2 ـ تصرف ديگرى مشروط به اذن يا نظر او باشد از قبيل توليت متولى اوقاف به اجازه فقيه .
سپس شيخ مى فرمايد : مقتضاى اصل اولى آنست كه ولايت در هيچيك از اين دو بخش براى كسى ثابت نباشد آرى در مورد پيغمبر و امام بايد از اين اصل خارج شد كه به طور مسلم و به ادله اربعه آنها داراى اين منصب مى باشند .
آنگاه شيخ به توضيح دلالت ادله اربعه در اين باره مى پردازد و سپس مى فرمايد : و اما ولايت فقيه در عصر غيبت در مورد بخش نخست (استقلال او در تصرف) به هيچيك از عمومات وارده نتوان به اثبات رساند ، آرى به خيال مى رسد كه اين روايات در اين باره دلالتى داشته باشند : «العلماء ورثة الانبياء . العلماء امناء الرسل . مجارى الامور بيد العلماء بالله الامناء على حلاله و حرامه . علماء امتى كانبياء بنى اسرائيل» و مرسله اى كه در فقه الرضا روايت شده : «منزلة الفقيه فى هذا الوقت كمنزلة الانبياء فى بنى اسرائيل» و فرموده اميرالمؤمنين (ع) در نهج البلاغه «اولى الناس بالانبياء اعلمهم بما جاءوا به» و گفتار پيغمبر اكرم كه سه بار فرمود : «اللهمّ ارحم خلفائى» عرض شد خلفاى تو كيانند يا رسول الله ؟ فرمود : آنان كه پس از من بيايند و حديث مرا نقل كنند و سنت مرا به ديگران برسانند . و به روايت مقبوله عمر بن حنظله كه فرمود : «قد جعلته عليكم حاكما» و مشهوره ابو خديجه «جعلته عليكم قاضيا» و فرموده حضرت حجت (عج) «هم حجتى عليكم و انا حجة الله» و رواياتى از اين قبيل. ولى انصاف مطلب آنست كه اين روايات با توجه به سياق و صدر و ذيل آنها تنها در مقام بيان اينند كه علما در رساندن احكام شرع و بيان وظائف و تكاليف مردم جايگزين پيغمبر و امامند نه در صدد اينكه آنان داراى مقام «اولى الناس فى اموالهم» كه شأن معصوم بوده مى باشند ، پس اگر فقيه خمس يا زكاة از مكلف مطالبه نمود دليلى نداريم كه بر او واجب باشد آن را به وى بپردازد آرى اگر شرعا ثابت شد كه صحت اداى آنها مشروط به پرداختن آنها است به فقيه مطلقا يا پس از مطالبه و فقيه چنين فتوائى بدهد واجب است از او تبعيت كرد در صورتى كه تقليد چنين فقيهى بر او واجب باشد كه اين موارد از محل بحث خارج است.
و سپس شيخ مى فرمايد : و بالجمله اثبات اين مطلب كه اطاعت از فقيه واجب باشد مانند اطاعت از امام معصوم جز در مواردى كه به دليل خارج باشد بسيار مشكل است «و دونه خرط القتاد» .
