وَتِيرة :
كينه يا ستم و افزونى در آن . پوستكى است ميان سبابه و ابهام يا ميان هر دو انگشت . روش و نهاد و طريقه .
وُتَيرة :
نام دو ركعت نماز نافله كه پس از نماز عشا نشسته بجاى آورند .
وَتين :
رگى كه دل بدان آويخته است . (ولو تَقَوّل علينا بعض الاقاويل * لاخذنا منه باليمين * ثم لقطعنا منه الوتين). (حاقة:44 ـ 46)
وِثاق :
بند و قيد . (حتى اذا اثخنتموهم فشدّوا الوثاق ...) (محمد:4) . اميرالمؤمنين(ع) : «احفظ لسانك ، فان الكلمة اسيرة فى وثاق الرجل ، فان اطلقها صار اسيرا فى وثاقها» : زبانت را حفظ كن كه سخن تا گاهى كه به زبان نيامده در بند آدمى اسير است ، و چون آن را رها كرد ، خود در بند آن اسير خواهد بود (بحار:71/293) . «الطامع فى وثاق الذل» : طمعكار در بند خوارى و ذلت اسير است . (بحار:78/81)
وَثاقَت :
استوارى . معتبر بودن .
وَثبَة :
يك مرتبه برجستن . جهش . راهبى را گفتند : كدام انگيزه تو را از دنيا رها ساخت و به اين صومعه بالا برد ؟ گفت : «وثبت وثبة الاكياس من فخّ ابليس» : همچون زيركان با يك جهش خويشتن را از دام ابليس رهانيدم و به اينجا رسيدم . (ربيع الابرار:1/400)
وُثقى :
مؤنث اوثق . محكم و استوار . استوارتر . عروة الوثقى : استوارترين دستگيره . (فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى); هر آن كس كه به حالت سركشى و خودكامگى پشت كند و رو به طاعت خداى آرد ، وى به بهترين دستگيره (جهت نجات خود) چنگ زده است . (بقرة:256)
وَثَن :
بت . ج : اوثان و وُثُن . (فاجتنبوا الرجس من الاوثان و اجتنبوا قول الزور ...). (حج:30)
وَثَنِيّة :
فرقه اى از كفار و بت پرستان مى باشند و مى گويند خداى يكى است . و آنان را در شماره مشركان آوردن براى آنست كه معبود سزاوار پرستش را متعدد دانند نه آنكه واجب بالذات را متعدد شمارند زيرا آنان بت را به صفت الوهيت وصف نكنند بلكه بتان را مظهر پيمبران و زهاد يا فرشتگان يا ستارگان پندارند و خاطر خويش را به پرستش آنان مشغول دارند باشد كه آنان وسيله شوند كه ايشان را به معبود خداوند حقيقى برسانند . (كشاف اصطلاحات الفنون به نقل از شرح مواقف و حاشيه چغمينى در مبحث توحيد)
وُثوب :
برجستن و جهيدن .
وُثوق :
ثقة . اعتماد . استوارى .
وَثيق :
استوار . اميرالمؤمنين (ع) : «لا تتمنّ الموت الاّ بشرط وثيق» . (بحار:33/508 و نهج : نامه 69)
وَثِيقة :
عهدنامه . آنچه بدان استوارى نمايند در كارى . گروى . رهينه .
وَجّ :
مرغ سنگخواره . قطا .
