زمخشرى در كشاف پس از تصديق به اينكه آيه در باره على (ع) نازل شده ، گويد : الذين آمنوا به لفظ جمع آمده با آنكه مراد يك فرد است تا اينكه مردم به اين كار ترغيب شوند و به ثوابى مانند ثواب آن برسند و تا روشن شود كه بايد عادت مؤمنان بر كسب نيكوكارى تا آن حدّ باشد كه كار نيك را تا تمام شدن نماز نيز به تأخير نياندازند .
در المراجعات : مراجعه چهل و دوم در جواب اين اشكال فرموده : عرب به جهتى از مفرد به لفظ جمع تعبير مى آورد شاهد آن قول خداوند است در سوره آل عمران (الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوكيل) (آل عمران:173) . مراد از «الناس» در «قال لهم الناس» به اجماع مفسران و محدّثان و اهل تاريخ نعيم بن مسعود اشجعى است كه ابوسفيان ده شتر به وى داد تا مسلمانان را از مشركان بترساند و متزلزل كند و كرد و گفت (انّ الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم) اهل مكه بر عليه شما لشكرى فراهم كرده اند بترسيد ، در نتيجه بسيارى از مسلمانان ترسيدند و به جنگ بيرون نشدند و رسول خدا (ص) فقط با هفتاد نفر خارج شدند . در اطلاق لفظ ناس بر مفرد نكته شريفى است زيرا مدح آن هفتاد نفر در صورتى كاملتر است كه لفظ ناس آيد از آنكه گفته شود يك نفر خبر داد يعنى از خبر دادن چندين نفر هم از ايمان و پيروى پيغمبر برنمى گردند .
ايضا آيه (اذكروا نعمة الله عليكم اذ همّ قوم أن يبسطوا اليكم ايديهم فكفّ أيديهم عنكم)(مائده:11) . مراد از «قوم» يك نفر بود به نام غورث و به قولى عمر بن جحاش از يهود بنى نضير كه شمشير كشيد و خواست رسول خدا (ص) را بزند خداوند او را منع كرد حكايتش را محدثان ، مفسّران و اهل تاريخ نقل كرده اند ، ابن هشام در جزء 3 سيره خود در غزوه ذات الرقاع آن را آورده است . خدا لفظ جمع را در آيه بر مفرد اطلاق فرموده به جهت تعظيم نعمتش بر مسلمانان در سلامت و زنده ماندن پيامبرشان (ص) از شرّ دشمن .
و در آيه مباهله لفظ ابناء و نساء و انفس با آنكه حقيقت در عموم اند بر حسنين و فاطمه و على عليهم السلام اطلاق گرديده چنانكه همه گفته اند و اين اطلاق براى تعظيم آنهاست .
شرف الدين رحمه الله پس از نقل آيات ، قول طبرسى و زمخشرى را كه در بالا نقل كرديم نقل فرموده و در پايان وجه ديگرى گفته كه خلاصه اش اين است : اگر آيه به لفظ مفرد مى آمد ديگر مجالى نمى ماند كه دشمنان على و بنى هاشم و منافقان و اهل حسد فكر مردم را آشفته كنند و بدين جهت خطرى بر اسلام متوجّه مى شد يعنى يا آيه را از قرآن مجيد حذف مى كردند و يا رسول خدا را در اين باره متّهم مى نمودند كه نعوذ بالله با خواهش نفس خود سخن گفته و اين امر سبب مى شد كه لطمه اى بر اصل دين وارد گردد .
ولى آيه به لفظ جمع آمده با آنكه مفرد مراد بود سپس نصوص پى در پى آمدند و ولايت آن حضرت آفتابى گرديد . (قاموس قرآن)
و در اصطلاح فقه ولىّ كسى را گويند كه شرعا بتواند تصرف در امور شخصى ديگر كند مانند پدر و جدّ كه ولى فرزند نابالغ خود مى باشند در شئون مالى او يا در امر ازدواج او و نيز ازدواج دختر بالغه باكره خود .
