back page fehrest page next page

يال :

گردن. عنق. بيخ گردن. موى گردن ستور. به عربى عُرف.

يا لَهُ ، يا لَها :

شگفتا از...! عجب شيئى! واژه تركيبى مركّب از يا حرف تنبيه يا حرف ندا ولام اختصاص يا لام تعجب مانند يا للماء و ضمير (مذكر يا مؤنث) كه به مماثل اسمى كه بعد از اين تركيب ذكر مى شود برمى گردد، كه گاه سبق ذكر دارد لفظا و گاه معنى، و يا به مدلول عليه به قرائن. وبه قولى آن ضمير مبهم است و اسم واقع بعد، مفسر آن است، و به هر دو قول آن اسم منصوب است بر تميزيت، لفظا اگر مجرد از من باشد، و تقديرا اگر با من ذكر شود. اين واژه تركيبى در تعجب توأم با تفخيم بكار مى رود:

عن ابى عبدالله (ع) عن آبائه عن

علىّ (ع) انه كان اذا خرج من الخلاء قال: الحمدلله الذى رزقنى لذته وابقى قوّته فى جسدى و اخرج عنّى اذاه، يا لها نعمة. ثلاثاً: از امام صادق (ع) از پدرانش (عليهم السلام) از اميرالمؤمنين (ع) كه آن حضرت هرگاه از بيت الخلا بيرون مى شد مى گفت: سپاس مر خداوندى كه لذت طعام روزى من كرد و نيرويش را در بدنم به جاى گذاشت و آن بخش از آن را كه مايه آزار من بود از من بيرون راند. سپس سه بار مى فرمود: «شگفتا از اين نعمت». (تهذيب شيخ طوسى:1/29)

يا ليتنى كنت معهم :

كاش من با آنها بودم. منادى در اين جمله محذوف است، يعنى: يا قوم ليتنى. در حديث حضرت رضا (ع) به ريّان بن شبيب آمده كه اى پسر شبيب اگر بخواهى به اندازه ثوابى كه براى ياران امام حسين (ع) بوده نصيب تو گردد هرگاه به ياد آن حضرت افتادى بگو: (يا ليتنى كنت معهم فافوز فوزا عظيما). (بحار: 101/103)

ياليل :

نام بتى بوده است عرب جاهلى را.

يام :

نام پسر نوح (ع) كه در طوفان غرق شد. او را كنعان نيز گفته اند.

يانِع :

ثمر سيده. مؤنث آن يانعة. سرخ از هر چيز. اميرالمؤمنين (ع) در وصف قرآن:

«قدحت له من قضبانها النيران المضيئة، وآتت اُكُلَها بكلماته الثمار اليانعة». (نهج: خطبه 133)

ياور :

يارى دهنده و مددكار. ناصِر. نصير. ولىّ. ظهير.

ياوه :

سخنان سر در گم و هرزه. هذيان. هُجر. به اين دو واژه رجوع شود.

يا هو :

اى او، خدا!. از اميرالمؤمنين (ع) نقل شده كه فرمود: يك شب پيش از جنگ بدر خضر را به خواب ديدم، به وى گفتم: مرا چيزى بياموز كه بر دشمن پيروز گردم. گفت بگو: «يا هو يا من لا هو الاّ هو». بامداد اين ماجرا را به پيغمبر (ص) باز گفتم فرمود: اسم اعظم را فرا گرفتى... (بحار: 3/222)

يأجوج و مأجوج

(به همزه و گاه به الف خوانده شود) : دو امّت وسيع كه به گفته اكثر دانشمندان از نسل آدم و حوا و به نقلى از نسل آدمند ولى مادرشان حوا نبوده و گويند آنان به يافث بن نوح منتهى مى شوند و زجّاج گفته آنها تيره اى از تركند. (مجمع البيان)

