شد (و اين واقعه رخ نمى داد) بلكه بگو: خداوند اين را مقدر نموده و او هر چه خواهد بكند. زيرا «اگر» راهگشاى تصرف شيطان است در وجود تو. (كنز العمال: 1 / 115)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «هر كه در پى كارى تلاش كند يا به همه آن يا اقلاً به بخشى از آن دست يابد» . (بحار:103/12)
تَلاشِى:
نيست و نابود شدن. منحوت است از لا شىء.
تَلاطُم:
با هم طپانچه زدن. بر يكديگر زدن موجهاى دريا. آشوب و شوريدگى. اميرالمؤمنين (ع): «يعلم (الله) عجيج الوحوش فى الفلوات و معاصى العباد فى الخلوات...و تلاطم الماء بالرياح العاصفات». (نهج : خطبه 198)
تَلاعُب:
بازى كردن. با يكديگر بازى كردن.
تَلاعُن:
دشنام دادن يكديگر را. امام صادق (ع): «اذا تلاعن اثنان فتباعد منهما». (بحار: 95 / 349)
تَلافى:
وادريافتن، تدارك. فارسيان به معنى عوض و بدل، با لفظ كردن و نمودن آرند. جزا و پاداش. جبران.
پيغمبر (ص) فرمود: «چون به كسى احسانى شد ، بر اوست كه آن را تلافى كند و اگر نتوانست ، احسان كننده را بر احسانش ستايش نمايد، و اگر نكند ناسپاسى كرده است». (بحار: 71 / 47)
ابوالاحوص از پدرش نقل كند كه گفت: به پيغمبر (ص) عرض كردم: روزى به خانه شخصى عبورى داشتم وى مرا به مهمانى نپذيرفت و از من پذيرائى نكرد، بعداً او به خانه من آمد، آيا من به تلافى كار او همان كه او كرده بكنم؟ فرمود: «(نه بلكه) از او پذيرائى كن». (كنزالعمال: 25997)
اميرالمؤمنين (ع) فرمود: «به كسى كه امانتى به تو سپرده ، خيانت مكن گرچه او به تو خيانت كرده باشد، و كسى كه رازش را با تو در ميان نهاده ، رازش را افشا مكن هر چند وى راز تو را فاش ساخته باشد». (بحار: 77 / 208)
تَلاق:
مجلس و انجمن و ملاقات. از امام صادق (ع) روايت است كه «يوم التلاق» روزى است كه اهل آسمان و اهل زمين يكديگر را ملاقات كنند، و «يوم التناد» روزى است كه اهل دوزخ بهشتيان را ندا كنند كه (افيضوا علينا...) و «يوم التغابن» روزى است كه بهشتيان بر دوزخيان چيره گردند. (بحار: 7 / 59)
تَلاقى:
فاهم رسيدن و يكديگر را ديدن، با هم ملاقات كردن. رسول الله (ص): «اذا تلاقى الرجلان فتصافحا تحاتت ذنوبهما، و كان اقربهما الى الله ـ سبحانه ـ اكثرهما بشرا لصاحبه». (بحار: 76 / 38)
تَلاوُم:
يكديگر را ملامت و نكوهش كردن.
تَلاوَة:
خواندن قرآن و جز آن. خواندن با انديشه و تأمل. آيات و روايات در فضيلت تلاوت قرآن بسيار آمده است، از جمله: (ان الذين يتلون كتاب الله و اقاموا الصلاة و انفقوا مما رزقناهم سرّا و علانية يرجون تجارة لن تبور) (فاطر: 29). رسول الله (ص): «نوّروا بيوتكم بتلاوة القرآن و لا تتخذوها قبورا كما فعلت اليهود و النصارى، سلوا فى البيع و الكنائس و عطلوا بيوتهم، فان البيت اذا كثر فيه تلاوة القرآن كثر خيره و امتع اهله و اضاء لاهل السماء كما تضىء نجوم السماء لاهل الدنيا» (سفينة البحار). به «قرآن» رجوع شود.