وَجّ :
وادى ايست در طائف . يكى از جنگهاى پيغمبر اسلام در اين مكان بوده : از حضرت صادق (ع) روايت شده هنگامى كه رسول اكرم (ص) از امر هوازن بپرداخت به طائف آمد و اهالى وج را محاصره نمود و چند روزى محاصره به درازا كشيد ، اهالى آنجا به پيغمبر گفتند : اكنون ما را رها ساز كه هيئتى از ميان خود برگزينيم و به نزد شما فرستيم و طبق شروطى با شما قرارداد ببنديم . حضرت پذيرفت و از آنجا به مكه شد و چون هيئت وجّيان به حضور رسيدند گفتند ما تسليم اسلاميم ولى نظر به اينكه قوم ما تازه مسلمان مى باشند استدعا آنكه فعلا نماز و زكوة از ما نخواهى . پيغمبر (ص) فرمود : خير ، دينى كه ركوع و سجود در آن نباشد دين نيست، نماز بخوانيد و زكوة خود را نيز بدهيد و در غير اين صورت مردى به سوى شما فرستم كه نازل منزله خود من باشد ، مردانتان را گردن زند و خانواده تان را به اسارت گيرد ، و آن اين است ، و اشاره به سوى على بن ابى طالب كرد . آنها به محل خويش بازگشتند و سخنان پيغمبر را به اهل وج باز گفتند و چون شنيدند به طور كامل تسليم شدند و شرائط پيغمبر را پذيرا گشتند. (بحار:40/31)
وِجاء :
اخته كردن به كوفتن رگهاى خايه . در حديث است : «عليكم بالباءة ، فمن لم يستطع فعليه بالصوم فانّه له وجاء» . (منتهى الارب)
وَجاهت :
خوبروئى و زيبائى ، جمال . عزّت و آبرومندى .
وَجب :
مشك بزرگ از پوست تكه كوهى . احمق . گول . ترسو .
وَجَب :
مقدار مسافت مابين خنصر و ابهام است در موقع باز كردن دست . به عربى شِبر گويند .
وَجبَة :
افتادن با صداى شديد . يك بار خوردن . ج : وجبات .
وَجد :
يافتن . دست يافتن . دريافتن . (وما وجدنا لاكثرهم من عهد) : بيشترشان را پيمان دار نيافتيم . (اعراف:102)
رسول الله (ص) : طوبى لمن وُجِدَ فى صحيفة عمله يوم القيامة تحت كل ذنب «استغفرالله» : خوش به حال كسى كه در نامه عملش در روز قيامت به زير هر گناهى «استغفرالله» يافت شود . (بحار:5/329)
وُجد :
توانگرى . تمكّن . (اسكنوهنّ من حيث سكنتم من وجدكم ولا تضارّوهنّ ...) : باز آنها (زنان مطلقه) را در همان مسكن خود كه در توان و تمكن شما است جاى دهيد و به آنها آزار و زيان مرسانيد ... (طلاق:6)
وِجدان :
دريافت ، نفس و قواى درونى كه سبب دريافت اشياء و مطالب و تسليم آنها به روان (خود) انسان مى باشد . نيروى درك سريع در وجود آدمى .
امام صادق (ع) فرمود : چه سود آدمى را كه نيكى خود را آشكار سازد و بديش را پنهان دارد مگر نه آنست كه چون به وجدان خويش رجوع كند دريابد كه وى اينچنين نيست ؟!
از حضرت رسول (ص) روايت است كه فرمود : هر آن كس گفتارش با كردارش مطابق بود وى به سهم خود از زندگى نائل گشته (و مى توان او را در شمار زنده ها آورد) و كسى كه كردارش برخلاف گفتارش بود وى خود خويشتن را سرزنش كند (و وجدانش او را رنج دهد) .