در دو سوره قرآن; كهف و انبياء از اين واژه ياد شده و در سوره كهف در داستان ذوالقرنين چنين آمده كه در راه بازگشت ذوالقرنين از مشرق زمين به گروهى برخورد كه به زبانى نامأنوس سخن مى گفتند، آنان به

نزد ذوالقرنين از تبهكارى قوم يأجوج و مأجوج شكوه نمودند، وى جهت رفع غائله و دفع شرشان از آن گروه به مدد افراد همان گروه و به مصالح آهن و ملاط سرب يا مس ذوب شده در تنها راه ورود آن قوم بين دو منتهى اليه دو كوه سدّى بساخت و بدين وسيله شرّ يأجوج و مأجوج را از سر آن مردم دفع نمود. و به قول ابن عباس در دو جا دو سدّ بساخت كه وى از تعبير قرآن (حتى اذا بلغ بين السدين) استفاده كرده و گفته معنى آيه اين است كه ذوالقرنين بدانجا رسيد كه اكنون (پس از عمل ذوالقرنين) دو سد وجود دارد و گفته: صحيح نيست كه «سدين» را دو سر كوه معنى كنيم كه چنين چيزى خلاف معنى سد است. حال اين قوم كجا بوده و سد در كجا واقع است؟ قرآن اشاره اى به اين نكرده جز اينكه مى گويد: در مسير بازگشت ذوالقرنين از مشرق زمين بوده. مرحوم طبرسى گفته: برخى براينند كه اين سد پشت درياى روم بين دو كوه كه سلسله آنها به درياى اقيانوس منتهى مى شود واقع است. و بعضى گفته اند: كه آن پشت دربند و خزران در منطقه ارمنستان و آذربايجان قرار دارد.

ابوالكلام آزاد از محققين مسلمان هندوستان كه ذوالقرنين را كورش كبير و

مشرق زمين را مكران و بلوچستان مى داند محل سد را منطقه «ماد» و سلسله جبال منتهى به درياى خزر و درياى سياه و ايالت قفقاز پندارد و گويد: كوهستان قفقاز فعلى در اين سلسله كوهها واقع است، در اين سفر كورش به نزديك رودى رسيد و در كنار آن اردو زد، اقوام اين منطقه از دست قومى به نام «يأجوج و مأجوج» به وى شكوه نمودند وى دستور داد سدى آهنين در محلى كه غارتگران از آن مى گذشتند ساختند و بدين وسيله از تاخت و تاز آنان جلوگيرى شد. و اگر به نقشه نگاه كنيم آسياى غربى پائين درياى خزر و درياى سياه بالاى آنست و كوههاى قفقاز نيز بين دو دريا به منزله ديوارى مرتفع است، اين كوهها كه صدها ميل طول دارند مانع بزرگى از رخنه كردن به دو سوى كوهها است، تنها يك تنگه در ميان آنها قرار دارد كه محل عبور اقوام «يأجوج و مأجوج» بود، كورش با سدّ آهنين آن تنگه را مسدود ساخت.

اين راه را امروز تنگه «داريال» مى خوانند و در ناحيه «ولادى كيوكز» و تفليس واقع شده، هم اكنون نيز بقاياى ديوار آهنى در اين نواحى وجود دارد و در آن دره از بقاياى آن سد آهنهاى زيادى به چشم مى خورد. يأجوج و مأجوج همان اقوامى

است كه در اروپا آنها را «ميگر» و در آسيا «تتار» ناميده اند، معلوم شده كه حدود 600 سال پيش از ميلاد يك دسته از آنان در سواحل درياى سياه پراكنده شده و هنگام پائين آمدن از دامنه كوههاى قفقاز آسياى غربى را مورد هجوم قرار دادند اين نقطه در آن روز مغولستان ناميده مى شد و قبايل كوچ نشين آن «منغول» يا «مغول» ناميده مى شدند، بنابه منابع چينى اصل كلمه منغول «منكول» يا «منچول» بوده است و اين با كلمه عبرى مأجوج بسيار نزديك است. (تفصيل اين اجمال به كتاب ابوالكلام رجوع شود)

هم در سوره كهف و هم در سوره انبياء از شكستن اين سدّ و پراكنده شدن قوم يأجوج و مأجوج در روى زمين اشاره شده: (فاذا جاء وعد ربّى جعله دكّا). (كهف: 98)

(حتى اذا فتحت يأجوج و مأجوج وهم من كلّ حدب ينسلون) (انبياء: 96). حال اين مربوط به چه زمانى بوده و هست و چه نوع تحولى نشان مى دهد خدا مى داند.

