back page fehrest page next page

يحيى :

بن عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب از بزرگان طالبيان و در فقه و حديث متبحّر بوده، وى در دولت عباسيان قيام كرد و بسيارى از مردم مكه و مدينه و يمن و مصر و مغرب دعوتش را پذيرفتند و با او بيعت نمودند، از آنجا به عراق و سپس به رى و خراسان و ماوراءالنهر و طبرستان و ديلم رفت و دعوت خود را در آنجا آشكار كرد، هارون فضل بن يحيى برمكى را با پنجاه هزار تن سپاه مأمور قلع و قمع او كرد، كار او به سستى گرائيد و از ترس نيرنگ پادشاه ديلم از رشيد امان خواست، هارون او را به خط خويش امان داد و مقدم او را در بغداد گرامى داشت تا اينكه شنيد باز در نهان مردم را به خود دعوت مى كند، سرانجام هارون او را نزد فضل بن يحيى زندانى كرد ولى فضل به دلسوزى پس از چندى آزادش كرد.

دوباره هارون او را در سردابى به

سرپرستى مسروق سيّاف زندانى كرد تا در سال 180 در زندان بمُرد.

يحيى :

بن علىّ بن ابى طالب (ع) مادرش اسماء بنت عميس خثعميّة. (طبقات ابن سعد)

يحيى :

بن عمر بن يحيى بن حسين بن زيد بن على بن حسين السبط، مكنى و معروف به ابوالحسين الطالبى به سال 235 هـ ق در دوره متوكل عباسى خروج كرد و با گروهى به نواحى خراسان روى آورد. عبدالله بن طاهر او را گرفت و به بغداد فرستاد. متوكل دستور داد او را زدند و زندانى ساختند ولى بعد آزادش كرد. پس از مدتى اقامت در بغداد با جمعى از اعراب به كوفه روى آورد و شب هنگام وارد شهر شد و زندان را گشود و همه زندانيان را آزاد ساخت و مردم را به سوى «رضى» از آل محمد دعوت كرد. مردم با او بيعت كردند و نماينده خليفه را از كوفه راند و بدان شهر مسلط شد. به فلوجه لشكر كشيد. گروهى از لشكريان دولتى بر او حمله كردند و جنگ درگرفت و يحيى غالب شد و كارش بالا گرفت. مردم بغداد از عموم طبقات كه به تشيع و اهل بيت گرايشى داشتند او را دوست مى داشتند. لشكرى ديگر به امر محمد بن عبدالله بن طاهر بدو روى آورد و

در شاهى در نزديكى كوفه دو لشكر به جنگ پرداخت. يحيى شكست خورد و كشته شد (سال 250 هـ ق) و سرش را به نزد المستعين خليفه فرستادند. او سخت شجاع و نيك خو بود و گروهى از شعرا از جمله ابن الرومى در قتل او مرثيه سرودند. (اعلام زركلى)

يحيى :

بن يعمر عدوانى و شقى نحوى بصرى. وى از تابعين بوده و عبدالله بن عباس و برخى ديگر از صحابه را درك كرده است. يحيى يكى از قرّاء بصره است و از بصره به خراسان رفته و قضاوت مرو را به عهده گرفته.

وى به علوم قرآن و لغات عرب و نحو عالم بوده و نحو را از ابوالاسود دئلى گرفته. (اعلام زركلى)

يحيى از ارادتمندان به خاندان نبوت بوده و از حريم ولايت عظمى دفاع مى نموده چنانكه داستان ذيل نمونه اين مدعى است:

شعبى دانشمند معروف سنت مى گويد: روز عيد اضحائى در شهر واسط بودم و نماز عيد را به امامت حجاج بن يوسف ادا نمودم; وى خطبه اى بليغ ايراد كرد; چون به خانه بازگشتم پيك حجاج به دنبال من آمد كه امير تو را مى خواند. به نزد وى رفتم، او را