از اميرالمؤمنين (ع) روايت است كه در نكوهش دروغ همين بس كه خود بدانى كه دروغگوئى . (غررالحكم)
نقل است كه وابصة بن معبد اسدى به نزد رسول خدا (ص) آمد و نزد خود گفت : چون به نزد پيغمبر (ص) روم هر مطلبى را در باره نيكوكارى و بدكارى از او بپرسم . و به حضور آن حضرت رسيد يكى از ياران به وى گفت : از پيغمبر به كنار رو . حضرت متوجه شد فرمود : او را آزاد گذاريد . اى وابصه نزديك آى . وابصه گويد : من به نزديك آن حضرت نشستم . فرمود: حال ، مى خواهى خود از آنچه مى خواستى بپرسى سؤال كنى و يا من از آنچه در دل گذرانده اى به تو بگويم ؟ وابصه گفت : دوست دارم از شما بشنوم . فرمود : آمده اى در باره نيكوكارى و بدكارى بپرسى . گفت : آرى . حضرت دست بر سينه خويش زد و فرمود : اى وابصه نيكى آنست كه جان را آرامش بخشد و دل را اطمينان دهد ، و بدى آن كه پيوسته در سينه آدمى نوسان كند و در دل جولان بازد و آمد و شد كند و صاحب خود را در اضطراب نگهدارد ، هر چند ، مردمان آن كار را تجويز كنند و به حليت و جواز آن فتوى دهند . (بحار:17/225)
وَجر :
غار و سمج و مغاك در كوه . ج : اوجار .
وَجس :
فزع . بيم . ترسيدن و هول كردنى كه حاصل شود از برآمدن صدا و آواز. اِحساس. پنهان . ايجاس : پنهان نمودن. احساس كردن . (فاوجس فى نفسه خيفة موسى) ; حضرت موسى (ع) ـ هنگامى كه با سحر ساحران مواجه گرديد ـ در خود احساس ترس و بيم نمود . (طه:67)
وَجَع :
رنجورى و دردمندى . درد . دردى كه با حسّ لمس ادراك شود ، خلاف الم كه عامّ است . ج : اوجاع و وِجاع . الصادق جعفر بن محمد (ع) : «ساعات الاوجاع يذهبن بساعات الخطايا» : ساعتهائى كه آدمى درد مى كشد اثر ساعتهائى را كه در آنها گناه كرده است از ميان مى برد . (بحار:81/191)
وَجف :
اضطراب . (قلوب يومئذ واجفة) ; دلهائى در آن روز (قيامت) مضطرب بوند (نازعات:8) . سرعت سير و دويدن شتر و اسب . نوعى از رفتار شتر و اسب . ايجاف : تاختن شتر و اسب . (وما افاء الله على رسوله منهم فما اوجفتم عليه من خيل و لا ركاب ...) . (حشر:6)
وَجَل :
ترسيدن . (قالوا لا توجل انّا نبشّرك بغلام عليم) ; فرشتگان به ابراهيم گفتند : مترس كه ما تو را به فرزند پسرى دانا مژده مى دهيم . (حجر:53)
وَجِل :
مرد ترسناك ، خائف .
وجنة
(به حركات ثلاث واو) : رخساره. برآمدگى از دو گونه رخسار .
وُجوب :
ثبوت ، بايستن ، لازم شدن . سقوط ، افتادن . «وجب الحائط : سقط» . (والبدن جعلناها لكم من شعائر الله لكم فيها خير ... فاذا وجبت جنوبها فكلوا منها و اطعموا القانع و المعترّ ...) (حج:36) . اى سقطت جنوبها .
در عرف لغت به معنى اولويت و نزد شرع و عقل لزوم و ثبوت است . وجوب تخييرى : آنجا كه امر به دو يا چند چيز تعلق گيرد به نحو تخيير مانند وجوب حمد يا تسبيحات در ركعات سوم و چهارم نماز . وجوب توصلى : الزام به كارى به منظور رسيدن به غير آن در قبال وجوب تعبّدى . وجوب مقدمى : وجوبى كه از ناحيه وجوب ذى المقدمه ترشح كند . وجوب غيرى در مقابل وجوب نفسى . وجوب نفسى : الزام به امرى لذاته نه به منظور رسيدن به واجب ديگر .