وَلِيجَة :
دوست خالص ، ج : ولائج ، خاصه و برگزيده شخص كه بدان اعتماد ورزد جز اهل خود . (ام حسبتم ان تتركوا و لمّا يعلم الله الذين جاهدوا منكم و لم يتخذوا من دون الله و لا رسوله و لا المؤمنين وليجة و الله خبير بما تعملون) : شما گمان كرده ايد كه به حال خود رها گرديد و هنوز خداوند ـ در مقام طاعت و مجاهده ـ معلوم نگردانيده باشد كه از شما چه كسى بنده فداكار و خالص است آنچنان كه جز خدا و رسولش و مؤمنان كسى را دوست خالصى براى خود نگرفته باشد، و خدا به اعمال شما آگاه است. (توبه:16)
وَليد :
زاده . مولود هنگامى كه متولد مى شود . كودك . بنده . ج : وِلدان .
عن ابى عبدالله(ع): «ان رسول الله (ص) كان اذا بعث اميرا له على سريّة امره بتقوى الله ـ الى ان قال ـ ثم يقول : اغز بسم الله ... ولا تمثلوا ولا تقتلوا وليداً ولا متبتّلاً ...» . (وسائل:15/59)
اميرالمؤمنين(ع) ـ فى صفة خلق الانسان ـ : «ام هذا الذى انشأه فى ظلمات الارحام ، وشُعُف الاستار نطفة دهاقَا (دفاقاً) و علقة محاقاً ، و جنينا و راضعا ، و وليدا و يافعاً ، ثم منحه قلبا حافظا و لسانا لافظا ...»: مگر اين (انسان) همان نطفه و خون نيم بند نيست كه خداوند او را در تاريكيهاى رحم و غلافهاى (تو در توى) شكم مادر آفريد تا به صورت جنين در آمد و سپس كودكى شيرخوار شد و اندك اندك بزرگتر گرديد تا نوجوانى گرديد، و به وى قلبى فراگير و زبانى گويا و ديده اى بينا بخشيد . (نهج : خطبه 83)
وليد :
بن عبدالملك مروان ، ابوالعباس ، از ملوك اموى ، در شوال 86 به جاى پدر و به عهد او به سلطنت رسيد ، مردى جبّار و ستمگر و زشت چهره و كم دانش بود ; روح بن زنباع گويد : روزى بر عبدالملك وارد شدم ، وى را بس اندوهگين ديدم ، سبب پرسيدم ، گفت : در اين انديشه بودم كه چه كسى را پس از خود بر اين مردم بگمارم ، كسى را شايسته اين امر نيافتم ، گفتم : پس وليد چى ؟ گفت : وى نحو را نمى داند . وليد اين سخن را از پدر شنيد در حال برخاست و علماى نحو را گرد آورد و مدت شش ماه در خانه اى با آنها نشست ، اما چون پس از اين مدت از آن خانه بيرون شد جاهل تر از پيش بود .
عمر بن عبدالعزيز مى گفت : وليد در شام و حجاج در عراق و عثمان بن جبارة در حجاز و قرة بن شريك در مصر (كه اين سه نمايندگان وليد بودند) به خدا سوگند همه روى زمين را آكنده به ظلم و جور ساخته اند.