سخت مضطرب يافتم، به من گفت: اى شعبى امروز عيد اضحى است مى خواهم يكى از مردم عراق را قربان كنم، خواستم سخنان وى را بشنوى تا بدانى كه اين كار من كارى شايسته مى باشد. من گفتم: اى امير خوب است در اين روز بزرگ قربانى را طبق سنت پيغمبر (ص) انجام دهى و از اين تصميم صرف نظر كنى. وى گفت: اى شعبى تو چون سخن وى را بشنوى رأى مرا تأييد خواهى كرد زيرا وى به خدا و رسول دروغ مى بندد و در اسلام ايجاد شبهه مى كند. گفتم: مى شود امير مرا از حضور در اين صحنه معاف دارد؟ گفت: خير، ممكن نيست، و در حال دستور داد آن پيرمرد را حاضر كنيد. چون بيامد ديدم يحيى بن يعمر است بسى اندوهگين شدم و با خود گفتم مگر يحيى چه گفته كه قتل او را مباح نموده؟ حجاج رو به وى كرد و گفت: تو گمان دارى كه زعيم اهل عراق باشى؟! وى گفت: من فقيهى از فقهاى اين ديارم. حجاج گفت: كجاى فقهت تو را به اين گمان رسانده كه حسن و حسين ذريه و آل پيغمبر مى باشند؟ يحيى گفت: گمان نيست بلكه عقيده قطعى من بر اين است. حجاج گفت: اين حقيقت را از كجا بدست آوردى؟ يحيى گفت: از كتاب خدا. حجاج نگاهى به من كرد و گفت: بشنو چه

مى گويد؟! اين را (كه قرآن دليل اين مدعى باشد) من از او نشنيده بودم آيا تو در اين باره از قرآن چيزى به نظرت مى رسد؟ من فكرى كردم چيزى به نظرم نيامد، خود حجاج نيز لختى بينديشيد و به يحيى گفت: شايد آيه مباهله را مى گوئى كه پيغمبر (ص) حسن و حسين را با خود به مباهله برد و آن دو را ابنائنا خواند؟ شعبى گويد: در اين حال من شادمان گشتم و نزد خود گفتم يحيى نجات يافت كه مى دانستم حجاج حافظ قرآن است. يحيى جواب داد گرچه اين آيه شاهد گويائى بر اين مدعى است ولى من آيه ديگرى را مى گويم. حجاج چون شنيد رنگش زرد شد و لختى به فكر فرو رفت و سپس سر خود را بلند كرد و به يحيى گفت: اگر از قرآن جز اين آيه دليلى آوردى كه مثبت دعوى تو باشد ده هزار دينار تو را صله دهم و گرنه دست من به خون تو باز باشد. يحيى گفت: موافقم. شعبى گويد: من به شدت اندوهناك شدم كه چرا يحيى استدلال حجاج را به آيه مباهله نپذيرفت و اكنون آيه اى را بياورد كه حجاج دلالت آن را رد كند. يحيى گفت: سخن خداوند عزوجل كه مى فرمايد: (و من ذريته داود و سليمان) ذريه چه كسى را مى گويد؟ حجاج گفت: ابراهيم. يحيى گفت: پس داود و

سليمان ذريه ابراهيمند؟ حجاج گفت: آرى يحيى گفت: دنباله آيه را بخوان. حجاج خواند (و زكريا و يحيى و عيسى)يحيى گفت: چگونه عيسى از ذريه ابراهيم است در صورتى كه وى پدر ندارد؟ حجاج گفت: از سوى مادرش مريم. يحيى گفت: از تو مى پرسم كداميك نزديكترند: مريم به ابراهيم يا فاطمه به محمد (ص)؟ عيسى به ابراهيم نزديك تر يا حسن و حسين به محمد (ص)؟ شعبى گويد: حجاج آنچنان مندكّ شد كه گوئى قلبه سنگى به دهانش فرو كردند. سپس گفت: وى را رها سازيد و ده هزار درهم به وى بدهيد كه مباركش مباد. پس رو به من كرد و گفت: رأى تو درست و بجا بود ولى ما سخن تو را نشنيديم. در حال دستور داد شترى بياوردند و گفت: نحرش كردند و خوان طعام گستردند و غذا صرف نموديم و مجلس خاتمه پذيرفت ولى حجاج تا آخر مجلس عبوس بود و سخنى نمى گفت. (بحار: 25/243)