وُجود :
هستى ، ضد عدم (نيستى) . آيا وجود را مى توان تعريف كرد و جنس و فصل آن را مشخص ساخت ؟ برخى از فلاسفه گفته اند : وجود بديهى التصور است و تعريف آن ممكن نيست و حقيقت و كنه آن در نهايت خفا است و جز به تعريف لفظى نتوان آن را تعريف كرد . و برخى گويند وجود نيز مانند ديگر امور نظرى بوده و قابل تعريف است . به كتب مربوطه رجوع شود .
اشياء را وجودى است عينى و وجودى ذهنى و اين هر دو به طبع بود و اختلاف و تغيير را در آن دخلى نباشد ، و وجودى لفظى و وجودى كتبى و اين دو به وضع بود و به حسب اختلاف اغراض و ازمان مختلف و متغير شود ، و از اين چهار وجود سه دالّ بود و آن كتابت و عبارت و معنى است ، و سه مدلول و آن عبارت و معنى و عين است ، و وجود در كتابت دالّ بود و مدلول نبود و در عين مدلول بود و دالّ نبود و در قول و ذهن هم دالّ بود و هم مدلول . (اساس الاقتباس)
وجود بر سه قسم است : ممكن و محال و واجب ، ممكن آن بود كه در ذات خود نه هستى را اقتضا كند و نه نيستى جز اينكه موجدى آن را ايجاد كند و معدمى آن را نابود سازد . محال آنست كه نيستى از لوازم ذات آن باشد و هستى منافى ذات آن بود . واجب الوجود آنكه وجود لازم ماهيت آن بود و انفكاك هستى از آن غير معقول باشد .
از احكام ممكن الوجود آنكه جز به سببى هست نشود و جز به سببى منعدم نگردد زيرا هيچيك از وجود و عدم جزء ذاتش نباشد و نسبت آن به هر يك از هستى و نيستى يكسان بود پس اگر بى سببى يكى از اين دو را براى آن اثبات كنى ترجيح بلا مرجح (سنگين شدن يكى از دو كفه ترازو بى آنكه چيزى در آن نهى) لازم آيد و اين نزد عقل محال بود .
و از جمله احكام ممكن آنكه چون پديد آيد خواه ناخواه حادث (مسبوق به عدم) باشد زيرا چنانكه گفته شد به سببى پديد آمده و آن سبب يا پس از آن يا همزمان با آن يا پيش از آن باشد ، اول باطل است زيرا مسبب به سبب نيازمند است و اگر آن پيش از چيزى كه بدان نياز دارد پديد آيد خلاف مقتضاى نياز باشد . فرض دوم نيز محال است به دليلى كه در فرض اول گفته شد پس فرض اخير محقق باشد و بر اين اساس پيدايش در رتبه بعد از سبب باشد و اين است معنى حدوث . پس هر ممكن مسبوق به عدم و حادث است .
در جهان هستى چيزهائى را مشاهده مى كنيم كه از پيش نبوده و هست شدند و يا پس از هستى نيست و نابود گشتند مانند انواع حيوانات و نباتات ، حال يا اينها را محال فرض كنيم يا واجب يا ممكن ، محال نباشند زيرا لازم ماهيت محال نيستى است و اينها را هست مى بينيم ، واجب نيز نباشند كه وجود ذاتى واجب است و اين اشياء را مسبوق به نيستى مى بينيم و يا عدم را پس وجود مى يابيم پس اينها ممكنند پس ممكن به طور حتم وجود دارد و هر ممكن چنانكه گذشت به سبب موجدى نيازمند است ، حال آن موجد (پديد آورنده) يا خود اين ممكنات است كه لازم آيد چيزى بر خودش پيشى گرفته باشد زيرا سبب بر مسبب تقدم دارد ، يا ممكن ديگر آنها را ايجاد نموده كه همين اشكال در آن ممكن پيش آيد پس لا محال جز واجب موجدى نباشد پس به دليل «انّ» (از معلول پى به علت بردن) وجود واجب ثابت شود .