اما او هند و اندلس را بگشود و جزء بلاد اسلامى نمود و به سال 89 مسجد جامع دمشق را كه از پيش در آنجا كليسائى بود بنا نهاد ، و به توسيع مسجد نبوى فرمان داد و فقهاء و ضعفاء و فقراء را مقررى تعيين كرد و سؤال را بر آنان حرام كرد ، و بالاخره در سال 96 به سن 51 سالگى در شام درگذشت . (تاريخ الخلفاء:242 و متفرقه)
وَليد :
بن عقبة بن ابى معيط برادر مادرى عثمان بن عفان ، در سلك ياران پيغمبر اسلام بوده . طبرسى گويد : پيغمبر(ص) وى را به دريافت صدقات قبيله بنى مصطلق فرمان داد ، چون بر آنها وارد شد افراد قبيله از شادى اينكه فرستاده پيغمبر آمده به استقبال وى شتافتند ، وليد كه قبيله اش در جاهليت با اين قبيله سابقه دشمنى داشتند ترسيد كه آنان قصد سوئى به وى دارند فورا از آنجا به نزد پيغمبر بازگشت و گفت : آنها از پرداخت صدقه سر باز زدند . حضرت به خشم آمد و به جنگ با آنها عزيمت كرد ، ناگهان اين آيه فرود آمد : (يا ايها الذين آمنوا ان جائكم فاسق بنبإ فتبيّنوا) چون فاسقى خبرى به شما رساند در باره اش تحقيق كنيد مبادا جاهلانه به قومى برخورد نمائيد و بر كرده خويش پشيمان گرديد . بعدا معلوم شد سخن وى دروغ بود . (بحار:22/53)
از آن پس وى به فاسق مشهور شد . و چون نوبت خلافت به عثمان رسيد وى را والى كوفه كرد ، وليد كه دائم الخمر بود سحرگاهى مى بنوشيد و سپس در حال مستى به نماز صبح امامت كرد ، چون از نماز بپرداخت رو به نمازگزاران كرد و گفت : من امروز بر سر نشاطم ، خوب است اجازه بدهيد دو ركعت ديگر نيز اضافه كنم ، و در دم حالت استفراغ به وى دست داد و در محراب مسجد قى كرد . مردمان چون چنين ديدند او را از شهر براندند ، وى به مدينه بازگشت و چون به نزد خليفه آمد گواهان به مى گسارى وى شهادت دادند ولى عثمان از اجراء حد شرعى بر او خوددارى نمود ، على متوجه ماجرا شد با تفاصيلى كه در تاريخ آمده خود شخصا بر او حد جارى كرد . بدين سبب و به جهت اينكه پدرش در بدر به دست على كشته شده بود پيوسته با آن حضرت عداوت مىورزيد ، چنانكه روزى امام حسن به عيادتش رفت كه سخت بيمار بود در حضور حضرت گفت : من از هر جرمى كه در باره هر كسى مرتكب شده ام توبه مى كنم جز آنچه كه در باره پدرت مرتكب گشته ام .
آورده اند كه روزى اميرالمؤمنين (ع) از كنار جمعى از اهل شام مى گذشت وليد نيز با آنها بود ، دريافت كه آنها حضرت را سب مى كنند ، ياران خواستند به آنها تعرضى كنند، فرمود : به اينها اعتنا مكنيد و با وقار و سيماى صالحين از كنارشان بگذريد . (سفينة البحار)
ابو مخنف گويد : روزى در مجلس معاويه ميان امام مجتبى و وليد بن عقبه سخنى به خشونت رفت ، امام حسن (ع) به وى فرمود : من ترا سرزنش نكنم كه على(ع) را سب مى كنى چرا كه تو را هشتاد تازيانه در مورد حد شراب زده و پدرت را در بدر به بدترين وجهى به قتل رسانده و خداوند او را در آيات بسيار مؤمن خوانده و ترا فاسق لقب داده است . (بحار:23/383)
وليد :
بن مغيره مخزومى قرشى از سران مكه در عصر جاهليت و از حكّام عرب بشمار مى آيد كه هرگاه اختلافى در ميان قبايل عرب رخ مى داد به وى مراجعه مى كردند و چون شاعرى شعرى مى گفت نخست شعر خود را به وى عرضه مى كرد باشد كه مورد تأييد او قرار گيرد .
وى چند پسر داشت كه هميشه در مكه زندگى مى كردند و موضعى حاكمانه داشتند و ده غلام داشت كه هر كدام را هزار دينار سرمايه كرده بود و براى او تجارت مى كردند. وليد كسى بود كه آن روز مالك قنطار بود و قنطار عبارت بود از پوست گاو نرى كه پر از زر باشد . وى عموى ابوجهل بود و پيغمبر (ص) را استهزا مى نمود .