حذيفة بن اسيد گويد: از پيغمبر (ص) شنيدم مى فرمود: ده نشانه پيش از قيامت به وقوع پيوندد، پنج آن در مشرق و پنج آن در مغرب است كه از آن جمله دابّة الارض و طلوع خورشيد از مغرب و ظهور عيسى بن

مريم و يأجوج و مأجوج است و اينكه عيسى بر آنها پيروز شود و آنان را به دريا غرق كند. و حضرت از نشانه هاى ده گانه بيش از اين نفرمود. (بحار: 6/303 و قاموس قرآن)

يأس :

نوميد گرديدن. نوميدى. (ولا تيأسوا من روح الله انه لا ييأس من روح الله الاّ القوم الكافرون) : از نسيم رحمت خدا نوميد مگرديد كه جز گروه كافران كسى از رحمت خداوند نااميد نگردد . (يوسف: 87)

اميرالمؤمنين (ع): «لا تأمننّ على خير هذه الامة عذاب الله، لقوله تعالى: (فلا يأمن مكرالله الاّ القوم الخاسرون) ولا تيأسنّ لشرّ هذه الامة من رَوح الله، لقوله تعالى: (انه لا ييأس من روح الله الاّ القوم الكافرون)» : بر بهترين فرد از اين امت از عذاب خدا ايمن مباش، كه خداوند فرموده: «جز گروه زيان كاران از مكر خدا ايمن نباشند»، و در باره بدترين فرد از اين امت از رحمت خدا نوميد مباش كه خداوند خود فرموده است: «جز قوم كافر كسى از رحمت خدا نااميد نباشد» . (نهج: حكمت 377)

«مرارة اليأس خير من الطلب الى الناس»: تلخى نوميدى به از درخواست حاجت از مردم . (نهج:نامه:31)

فى الحديث: «من الكبائر اليأس من روح

الله» : نوميدى از رحمت خدا از گناهان كبيره است . (بحار: 10/229)

عن عبدالاعلى ابن اعين، قال: سمعت اباعبدالله (ع) يقول: «طلب الحوائج الى الناس استلاب للعزّ و مذهبة للحياء، واليأس ممّا فى ايدى الناس عزّ للمؤمن فى دينه، والطمع هو الفقر الحاضر» : عرض نياز به مردم موجب زدايش عزت و از ميان رفتن شرم و حيا است، و نوميدى از آنچه در دست مردم است عزّت مسلمان در دينش مى باشد، و طمع همان فقر درونى آدمى است . (كافى: 2/148)

عن ابى جعفر (ع): «خير المال الثقة بالله و اليأس عمّا فى ايدى الناس» : بهترين ثروت، اعتماد به خدا و نوميدى از آنچه در دست مردم است مى باشد . (تهذيب:6/387)

يُبس :

خشك گرديدن. خشكى. مقابل ترى.

يَبس :

گياه خشك. خشك شدن پس از ترى.

يَبَس :

خشك اصلى كه گاهى تر نگرديده باشد. و گويند: جاى تر كه خشك شود. و منه قوله تعالى: (ولقد اوحينا الى موسى ان اسر بعبادى فاضرب لهم طريقا فى البحر يَبَساً) : به موسى وحى نموديم كه بندگانم را شب هنگام بيرون ببر و راهى

خشك در ميان دريا برايشان پديد آور . (طه: 77)

يُبوسة :

خشكى. ضد رطوبة.