و اما ولايت در بخش دوم يعنى متوقف بودن تصرف ديگرى بر اذن فقيه در مواردى كه متوقف بر اذن امام است نظر به اينكه موارد توقف بر اذن امام مضبوط نيست ناچار بايد در اين باره ضابطه مانندى بيان كنيم : هر كارى كه داراى مصلحت بوده و مى دانيم شارع مقدس خواسته آن كار در خارج انجام گيرد اگر بدانيم آن كار وظيفه فردى خاص چون نظر پدر در باره فرزند صغيرش يا صنفى مخصوص مانند فتوى و قضاوت كه ويژه مجتهدين است يا كارى كه بدانيم شارع مى خواهد توسط هر كسى كه توان انجام آن را دارد انجام پذيرد در اين موارد تكليف روشن است و مسئول انجام آن امور مشخّص ، ولى اگر كارى بود كه از نظر شارع مطلوب ولى احتمال بدهيم كه انجام يا وجوب آن مشروط به نظر فقيه است ، در اين باره بايد به فقيه رجوع نمود حال اگر آن فقيه از ادله چنين استنباط نمود كه اين امر مشروط به اذن امام و نايب خاص او نبوده و خود مى تواند آن را تصدى كند بر او است كه يا مباشرة يا تسبيبابه انجام آن بپردازد و اگر نتوانست چنين چيزى را استنباط كند بايستى از انجام آن صرف نظر نموده آن را معطل گذارد و صرف اينكه آن كار كار خوبى است منافات ندارد كه منوط به نظر امام باشد و اگر گفته شود : چگونه ما از اجراى چنان احكامى محروم باشيم ؟ گوئيم اين نيز مانند ساير بركاتى كه در عصر غيبت از آنها محروميم و عدمه منّا ، (ان الله لا يغيّر ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم) و در حقيقت بازگشت اين شك به اين است كه ما شك داريم آيا چنين امر مطلقا مطلوب شارع است يا اينكه بايستى توسط فردى خاص انجام شود ، و بالاخره كلام شيخ به اين منتهى مى گردد كه امورى كه محتمل است فقيه در مورد آنها ولايت داشته باشد به سه بخش تقسيم مى گردد : احكامى كه مسلما شارع مى خواهد آنها در خارج اجرا شود و اگر فقيهى نبود عموم مسلمانان در انجام آن موظفند مانند امر به معروف و نهى از منكر تا جائى كه به ضرب و جرح منجر نشود يا تجهيز ميّتى كه ولى خاص نداشته باشد . بخش دوم مواردى كه مشروعيت آنها جز توسط امام مشكوك باشد مانند اجراى حدود و تزويج صغيره بى اذن پدر و جد و بيع يا فسخ بيع اموال غايب . بخش سوم تصرف در مال و جان و ناموس مردم به نظر و صوابديد شخصى . در بخش اول مى توان از ادله مزبوره استفاده نمود كه فقيه در اين باره نيابتى دارد و در بخش دوم از اين ادله چيزى استفاده نمى شود آرى فقيه خود مى تواند در اين باره به ادله ديگر رجوع كند و ببيند تا چه حدى دستش به اين گونه تصرفات باز است ، و در بخش سوم تنها در صورتى ممكن است كه ولايت عامه فقيه از امام معصوم را بتوان اثبات كرد و چنانكه مى دانيم منابع و عمومات مزبوره سندا و دلالة در اين باره ضعيفند . (خلاصه اى از بيانات شيخ در كتاب مكاسب ، كتاب البيع)
و مرحوم نراقى در عوائد مسئله ولايت فقيه را امرى قطعى و مسلم مى داند ، وى پس از استدلال به رواياتى كه در كلام مرحوم شيخ انصارى ضعيف السند و الدلاله آمده وظيفه فقيه را به دو بخش تقسيم مى كند : 1 ـ هر آنچه براى پيغمبر و امام ثابت است زيرا مقتضاى رواياتى كه علما را وارث يا خليفه پيغمبر معرفى مى كنند آنست كه آنها داراى همه بركات انبيا و ائمه باشند الا ما خرج بالدليل 2 ـ هر كارى كه مربوط به شئون بندگان بوده و از نظر عقل و عادت انجام آن لازم باشد از اين جهت كه بدون انجام آن امور ، كارهاى ضرورى مردم مختل مى ماند و يا به طريقى از طرق شرعيه چون اجماع يا نفى ضرر يا اضرار يا عسر يا حرج يا فساد بر مسلمانى يا به دليل ديگر لازم الاجراء باشد انجام آن از شئون فقيه است . و سپس بر هر دو مورد دعوى نقل اجماع مى كند علاوه بر آنچه كه در مورد بخش اول از روايات اصطياد نموده و پس از آن به بيان مصاديقى از بخش دوم مى پردازد كه همان مصاديق امور حسبيه و واجبات كفائيه است و خود نراقى نيز بدين امر اعتراف دارد ولى فقيه را قدر متيقن مى داند و مى گويد : اين موارد از موارد دوران امر بين تعيين و تخيير است و براى بخش اول مثال و مصداقى نمى آورد .