يحيى برمكى :

فرزند خالد بن برمك، مكنى به ابى الفضل، مؤدّب و مربّى هارون الرشيد عباسى، كه هارون از همسر وى شير خورده و با پسرش فضل هم شير بوده و رشيد وى را پدر مى خوانده است، و به سال 163 مهدى (پدر هارون) وى را دستور داد

كه ملازم هارون باشد و او را صدهزار درهم عطا نمود مخصوص هزينه سفرى كه با هارون داشت. و چون هارون به خلافت رسيد يحيى را وزير تامّ الاختيار خويش ساخت و مُهر اسم خود را در اختيار او قرار داد. كار يحيى از آن روز بالا گرفت كه به جود و سخاوت و حسن سياست سمرگشت و حدود هفده سال پيوسته ستاره دولت آل برمك رو به صعود همى رفت تا به سال 190 هجرى كه اين ستاره به هبوط ميل كرد و روزگار زوال اين دولت فرا رسيد، هارون يحيى را دستگير و در شهر «رقّه» به زندان افكند و در زندان به همين سال درگذشت. (اعلام زركلى)

يَخ :

آب منجمد از سردى. جَمد. ثلج.

يَخه :

جيب. گريبان. معرّب آن جِرِبّان.

يَد :

دست يعنى از منكب تا انگشتان، مؤنث آيد و اصل آن «يدىٌ» مى باشد، و يدان تثنيه آن. ج: ايدى و يُدِىّ و جج: ايادى، و بيشتر استعمال ايادى به معنى نعم است. معانى ديگر يد: نعمت و احسان. قدرت و جاه. تسلط. به معنى جماعت آيد: القوم عليه يد واحدة، اى مجتمعون على عداوته او ظلمه. يدالله مع الجماعة، اى حفظ الله و وقايته. هذا فى يدى، اى فى ملكى. ذهبوا ايادى سبا او ايدى سبا، اى تفرّقوا.

چنان كه از موارد استعمال اين كلمه برمى آيد نوع معانى گوناگون آن به يك معنى كه همان دست باشد برمى گردد با علاقه هاى تجوّز، نه اين كه از الفاظ مشتركة المعانى باشد.

قرآن كريم: (وعدكم الله مغانم كثيرة تاخذونها فعجّل لكم هذه وكفّ ايدى الناس عنكم...) (فتح: 20). (و قالت اليهود يدالله مغلولة غلّت ايديهم و لعنوا بما قالوا بل يداه مبسوطتان...) (مائدة: 64). (قال يا ابليس ما منعك ان تسجد لما خلقت بيدىّ استكبرت ام كنت من العالين). (ص: 75)

اميرالمؤمنين (ع): «الزموا السواد الاعظم فانّ يدالله مع الجماعة، وايّاكم والفرقة» (نهج: خطبه 127). «اقيلوا ذوى المروءات عثراتهم، فما يعثر منهم عاثرٌ الاّ ويدالله بيده برفعه» (نهج: حكمت 20). «من يُعطِ باليد القصيرة يُعطَ باليد الطويلة» (نهج: حكمت 232). «لا يصدق ايمان عبد حتى يكون بما فى يدالله اوثق منه بما فى يده». (نهج: حكمت 310)

يَد :

قاعده يد، به مقتضاى حديث معروف نبوى منقول از طرق اهل سنت چنان كه در مغنى ابن قدامه (15 ـ 198) و نيز از بعضى كتب شيعه مانند تفسير ابوالفتوح رازى و عوالى اللآلى نقل گرديده است: على

اليد ما اخذت حتى تؤدّى. مبنى بر اين كه اگر كسى به مال غير بدون اجازه مالك دست بزند موجب ضمان وى مى گردد، در صورتى كه آن مال به نحو امانت به دست ذواليد نرسيده باشد، و گرنه تلف مال جز به تعدّى و تفريط موجب ضمان نخواهد بود و بر او جز يمين نباشد و اين يد را يد امانى گويند. به «ضمان» نيز رجوع شود.