«آداب تلاوت»
مستحب است در حال طهارت (وضوء يا غسل يا تيمم) تلاوت شود، كه از رسول خدا (ص) رسيده: «انّى كرهت أنْ اذكر الله عزوجل الاّ على طهر» (سنن ابى داود:1/23). دهان در حال تلاوت پاكيزه باشد، كه آن حضرت فرمود: «ان افواهكم طرق القرآن فطيّبوها بالسواك». (سنن ابن ماجه:1/106 و بحار:80/344 به اختلاف «فطهروها» بدل «فطيبوها») . گفتن: «اعوذ بالله من الشيطان الرجيم» هنگام شروع به تلاوت، كه فرمود: (و اذا قرأت القرآن فاستعذ بالله من الشيطان الرجيم)(نحل:98). با تدبر و انديشه به معانى تلاوت شود: ابن الضحاك، قال: كان الرضا (ع) ـ فى طريق خراسان ـ يكثر بالليل فى فراشه من تلاوة القرآن، فاذا مرّ بآية فيها ذكر جنة أوْنار بَكىَ و سأل الله الجنه و تعوذ به من النار. (بحار: 92 / 218). (كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبّروا آياته) (ص: 29). (افلا يتدبرون القرآن)(محمد: 24). گريستن هنگام تلاوت: (و يخرّون للاذقان يبكون و يزيدهم خشوعا) (اسراء: 109). رسول الله(ص): «ان هذا القرآن نزل بحزن فاذا قرأتموه فابكوا، فان لم تبكوا فتباكوا». (سنن ابن ماجة: 1 / 424 ط الحلبى)
تَلاَلُؤ:
درخشيدن برق و جز آن.
تَلَبُّب:
دامن چيدن و ميان در بستن و آماده كارى شدن.
تَلَبُّد:
درآمدن بعض پشم و مانند آن در بعضى و به هم چفسيدن.
تَلَبُّس:
آميخته و مبهم گرديدن كار.
تَلبيد :
سريشم كردن بر موى و آن اندك از صمغ بر سر نهادن مُحرِمان حج تا موى بسته گردد .
عن الحلبى قال : سمعت اباعبدالله (ع) يقول : «من لبّد شعره او عظمه فليس له التقصير و عليه الحلق ، و من لم يلبّده فمخيّر ان شاء قصّر و ان شاء حلق ، و الحلق افضل». (بحار:99/304)
تَلبيس:
درآميختن و پنهان داشتن مكر و عيب از كسى. فريب ، حيله ، مكر ، تزوير ، كذب ، دروغ ، خدعه ، ريا ، عذر ، آلايش و فساد.
تَلبِيَة:
لبّيك گفتن. در آغاز حج و عمره ، واجب است لبيك گفته شود و قدر واجب آن «لبيك اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك» مى باشد و مستحب است به دنبال آن گفته شود: «ان الحمد و النعمة لك و الملك لا شريك لك». عبيدالله بن على حلبى گويد: از امام صادق (ع) پرسيدم به چه سبب تلبيه ، دستور شد؟ فرمود: «هنگامى كه خداوند به ابراهيم (ع) وحى نمود كه (اذّن فى الحج...)(نداى حج به مردم در ده تا از هر سوى ، پياده و سواره و از هر راه دور به سوى تو گرد آيند). وى ندا داد و در آن حال از هر جانب ، پاسخ لبيك اجابت به وى رسيد». و در حديث على بن جعفر از برادرش موسى بن جعفر (ع) چنين آمده كه نداى ابراهيم به گوش (همه) رسيد و از هر سوى لبيك گويان به طرف او شتافتند ، از اين رو تلبيه واجب گشت. (وسائل: 9 / 47 ـ 49)
تَلَثُّم :
دهان بند نهادن . متلثّم : آن كه دهان بند به دهان دارد . در حديث است : لا تصلّ و انت متلثّم . (بحار:84/204)
تَلجِئَة:
به ستم ، بر كارى داشتن كسى را. به دروغ فروختن چيزى را. قرار دادن مال خود را براى بعضى وارثان و ندادن آن را به شخص ديگر.