صدرالمتالّهين آرد :
وجود در حد ذات خويش نه جوهر است و نه عرض ، زيرا هر يك از دو عنوان جوهريت و عرضيّت ، صفتى است براى ماهيت كليّه (مانند ماهيت انسان آنگاه كه او را به طور كلّى و به مفهوم عامّ انسانى تصور كنيم ، ويا ماهيت كليّه «بياض» كه آن را به طور كلّى و به معنى عام تصور كنيم و اولى را جوهر و دومى را عرض گوييم) ، ولى ، وجود ، متشخّص (و متعين) به ذات خويش و متحقق به وجود واجب الوجودى است كه او را افاضه و ايجاد نموده است ، و اگر وجود در تحت معنى جوهر كه حكما آن را جنس دانسته اند و يا در تحت معنى جنسى عرضى قرار مى گرفت ، هرآينه محتاج بود به علت و سببى كه او را موجود و متحقق كند . مانند فصل و آنچه كه نظير فصل است از اسباب و عللى كه علت و سبب موجوديت جنس مى باشند (چنانكه در منطق خوانده ايم كه جنس ، امرى است مبهم و در تحقق و تعيين، محتاج به انضمام فصل است) . و اگر وجود را جوهر و يا عرض دانستيم و او را در تحقق و وجود مانند ساير جواهر و اعراض محتاج به فصل فرض نموديم ، در اين صورت ، وجود ، وجود نخواهد بود و اين خلاف فرض است (زيرا بر اساس فرضيه اول ، وجود ، نفس حقيقت موجوديت و تحقق است و در موجوديت و تحقق محتاج به غير خويش نيست) .
سپس بدان كه وجود جوهر (يعنى وجود ماهيتى كه آن ماهيت جوهر است) نيز جوهر است به نفس جوهريت ماهيت ، نه به جوهريتى زايد بر ذات خويش . و همچنين وجود عرض (يعنى وجود ماهيتى كه آن ماهيت ، عرض است) عرض است به نفس عرضيت ماهيت نه به عرضيتى زايد و عارض بر ذات او . (شواهد الربوبيّة:11)
حكما مطالبى را در رابطه با وجود مطرح كرده اند كه خلاصه اى از آنها را در اين مختصر بيان مى كنيم :
1 ـ بداهت وجود :
معرف الوجود شرح الاسموليس بالحدّ ولا بالرسم
مفهومه من اعرف الاشياءوكنهه فى غاية الخفاء
مفهوم وجود يعنى هستى ، ضد عدم از شناخته ترين مفاهيم و از مدركات اوليه است ، و نيازى به تعريف ندارد ، و اگر هم احيانا تعريف بشود در حد شرح الاسم و تبديل كلمه اى به كلمه ديگر است ، چنان كه آن را به «ثبوت» و «كون» معنى كرده اند ، بعلاوه وجود را نتوان به حد و رسم تعريف نمود كه اين دو مركب از جنس و فصل يا جنس و عرض است در صورتى كه وجود بسيط است .
و اما كنه و حقيقت آن كه عبارت است از حقيقت نوريه اى كه حيثيت ذاتش حيثيت امتناع از عدم ، و منشأيت آثار است و آن مفهوم بديهى كه عنوان آن است در نهايت خفاء و ابهام است .
2 ـ اشتراك وجود :
وجود مشترك است ميان موجودات به اشتراك معنوى ، لذا مى توان آن را به اقسامى تقسيم نمود ، مانند : وجود مجرد ، وجود مادى ، وجود جوهر ، وجود عرض ... چنان كه حيوان را به ناطق و غير ناطق مى توان تقسيم نمود .
مرحوم حاجى سبزوارى در اين مورد مى گويد : «يعطى اشتراكه صلوح المقسم» .
