سرپرستى مسروق سيّاف زندانى كرد تا در سال 180 در زندان بمُرد.
در شاهى در نزديكى كوفه دو لشكر به جنگ پرداخت. يحيى شكست خورد و كشته شد (سال 250 هـ ق) و سرش را به نزد المستعين خليفه فرستادند. او سخت شجاع و نيك خو بود و گروهى از شعرا از جمله ابن الرومى در قتل او مرثيه سرودند. (اعلام زركلى)
سخت مضطرب يافتم، به من گفت: اى شعبى امروز عيد اضحى است مى خواهم يكى از مردم عراق را قربان كنم، خواستم سخنان وى را بشنوى تا بدانى كه اين كار من كارى شايسته مى باشد. من گفتم: اى امير خوب است در اين روز بزرگ قربانى را طبق سنت پيغمبر (ص) انجام دهى و از اين تصميم صرف نظر كنى. وى گفت: اى شعبى تو چون سخن وى را بشنوى رأى مرا تأييد خواهى كرد زيرا وى به خدا و رسول دروغ مى بندد و در اسلام ايجاد شبهه مى كند. گفتم: مى شود امير مرا از حضور در اين صحنه معاف دارد؟ گفت: خير، ممكن نيست، و در حال دستور داد آن پيرمرد را حاضر كنيد. چون بيامد ديدم يحيى بن يعمر است بسى اندوهگين شدم و با خود گفتم مگر يحيى چه گفته كه قتل او را مباح نموده؟ حجاج رو به وى كرد و گفت: تو گمان دارى كه زعيم اهل عراق باشى؟! وى گفت: من فقيهى از فقهاى اين ديارم. حجاج گفت: كجاى فقهت تو را به اين گمان رسانده كه حسن و حسين ذريه و آل پيغمبر مى باشند؟ يحيى گفت: گمان نيست بلكه عقيده قطعى من بر اين است. حجاج گفت: اين حقيقت را از كجا بدست آوردى؟ يحيى گفت: از كتاب خدا. حجاج نگاهى به من كرد و گفت: بشنو چه
مى گويد؟! اين را (كه قرآن دليل اين مدعى باشد) من از او نشنيده بودم آيا تو در اين باره از قرآن چيزى به نظرت مى رسد؟ من فكرى كردم چيزى به نظرم نيامد، خود حجاج نيز لختى بينديشيد و به يحيى گفت: شايد آيه مباهله را مى گوئى كه پيغمبر (ص) حسن و حسين را با خود به مباهله برد و آن دو را ابنائنا خواند؟ شعبى گويد: در اين حال من شادمان گشتم و نزد خود گفتم يحيى نجات يافت كه مى دانستم حجاج حافظ قرآن است. يحيى جواب داد گرچه اين آيه شاهد گويائى بر اين مدعى است ولى من آيه ديگرى را مى گويم. حجاج چون شنيد رنگش زرد شد و لختى به فكر فرو رفت و سپس سر خود را بلند كرد و به يحيى گفت: اگر از قرآن جز اين آيه دليلى آوردى كه مثبت دعوى تو باشد ده هزار دينار تو را صله دهم و گرنه دست من به خون تو باز باشد. يحيى گفت: موافقم. شعبى گويد: من به شدت اندوهناك شدم كه چرا يحيى استدلال حجاج را به آيه مباهله نپذيرفت و اكنون آيه اى را بياورد كه حجاج دلالت آن را رد كند. يحيى گفت: سخن خداوند عزوجل كه مى فرمايد: (و من ذريته داود و سليمان) ذريه چه كسى را مى گويد؟ حجاج گفت: ابراهيم. يحيى گفت: پس داود وسليمان ذريه ابراهيمند؟ حجاج گفت: آرى يحيى گفت: دنباله آيه را بخوان. حجاج خواند (و زكريا و يحيى و عيسى)يحيى گفت: چگونه عيسى از ذريه ابراهيم است در صورتى كه وى پدر ندارد؟ حجاج گفت: از سوى مادرش مريم. يحيى گفت: از تو مى پرسم كداميك نزديكترند: مريم به ابراهيم يا فاطمه به محمد (ص)؟ عيسى به ابراهيم نزديك تر يا حسن و حسين به محمد (ص)؟ شعبى گويد: حجاج آنچنان مندكّ شد كه گوئى قلبه سنگى به دهانش فرو كردند. سپس گفت: وى را رها سازيد و ده هزار درهم به وى بدهيد كه مباركش مباد. پس رو به من كرد و گفت: رأى تو درست و بجا بود ولى ما سخن تو را نشنيديم. در حال دستور داد شترى بياوردند و گفت: نحرش كردند و خوان طعام گستردند و غذا صرف نموديم و مجلس خاتمه پذيرفت ولى حجاج تا آخر مجلس عبوس بود و سخنى نمى گفت. (بحار: 25/243)