تَلَجلُج:
دو دله شدن و متردد گرديدن. در دهان گردانيدن سخن.
تَلخ :
چيزى كه داراى مزه ناگوار معروف باشد . به عربى مُرّ . در حديث است : هرگز از تلخ شيرين ، و از شيرين تلخ ندروى (بحار:75/328) . تلخ مباش كه تو را به دور افكنند (بحار:13/427) . رسول خدا (ص) به ابوذر : حق بگوى هر چند آن را تلخ بيابى . (بحار:22/434)
تَلخى:
مزه اى معروف، مقابل شيرينى، به عربى مراره. رسول خدا (ص): «هر آن كس برادر دينى خود را طعامى شيرين بخوراند ، خداوند تلخى مرگ را از او بردارد». (بحار: 66 / 288)
اميرالمؤمنين (ع) در وصيت به فرزند: «تلخى نوميدى (تهيدستى) ، به از دست نياز به سوى ديگران بردن است» (نهج : نامه 31). رسول خدا (ص): «شيرينى دنيا تلخى آخرت است». (بحار: 73 / 119)
تَلخى جان كندن:
به موجب آيات و رواياتى چند: (كلاّ اذا بلغت التراقى * و قيل من راق * و ظنّ انه الفراق * و التفت الساق بالساق) (چون جان به گلوگاه رسد. و حاضران گويند آيا طبيبى هست كه درد وى را درمان كند . و بيمار دريابد كه اكنون هنگام فراق و جدائى از اهل و مال و فرزندان رسيد . و در آن حال ساق پاها ـ از شدت تلخى جان كندن ـ درهم بپيچد (قيامه: 29). در حديث آمده كه هنگام جان كندن استخوانهاى بدن كه پيوند يكديگرند با يكدگر وداع كنند و يكى به ديگرى گويد: وعده من و تو قيامت باشد. (مجمع البيان)
نقل است كه روزى عيسى بن مريم به سر قبر يحيى بن زكريا رفت، وى از خدا خواسته بود كه يحيى را برايش زنده كند، عيسى وى را بخواند، يحيى سر از قبر بيرون كرد و گفت: از من چه مى خواهى؟ عيسى گفت: خواهم دمى مرا انس دهى چنانكه در گذشته انيس يكديگر بوديم. يحيى گفت: «اى عيسى ! هنوز حرارت مرگ (و تلخى جان كندن) را از ياد نبرده ام مى خواهى دوباره به آن مبتلى گردم؟! عيسى چون چنين شنيد وى را رها ساخت و او به قبر خود بازگشت. (بحار: 2 / 170). به «سكرات» نيز رجوع شود.
تَلخى زندگى:
رنج و محنتى كه خداوند، محض مصلحت، در اين نشأة براى بشر مقرر فرموده: (لا اقسم بهذا البلد * و انت حلّ بهذا البلد * و والد و ما ولد * لقد خلقنا الانسان فى كبد)(سوگند به اين شهر (مكه) . با توجه به وجود تو (اى محمد) در اين شهر . و سوگند به پدر و فرزند (ابراهيم و اسماعيل، به لحاظ بناء كعبه) . كه انسان را در رنج و محنت آفريديم . (بلد:1 ـ 4)
اميرالمؤمنين (ع) ـ درباره تلخى زندگى ـ فرمود: «پلك ديدگانت را بر روى خاشاك ـ افتاده به چشمت ـ بفشر، وگرنه هرگز ـ از روزگار ـ راضى نخواهى شد». (بحار:71/156)
تَلَدُّد:
چپا راست برگشته نگريستن. سرگشته و متحير شدن.
تَلَذُّذ:
خوش مزه يافتن چيزى را.