فقيه معاصر ، استاد محقق : سيد ابوالقاسم خوئى (قه) در اين باره مى گويد : شكى نيست كه ولايت فقيه فى الجمله ثابت و محقق است ، و قدر متيقّن آن كه از اجماع و بعضى روايات استفاده مى شود ولايت وى بر قضاء و فصل خصومات است ، و اما در ديگر موارد ، مانند حكم به هلال و سرپرستى كودكان و مجانين ، و سرپرستى اوقاف ، و يا نصب قيّم و متولى در اين دو مورد بعنوان ولايت حاكم ، بسى مشكل و دشوار است ، هر چند برخى فقها قائل شده اند .
آرى ولايت وى در مواردى از قبيل قيمومت بر كودكان بى سرپرست و سرپرستى اموال موقوفه كه فاقد متولى منصوب از ناحيه واقف بوَند ، از باب ولايت حسبة ، ثابت است . و قدر متيقن آن ـ با توجه به مخالفت آن با اصل ـ فقيه جامع الشرائط است در صورتى كه دسترسى به وى و اجازه گرفتن از او ميسّر باشد و گرنه عدول مؤمنين بدين امر تصدى كنند . و تنها موردى كه قلمرو فقيه و عدول مؤمنان مى باشد ، آنجا است كه شارع بطور حتم آنجام آن امر را خواستار باشد ، مانند حفاظت مال يتيم و دريافت اموال موقوفه و صرف آن در مصاريف معينه و از اين قبيل امور . و اما نصب قيّم بر ايتام و نصب متولّى بر وقف ، خير ، زيرا حسبة (انجام كار درخواستى شرع) به مباشرت و توكيل تحقق مى يابد ، و دليلى بر اختياردار بودن ديگرى (هرچند فقيه باشد) وجود ندارد .
بهترين چيزى كه مى توان بدين امر دليل گرفت ، دعوى ملازمه است ميان ثبوت ولايت بر قضاء و ولايت بر ساير موارد ، بدين بيان كه در برخى موارد مى بينيم امام(ع) ـ حسب برخى روايات ـ فقها را از طرف خود به ولايت منصوب داشته است ، و با توجه به اين كه نصب قيّم بر صغار و متولى بر اوقاف ، از جانب قضاة عامّه در آن عصر معهود و متداول بوده است ، پس مى بايست حاكم منصوب از سوى امام نيز دستش بدين امور باز باشد ، تا بتواند جايگزين قاضى عامى باشد و بتواند شئون و نيازهاى شيعه را از اين نظر تأمين نمايد ، و گرنه نهى آن حضرات از مراجعه نمودن به قضاة عامه وجهى نخواهد داشت .
ولى اين استدلال مردود است ، زيرا آنچه از روايات استفاده مى شود مقابله است ميان قاضى امام (ع) با قاضى عامّه در امر قضاوت و فصل خصومت ، نه در ساير امورى كه قضاة عامّه خويشتن را در آن امور مجاز مى دانسته اند ، چه آن امور از لوازم عقليه يا عادّيه مفهوم قضاء نمى باشند، بلكه مناصب مستقلّه اى بوده كه خلفا بدانان محوّل مى داشته اند ، و لااقل شمول مفهوم قضاء بدان امور مشكوك است و همين شك در نفى اعتبار كافى است .