حضرت رسول (ص) دورانى كه در مكه بود در عين محدوديت دست از عيبگوئى خدايان ساختگى قريش برنمى داشت و پيوسته به آواز بلند قرآن بر آنها تلاوت مى نمود باشد كه به منطق حق آشنا گردند ; يكيشان مى گفت : اين شعر محمد است ، ديگرى مى گفت : سحر و جادو است گروهى آن را خطابه لقب مى دادند تا اينكه روزى ابوجهل به وليد گفت : اى ابوعبد شمس محمد چه مى گويد و نظر شما در باره سخنان او كه مى گويد سخن خدا مى باشد چيست ؟ وليد گفت : مرا مهلت دهيد سخن او را نيك بشنوم و سپس در باره اش قضاوت كنم . روزى در حالى كه پيغمبر(ص) در حجر اسماعيل نشسته بود آمد و كنار حضرت نشست و گفت اى محمد بخشى از شعر خود را بخوان . حضرت خواند : بسم الله الرحمن الرحيم . وى از سر استهزاء گفت : مرادت همان رحمن است كه از مردم يمامه مى باشد ؟ فرمود : خير ، مرادم خداوند رحمن رحيم است ; سپس حضرت به تلاوت سوره حم سجده پرداخت تا چون به آيه (فان اعرضوا فقل انذرتكم صاعقة مثل صاعقة عاد و ثمود) رسيد ناگهان وليد منقلب گشت و پوست بدنش بلرزيد و مو به اندامش راست شد و از جا برخاست و راهى خانه خود شد و ساعاتى در خانه بماند و بيرون نيامد كه موجب تشويش خاطر قوم گرديد و مردم به نزد ابوجهل آمدند كه چه شده وليد از خانه بيرون نمى آيد ؟! وى به نزد وليد شد و گفت : نكند از دين برگشته به دين محمد در آمده اى ! اين چه وضعى است كه به خود گرفته باعث شكست و شرمسارى ما گشتى؟ وى گفت : ابدا چنين نخواهد بود و من همچنان به دين اجداد خويش مى باشم ولى سخنى شنيدم كه مرا به لرزه در آورد و مو به اندامم راست كرد . ابوجهل گفت : شعر بود ؟ وليد گفت : نه ، شعر نبود . گفت : خطابه بود ؟ گفت : خير ، زيرا خطابه سخنى پيوسته به هم باشد و اين قطعه قطعه بود كه هر قطعه از قطعه ديگر جدا بود ، و رونقى ويژه داشت كه وصف آن را نتوانم . ابوجهل گفت : پس كهانت بود ؟ گفت : كهانت نيز نبود . گفت : پس چه بود ؟ وليد گفت : بگذار لختى در آن بينديشم و ببينم چه نام مى توانم برايش انتخاب كنم . روز بعد سران قريش به سراغش رفته گفتند : هان اى ابا عبد شمس در باره سخن محمد به چه نتيجه رسيدى ؟ گفت: بگوئيد سحر است چه اين كلام دلهاى مردمان را مى ربايد . كه در اين حال اين آيه در باره اش فرود آمد : (ذرنى و من خلقت وحيدا ...) وبه نقل ديگر هنگامى كه وليد به نزد حضرت آمد گفت : بخوان . حضرت اين آيه تلاوت نمود : (ان الله يأمر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى) . وى چون شنيد گفت : دوباره بخوان . حضرت آيه را تكرار نمود . وى گفت : «والله انّ له لحلاوة و ان عليه لطلاوة و ان اعلاه لمثمر و ان اسفله لمغدق و ما يقول هذا بشر» به خدا سوگند كه اين سخن را حلاوتى خاص و رونقى ويژه است ، از بالا بر و بار مى دهد و از زير شاخه مى زند ، اين كلام بشر نباشد .