تَلَطُّخ:
آلوده شدن.
تَلَطُّف:
نرمى و مهربانى كردن.
تَلطيف:
لطيف گردانيدن چيزى را. در علم تجويد و اصطلاح قراء ، عبارت است از اماله.
تَلَظِّى:
زبانه زدن آتش. (فانذرتكم ناراً تلظى) . (ليل: 14)
تَلع :
برآمدن روز . گسترده شدن چاشتگاه . بيرون آوردن مرد سر را از آنچه در آن فرو برده است .
تَلَع :
دراز گردن شدن . پر شدن ظرف . درازى گردن .
تَلعَة:
پاره اى بلند از زمين و پشته.
تَلَف:
هلاك و زوال و ويرانى و انهدام. امام صادق (ع): «حصنوا اموالكم بالزكوة و انا ضامن لكل ما يتوى فى برّ أوْ بحر بعد اداء حق الله فيه من التلف». (بحار: 96 / 129)
كتب ابوجعفر (ع) الى سعد الخير: «بسم الله الرحمن الرحيم، اما بعد، فإنى اوصيك بتقوى الله، فإنّ فيها السلامة من التلف، و الغنيمة فى المنقلب ...» . (كافى: 8 / 52)
عن الحارث الاعور، قال: فيما سأل على(ع) ابنه الحسن (ع) انه قال له: «ما الشحّ؟» قال: «ان ترى ما فى يديك شرفا و ما انفقت تلفا». (وسائل: 9 / 38)
«فقه تلف»
تلف در فقه ، دامنه اى وسيع دارد و در ابواب مختلفه اين علم عنوان مى شود، از جمله:
تلف مبيع قبل القبض، به مقتضاى قاعده اوليه، تلف هر چيزى ـ جز در صورت تعدى و تفريط، و جز در موردى كه تلف مستند به متلفى باشد ـ راجع به مالك است، ولى بر خلاف قاعده در اين مورد بخصوص، يعنى اگر چيزى فروخته شود و پيش از آن كه به قبض خريدار برسد تلف شود، مال تلف شده به عهده فروشنده است و بها به مشترى برمى گردد. به مقتضاى حديث نبوى: «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه» (مكاسب شيخ انصارى: 313). و روايت عقبة بن خالد عن ابى عبدالله (ع) فى رجل اشترى متاعا من رجل و اوجبه، غير انه ترك المتاع عنده و لم يقبضه، قال: آتيك غدا ان شاء الله، فسرق المتاع، من مال من يكون؟ قال: «من مال صاحب المتاع الذى هو فى بيته، فاذا اخرجه من بيته فالمبتاع ضامن لحقه حتى يرد ماله اليه». (كافى: 5 / 171)
بعضى براى اينكه آن را با اصول و قواعد، تطبيق كنند تلف را كاشف از انفساخ قهرى عقد قرار داده تا مبيع قبل از تلف ملك بايع شده و تلف در ملك او واقع شود.
بنابر اين، قاعده را بايد بدين نحو تنظيم نمود: هر مالى در دست كسى كه قبل از عقد، مالك بوده تلف شود ، تلف آن به عهده او خواهد بود چنانكه تلف آن در دست شخصى كه آن را به عقد ، مالك شده راجع به خود اوست.
تلف ، قبل از قبض با كلى بودن ثمن معنى ندارد. اما اگر ثمن ، شىء معين باشد و قبل از قبض تلف شود تلف به عهده مشترى است.
و همانطورى كه به تلف مبيع قبل از قبض عقد منحل مى شود، تلف ثمن، قبل از قبض ، موجب انحلال عقد است.
تلف مبيع در زمان خيار: (اصطلاح فقهى)، هر گاه مبيع در زمان خيار از بين برود نظر به اين كه صاحب خيار حقى نسبت بدان دارد در فسخ معامله و يا تنفيذ آن مسائلى بوجود مى آيد ، در كليات حقوقى آمده است.