3 ـ زيادت وجود بر ماهيت :
به اين معنى كه وجود عين ماهيت نيست بلكه چيز ديگرى است ، هر شىء قابل تصورى دو جنبه دارد : ماهيت آن شىء و وجود آن «كل ممكن زوج تركيبى ، له ماهية و وجود» ، ادله اى بر آن اقامه كرده اند ، از آن جمله : صحت سلب است ، به اين معنى كه صحيح است بگوئيم : فلان چيز موجود نيست .
4 ـ اصالت وجود :
ميان فلاسفه اختلاف است كه آيا ماهيت اصل است و وجود امر اعتبارى ، يا وجود اصل و ماهيت منتزع از آن . فلاسفه قديم تا شيخ اشراق (سهروردى) حتى مرحوم ميرداماد قائل به اصالت ماهيت بوده اند ، و از جمله ادلّه آنها بر اين مدّعى استلزام تسلسل است ، به اين بيان كه : اگر گفتيم : وجود اصيل است پس بايد بگوئيم آن وجود دارد ، نقل كلام در وجود وجود مى كنيم كه آن نيز اصالت دارد و بايد وجود داشته باشد ، و هكذا الى ما لا نهاية له .
و از صدرالمتألهين به بعد قائل به اصالت وجود شده اند ، و پس از آن كه دليل متقدمين را رد كرده به اين كه : وجود وجود ذاتى آن و به خود آن است نه به وجود ديگر، ادله اى جهت اثبات مدعاى خويش اقامه نموده از آن جمله : «لانه منبع كل شرف» هر خيرى وجودى و از وجود برخاسته است : آفرينش ، روزى ، سلامتى ... چنان كه شرّ ، يا عدمى است مانند جهل ، كه عبارت از عدم علم است و بيمارى كه عدم سلامتى است ، ويا به عدم منتهى مى گردد ، مانند زلزله و سيل ، كه خود امر وجودى و منشأ خير ، ولى به علت جهل و ناتوانى و ناآمادگى بشر در برابر زور آنها ، شرورى عدمى مانند انهدام مساكن و مانند آن بر آنها مترتب مى شود .
و بديهى است كه اگر وجود يك امر اعتبارى بود هرگز خيرى از آن تراوش نمى نمود .
دليل ديگر قائلين به اصالت وجود اين كه ماهيت در وجود خارجى و وجود ذهنى يكى است ، اما ماهيت در وجود خارجى منشأ اثر است بخلاف ماهيت در وجود ذهنى ، كه اثرى بر آن مترتب نمى باشد ; و اگر ماهيت اصيل مى بود در هر دو جا منشأ اثر مى بود .
انّ الوجود عندنا اصيلدليل من خالفنا عليل
لانّه منبع كلّ شرفوالفرق بين نحوى الكون يفى
وُجوه :
جِ وجه به معنى روى مردم از هر چيزى و مهتر قوم .
در تداول : طريقه ها و روشها و طورها و نوعها و قسمها .
وَجه :
روى و چهره . ج : وجوه و اوجه . روى هر چيز : «مستقبل كلّ شىء» . (قد نرى تقلّب وجهك فى السماء ...) (بقرة:144). (فاغسلوا وجوهكم و ايديكم الى المرافق). (مائدة:6)
ذات و حقيقت چيزى . (كلّ من عليها فان و يبقى وجه ربك ذوالجلال و الاكرام)(رحمن:26 ـ 27) . گاه مجازا به معنى رضا و خوشنودى مضاف اليه آن اراده مى شود : (انما نطعمكم لوجه الله) . (انسان:9)
عن ابى عبدالله (ع) ـ فى قول الله عز و جل : (كل شىء هالك الا وجهه) ـ قال : «نحن الوجه الذى يُؤتى الله منه» (بحار:24/196) . وفسّر وجه الله فى كلامهم ـ عليهم السلام ـ بدين الله .