وليد سال اول هجرت در مكه بمرد و هنگامى كه به مرگ نزديك مى شد سخت بى تابى مى نمود ، ابوجهل گفت : اى عم اين همه اضطراب چرا ؟! گفت : من از مرگ بيم ندارم از آن مى ترسم كه پسر ابى كبشه (لقب ناسزائى كه قريش به پيغمبر داده بودند) در ميان مردم مكه آشكار شود . ابوسفيان گفت: بيم مدار كه من نخواهم گذاشت . (بحار:17/211 و 19/133)
وليد :
بن يزيد بن عبدالملك مروان يكى از حكّام اموى . چون به سال 125 هشام بن عبدالملك بمرد برادر زاده اش وليد بن يزيد بر سرير سلطنت نشست . وليد مردى خبيث و ملحد و بد كيش و فاسق و فاجر بود وبه هيچ وجه حفظ ظاهر نمى نمود و پيوسته به لهو و لعب و مى گسارى و انواع فسق و فجور سرگرم بود و از ارتكاب هر كار زشت حتى نزديكى با محارم باكى نداشت تا اينكه مردم شام از اعمال زشت او به ستوه آمده بر او شورش كردند و وى را در كاخش بكشتند و پسر عمش يزيد بن وليد بن عبدالملك را به جاى او نشاندند و اين در سال 126 بود و مدت سلطنتش يك سال و دو ماه و بيست و دو روز بود و در ايام او شهادت يحيى بن زيد بن على بن الحسين اتفاق افتاد .
وَليع :
شكوفه ناشكفته خرما و جز آن .
وَلِىّ عصر :
نگهبان عصر . زمامدار مردم در زمانى خاصّ . مرد خداى قائم در عصر و زمان . گماشته خدا به نگهبانى خلق خدا .
مولوى در همين مورد گويد :
پس به هر دورى (عصرى) وليّى قائم استتا قيامت آزمايش دائم است
لقب حضرت مهدى قائم عجّل الله فرجه الشريف . چنان كه در زيارت مأثوره آن حضرت آمده : «ملجأ اهل عصرنا ، و منجا اهل دهرنا» (بحار:102/85)
وَلِىّ عهد :
متصرف و حاكم وقت . كسى كه سلطان او را به جانشينى خود معين كرده است . متصدّى امر زعامت . مأخوذ از (لا ينال عهدى الظالمين) كه عهد در اين آيه ، امامت و سرورى مراد است .
وَليمَة :
هر طعامى كه براى گروهى فراهم گردد (منجد) . در حديث رسول (ص) آمده : «لا وليمة الا فى خمس ، فى عِرس او خُرْس او عذار او وكار او ركاز» : وليمه نباشد جز در پنج مورد : زفاف و زايمان و ختنه و خريد خانه و بازگشت از حج .
نقل است كه رسول خدا (ص) در مراسم زفاف خود با زينب بنت جحش وليمه اى خاص داد كه فرمود گوسفندى كشتند و نان و گوشت به مردم اطعام نمود . و در زفاف با ميمونه بنت حرث نيز وليمه داد كه طعام نفيس آن روز «حيس» به مردم اطعام كرد . (سفينة البحار)
از آن حضرت رسيده كه وليمه عروسى لازم است . نيز از آن حضرت نقل شده كه : بد غذائى است غذاى عروسى كه توانگران از آن بهره مند و مستمندان از آن محروم اند . در حديث ديگر از آن حضرت آمده كه اطعام در روز عروسى سنت و در دو روز فضيلت و در سه روز خودنمائى است . (كنزالعمال:16/306)
در حديث آمده كه امام موسى بن جعفر(ع) در وليمه يكى از فرزندان خود سه روز اهل مدينه را از غذاهاى الوان اطعام نمود كه مجموعه هاى خوراك را به مساجد و كويهاى شهر مى بردند . (بحار:48/110)
به «خانه» نيز رجوع شود .