تلف در زمان خيار بر عهده كسى است كه خيارى براى او نيست ; چنانكه گفته اند : «التلف فى زمن الخيار ممن لا خيار له».
پس اگر حيوانى نزد مشترى در ظرف سه روز ، تلف شود و قائل باشيم به اين كه خيار حيوان ، مختص به او است به مقتضاى اين قاعده ، تلف آن دامنگير بايع خواهد شد و مشترى ثمنى را كه به بايع داده پس مى گيرد.
و لازمه اين قاعده ، آن است كه عقد آناً ما قبل از تلف ، منفسخ شده باشد تا تلف در ملك بايع اتفاق افتاده و ثمن به مشترى برگردد.
چنانكه مقتضاى هر فسخ يا انفساخى همين است و الاّ معقول نيست كه ضمان تلف مال شخصى پايگير شخص ديگرى شود.
و اين قاعده نظير قاعده «كل مبيع تلف قبل قبضه فهو من مال بايعه» مى باشد. فرقى كه هست آنجا تلف قبل از قبض است و اينجا بعد از قبض. و آيا فسخ از حين عقد است يا حين تلف؟ همان بحثى كه در آن مسئله جارى است در اينجا جارى خواهد بود.
تلف در زمان خيار ، دامنگير كسى خواهد شد كه خيارى نداشته باشد. پس اگر خيار فقط براى بايع باشد و مبيع در دست مشترى تلف شود ، تلف آن به عهده مشترى است. و به موجب اين قاعده در مقابل، بايع ضامن شناخته شده و بايد مثل يا قيمت مبيع را به بايع بپردازد. و فقط حق دارد ثمنى را كه در مقابل آن به بايع داده از او استرداد نمايد.
اين قاعده كه مسلم نزد فريقين است و به موجب نصّ خاص ثابت شده است ، مخالف با قواعد است ; زيرا ضمان شخص در مقابل ديگرى نسبت به مالى كه تلف شده و ملك خود او بوده با مالك بودن او جمع نمى شود و چگونه ممكن است كه عينى ملك شخصى باشد و آن شخص ضامن مثل يا قيمت عين مملوك خود در مقابل غير باشد.
فقهاء مذهب حنفى براى رفع اشكال در باب تلف در زمان خيار ملتزم شده اند به اين كه در مبيع خيارى وقتى خيار براى بايع باشد ، مبيع به مشترى انتقال نيافته بلكه به ملكيت او باقيمانده و جزء اموال او محسوب است و لذا اگر در دست مشترى تلف شود ، مشترى ضامن خواهد بود و بايد مثل يا قيمت آن را به بايع بدهد.
و براى فرار از اين اشكال خود را به ورطه هاى ديگرى انداخته اند و آن التزام به اين امر است كه عقدى كه واجد شرائط صحت است ، مؤثر نباشد و بدتر از اين آنكه عقد واحد از طرفى مؤثر باشد و از طرف ديگر غير مؤثر ، زيرا فرض اين است كه ثمن از ملك مشترى كه خيارى ندارد خارج ، و داخل در ملك بايع شده و لكن مبيع از ملك بايع خارج نشده باشد.
پس اين جماعت براى فرار از يك محذور ، خود را در سه محذور واقع ساخته اند.
1 ـ عدم تأثير عقد.
2 ـ تأثير عقد از جهتى دون جهت ديگر.
3 ـ اجتماع عوض و معوّض در ملك شخص واحد كه بايع باشد ; زيرا مالك ثمن شده و حسب الفرض مثمن نيز در ملك او باقى است.
و اگر بگويند ثمن از ملك مشترى كه خيارى براى او نيست خارج شده و داخل در ملك بايع نشده است ـ چنانچه بعض فقهاء حنفى به آن قائل شده اند ـ لازم مى آيد بقاء ملك بلا مالك.