يد مسلم :

يكى از قواعد فقهى آنست كه آنچه از دست مسلمان گرفته شود محكوم به حليت و طهارت است: گوشت و پيه و پوست كه از دست مسلمان گرفته شود حلال و پاك است گرچه علم به تذكيه آن نباشد، مالى كه مسلمان آن را مال خود مى داند محكوم به حليت است هر چند ممر درآمد آن معلوم نباشد.

يَدَك :

جنيبت. اسب جنيبت. ركابى.

يَراع :

نى كه بدمند يا از آن قلم يا تير بسازند. قصب. مگس ريزه شبيه پشه.

يراق :

سلاح. اين كلمه تركى است.

يربوع :

موش صحرائى. موش دو پا. نام يكى از اسبهاى پيغمبر اسلام.

علىّ بن جعفر، قال: سالته (يعنى اخاه موسى ـ ع ـ) عن الضبّ و اليربوع، ايحلّ اكله؟ قال: «لا». (بحار: 10/271)

يَرَقان :

نوعى بيمارى كه به واسطه آن

رنگ بدن به زردى يا به سياهى گرايد. مهران بلخى گويد: ما در خراسان به نزد حضرت رضا (ع) رفت و آمد داشتيم. جوانى از ما روزى به نزد آن حضرت از يرقان شكوه نمود. فرمود: خيار با ذرنج را بگير و پوست بكن و پوستش را با آب بپز و سه روز ناشتا هر روز يك رطل (91 مثقال) بنوش. پس از چندى آن جوان به ما خبر داد كه بيمارى خويش را دو بار بدين كيفيت درمان كرده و به اذن خدا شفا يافته. (بحار: 62/101)

در حديثى گوشت قطا نيز جهت درمان اين بيمارى دستور داده شده چنانكه در رواياتى از تره نيز در اين مورد توصيف شده. به اين دو واژه رجوع شود.

يرملون :

لفظى است قراردادى مركب از شش حرف كه هرگاه يكى از آنها بعد از نون ساكنه يا تنوين قرار گيرد آن نون را از جنس آن حرف گردانيده با هم ادغام كنند با غنّه، مگر در «لام» و «راء»، كه غنّه نكنند، مانند: من يوم و من ربّهم و من ماء و من لبن و من وال و من نور و خيراً يره و خيرٌ من مشركة.

يَرمُوك :

واديى است ميان نهر اردن و بحر لوط در سرزمين شام كه در عهد ابوبكر به سال 13 هجرت جنگى در آنجا ميان

مسلمانان و روميان روى داد. مختصر اين واقعه چنين بود كه هرقل سلطان روم كه آن روز تا سرزمين فلسطين در سيطره خويش داشت و يك بار پس از رحلت رسول خدا با مسلمانان به سركردگى اسامة بن زيد درگير شده بود پيوسته از سوى مسلمانان احساس خطر مى كرد تا اينكه سال سيزدهم رسيد و چندى قبل از آن سپاهى از مسلمين به فرماندهى خالد بن سعيد با آنها جنگيده بود و او را هزيمت داده بودند اين بار مسلمانان از حجاز و عراق قريب چهل هزار مرد جنگى در يرموك گرد آمده خالد بن وليد را كه از عراق حركت كرده و در مسير خويش در چند نقطه از جمله بُصرى فتوحاتى نموده بود بر خود امير ساختند و در آنجا جنگى نمايان برپا گشت كه سرانجام مسلمانان پيروز و روميان كه دويست و چهل هزار تن بودند شكست خوردند و با بيش از صد هزار كشته فرار كردند و خود هرقل كه به حمص آمده بود تا از نزديك نظاره گر لشكر باشد چون شنيد از آنجا كوچ كرد و به روم بازگشت و مسلمانان در آن معركه حدود سه هزار كشته دادند.