و اما مسئله نياز مردم بدين گونه امور ، كه جايگزينى امام (ع) اقتضا دارد آن را ملحوظ بدارد ، جواب آن كه : تصدّى خود حاكم به قيمومت بر صغير و تولى اموال موقوفه ، و يا تصدّى فرد ديگرى به اذن حاكم ، نياز را برطرف مى سازد و حسبه را تحقق مى بخشد و ديگر نيازى به نصب قيّم و متولّى نخواهد بود .
كوتاه سخن اين كه : نه فقيه خود حق ولايت بر نصب دارد و نه مى تواند از جانب امام كسى را بدين امر منصوب دارد . (فقه الشيعه ، تقرير درس مرحوم محقق خوئى : 1/219)
شايان ذكر است كه واژه «فقيه» به معنى مجتهد و مستنبط كه مصطلح روز است در عصر صدور روايات متداول و مستعمل نبوده است تا اين كه موضوع حكمى از احكام بشود . همچنين مفتى و مجتهد ، كه فقيه مستعمل در قرآن و حديث به معنى فهيم و ژرف دان است ; و مفتى : بيانگر احكام ، خواه از منبع اجتهاد باشد يا تقليد ; و مجتهد به معنى كوشا است .
چنان كه عناوينى مانند «العلماء بالله» و «من يعرف حلالنا و حرامنا» كه در برخى روايات مربوطه آمده است معنائى جز آگاه به احكام شريعت كه اعم است از مستنبط و غيره ندارد . و به عبارت ديگر : فقيه به مفهوم مصطلح (مستنبط احكام از ادله اربعه) در آن زمان وجود خارجى نداشته است ، و اگر بعضى از اصحاب ائمه را لقب فقيه مى داده اند ، مراد از آن ، شخصيت آگاه و محيط به احكام و يا ژرف نگر در اصول و فروع دين بوده است .
بنابر اين توقع دستيابى به دليل لفظى در اين باره توقعى نابجا خواهد بود ، لذا رواياتى كه در اين مورد بدانها استدلال شده است ـ علاوه بر ضعف سند ـ قاصر الدلاله مى باشند .
آرى ادلّه لبّيّه همچون دليل عقل و سيره عقلا كه مؤيّد من الشرع مى باشد ـ فى الجمله ـ محقق است ، كه عقل سليم ، حفظ نظام جامعه و جلوگيرى از گسيختگى آن را بر هر عاقل متمكن واجب و لازم داند ، و شيوه عقلا در هر عصر و زمان بر اين جارى و سارى بوده است كه (عقلاى قوم ، عدول مؤمنين ، اهل حلّ و عقد) خويشتن را به تصدّى براوردن نيازهاى مردم ـ آن بخش از نيازها كه به عهده فرد معينى نمى باشد ـ موظّف مى دانسته ، مشكلاتشان را فيصله دهند و امورشان را تمشيت بخشند و گره هايى را كه گشودنشان به شخص خاصّى مربوط نمى باشد به سر انگشت تدبير بگشايند :
بر كودكان بى سرپرست سرپرستى بگمارند ، ملك موقوفه اى را كه متولى معينى ندارد ضايع نگذاشته جهت حفاظت آن متولى معين كنند ، اگر احيانا شخصى به دليل مالكيت مال خود ، عليه ديگرى ايجاد مزاحمت كند ، وى را از اين كار بازدارند و دست تعدى وى را (به خريدن آن مال به قيمت عادله و مانند آن) خلع كنند ، از اموال مردم (هر چند برخلاف رضايت آنها) مؤسّسات آموزشى براى كودكان ، و سازمانى جهت تأمين امنيت جان و مال و ناموسشان تأسيس كنند و سازمان دهند ; اين سيره و شيوه در ميان چند خانه روستا و يا يك كوى و برزن و يك شهر جريان دارد تا سطح يك ايالت و يك كشور ، كه سمتهاى امارت و ولايت و امامت در همين راستا قرار دارند ، چنان كه اميرالمؤمنين (ع) فرمود : «لابدّ للناس من امير» : مردمان به زمامدارى ناگزير خواهند بود . (نهج: خطبه 40)
اين امور را در فقه اسلام ، امور حسبيه مى نامند ، وبدين لحاظ كه نظم و نسق زندگى مردم و شئون معاش و معاد جامعه بدانها بستگى دارد ، شرعاً از واجبات كفائيه مى باشند كه انجام آنها بر هر مكلف واجد شرائط قدرت ، واجب مى باشد .