وَلِىّ نعمت :
آنكه بر كسى حق نعمت دارد . ولىّ نعمت على الاطلاق :
ذات بارى عزّ اسمه . چنان كه در دعاء مأثور آمده : «انت ولىّ كل نعمة ، و صاحب كلّ حسنة» .
وَمَد :
گرماى سخت با ايستادگى باد و رطوبت هوا .
وَمِد :
يوم وَمِد و ليلة وَمِدَة : روزى بس گرم و نمناك و شبى اين چنين .
وَمَدة :
گرماى سخت توأم با شرجى .
وَمض :
وميض . اشاره پنهانى . درخشيدن برق بى آن كه پراكنده گردد در ابر، و آنچه از برق در نواحى ابر پراكنده گردد آن را خفو گويند ، و آنچه به درازا درخشد و ابر را شكافد آن را عقيقه خوانند . (اقرب الموارد)
وَمق :
مِقَة . دوست داشتن .
فى الحديث «انه اطّلع من وافد قوم على كذبة ، فقال : لولا سخاء فيك ومقك الله عليه لشرّدت بك» اى احبّك الله عليه . (نهاية)
وَمِيض :
درخشيدن برق بى آن كه پراكنده گردد در ابر . (منتهى الارب)
در حديث است كه شخصى به حضرت رسول (ص) از برق خبر داد ، فرمود : «اخفواً ام وميضاً» (نهاية) . به «ومض» رجوع شود .
وَنى :
مانده گرديدن و سست شدن . ماندگى . (ولا تنيا فى ذكرى) : در ياد من سستى مكنيد . (طه:42)
وَهّاب :
بخشنده . بسيار بخشنده . از اوصاف حضرت احديت است : (وهب لنا من لدنك رحمة انّك انت الوهّاب) : خداوندا! از نزد خود رحمتى به ما عطا بفرما كه تو بخشنده اى . (آل عمران:8)
وَهّابيّة :
يكى از فرق اسلام كه در نجد و حوالى آن ظاهر گرديد و مؤسس آن محمد بن عبدالوهاب متوفى به سال 1787 ميلادى است . آنان در احكام حنبلى مذهب و در اصول عقايد و بعضى فروع به روش ابن تيميه اند و اساس كار اين فرقه بر اين است كه صريح قرآن و سنت پيغمبر را اخذ كنند و آنچه را كه در كتاب و سنت نيابند بدعت شمارند .
وهابيان در امر توحيد و يكتاپرستى راه افراط پيموده و به دعوى حمايت از توحيد و مبارزه با شرك ، توسل به اموات هر كس كه باشد شرك به خدا پندارند (به «توسّل» در اين كتاب رجوع شود) و بناى بر روى قبور و استعمال آنچه كه در عصر پيغمبر(ص) نبوده همچون دخانيات و قهوه و چاهى حرام دانند . اين گروه خود را سلفى خوانند و گويند ما بر مذهب سلف صالح يعنى اصحاب پيغمبر مى باشيم و نظريات دخيله بعدى را مانند آراء اشاعره و معتزله را باطل و مردود مى شماريم .
محمد بن سعود بزرگ خاندان آل سعود كه از پيروان و طرفداران وهابيه بود با دولت عثمانى جنگيد و والى مصر محمد على پاشا آنان را به تسليم واداشت و سپس حجاز و همه صحراى شبه جزيره عربستان را به سركردگى عبدالعزيز آل سعود به چنگ آوردند و همه قبور صحابه و تابعين و ائمه مسلمين را ويران كردند . (خلاصه اى از الموسوعة العربيه الميسّره به نقل لغت نامه دهخدا ، و ديگر مصادر)
وَهّاج :
شديد الوهج . تابان و فروزنده . (وبنينا فوقهم سبعا شداداً * وجعلنا سراجا وهّاجاً): بر زبرشان هفت آسمان استوار بنا نموديم . و چراغى تابان و فروزان قرار داديم . (نبأ:13)
وِهاد :
جِ وهدة . زمينهاى پست و هموار. رسول الله (ص) : «انّ البلاء الى المؤمن اسرع من السيل الى الوهاد ...» : بلا به مؤمن سريع تر است از جريان سيل در زمين هموار . (بحار:81/194)
وَهب :
وَهَب . هِبَة . بخشيدن چيزى را . بخشش .