يزدان :

يكى از نامهاى خداوند تبارك و تعالى جلّ شأنه. ايزد.

يزدجرد :

نام چند نفر از پادشاهان

ساسانى. به «يزدگرد» رجوع شود.

يَزدگِرد :

يا يزدگرد اول، پسر شاهپور سوم در 399 م به تخت نشست. در روايات ايرانى اين شاه را گناهكار (بزه كار)، اثيم، خوانده اند وليكن مورخين خارجه مى گويند كه شاهى بود با صفات خوب و جوانمرد و چون مى خواست از نفوذ بزرگان بكاهد و به تعصب مذهبى مغها ميدان نمى داد او را گناهكار گفتند. در زمان او امپراطور روم شرقى در تحت حمايت يزدگرد درآمد توضيح آنكه آركاديوس امپراطور بيزانس چون نزديكى مرگ را احساس كرد و وليعهدش تئودوس در گهواره بود براى اينكه پسرش بى مانع بر تخت نشيند و امپراطورى شرقى از جنگهاى ايران محفوظ بماند در وصيت نامه خود او را به يزدگرد سپرد و خواهش كرد كه امپراطورى را حمايت كند. يزدگرد همين كه بر مفاد وصيت نامه اطلاع يافت خواجه دانايى آنتيوخوس نام كه نيز خيلى مجرب بود به قسطنطنيه فرستاد تا تئودوس را تربيت نمايد و به سناى بيزانس اعلام كرد كه دشمن امپراطور صغير دشمن شاه است تئودوس دوم با سرپرستى يزدگرد بزرگ شده بر تخت نشست و چنانكه نوشته اند تا يزدگرد زنده بود از فتوت و جوانمردى خود

نسبت به بيزانس نكاست و اين دولت از طرف ايران نگرانى نداشت حتى بعد از اينكه امپراطور سفارتى به دربار حامى خود فرستاد خواهش كرد نسبت به مسيحيان مقيم ايران توجهى بشود يزدگرد سفير مزبور را كه از روحانيان بلند مرتبه بود گرم پذيرفت و رفتار خود را نسبت به مسيحيان تعديل نمود و راجع به آزادى عيسويان ايران در بنا كردن كليساها و پرستش مسيح فرمانى داد (309 م) مقارن اين زمان دولت بيزانس سخت تضعيف شده بود و اين زمان يزدگرد به سهولت مى توانست بقيه بين النهرين را نيز شامات و آسياى صغير را تصرف نمايد وليكن صلح طلبى يزدگرد و دوستى كه آركاديوس نسبت به او اظهار مى كرد مانع از جنگ ايران با بيزانس گرديد. شهر يزد را از بناهاى يزدگرد مى دانند. جهت فوت او معلوم نيست. موافق روايت ايرانى در نزديكى درياچه سو (چشمه سبز نيشابور) از لگد اسب آبى مرد وليكن بعضى گمان مى كنند كه به سوء قصد فوت كرده است (420 م). ( دوره تاريخ ايران تأليف پيرنيا به كوشش دكتر دبير سياقى : 198 ـ 197)

يزدگرد :