بديهى است كه تصدّى اين امور ـ به تناسب ساختار عمل ، بر حسب سعه و ضيق حوزه مربوطه ـ مستلزم اين است كه متصدّى داراى صلاحيت تصدّى بوده و صفات لازمه كار را واجد باشد ، از قبيل كياست ، فراست ، درايت و كاردانى ; زيرا آگاهى وى به احكام شريعت ، بخشى از شرط كاردانى وى محسوب مى شود ، كه صحت انجام آن گونه امور منوط به تطابق آن با احكام شرع مى باشد .
شرائط صلاحيت مباشر امور عامّه در كتب فقه و حديث پراكنده بيان شده است ، از جمله از اميرالمؤمنين (ع) : «وقد علمتم انّه لاينبغى ان يكون الوالى على الفروج و الدماء و المغانم و الاحكام و امامة المسلمين، البخيل ، فتكون فى اموالهم نهمته، و لا الجاهل ، فيضلّهم بجهله ، و لا الجافى فيقطعهم بجفائه ، و لا الحائف (الجائف خ ل) للدول فيتخذ قوماً دون قوم ، و لا المرتشى فى الحكم فيذهب بالحقوق ... و لا المعطّل للسنّة فيهلك الامّة» . (نهج: خطبه 131)
و از امام حسين بن على (ع) : «فلعمرى ما الامام الاّ الحاكم بالكتاب» . (بحار:44/334)
حاصل سخن اين كه : تصدّى امور نظاميّه جامعه ـ امورى كه به زيست مدنى انسانى رابطه مستقيم دارند و جز به تحقق و سازمان يابى آن امور رشته نظم جامعه گسيخته مى شود و به هرج و مرج عمومى منتهى مى گردد ـ عقلا و شرعاً بر «من به الكفاية» يعنى كسانى كه واجد شرائط مربوطه بوده و از عهده انجام آن امور برآيند، واجب و لازم است ، و در رأس آنها فرد آگاه به شريعت : اصولاً و فروعاً مى باشد ، و قدر متيقن ، آن كس كه به منابع اصلى احكام : كتاب و سنت ، احاطه كافى داشته باشد ; كه بنا بر قول به وجوب اخذ به متعين عند دوران الامر بين التعيين و التخيير ، رجحان فقيه جامع شرائط رهبرى متعيّن خواهد بود.
ولاية
(به فتح يا كسر واو) : دوست داشتن . دوست شدن . دوستى . يارى دادن . دست يافتن بر چيزى و تصرف كردن در آن . پادشاهى راندن . شهرهائى كه يك والى بر آنها حكومت مى كند و مسلط بر آنها است . تنفيذ القول على الغير ، شاء الغير او ابى . به «ولايت» رجوع شود .
وِل خرجى :
اسراف در خرج ، مال خود را بيهوده خرج كردن . به «اسراف» رجوع شود .
وُلد :
فرزندان . جِ وَلَد . جِ وَلُود .