وَهَب :
بن عبدالله مكنى به ابوجحيفه از ياران پيغمبر اسلام بوده كه به نقل اسد الغابه هنگام وفات آن حضرت وى به حد بلوغ نرسيده بود ، سپس به كوفه اقامت گزيد و از ياران اميرالمؤمنين (ع) شد و حضرت او را بر بيت المال گماشت و در تمامى جنگهاى آن حضرت شركت داشت .
گويند روزى در حضور پيغمبر (ص) نشسته بود آروغ زد ، حضرت او را از آن گونه آروغ زدن نهى نمود و در نكوهش پرخورى با وى سخن گفت كه باعث شد وى از آن به بعد سير نخورد تا از دنيا برفت . وى در امارت بشر بن مروان به سال 72 در بصره بمرد .
وَهَب :
بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب بن مرة قرشى . وى اندكى پيش از ظهور اسلام سيد و سرور بنى زهره بوده ، وهب پدر آمنه مادر رسول خدا (ص) ، كنيه اش ابو كبشه ، و چون حضرت ختمى مرتبت مبعوث گشت و دعوت خويش را آشكار ساخت و قريش با آن حضرت به ستيز در آمدند او را ابن ابى كبشه مى خواندند و مى گفتند : پسر ابى كبشه چنين و چنان گفت، پسر ابى كبشه آن كار كرد . (اعلام زركلى)
وَهَب :
بن قابوس مزنى از ياران پيغمبر اسلام ، وى دامدار بود و گوسفندان خويش را در كوههاى جهينه مى چرانيد ، روزى گوسفندانش را به مدينه باز گرداند ديد مردى در شهر مدينه وجود ندارد سبب پرسيد گفتند : پيغمبر (ص) با اصحاب در احد با مشركين مى جنگند . گفت : شايسته نباشد كه برادران ما در جنگ باشند و ما بعدا ماجرا را از زبانها بشنويم . پس خود با برادر زاده اش حارث بن عقبه كه با او بود فورا عازم احد گشتند ، موقعى رسيدند كه مسلمانان (كه در وهله اول پيروز شده بودند) سرگرم جمع آورى غنايم مى باشند ، آنها نيز با آنان همكارى نمودند ناگهان خالد و عكرمه از كمين گاه بر مسلمانان بتاختند و تنگه عينين را از آنها بستدند و با حمله اى ناگهانى مسلمين را شكست دادند و اكثرا پا به فرار نهادند . مشركان چون ديدند پيغمبر(ص) جز اندكى از ياران كسى با او نيست دسته دسته به سوى آن حضرت حملهور گشتند . چون دسته اول پيش آمد فرمود : كيست كه اينها را دفع سازد ؟ وهب پيش آمد و گفت : اينك من آماده ام . وى مردى تيرانداز بود آنقدر چابكانه به آنها تير انداخت كه آن دسته به عقب رفتند ، دسته ديگر حمله كردند ، پيغمبر (ص) فرمود : چه كسى اينها را دفع مى كند ؟ وهب گفت : من آماده ام ، شمشير كشيد و بر آنان بتاخت ، آنها را نيز به عقب راند ; دسته سوم پيش آمد، فرمود : چه كسى شر اينها را دفع مى نمايد ؟ وهب گفت : اينك من حاضرم . فرمود : برخيز و برو ، مژده باد ترا به بهشت . وى شادى كنان برخاست و همى گفت : اين بار دگر به هيچ قيمت برنگردم . شمشير برافراشت و به جمع مشركان غوطهور گشت و مى زد و مى كشت تا از آن سوى سپاه بيرون مى شد و باز حمله مى كرد ، پيغمبر(ص) و مسلمانان اين منظره را تماشا مى نمودند و پيغمبر (ص) مى فرمود : خداوندا او را رحمت كن . وى همچنان به اين وضع ادامه داد تا لشكر دشمن او را احاطه كرده وى را به شهادت رساندند . پس از پايان جنگ جسدش را ديدند كه بيست زخم كارى بر او وارد شده بود و او را به بدترين وضعى مثله كرده بودند . برادر زاده اش نيز بجنگيد تا شهيد شد . (بحار:20/134)