يا يزدگرد دوم، پسر بهرام گور شانزدهمين پادشاه ساسانى، بعد از پدر به

تخت نشست و حملات هياطله، به ايالات شمالى شرقى در ايران مجالى به او نداد كه به روميها بپردازد. در اين اوان مذهب عيسوى در ارمنستان انتشار مى يافت و يزدگرد مى خواست آن را در مذهب زرتشتى نگاهدارد تا از ايران جدا نشود. اما خطى كه ميسروپ ارمنى اختراع كرده بود (397 م) مبانى ملى ارامنه را محكم نموده آنها را به پافشارى تشويق مى كرد. وزير ايران مهرنرسى اعلاميه اى منتشر و اصول مذهب عيسوى را رد كرد. رؤساى روحانيان ارامنه ردى بر اين رد نوشتند و بعد ارامنه شوريدند. در اين موقع يزدگرد از جنگهايى كه در مشرق هياطله مى نمود خلاصى يافته به ارمنستان شتافت و جنگ خونينى در آوارائير در گرفت. سردار قشون ارامنه «واردان مامى كنى» كشته شد و رئيس روحانيين ارامنه با ده نفر از كشيشهاى بزرگ اسير شدند. پس از آن آرامش برقرار و آتشكده ها روشن گرديد و برگشت مردم به مذهب زرتشتى از اينجا حاصل شد كه مذهب عيسوى در ميان مردم هنوز ريشه ندوانيده بود. از وقايع سلطنت يزدگرد عهدنامه ايست كه با روم شرقى بست و به موجب آن تئودوس متعهد شد كه روميها استحكاماتى در نزديكى حدود ايران بنا

نكنند و نيز قبول كرد ساليانه مبلغى بپردازد تا دولت ايران يك ساخلو قوى در دربند (قفقاز ـ كنار درياى خزر) نگاهدارد و نگذارد مردمان شمالى به طرف ايران و روم شرقى تجاوز كنند. يزدگرد در جنگهاى خود با هياطله بهره مندى بهرام گور را نداشت وليكن با وجود اين موفق شد كه از تاخت و تاز آنها در حدود ايران جلوگيرى كند. اين جنگها از 443 تا 451 م دوام داشت.

(تاريخ ايران تأليف پيرنيا : 202 ـ 201)

يزدگرد :

يا يزدگرد سوم، سى و پنجمين پادشاه ساسانى، در سال 632 م به تخت نشست. نسبت او درست معلوم نيست. طبرى گويد كه پسر شهريار (نوه خسرو پرويز) و از مادر زنگى بود و چون كسى را از خانواده سلطنت نيافتند ناچار او را بر تخت نشاندند. وقتى يزدگرد به شاهى رسيد مشكلات فراوانى در ملك وجود داشت. در سال 14 هجرت كه عمر از كارهاى شام فراغت يافت، آماده جنگ با ايران گرديد. سعد بن ابى وقاص با سى هزار سپاه مأمور جنگ با ايرانيان شد. يزدگرد هم سپاهى گويا در حدود يك صد و بيست هزار نفر در تحت فرماندهى رستم فرخ هرمز (يا فرخ زاد) بياراست. عمر در همان سال هيأتى مركب از دوازده نفر به دربار يزدگرد