عن رسول الله (ص) : «انا سيّد ولد آدم ، ولا فخر» : من سرور فرزندان آدم مى باشم و اين گفتار من يك مباهات نيست بلكه يك اخبار است . (شرح نهج : 9/107)
ابوعبدالله الصادق (ع) : «ما من شىء يحتاج اليه ولد آدم الاّ وقد خرجت فيه السنة من الله ومن رسوله ...» : هيچ چيزى كه فرزندان آدم بدان نيازمند بُوَند نباشد جز آن كه از جانب خدا و رسولش در آن باره دستورالعملى صادر شده است . (بحار:2/169)
وَلَد :
فرزند ، خواه نرينه و خواه مادينه ، واحد و جمع در آن يكسان است ، و گاهى جمع آن اولاد و وُلد آيد . (ما اتخذ الله من ولد و ما كان معه من اله ...) (مؤمنون:91) . (قل ان كان للرحمن ولد فانا اول العابدين). (زخرف:81)
علىّ (ع) : «كونوا من ابناء الآخرة ، ولا تكونوا من ابناء الدنيا ، فانّ كلّ ولد سيلحق بابيه يوم القيامة» . (نهج : خطبه 42)
آن حضرت در دعاى خود هنگام عزيمت به شام : «اللهمّ انّى اعوذ بك من وعثاء السفر ، وكآبة المنقلب ، وسوء المنظر فى الاهل و المال والولد» . (نهج : خطبه 46)
آن حضرت در وصف عيسى بن مريم(ع) : «لم تكن له زوجةٌ تَفتِنُه ، ولا ولدٌ يَحزُنُه». (نهج : خطبه 160)
«انّ للولد على الوالد حقاً ، و ان للوالد على الولد حقاً ، فحق الوالد على الولد ان يطيعه فى كل شىء الاّ فى معصية الله سبحانه، و حقّ الولد على الوالد ان يحسّن اسمه و يحسّن ادبه و يعلّمه القرآن» (نهج : حكمت 399) . «بقيّة السيف ابقى عددا و اكثر ولدا» (نهج : حكمت 84) . «ليس الخيران يكثر مالك و ولدك ، ولكنّ الخيران يكثر علمك ، و ان يعظم حلمك ...» . (نهج : حكمت 94)
رسول خدا (ص) در خطبة الوداع : «ايها الناس ! انّ الله قد قسّم لكلّ وارث نصيبه من الميراث ، ولا تجوز وصية لوارث باكثر من الثلث ، والولد للفراش و للعاهر الحجر ...» . (وسائل:19/290)
علىّ بن جعفر گويد : به امام كاظم (ع) عرض كردم : مردى با كنيز خود مى آميزد و پيش از آن كه كنيز پس از جماع حيض ببيند وى را مى فروشد ، آن كنيز نزد مالك دوم فرزندى مى آورد ، فرزند از آنِ كيست ؟ فرمود : متعلق به همان كسى است كه كنيز به نزد او مى باشد ، كه پيغمبر (ص) فرموده : «الولد للفراش» : فرزند به بستر تعلّق دارد . (بحار:10/249)
وِلدان :
جِ وليد . كودكان . تازه سالان از خدمتكاران . (يطوف عليهم ولدان مخلّدون): تازه سالانى جاويدان آنها (بهشتيان) را خدمت مى كنند . (واقعة:17) (فكيف تتقون ان كفرتم يوما يجعل الولدان شيبا) : پس چگونه اگر امروز كافر شديد در روزى از عذاب خدا نجات يابيد كه كودكان را در آن روز پير سازد . (مزّمّل:17)
وَلَد الزنا :
زاده حرام . ابوعبدالله الصادق(ع) : «ولد الزنا يُستَعمَل ، ان عمل خيراً جُزِىَ به ، و ان عمل شرّاً جُزِىَ به» . (وسائل:20/442)
و عنه (ع) فى الرجل يتزوج ولَد الزنا ، قال : «لا بأس ، انما يكره ذلك مخافة العار ، و انما الولد للصلب ، و انما المرأة وعاء» . (وسائل:20/443)
رسول الله (ص) : «لا يورث ولد الزنا الاّ رجل يدعى ابن وليدته» . (وسائل:26/274)
عن جعفر(ع) عن ابيه انّ عليّا (ع) كان يقول : «ولد الزنا و ابن الملاعنة ترثه امه و اخواله و اخوته لامه او عصبتها» . (وسائل:26/278)
ابوجعفر (ع) : «لو انّ اربعة شهدوا عندى بالزنا على رجل ، و فيهم ولد زنا ، لحددتهم جميعاً ، لانّه لا تجوز شهادته ولا يؤمّ الناس». (وسائل:27/376)
وَلع :
دروغ . ولع بحقّه : حق او را از بين برد .