يَتامى :

جِ يتيم. يتيمان. (انّ الذين يأكلون اموال اليتامى ظلما انّما يأكلون فى بطونهم نارا) : كسانى كه اموال يتيمان را به ناروا مى خورند، همانا آتشى را به درون خويش در مى آورند . (نساء: 10)

يُتم :

يكتائى و انفراد. بى پدرى در انسان و بى مادرى در بهائم. در عهدنامه اميرالمؤمنين (ع) به مالك اشتر آمده: «و تعهّد اهل اليتم و ذوى الرقّة فى السنّ ممن لا حيلة له...» (نهج: نامه 53). عن ابى جعفر (ع): «الجارية اذا بلغت تسع سنين ذهب عنه اليتم و زُوِّجت و اقيمت عليها الحدود...» (وسائل:1/43). و عنه (ع): «الغلام لا يجوز امره فى الشراء و البيع و لا يخرج من اليتم حتى يبلغ خمس عشرة سنة او يحتلم او يشعر او ينبت قبل ذلك». (وسائل:17/360)

يتيم :

انسانى كه در كودكى پدر را از دست داده، يا حيوانى كه مادر را اين چنين از دست داده باشد. جمع آن ايتام و يتامى و جمع يتيمه تنها يتامى است. گوهر يتيم آنست كه مانند نداشته باشد. (مجمع البحرين)

(ولا تقربوا مال اليتيم الاّ بالتى هى احسن) به مال يتيم نزديك مشويد جز به بهترين وجه. (انعام: 152)

(و آتو اليتامى اموالهم ولا تتبدّلوا الخبيث بالطيّب ولا تأكلوا اموالهم الى اموالكم انّه كان حوبا كبيرا) اموال يتيمان را پس از بلوغ به آنها بپردازيد و مال خوب و مرغوب آنها را به مال زبون و نامرغوب خويش بدل مكنيد و مال آنها را به ضميمه مال خود مخوريد كه اين گناهى بس بزرگ است. (نساء: 2)

(و ابتلوا اليتامى حتى اذا بلغوا النكاح فان آنستم منهم رشدا فادفعوا اليهم اموالهم...)يتيمان را بيازمائيد كه چون به حد بلوغ رسيدند و قابل ازدواج بودند و سفيه نبودند اموالشان را به آنها باز دهيد و به ناحق مال آنها را مخوريد و نيز از ترس اينكه مبادا بزرگ شوند در خوردن مال آنها شتاب مداريد. و ولىّ يتيم اگر خود متمول بود به كلى از مصرف مال يتيم خوددارى كند و اگر درويش بود مى تواند (در ازاء نگهدارى و نگهبانى) به اندازه متعارف از مال يتيم بخورد. و هنگامى كه مالشان را مسترد مى داريد بر آن گواه بگيريد. (نساء: 6)

خوردن مال يتيم از گناهان كبيره است

چنانكه فرمود: (انّ الذين يأكلون اموال اليتامى ظلما انّما يأكلون فى بطونهم نارا و سيصلون سعيرا). (نساء:10)

از امام سجّاد (ع) روايت است كه خداوند بدين جهت پيغمبرش را يتيم كرد كه حقى از مخلوقى به گردن او نباشد. (بحار: 16/141)

از حضرت رسول اكرم (ص) نقل شده كه چون يتيم بگريد عرش به لرزه درآيد و پروردگار تبارك و تعالى بفرمايد: چه كسى بنده مرا كه در كودكى پدر و مادرش را از او گرفته ام گريانيد؟ به عزت و جلالم هر كه وى را آرام سازد بهشت برايش واجب كنم. امام صادق (ع) فرمود: هنگامى كه آيه (انّ الذين يأكلون اموال اليتامى...) نازل شد هر كسى كه يتيم در خانه داشت از ترس اينكه مبادا ندانسته مالش را مصرف كند از خانه بيرون كرد. ماجرا به سمع پيغمبر(ص) رسيد و مسلمانان مسئله را به حضور آن حضرت مطرح نمودند، در اين حال اين آيه فرود آمد: (يسئلونك عن اليتامى قل اصلاح لهم...) كه به نزول اين آيه غائله برطرف گشت.