كه ملازم هارون باشد و او را صدهزار درهم عطا نمود مخصوص هزينه سفرى كه با هارون داشت. و چون هارون به خلافت رسيد يحيى را وزير تامّ الاختيار خويش ساخت و مُهر اسم خود را در اختيار او قرار داد. كار يحيى از آن روز بالا گرفت كه به جود و سخاوت و حسن سياست سمرگشت و حدود هفده سال پيوسته ستاره دولت آل برمك رو به صعود همى رفت تا به سال 190 هجرى كه اين ستاره به هبوط ميل كرد و روزگار زوال اين دولت فرا رسيد، هارون يحيى را دستگير و در شهر «رقّه» به زندان افكند و در زندان به همين سال درگذشت. (اعلام زركلى)
چنان كه از موارد استعمال اين كلمه برمى آيد نوع معانى گوناگون آن به يك معنى كه همان دست باشد برمى گردد با علاقه هاى تجوّز، نه اين كه از الفاظ مشتركة المعانى باشد.
اليد ما اخذت حتى تؤدّى. مبنى بر اين كه اگر كسى به مال غير بدون اجازه مالك دست بزند موجب ضمان وى مى گردد، در صورتى كه آن مال به نحو امانت به دست ذواليد نرسيده باشد، و گرنه تلف مال جز به تعدّى و تفريط موجب ضمان نخواهد بود و بر او جز يمين نباشد و اين يد را يد امانى گويند. به «ضمان» نيز رجوع شود.
رنگ بدن به زردى يا به سياهى گرايد. مهران بلخى گويد: ما در خراسان به نزد حضرت رضا (ع) رفت و آمد داشتيم. جوانى از ما روزى به نزد آن حضرت از يرقان شكوه نمود. فرمود: خيار با ذرنج را بگير و پوست بكن و پوستش را با آب بپز و سه روز ناشتا هر روز يك رطل (91 مثقال) بنوش. پس از چندى آن جوان به ما خبر داد كه بيمارى خويش را دو بار بدين كيفيت درمان كرده و به اذن خدا شفا يافته. (بحار: 62/101)
مسلمانان و روميان روى داد. مختصر اين واقعه چنين بود كه هرقل سلطان روم كه آن روز تا سرزمين فلسطين در سيطره خويش داشت و يك بار پس از رحلت رسول خدا با مسلمانان به سركردگى اسامة بن زيد درگير شده بود پيوسته از سوى مسلمانان احساس خطر مى كرد تا اينكه سال سيزدهم رسيد و چندى قبل از آن سپاهى از مسلمين به فرماندهى خالد بن سعيد با آنها جنگيده بود و او را هزيمت داده بودند اين بار مسلمانان از حجاز و عراق قريب چهل هزار مرد جنگى در يرموك گرد آمده خالد بن وليد را كه از عراق حركت كرده و در مسير خويش در چند نقطه از جمله بُصرى فتوحاتى نموده بود بر خود امير ساختند و در آنجا جنگى نمايان برپا گشت كه سرانجام مسلمانان پيروز و روميان كه دويست و چهل هزار تن بودند شكست خوردند و با بيش از صد هزار كشته فرار كردند و خود هرقل كه به حمص آمده بود تا از نزديك نظاره گر لشكر باشد چون شنيد از آنجا كوچ كرد و به روم بازگشت و مسلمانان در آن معركه حدود سه هزار كشته دادند.
ساسانى. به «يزدگرد» رجوع شود.