رسول الله (ص) : «لكل شىء وجه و وجه دينكم الصلاة ، فلا يشيننّ احدكم وجه دينه»: هر چيزى را چهره اى است ، و چهره دين شما نماز است ، زنهار كه يكى از شما چهره دين خود را زشت و نازيبا سازد . (المجازات النبوية:204)
نوع و قسم : اميرالمؤمنين (ع) : «... قد يرى الحوّل القلّب وجه الحيلة ، و دونه مانع من امرالله و نهيه ، فيدعها رأى عين بعد القدرة عليها» . (نهج : خطبه 41)
وِجهَة :
روش و طريقة . سوى و كرانه . آنجا كه روى كنند ، مثل قبلة . (و لِكلٍّ وِجهةٌ هو مُوَلّيها فاستبقوا الخيرات ...) . (بقرة:148)
وَجى :
سوده شدن سم ستور يا سخت سوده شدن آن ، فعل آن از باب سَمِعَ است . بخيل يافتن . اخته كردن .
وَجِيبة :
روزينه و راتب از طعام و جز آن . نوعى بيع ، وجيبه آن است كه بيع بدان گونه ايجاب گردد كه ثمن به اقساط به بايع مسترد گردد ، و چون همه ثمن به بايع رد شد گويند : استوفى وجيبته . (اقرب الموارد)
وَجيد :
زمين هموار . ج : وُجدان .
وَجيز :
كوتاه از هر چيزى . ملخص و مختصر .
وَجيع :
مولم . آزارنده .
وَجيم :
روز سخت گرم .
وَجيه :
مهتر قوم . با قدرت و منزلت . موجّه و محترم .
وَحاء :
شتاب و عجله و سرعت .
وَحد :
تنها . چهار پايه .
وَحدَت :
يگانه شدن . اتّحاد . مقابل كثرت . يگانگى . مقابل اختلاف و تفرّق . وحدت مردم: هماهنگى و اتفاق در شئون گوناگون زندگى . وحدت مسلمين : يگانگى و هماهنگى مسلمانان در سايه توحيد و نبوت و قرآن ، و تكيه ننمودن آنها بر مميزات مذهبى و قومى ، همان امرى كه مجد و عظمت و شوكت آنان در گرو آنست و همان چيزى كه قرآنِ مسلمانان با لحنى بليغ و بيانى رسا پيروان خود را بدان دعوت مى كند: (و اعتصموا بحبل الله جميعا ولا تفرقوا و اذكروا نعمة الله عليكم اذ كنتم اعداء فالّف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا ...)(آل عمران:103) . (شرع لكم من الدين ما وصّى به نوحا والذى اوحينا اليك وما وصّينا به ابراهيم و موسى و عيسى ان اقيموا الدين ولا تتفرقوا فيه كبر على المشركين ما تدعوهم اليه ...) (شورى:13) . (انما المؤمنون اخوة ...) . (حجرات:10)
و ديگر آيات بدين مضمون .