امام صادق (ع) در توضيح اين آيه فرمود: اشكالى ندارد كه اغذيه خود را با اغذيه يتيم مخلوط سازيد چه غذاى

خردسال در حدود غذاى بزرگ سال است ولى پوشاك و غيره را جدا كنيد.

از حضرت رسول (ص) رسيده كه هر آنكس هزينه يتيمى را به عهده گيرد تا گاهى كه به بى نيازى رسد خداوند بهشت را برايش واجب گرداند چنانكه براى خورنده مال يتيم دوزخ واجب كرده است. و فرمود: بدترين خوردنى خوردن مال يتيم است كه به ناحق بود. امام صادق (ع) فرمود: خوردن مال يتيمان علاوه بر عقوبت اخروى در اين دنيا اثرش در نسل آدمى بجا خواهد ماند.

على بن مغيره گويد: به حضرت صادق(ع) عرض كردم: دختر برادرى دارم كه يتيم است و گاه چيزى براى او به هديه مى آورند، من از آن مى خورم و سپس غذائى از مال خودم به وى مى دهم و مى گويم خداوندا اين به جاى آن. فرمود: اشكالى ندارد.

شخصى به امام صادق (ع) عرض كرد: يكى از دوستان به خانه ايتامى مهمان مى باشد و ما به ديدن او مى رويم، از فرش و ظروف خانه استفاده مى كنيم و خدمتكارشان به ما خدمت مى كند و بسا از غذاى آنها نيز مصرف مى كنيم، نظر شما در اين باره چيست؟ فرمود: اگر رفتن شما به خانه آنها سودى داشته باشد اشكالى ندارد

و اگر زيان داشته باشد نه، و خداوند مى فرمايد: (و ان تخالطوهم فاخوانكم فى الدين...) : اگر به نزد آنان آمد و شد نمائيد آنها برادران دينى شمايند و خداوند خود مى داند چه كسى زيان رسان و چه كسى سود رسان است.

از امام باقر (ع) روايت شده كه چهار صفت است كه اگر در وجود هر يك از اهل ايمان بود خداوند وى را به اعلى عليين در غرفه هاى فوقانى به جايگاه شرف تمام شرف جاى دهد: كسى كه يتيمى را پناه دهد و به ديده پدرى به وى بنگرد، و كسى كه به ناتوانى رحم كند و وى را يارى دهد و مشكلاتش را حل سازد، و كسى كه هزينه پدر و مادر خويش را به عهده گيرد و به آنها نيكى كند و آنان را اندوهگين نسازد، و كسى كه به بنده خود تندى و خشونت ننمايد و كارى را كه از عهده اش نيايد بر او تحميل نكند. (بحار: 75/2 و 79/269 و 74)

از حضرت رسول (ص) روايت شده كه محبوب ترين خانه ها نزد خداوند آن خانه است كه يتيمى در آن نوازش شود. در حديث ديگر فرمود: من و آنكس كه يتيمى را سرپرستى كند در بهشت اين چنين به كنار يكديگر خواهيم بود، و حضرت در آن حال دو انگشت سبابه و وسطاى خويش را به هم

جفت نمود و فرمود: سوگند به آنكه جانم به دست او است هر آن مسلمان كه امور يتيمى را به عهده گيرد و سرپرستى او را به درستى انجام دهد و دست نوازش به سرش نهد خداوند به شمار موهاى سر آن يتيم درجه براى آن شخص بالا برد و به شمار موهاى او حسنه در نامه عملش ثبت كند و به شمار آن موها گناه از او محو سازد. (كنزالعمال: 3/174)

يثرب :