نسبت به بيزانس نكاست و اين دولت از طرف ايران نگرانى نداشت حتى بعد از اينكه امپراطور سفارتى به دربار حامى خود فرستاد خواهش كرد نسبت به مسيحيان مقيم ايران توجهى بشود يزدگرد سفير مزبور را كه از روحانيان بلند مرتبه بود گرم پذيرفت و رفتار خود را نسبت به مسيحيان تعديل نمود و راجع به آزادى عيسويان ايران در بنا كردن كليساها و پرستش مسيح فرمانى داد (309 م) مقارن اين زمان دولت بيزانس سخت تضعيف شده بود و اين زمان يزدگرد به سهولت مى توانست بقيه بين النهرين را نيز شامات و آسياى صغير را تصرف نمايد وليكن صلح طلبى يزدگرد و دوستى كه آركاديوس نسبت به او اظهار مى كرد مانع از جنگ ايران با بيزانس گرديد. شهر يزد را از بناهاى يزدگرد مى دانند. جهت فوت او معلوم نيست. موافق روايت ايرانى در نزديكى درياچه سو (چشمه سبز نيشابور) از لگد اسب آبى مرد وليكن بعضى گمان مى كنند كه به سوء قصد فوت كرده است (420 م). ( دوره تاريخ ايران تأليف پيرنيا به كوشش دكتر دبير سياقى : 198 ـ 197)
تخت نشست و حملات هياطله، به ايالات شمالى شرقى در ايران مجالى به او نداد كه به روميها بپردازد. در اين اوان مذهب عيسوى در ارمنستان انتشار مى يافت و يزدگرد مى خواست آن را در مذهب زرتشتى نگاهدارد تا از ايران جدا نشود. اما خطى كه ميسروپ ارمنى اختراع كرده بود (397 م) مبانى ملى ارامنه را محكم نموده آنها را به پافشارى تشويق مى كرد. وزير ايران مهرنرسى اعلاميه اى منتشر و اصول مذهب عيسوى را رد كرد. رؤساى روحانيان ارامنه ردى بر اين رد نوشتند و بعد ارامنه شوريدند. در اين موقع يزدگرد از جنگهايى كه در مشرق هياطله مى نمود خلاصى يافته به ارمنستان شتافت و جنگ خونينى در آوارائير در گرفت. سردار قشون ارامنه «واردان مامى كنى» كشته شد و رئيس روحانيين ارامنه با ده نفر از كشيشهاى بزرگ اسير شدند. پس از آن آرامش برقرار و آتشكده ها روشن گرديد و برگشت مردم به مذهب زرتشتى از اينجا حاصل شد كه مذهب عيسوى در ميان مردم هنوز ريشه ندوانيده بود. از وقايع سلطنت يزدگرد عهدنامه ايست كه با روم شرقى بست و به موجب آن تئودوس متعهد شد كه روميها استحكاماتى در نزديكى حدود ايران بنا
نكنند و نيز قبول كرد ساليانه مبلغى بپردازد تا دولت ايران يك ساخلو قوى در دربند (قفقاز ـ كنار درياى خزر) نگاهدارد و نگذارد مردمان شمالى به طرف ايران و روم شرقى تجاوز كنند. يزدگرد در جنگهاى خود با هياطله بهره مندى بهرام گور را نداشت وليكن با وجود اين موفق شد كه از تاخت و تاز آنها در حدود ايران جلوگيرى كند. اين جنگها از 443 تا 451 م دوام داشت.فرستاد. آنان در ورود به تيسفون ظاهرشان باعث سخريه بود ولى يزدگرد آنها را با احترام پذيرفت، زيرا مقارن اين احوال، مسلمين دمشق را فتح كرده بودند. يزدگرد پرسيد: مقصودتان چيست؟ گفتند بايد اسلام بپذيريد يا جزيه دهيد. شاه در جواب با نظر حقارت به آنها نگريسته و اشاره به لباس آنها كرده گفت: شما مردمانى هستيد كه سوسمار مى خوريد و بچه هاى خودتان (دخترانتان) را مى كشيد. مسلمين جواب دادند كه ما فقير و گرسنه بوديم ولى خدا خواسته است غنى و سير باشيم. اكنون كه شمشير را اختيار كرده ايد بين ما و شما حَكَم اوست. بدين ترتيب زمينه جنگ ايران و اسلام فراهم گرديد و در قادسيه (15 فرسنگ جنوبى كوفه) دو سپاه به جنگ پرداختند و پس از چهار روز جنگ سخت رستم فرخ زاد كشته شد و سپاه اسلام بر سپاه يزدگرد پيروز آمد. (سال 14 هجرت) پس از كشته شدن رستم فرخ زاد و شكست سپاه يزدگرد سپاه عرب به امر عمر دو ماه استراحت كرد و سپس در سال 16 هجرت به قصد مداين حركت