وَلَع :
به چيزى سخت دل بستن . وَلوع نيز بدين معنى است . ولوع صفت مبالغه در ولع نيز باشد ، از اين معنى است دعاء مأثور : «اللهم انى اعوذ بك من الجوع ضجيعاً و من الشرّ وَلوعاً» (بحار:91/74)
وَلغ
، وُلوغ : به اطراف زبان آب خوردن سگ از ظرف يا در كردن زبان خود را در آن و جنبانيدن .
ولگردى :
هرزه گردى . ابراهيم كرخى گويد : در حضور امام صادق (ع) نشسته بودم ناگهان مردى از مدينه وارد شد . حضرت به وى فرمود : از كجا مى آئى ؟ سپس حضرت (پيش از آنكه وى پاسخ دهد و معلوم بود كه حضرت وى را شخصى ولگرد مى شناسد) فرمود : از اينجا يا از آنجا، نه پى كارى كه به امر معاشت مربوط باشد و نه كارى كه به آخرتت ارتباط داشته باشد آمده اى ! ببين مواظب باش كه روز و شب خود را به چه مى گذرانى و بدان كه ملكى بزرگوار بر تو گماشته شده كه اعمالت را زير نظر دارد و به اسرارت كه از مردم پنهان مى دارى آگاه است ، پس شرم دار و هيچ گناه را كوچك مشمار كه همان گناه روزى ترا غمگين سازد ، و هيچ كار نيكى را حقير مپندار هر چند به چشم تو كوچك نمايد كه روزى همين ترا شادمان كند. (بحار:71/184)
وُلوج :
در آمدن . به جائى در شدن .
(ولا يدخلون الجنة حتى يلج الجمل فى سمّ الخياط)به بهشت در نيايند تا آن كه شتر (يا طناب ستبر كشتى) به سوراخ سوزن درآيد . (اعراف:40)
(يعلم ما يلج فى الارض وما يخرج منها): خدا مى داند هر آنچه را كه به زمين در مى آيد و هر آنچه از آن بيرون مى آيد . (سبأ:2)
سُئِلَ علىّ (ع) عن القدر ، فقال : «طريق مظلم فلا تسلكوه ، وبحر عميق فلا تلجوه» : در باره قَدَر از اميرالمؤمنين (ع) سؤال شد ، فرمود : راه تاريكى است ، آن را مپوئيد ، و درياى ژرفى است بدان در نيائيد . (نهج : حكمت 287)
وَلود :
زنى كه فرزندان بسيار آرد . گوسفند زاينده . رسول الله (ص) : «انّ من خير نسائكم الولود الودود الستيرة العزيزة فى اهلها الذليلة مع بعلها ...» : همانا از بهترين زنان شما آن زن زاينده مهربان مستوره است كه در ميان خانواده خود معزّز و محترم ، و در برابر شوهرش رام و ذليل باشد ... (بحار:103/235)
و عنه (ص) : «تزّوجوا السوداء الولود الودود ، و لا تزوّجوا الحسناء الجميلة العاقر ...» : با زن سياه چهره زاينده مهربان ازدواج بكنيد ولى با زن زيبا روى با جمال نازا ازدواج منمائيد ... (بحار:103/227)
وَلوع :
آزمند و حريص شدن ، شدّت تعلق به چيزى . آزمند ، شديد التعلّق .
وُلوغ :
آب خوردن سگ به اطراف زبان از ظرف ، يا در كردن زبان خود را در آن و جنبانيدن (منتهى الارب) . ظرفى كه سگ در آن ولوغ كرده باشد شرعا نجس است و علاوه بر شستشوى به آب در تطهير آن تعفير (خاك مالى) نيز بايد بشود .