نام قديم مدينه منوره به نام نخستين اقامت كننده در آن: يثرب بن قانيه از نژاد سام بن نوح ناميده اند. اما در اينكه اين نام، نام شهر مدينه بوده يا ناحيه اى از مدينه بدين نام موسوم بوده يا منطقه را يثرب مى گفته اند كه مدينه جزء آن بوده اختلاف است. (و اذ قالت طائفة منهم يا اهل يثرب لا مقام لكم فارجعوا) : آنگاه كه گروهى از منافقان مى گفتند: اى اهل يثرب دگر ماندن شما در اينجا بى فايده است برگرديد. (احزاب: 13) اين آيه مربوط به جنگ خندق است كه منافقان مسلمانان را از شوكت مشركان بيم مى دادند.

يحمور :

گورخر. ج: يحامير.

يَحمُوم :

سياه. دود. (و اصحاب الشمال ما اصحاب الشمال * فى سموم و حميم * و ظلّ من يحموم): دست چپيان (آنان كه نامه

عملشان به دست چپشان دهند) چه دست چپيانى؟! در آتشى نافذ و آبى جوشان و در سايه اى از دود بوند. (واقعه: 41 ـ 43)

يحموم :

نام چند اسب در عرب، از جمله اسب امام حسين (ع) و اسب هشام بن عبدالملك و اسب نعمان بن منذر.

يحيى :

بن ابراهيم بن ابى البلاد از اصحاب حضرت رضا (ع)، به اتفاق رجال نويسان مردى ثقة بوده است. (تنقيح المقال)

يحيى :

بن اكثم تميمى قاضى. وى قاضى القضاة مأمون عباسى و محبوب ترين كس به نزد او بوده. به نقل ابن خلكان و مسعودى «كان الوط قاض نعرفه فى العراق». روزى مأمون به وى گفت: اين شعر از كيست؟

قاض يرى الحدّ فى الزناء ----- ولا يرى على من يلوط من بأس

يحيى گفت از آن، آن كس است كه گفته:

ما احسب الجود ينقضى و على ----- الامة وال من آل عباس

گويند وى در همه علوم پيشوائى داشته و از همه فقهاى بنى تميم افضل بوده و تأليفات داشته. مناظره او با حضرت جواد (ع) در مجلس مأمون و در حضور دانشمندان عصر در مسئله محرم و كشتن شكار و آن وجوه مفصلى كه حضرت در

پاسخ بيان داشت و محكوميت يحيى معروف است.

محمد بن ابى العلاء گويد: از يحيى بن اكثم شنيدم كه گفت: روزى به عزم طواف قبر پيغمبر (ص) به مسجد شدم محمد بن على الجواد را نيز در طواف ديدم به كنارش رفتم و مسائلى از او پرسيدم، مرا پاسخ داد، به وى گفتم: به خدا سوگند مسئله اى دارم اما از اظهار آن شرم مى كنم. فرمود: من خود مسئله را پيش از آنكه بپرسى مى گويم، مى خواهى بپرسى اكنون پيشواى مسلمين كيست؟ آرى امروز من امام مسلمين مى باشم. گفتم: با چه نشانه اى؟ حضرت عصائى به دست داشت آن عصا به سخن آمد. آنگاه امر بر من روشن گشت.

دميرى مرگ او را در ربذه به سال 247 يا 243 نقل نموده. (سفينة البحار)

يحيى :

بن ام طويل مطعمى از خواص ياران امام سجّاد (ع) و يكى از سه نفر يا پنج نفرى بود كه چون پس از شهادت امام حسين (ع) همه از خاندان نبوت فاصله گرفتند تنها آنها بودند كه پابرجا ماندند. امام باقر (ع) درباره وى فرموده: يحيى بن امّ طويل (در دفاع از حريم ولايت و امامت) علنى و آشكارا رشادت و پايمردى داشت وهنگامى كه در ميان كوچه هاى كوفه راه