كردند. يزدگرد به سعد فرمانده قواى اسلام پيشنهادكرد كه ممالك آن سوى دجله را به مسلمن واگذارد و طرفين صلح نمايند ولى او به استهزا رد كرد و سرانجام با فتح تيسفون غنايم و دخاير سرشارى به دست سپاه مسلمين افتاد. سعد پس از چندى در جلولا با يزدگرد به جنگ پرداخت و شكست ديگرى به سپاه او وارد آورد تا سرانجام جنگ نهاوند كه اعراب آن را فتح الفتوح ناميده اند رخ داد و سپاه يزدگرد با همه فزونى شماره و آمادگى جنگى آخرين شكست را از سپاه عرب خورد و پس از اين جنگ اصفهان و فارس و آذربايجان و رى و بلاد ديگر به تصرف اعراب درآمد و يزدگرد پس از شكست در جنگ نهاوند از رى به اصفهان و از آنجا به كرمان و بعد به بلخ و مرو رفت و پس از آن سفيرى به چين فرستاد و از فغفور كمك خواست ولى دولت چين به سبب دورى از ايران از دادن كمك خوددارى كرد. بعد يزدگرد با خاقان تركها مذاكره كرد و او در ابتدا راضى شد به يزدگرد كمك كند ولى بعد به سبب نارضامندى از رفتار او امتناع ورزيد. پس از آنكه يزدگرد از سوء نيت ماهوى مرزبان مرو نسبت به خود آگاه شد در نزديكى مرو به آسيايى پناه برد كه شب در آنجا بگذراند. آسيابان يزدگرد را به طمع لباس فاخر و جواهرش كشت. به روايتى او را در پارس دفن نمودند. (31 هجرى قمرى) و با مرگ او سلسله ساسانى پس از 416 سال سلطنت در ايران
منقرض گرديد. (تاريخ ايران تأليف پيرنيا : 229 تا 239)وزان پس غم و شادى يزدگرد ----- سرآمد همى زاختر تيزگرد
فردوسى
كه چونان شديم از غم يزدگرد ----- كه خون در دل نامداران فسرد
فردوسى
زشادى پر انديشه شد يزدگرد ----- زهر كشورى موبدان گرد كرد
فردوسى
بوده. گويند: حرث بيمار شد و حضرت به عيادتش رفت و كنيزى به نام لطيفه جهت پرستاريش به وى داد و او از آن كنيز يزيد آورد و از اين رو وى را ابن لطيفه گويند. يزيد عثمانى مسلك، اموى ارادت بوده. وى در روزگار مصعب بن زبير بدست خوارج در رى به قتل رسيد. (ابصار العين)
امر بيعت با خويش با حاجيان سخن گويد و به حقيقت در موسم حج قدرت نمائى كند; وى روز هفتم ذيحجه وارد مكه شد و قثم بن عباس كه از سوى اميرالمؤمنين على والى آنجا بود چون خبر ورود وى شنيد از بيم خود خواست از آنجا بگريزد ابوسعيد خدرى وى را نصيحت نموده از فرار بازداشت، و چون وقت نماز شد يزيد خواست امامت كند باز ابوسعيد ميانجى شد و گفت صلاح نباشد در موسم حج بر سر نماز ميان تو و نماينده على نزاعى پيش آيد، اجازه بده مسلمانان خود امام جماعتى براى خويش انتخاب كنند. وى پذيرفت و مردم شيبة بن عثمان را به امامت گزيدند. و از آن سوى چون اميرالمؤمنين (ع) شنيد كه يزيد از شام به مكه عزيمت نموده معقل بن قيس رياحى را با لشكرى به مكه فرستاد. وى پس از پايان مراسم حج و رفتن يزيد به مكه رسيد و آنها را تعقيب نمود ولى او و جمعى از همراهان وى رسيدند آنها را به اسارت گرفته به كوفه بردند پس حضرت آنها را با اسرائى از لشكر خود كه نزد معاويه بودند مبادله كرد. (بحار: 8/629)
سلطنت نشست و تا مدت چهل روز به سيره عمر مى زيست آنگاه چهل نفر از مشايخ شام به نزد وى آمده سوگند ياد كردند كه خلفا را در آخرت حساب و عقابى نيست، يزيد فريفته گرديد و از سيرت عمر دست كشيد و به روش ديگر حكام بنى مروان به ظلم پرداخت. و گويند وى شيفته كنيزى حبابه نام بود و پيوسته با او به عيش و عشرت مى گذرانيد و چون كنيز بمرد وى آنقدر غمنده شد كه عقل خود را از دست داد و جسد گنديده وى را همى به آغوش مى كشيد و بر او مى گريست و جناب خليفه بيش از پانزده روز پس از مرگ او نزيست و در سال 105 به سنّ 38 سالگى در بلقاء شام بمرد.