فرستاد. آنان در ورود به تيسفون ظاهرشان باعث سخريه بود ولى يزدگرد آنها را با احترام پذيرفت، زيرا مقارن اين احوال، مسلمين دمشق را فتح كرده بودند. يزدگرد پرسيد: مقصودتان چيست؟ گفتند بايد اسلام بپذيريد يا جزيه دهيد. شاه در جواب با نظر حقارت به آنها نگريسته و اشاره به لباس آنها كرده گفت: شما مردمانى هستيد كه سوسمار مى خوريد و بچه هاى خودتان (دخترانتان) را مى كشيد. مسلمين جواب دادند كه ما فقير و گرسنه بوديم ولى خدا خواسته است غنى و سير باشيم. اكنون كه شمشير را اختيار كرده ايد بين ما و شما حَكَم اوست. بدين ترتيب زمينه جنگ ايران و اسلام فراهم گرديد و در قادسيه (15 فرسنگ جنوبى كوفه) دو سپاه به جنگ پرداختند و پس از چهار روز جنگ سخت رستم فرخ زاد كشته شد و سپاه اسلام بر سپاه يزدگرد پيروز آمد. (سال 14 هجرت) پس از كشته شدن رستم فرخ زاد و شكست سپاه يزدگرد سپاه عرب به امر عمر دو ماه استراحت كرد و سپس در سال 16 هجرت به قصد مداين حركت كردند. يزدگرد به سعد فرمانده قواى اسلام پيشنهادكرد كه ممالك آن سوى دجله را به مسلمن واگذارد و طرفين صلح نمايند ولى او به استهزا رد كرد و سرانجام با فتح تيسفون غنايم و دخاير سرشارى به دست سپاه مسلمين افتاد. سعد پس از چندى در جلولا با يزدگرد به جنگ پرداخت و شكست ديگرى به سپاه او وارد آورد تا سرانجام جنگ نهاوند كه اعراب آن را فتح الفتوح ناميده اند رخ داد و سپاه يزدگرد با همه فزونى شماره و آمادگى جنگى آخرين شكست را از سپاه عرب خورد و پس از اين جنگ اصفهان و فارس و آذربايجان و رى و بلاد ديگر به تصرف اعراب درآمد و يزدگرد پس از شكست در جنگ نهاوند از رى به اصفهان و از آنجا به كرمان و بعد به بلخ و مرو رفت و پس از آن سفيرى به چين فرستاد و از فغفور كمك خواست ولى دولت چين به سبب دورى از ايران از دادن كمك خوددارى كرد. بعد يزدگرد با خاقان تركها مذاكره كرد و او در ابتدا راضى شد به يزدگرد كمك كند ولى بعد به سبب نارضامندى از رفتار او امتناع ورزيد. پس از آنكه يزدگرد از سوء نيت ماهوى مرزبان مرو نسبت به خود آگاه شد در نزديكى مرو به آسيايى پناه برد كه شب در آنجا بگذراند. آسيابان يزدگرد را به طمع لباس فاخر و جواهرش كشت. به روايتى او را در پارس دفن نمودند. (31 هجرى قمرى) و با مرگ او سلسله ساسانى پس از 416 سال سلطنت در ايران

منقرض گرديد. (تاريخ ايران تأليف پيرنيا : 229 تا 239)

وزان پس غم و شادى يزدگرد ----- سرآمد همى زاختر تيزگرد

فردوسى

كه چونان شديم از غم يزدگرد ----- كه خون در دل نامداران فسرد

فردوسى

زشادى پر انديشه شد يزدگرد ----- زهر كشورى موبدان گرد كرد

فردوسى

يزيد :

بن ابى سفيان بن حرب قرشى اموى مكنى به ابوخالد، از صحابه بود، چون بهترين فرد سفيانيان بود وى را يزيدالخير مى گفتند. از مادر از معاويه جدا بود و مادرش ام الحكم زينب بنت نوفل از بنى كنانه بود. روز فتح مكه اسلام آورده و در غزوه حنين شركت كرد. در عهد خلافت ابوبكر با عمروعاص و خالد بن وليد و ديگران با روميان و شكست دادن به آنها شركت داشت. در عهد خلافت عمر نيز چند بار به فرماندهى سپاه اسلام منصوب شد و به سال 19 هـ ق به مرض طاعون درگذشت. (اعلام زركلى)

يزيد :

بن حرث بن يزيد بن رويم. پدرش حرث از ياران اميرالمؤمنين على

بوده. گويند: حرث بيمار شد و حضرت به عيادتش رفت و كنيزى به نام لطيفه جهت پرستاريش به وى داد و او از آن كنيز يزيد آورد و از اين رو وى را ابن لطيفه گويند. يزيد عثمانى مسلك، اموى ارادت بوده. وى در روزگار مصعب بن زبير بدست خوارج در رى به قتل رسيد. (ابصار العين)

يزيد :