مى رفت (براى اينكه توجه كسى به وى جلب نشود كه حجّاج در كمين او بود) مقدارى عطر (به عنوان عطرفروشى) بر سر مى نهاد و كُندُر مى جويد و دامن خود را (به شكل بازاريان) بلند مى كرد. عاقبت حجاج وى را خواست و به وى پيشنهاد تبرّى از اميرالمؤمنين على (ع) نمود و او امتناع كرد و حجاج دستور داد دست و پاى او را قطع كردند و بدين حال وى را به شهادت رساند. (جامع الرواة)

يمان بن عبدالله گويد: يحيى بن ام طويل را ديدم كه در كناسه كوفه (در عهد دولت بنى مروان) در جمع مردم ايستاده و به آواز بلند مى گفت: اى گروه دوستان خدا من از آنچه كه شما مى شنويد (از سبّ على به دستور حكومت مروانيان) بيزارم، هر آنكس على را سبّ كند لعنت خدا بر او باد، ما از بنى مروان آنچه را كه جز خدا پرستش مى كنند بيزاريم ـ در اين حال با صداى آرام مى گفت ـ اى مردم با كسانى كه نسبت به دوستان خدا ناسزا مى گويند مجالست مكنيد و در محكمه قضاوت كسى كه در مذهب ما (شيعه) شكى به دل داشته باشد حضور ميابيد و چون يكى از برادران شما به چيزى نيازمند گردد نيازش را برطرف سازيد و اگر در اين وظيفه اهمال ورزيد تا

آن كه وى خود اظهار نياز خويش نمايد به وى خيانت كرده ايد. (بحار: 74/220)

يحيى :

بن حجّاج كرخى بغدادى از جمله رواة از امام صادق (ع) بوده و در رجال نجاشى و فهرست توثيق شده. وى داراى كتبى در حديث بوده است. (جامع الرواة)

يحيى :

بن زكريّا از پيامبران بنى اسرائيل است كه چون پدرش حضرت زكريا به سن پيرى رسيد ـ و تا آن روز داراى فرزندى نبود و بيم آن داشت كه ودايع نبوت به دست نااهلان از خويشانش برسد ـ از خدا خواست فرزندى به وى دهد، پس خداوند يحيى را به وى عطا كرد و يحيى در كودكى (و به نقل ابن عباس در سن سه سالگى) به مقام نبوت نائل گرديد و در پنج سالگى در جمع بنى اسرائيل سخن گفت و آنان را موعظه نمود. مادر يحيى خواهر مريم بنت عمران و به نقلى خاله وى بوده. در زمان حضرت عيسى مى زيسته ولى عيسى بر او حجت بوده است. نام اين پيغمبر پنج بار در قرآن آمده است، قرآن وى را (سيّدا و حصورا) خوانده كه حصور به معنى خوددار در امر ازدواج يا به معنى پارسا باشد. و نيز او را به شرف (آتيناه الحكم صبيّاً و حنانا من لدنّا و زكاة و كان تقيّا)

مشرّف فرموده. قرآن درباره مرگ و چگونگى درگذشت او چيزى نگفته ولى در روايات متعدده آمده كه وى به مرگ شهادت و به خواست زنى بدكاره و به دست فردى زنازاده از جهان رفته. آورده اند كه هيروديس حاكم فلسطين عاشق هيروديا دختر برادرش شد و خواست با وى ازدواج كند اين خبر به يحيى رسيد يحيى اعلام كرد كه اين نكاح باطل و حرام و برخلاف دستور تورات است. فتواى او دهان به دهان منتشر گشت، هيروديا پس از شنيدن اين مطلب آنچنان دل هيروديس را به خود در ربود كه وى را وادار به قتل يحيى كرد. به دستور وى يحيى را سر بريدند و سرش را به نزد هيروديس و معشوقه اش آوردند. در حديث ديگر آمده كه در آن عصر سلطانى بود كه در امر ازدواج افراط مى نمود تا اينكه با زنى بدكاره كه به نقلى از پيش، همسر شاه قبل بوده ازدواج كرد و پس از چندى كه سن زن بالا رفت و سلطان از آميزش با وى بى ميلى نشان مى داد زن دختر خويش را كه از همسر پيشينش بود آرايش نمود و به شاه عرضه كرد، شاه مسئله ازدواج با دختر زن را از حضرت يحيى پرسيد، يحيى فرمود: اين كار حرام است. شاه كه شيفته دختر شده بود و تاب فراق او را نداشت و از سوئى مخالفت