وَهَب :
بن منبّه . مكنى به ابوعبدالله از ايرانيان متولد در يمن بوده و گويند از تيره اى است كه كسرى آنها را به يمن فرستاد . وى در اصل از اهل كتاب بوده و سپس به اسلام گرائيده و در آغاز اسلامش قدرى بوده و بعدا از آن كيش دست كشيده . وى از تابعين شمرده مى شود و او به اخبار سلف به خصوص اسرائيليات اطلاعى زياد داشت . عمر بن عبدالعزيز او را به قضاء صنعاء گماشت و در آنجا به سال 116 درگذشت . كتابهائى دارد كه از آن جمله است : ذكر الملوك المتوجه من حمير ، قصص الانبياء ، قصص الاخبار . (الموسوعة العربيه الميسره)
وَهَب :
بن وهب قرشى مدنى مكنى به ابوالبخترى از قضاة اهل سنت و در دربار هارون الرشيد به پست قضاوت و گاه به استاندارى اشتغال داشته . احاديثى از امام صادق (ع) روايت كرده ولى به هيچيك آنها اعتمادى نيست چه وى به دروغ و جعل حديث اشتهار داشته به قول فضل بن شاذان وى دروغگوترين خلق خدا بوده . گويند : امام صادق (ع) با مادر او ازدواج نموده . وى به سال 200 در بغداد از دنيا رفت .
وَهج :
افروخته شدن و شعله زدن آتش.
وَهد
، وهدة : زمين پست و هموار ، زمين منخفظ ، مقابل ربوة (پشته) . ج: وهاد . اميرالمؤمنين (ع) : «المتواضع كالوهدة يجتمع فيها قَطرها و قَطر غيرها ، و المتكبّر كالربوة لا يقرّ عليها قطرها ولا قطر غيرها» : شخص فروتن به زمين پست و منخفظ مى ماند كه هم قطره بارانهائى كه در خودش مى ريزد و هم قطره هائى كه در زمينهاى ديگر ريخته مى شود در خودش فراهم مى آورد، ولى شخص متكبر به زمين پشته مى ماند كه نه قطرات خودش در آن مى مانند و نه ديگر قطره ها را در خود جمع مى كند . (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد:20/288)
وَهر :
افروختگى پرتو آفتاب بر زمين چنان كه اضطراب آن همچون بخار نمايان گردد .
وَهرِز :
بن بافريد [يا به آفريد[ بن ساسان بن بهمن .
لقب سردار انوشيروان در جنگ با حبشيان در عدن . نام پيرى دلير است از شاهزادگان ايران كه در خدمت انوشيروان مستحق زندان بود و چون سيف ذى يزن عرب ، از ظلم مسروق به نزد انوشيروان به داورى و دادخواهى آمد انوشيروان او را كه پيرى هشتاد ساله بود با هشتصد مرد مأمور كرد كه با سيف برود و او را در يمن استقلال دهد و يد عدوان نجاشى حبشه را كوتاه كند و هرز و همراهان او در رزمجويى خاصه تيراندازى بى نظير بودند . مسروق ده هزار كس به جنگ او فرستاد اما پسر مسروق و پسر وهرز هر دو مقتول شدند سپس خود مسروق با صد هزار حبشى به مقابله آمد ولى وهرز تيرى بر پيشانى او زد كه از پاى در آمد و جان داد . (آنندراج) وهرز پس از چهار سال حكمرانى يمن درگذشت . (انجمن آرا) (آنندراج)