اما فقهاء اماميه براى رفع محذور ملتزم به انفساخ قهرى شده اند و مى گويند : عقد بيع ، مفيد ملكيت است براى بايع ذو الخيار نسبت به ثمن و براى مشترى كه براى او خيارى نيست، نسبت به مثمن و از اين حيث بين آنها تفاوتى نبوده و مساوى هستند.
و لكن اگر مال در دست مشترى كه خيارى ندارد تلف شود ، خيار بايع ساقط خواهد شد.
و به حكم قاعده «التلف فى زمن الخيار ممن لا خيار له» تلف ، كاشف از انفساخ قهرى است به اين معنى كه مبيع قبل از تلف آناً ما داخل در ملك بايع شده و به اين لحاظ تلف آن در دست مشترى دامنگير مشترى مى شود و بايد مثل يا قيمت آنرا با استرداد ثمن به بايع بدهد.
و همچنين است حكم مسئله در عكس قضيه ; يعنى جائى كه خيار ، مختص به مشترى و ثمن در دست بايع تلف شده باشد.
و اگر چه اين توجيه هم خالى از تكلف نيست و لكن چاره اى جز التزام به آن نيست. همه اينها در تلف سماوى است اما در صورتى كه مستند به اتلافى باشد اگر متلِف ، بايع است و صاحب خيار هم او باشد اتلافش در حقيقت تصرف عملى و فسخ فعلى محسوب است.
پس بايد ثمن را به مشترى برگرداند و اگر خيار براى مشترى باشد ، خيارش باقى خواهد بود و مى تواند معامله را فسخ كرده و ثمن را مسترد دارد و يا آنكه معامله را امضاء نموده مثل يا قيمت آن را از بايع بگيرد.
و اگر متلِف ، مشترى است و خيار هم براى او باشد به سبب اتلاف عين، خيار خود را اسقاط نموده و بالنتيجه عقد لازم و ملك بايع نسبت به ثمن استقرار يافته است.
و اگر خيار براى بايع باشد ، خيارش باقى خواهد بود. مى تواند با ردّ ثمن ، مثل يا قيمت تالف را از مشترى اخذ نمايد و يا آن را امضاء كند كه در اين تقدير ملكيت او نسبت به ثمن استقرار خواهد يافت.
و اگر متلِف شخص ثالثى است ، خيار ذو الخيار خواه بايع باشد يا مشترى باقى خواهد بود . پس اگر ذو الخيار بايع باشد مى تواند معامله را امضاء نمايد و در اين صورت ملكيت او نسبت به ثمن استقرار خواهد يافت و مى تواند آن را فسخ كند در اين صورت بايد ثمن را به مشترى مستردّ داشته و رجوع به قيمت نمايد.
مرجع مطالبه قيمت ، آيا شخص ثالث خواهد بود يا مشترى مخير است به هر كدام بخواهد رجوع نمايد ، در مسئله وجوهى است.
حكم مزبور فوق ، از حيث فسخ و اجازه در صورتى كه متلِف ، اجنبى بوده و ذو الخيار، مشترى باشد نيز جارى خواهد بود.
قدر متيقّن از مورد قاعده تلف در زمن خيار، خيارات زمانى است ; يعنى خياراتى كه براى آنها زمان ممتدّى باشد ; مثل «خيار مجلس» و «خيار شرط» و «خيار حيوان».
اما غير زمانى ، مثل «خيار عيب» ، «خيار غبن» ، «خيار رؤيت» و امثال آنها ، جريان قاعده در آنها خالى از اشكال نخواهد بود خصوصاً با فوريت اين خيارات; زيرا در مورد اين قبيل از خيارات زمانى كه خيار در آن امتدادى داشته باشد وجود ندارد تا وقوع تلف در آن تصور شود.
كلمات اصحاب در اين باب مختلف است. كلمات بعضى ظاهر در تعميم است و بعضى تصريح به تخصيص كرده اند و بعضى در مسئله متوقفند و مستفاد از اخبار ، عدم تعميم است. (فرهنگ معارف اسلامى:2/122)