يحيى عيش او را منغّص مى ساخت به اشاره آن زن و خواست دختر، يحيى را احضار و در برابر دختر در طشت طلا سر بريدند. چون خون به زمين ريخت جوشيدن گرفت و از جوشش نيفتاد تا پس از ساليانى بُخت نصر بر بنى اسرائيل چيره گشت و آنان را قتل عام كرد تا جوشش خون فرو نشست.

يحيى از خوف خدا بسيار مى گريست چنانكه از گريه كنندكان تاريخ به شمار آمد. در حديث امام كاظم (ع) آمده كه فرمود: يحيى پيوسته مى گريست و هرگز نمى خنديد ولى عيسى هم مى گريست و هم مى خنديد و آنچه عيسى مى كرد به از آن بود كه يحيى مى كرد. (بحار: 14/180 ـ 188)

يحيى :

بن زيد بن على بن الحسين. ابوالفرج در مقاتل الطالبين و ديگران آورده اند كه يحيى بن زيد پس از آنكه در سال 121 پدرش زيد به شهادت رسيد به اتفاق ده تن از بقيه ياران پدر شبانه از كوفه حركت كرد و رهسپار خراسان شد و در راه در منزل مدائن يوسف بن عمر ثقفى گروهى را به جنگ وى فرستاد و پس از درگيرى از آنها گذشت و تا اينكه به سرخس رسيد و در آنجا نصر بن سيّار عامل خراسان سپاه انبوهى را به جنگ او فرستاد، ياران وى همه

كشته شدند و تيرى به پيشانى يحيى اصابت نمود كه از آن زخم به شهادت رسيد و پس از مرگ سرش را بريدند و جسدش را به دروازه جوزجان به دار آويختند و اين در سال 125 اتفاق افتاد. در حديث آمده كه چون امام صادق (ع) خبر قتل او را شنيد بسى اندوهناك شد و بر او گريست. يحيى مردى معتقد بود و قيامش به هدف امر به معروف و نهى از منكر و مبارزه با ظلم بوده چنانكه در كتب مفصله مشروحا بيان شده است. (سفينة البحار). متوكل بن عمير دعاى صحيفه را از او روايت كرده. (جامع الرواة)

يحيى :

بن سابور از ياران امام صادق (ع) است. بدر بن وليد خثعمى گويد: يحيى بن سابور بر امام صادق (ع وارد شد و چون خواست امام را بدرود گويد حضرت به وى فرمود: به خدا سوگند كه شما بر حقّيد و مخالفان شما بر باطلند، به خدا سوگند شكى ندارم كه شما به بهشت خواهيد رفت و اميدوارم به زودى چشم شما روشن گردد. (بحار: 47/342)

يحيى :

بن سعيد بن قيس انصارى نجّارى مكنى به ابوسعيد، قاضى و از بزرگان اهل حديث، عامى و از مردم مدينه; در عهد بنى اميه متصدى قضاء مدينه بود، يوسف بن محمد ثقفى در زمان خلافت وليد بن

عبدالملك وى را سمت ولايت بر قضاة عطا كرد، كه هر قاضى را او معيّن مى كرد (البته منصور عباسى اين سمت را به خلفاء اختصاص داد) وى در عهد بنى عباس به عراق انتقال يافت و قضاوت شهر حيره را به عهده گرفت، و سرانجام به سال 143 در هاشميه درگذشت. (اعلام زركلى)

back page fehrest page next page