وَلوَلَة :
جوش و خروش . آوازهاى پى در پى به فرياد خواهى . از اين معنى است حديث فاطمة (ع) : «فسمع تولولها تنادى : يا حسنان ، يا حسينان» . (نهايه ابن اثير)
وَلَه :
ترسيدن و بيمناك شدن . متحير و سرگشته شدن از شدّت وجد . سرگشتگى از عشق . بيخودى از اندوه . و به كسر لام: متحير و سرگشته از شدت وجد، از اين معنى است سخن علىّ (ع) : «والله لو حننتم حنين الوله العجال و دعوتم بهديل الحمام ... و خرجتم الى الله من الاموال و الاولاد التماس القربة اليه ... لكان قليلا فيما ارجو لكم من ثوابه و اخاف عليكم من عقابه ...» . (شرح نهج : 3/332)
وَلى :
نزديكى . قرب . پى در پى در آمدن . (يا ايها الذين آمنوا قاتلوا الذين يلونكم من الكفّار) : اى مسلمانان با كافرانى كه نزديك شمايند به نبرد برخيزيد . (توبة:123)
وَلِىّ :
محبّ و دوست دار . يار و مددكار. سرپرست و اداره كننده امر . كسى كه به تدبير امور از ديگرى سزاوارتر است . (الله ولىّ الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور ...) : خداوند يار (يا سرپرست) كسانى است كه ايمان آورده اند ، آنان را از تاريكيها بيرون مى آورد و به سوى نور سوق مى دهد ... (بقرة:257)
(وما لكم من دون الله من ولىّ ولا نصير) : شما را جز خدا يار و مددكارى نباشد . (بقرة:107)
(انّما وليّكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة وهم راكعون) ; سرپرست و مدير شما فقط خدا و رسول و آنانند كه نماز مى خوانند و در حال ركوع زكوة مى دهند (مائده:55) . قيد (وهم راكعون) (الذين يقيمون ...) را مقيد كرده است يعنى هر نمازگزار و زكاة بده ولىّ شما نيست بلكه نمازگزارانى كه زكاة را در حال ركوع مى دهند .
از طرف ديگر بايستى آيه راجع به قضيه خاصّى باشد و گرنه هر كس مى تواند در حال ركوع احسانى بكند و بگويد ولىّ مسلمين هستم . وآنگهى بايد مراد از «وليّكم» مدير امور و سرپرست باشد و گرنه همه نمازخوانان و زكاة دهندگان يار و دوست مسلمانان اند و احتياج به قيد (وهم راكعون) ندارد . از اينجا است كه اهل انصاف از خود آيه خواهند دانست كه آن عموم نيست بلكه حكايت از يك واقعه خصوصى دارد و لفظ «انّما» ولايت غير خدا و رسول (والذين ...) را نفى مى كند زيرا «انّما» نصّ در تخصيص است .
با توجه به اين كه يكى از معانى ولى سرپرست و مدير امور است ، و نيز با توجه به دلالت لفظ «انما» بر اختصاص ، نشايد ولى را به معنى دوستى در دين و محبت حمل كرد زيرا آن در باره همه مؤمنان است چنانكه فرموده (والمؤمنون و المؤمنات بعضهم أولياء بعض) و از طرف ديگر عامّه و خاصه نقل كرده اند كه آيه در باره على (ع) نازل شده آنگاه كه خاتم خويش را در ركوع صدقه داد .
مرحوم طبرسى ادامه مى دهد : كسى نمى تواند بگويد لفظ (الذين آمنوا) جمع است و بر مفرد اطلاق نمى شود زيرا اهل لغت گاهى از مفرد براى تعظيم و تفخيم به لفظ جمع تعبير مى آورند و اين در كلامشان مشهورتر از آنست كه احتياج به استدلال داشته باشد .