بن زياد بن مهاجر ابوالشعثاء كندى بهدلى از ياران امام حسين (ع) است كه در مسير به كربلا از كوفه به حضرت پيوست. وى مردى شريف، شجاع و دلير بوده، يزيد در روز عاشورا ابتدا سواره نبرد داد و چون اسبش از پاى درآمد دو زانو در برابر امام حسين (ع) رو به دشمن نشست و به تيراندازى پرداخت و امام وى را دعا مى كرد و مى گفت: خدايا تيرش را به هدف رسان و او را بهشت پاداش ده. و چون همه صد چوبه تيرش به آخر رسيد برخاست و گفت: از صد تير جز پنج آن به خطا نرفت; آنگاه به شمشير حمله كرد و رجز مى خواند و نبرد همى داد تا به شهادت رسيد. (ابصار العين)

يزيد :

بن شجره زهاوى از فرمان روايان بزرگ و نامدار و شجاع دوران اموى و از ياران معاويه بود. در سال 39 هجرى معاويه وى را در رأس لشكرى به مكه فرستاد تا در

امر بيعت با خويش با حاجيان سخن گويد و به حقيقت در موسم حج قدرت نمائى كند; وى روز هفتم ذيحجه وارد مكه شد و قثم بن عباس كه از سوى اميرالمؤمنين على والى آنجا بود چون خبر ورود وى شنيد از بيم خود خواست از آنجا بگريزد ابوسعيد خدرى وى را نصيحت نموده از فرار بازداشت، و چون وقت نماز شد يزيد خواست امامت كند باز ابوسعيد ميانجى شد و گفت صلاح نباشد در موسم حج بر سر نماز ميان تو و نماينده على نزاعى پيش آيد، اجازه بده مسلمانان خود امام جماعتى براى خويش انتخاب كنند. وى پذيرفت و مردم شيبة بن عثمان را به امامت گزيدند. و از آن سوى چون اميرالمؤمنين (ع) شنيد كه يزيد از شام به مكه عزيمت نموده معقل بن قيس رياحى را با لشكرى به مكه فرستاد. وى پس از پايان مراسم حج و رفتن يزيد به مكه رسيد و آنها را تعقيب نمود ولى او و جمعى از همراهان وى رسيدند آنها را به اسارت گرفته به كوفه بردند پس حضرت آنها را با اسرائى از لشكر خود كه نزد معاويه بودند مبادله كرد. (بحار: 8/629)

يزيد :

بن عبدالملك مروان نهمين از حكام بنى اميه، در رجب 101 پس از درگذشت عمر بن عبدالعزيز به مسند

سلطنت نشست و تا مدت چهل روز به سيره عمر مى زيست آنگاه چهل نفر از مشايخ شام به نزد وى آمده سوگند ياد كردند كه خلفا را در آخرت حساب و عقابى نيست، يزيد فريفته گرديد و از سيرت عمر دست كشيد و به روش ديگر حكام بنى مروان به ظلم پرداخت. و گويند وى شيفته كنيزى حبابه نام بود و پيوسته با او به عيش و عشرت مى گذرانيد و چون كنيز بمرد وى آنقدر غمنده شد كه عقل خود را از دست داد و جسد گنديده وى را همى به آغوش مى كشيد و بر او مى گريست و جناب خليفه بيش از پانزده روز پس از مرگ او نزيست و در سال 105 به سنّ 38 سالگى در بلقاء شام بمرد.

يزيد :

بن معاوية بن ابى سفيان، مادرش ميسون دختر بجدل كلبى. دومين حاكم از حكام بنى اميه. وى عياش و هوسران و دائم الخمر بود، لباسهاى حرير و جلف مى پوشيد و سگ و ميمونى داشت كه ملازم و هم بازى او بودند، مجالس شب نشينى او با ساز و طرب و شراب و قمار برگزار مى شد، ميمون خود را ابوقيس مى خواند و او را لباس زيبا مى پوشانيد و در مجالس شربش حاضر مى ساخت و گاهى سوار اسبش مى كرد و به مسابقه مى فرستاد. (تاريخ يعقوبى:2/196

back page fehrest page next page