و اما روايات منقوله از پيشوايان معصوم در اين باره بيش از آنست كه در اين مختصر تذكار داده شود ، از باب نمونه روايتى در اين رابطه ـ كه در متون معتبره شيعه به ثبت رسيده است ـ يادآور مى شود :
امام صادق (ع) خطاب به پيروان خود : بر شما باد به نماز خواندن در مسجد (جامع ، جائى كه مسلمانان عامّه در آن اجتماع دارند) و حسن جوار و همسايگى نيكو با مردم (يعنى عامّه) و اداء شهادت در محاكم و حضور در مراسم جنازه ها ، كه شما به ناچار مى بايست با مردم زندگى كنيد ، زيرا هر كسى در طول حيات خويش به مردم نيازمند خواهد بود ، ما (كه پيشوايان شمائيم) در تشييع جنازه هاى آنها شركت مى كنيم ، شما نيز شايسته است به شيوه ما عمل كنيد و در مسير پيشوايان خود گام نهيد و به آنها اقتدا كنيد . مردم (مسلمانان) به يكديگر نيازمندند و تا گاهى كه مسلمانان بدين وضع (اختلاف مذهب) مبتلى هستند بايستى وحدت و هماهنگى خويش را حفظ كنند ، تا روزگارى كه حقيقت منكشف گردد (و راه حق و اسلام راستين) بر همگان آشكار گشته وحدت كامل برقرار شود . (بحار:74/163)
وَحْدَتِ وُجُود
(از مصطلحات فلسفه و تصوف) : يكى بودن هستى ، موجودات را همه يك وجود حق سبحانه و تعالى دانستن و وجود ماسوى را محض اعتبارات شمردن، چنانچه موج و حباب و گرداب و قطره و ژاله همه را يك آب پنداشتن . (غياث اللغات و آنندراج)
يكى از مسائل مهم فلسفى مسأله وحدت وجود است . اين اصل اساس فلسفى و هم عرفانى دارد . فرض آنكه جهان وجود از جمادات و نباتات و حيوانات و معادن و مفارقان و فلكيات همه يك وجودند كه در مرتبه فوق و اقوى و اشد وجود خدا قرار دارد و بقيه موجودات برحسب مراتب قرب و بعد به مبدأ اول كه طرف اقوى است متفاوت اند بعضى شديد و بعضى ضعيفند ، وجود را دو طرف است يك طرف آن واجب الوجود و طرف ديگر آن هيولى ويا هر موجود ضعيفى كه ضعيف تر از آن نباشد . مسأله وحدت وجود از نظر طبيعيان نيز به طرز ديگرى بيان شده است . آنان نيز موجودات عالم را كلاً مرتبط به يكديگر مى دانسته و اجزاء تركيب كننده آنها را ماده مى دانستند و بدين ترتيب يك جهان طبيعت است و طبيعت و ماده اشياء نيز يكى است . بديهى است كه وحدت وجود الهيان با وحدت وجود طبيعيان متفاوت است . معتقدان به خداى عالم نيز در بيان اين معنى هر يك راهى انتخاب كرده اند بعضى خداى آفريننده را خارج از وجود عالم مى دانند و بعضى جزء وجود عالم مى دانند نهايت در مرتبه اشد و اقوى ، و مى دانيم كه از قدماى فلاسفه اكسينوفانس و پارمينا و رواقيان و فلوطينى وحدت وجودى بودند . عده اى مانند قيصرى و صدرالدين نظر به اشكالات و لوازمى كه مترتب بر وحدت وجود است قائل به وحدت وجود و كثرت موجود شده اند بدين طريق كه گويند درست است كه وجود واحد است و ذومراتب و همه رشح فيض حق و وجود واجب اند و يك وجود است كه سرتاسر عالم را فرا گرفته و وجود درياى بيكران است و موجودات همه امواج اويند و امواج عين دريا و در عين حال خود موجودند ولو موجود به وجود تبعى پس وجود واحد و موجود متكثر است . (فرهنگ مصطلحات فلاسفه به نقل از شرح قيصرى)
لاهيجى در كتاب گوهر مراد در فصل چگونگى صدور معلول از علت مى گويد : صوفيان در اين باره مى گويند : صدور معلول از علت عبارت است از : تنزل و فرود آمدن علت به مرتبه وجود معلول و خود را به مرحله معلول رسانيدن ، و آنان ـ صوفيه ـ از اين رهگذر به وحدت وجود پى بردند ، بدين معنى كه وجود يك حقيقت است و در همه موجودات سريان دارد ، و ماهيات ممكنات ـ چون آسمان ، زمين ، انسان ، حيوان ـ اعتباراتى بيش نيستند ـ حقيقت خارجيه ندارند ـ و همه موجودات مظاهر همان حقيقت واحده اند ، وحدت است نه اتّحاد يا حلول ، چه اين دو فرع دوئيت است در صورتى كه جز يك وجود موجودى در عالم وجود ندارد .