و مروج الذهب:3/77)
معاويه او را در سال 56 به ولايت برگزيد و داستان وليعهدى او از اين قرار بود كه در اين سال معاويه خواست مغيرة بن شعبه را به جهتى از ولايت كوفه عزل و سعيد بن عاص را به جاى او نصب كند، مغيره آگاه شد و به شام نزد يزيد رفت و به وى گفت:
بزرگان اصحاب پيغمبر و اعيان قريش همه مردند و فرزندان آنان جايگزين ايشان گرديدند، تو كه از همه آنان برترى چرا معاويه براى تو از مردم اخذ بيعت نمى كند؟! يزيد گفت: پندارى كه اين امر سامانى يابد؟ مغيره گفت: آرى. يزيد ماجرا را به پدر گفت، وى مغيره را به حضور خواند و به وى گفت: اين كار از چه كسى برمى آيد؟ وى گفت: بيعت مردم كوفه را من به عهده مى گيريم و بيعت مردم بصره را زياد تقبل مى كند، و چون اين دو شهر بيعت نمودند كسى مخالفت نخواهد كرد. معاويه گفت: پس بر سر كار خود رو. مغيره پس از بازگشت به كوفه گروهى از هواداران آل اميه را طلبيد و به آنان مالى فراوان داد و ايشان را به سركردگى پسر خود به نزد معاويه فرستاد تا از او بخواهند يزيد را به وليعهدى برگزيند. چون به شام رسيدند معاويه گفت:
در اين كار شتاب مداريد، و به پسر مغيره گفت: پدرت دين مردم را به چند خريده؟ گفت: به سى هزار درهم. گفت: ارزان خريده.
به هر حال پس از چند روزى بيعت يزيد به انجام رسيد و چون معاويه درگذشت مردم همگى از يزيد اطاعت كردند جز چهار تن: حسين بن على (ع) و عبدالله بن زبير و عبدالرحمن بن ابى بكر و عبدالله بن عمر. و چون آنها در مدينه بودند يزيد به عامل خود در آنجا وليد بن عتبه نامه نوشت كه اين چهار نفر را به بيعت من بخوان و اگر سرپيچى كردند هر چهار را به قتل رسان. امام حسين از بيعت سر باز زد و به مكه رفت و از آنجا به عراق و در كربلا به شهادت رسيد و اين فاجعه بزرگ در نخستين سال حكومت يزيد رخ داد. سال 63 مردم مدينه بر يزيد شورش كردند و بنى اميه را از شهر بيرون راندند، يزيد مسلم بن عقبه را مأمور سركوبى اين شهر كرد و او مدينه را ويران و مردم شهر را قتل عام نمود و اين كشتار زشت در تاريخ اسلام به نام وقعه حرّه معروف شد. (به «حره» رجوع شود) در سال 64 مسلم بن عقبه را جهت محاصره عبدالله بن زبير به مكه اعزام داشت و او منجنيقها برآورد و كعبه را به آتش و سنگ بست.
يزيد در نيمه ربيع الاول سال 64 به سنّ 38 سالگى درگذشت.
از حضرت رسول (ص) روايت است كه فرمود: امتم لا زال بر مدار عدل و داد استوار بوند تا مردى از بنى اميه به نام يزيد بر سر كار آيد و رخنه در آن افكند. (كنزالعمال: 31070)
و در حديث ديگر از آن حضرت كه در آن پيشگوئى هائى از حوادث آتيه است فرمود: يزيد! خدا بركت ندهد به يزيد! واقعه كشته شدن حسينم را به من خبر داده اند و تربتش را به دستم سپرده و نام قاتلش را به من گفته اند، سوگند به آنكه جانم به دست او است! كه چنين حادثه اى در مرآ و منظر مردمى پيش نيايد كه از آن جلوگيرى نكنند جز اينكه دلهايشان از هم جدا گردد و بدانشان بر آنان چيره شوند و به پراكندگى و اختلاف دچار گردند، واى بر جوجه هاى آل محمد از خليفه به جاى مانده عياش كه نسل مرا و جانشينان مرا به قتل رسانند!... (كنزالعمال: 31061)
نوفل بن ابى فرات گويد: به نزد عمر بن عبدالعزيز نشسته بودم، يكى از حضّار سخن از يزيد به ميان آورد و گفت: اميرالمؤمنين يزيد بن معاوية. عمر چون شنيد گفت: يزيد را اميرالمؤمنين مى خوانى؟! سپس دستور
داد وى را بيست تازيانه بزدند. (تاريخ الخلفاء: 228)
يزيد :
بن مغفل مذحجى جعفى از شجاعان شيعه و از شعراى زبردست و از ياران اميرالمؤمنين على (ع) بوده و در صفين شركت كرده و حضرت وى را به جنگ خرّيت خارجى فرستاد و هنگامى كه خرّيت كشته شد وى سردار ميمنه معقل بن قيس بود. يزيد در مكه به امام حسين (ع) پيوست و همچنان ملازم ركاب آن حضرت بود تا كربلا و در روز عاشورا پس از نبردى بى مانند به مقام والاى شهادت نائل گشت.
يزيد :
بن وليد بن عبدالملك ملقب به ناقص و مكنى به ابوخالد دوازدهمين از ملوك بنى اميه. در سال 126 كه مردم شام وليد بن يزيد بن عبدالملك را طى شورشى بكشتند پسر عمش يزيد بن وليد را به جاى او نشاندند و با وى بيعت نمودند. وى مردى عبادت و عدالت پيشه بود و به سيرت عمر بن عبدالعزيز عمل مى كرد. او را ناقص مى گفتند كه مواجب سربازان را ناقص كرده بود. يزيد مدتى كوتاه عمر كرد و پس از پنج ماه حكومت در ذيحجه سال 126 در دمشق درگذشت. دوران خلافت او به آشوب همگانى همراه بود، اهل مصر و حمص والى او را كشتند و مردم فلسطين و مدينه والى او
را طرد كردند. پس از او برادرش حسب وصيت او به جايش نشست ولى خلافت بر او مستقر نشد و در ايام او هرج و مرج و اختلاف پيش آمد تا اينكه مروان بن محمد خروج كرد و او را بكشت. (اعلام زركلى و حبيب السير)
يزيديان :
پيروان شيخ عدىّ بن مسافرند كه از مشايخ (صوفيه) قرن ششم هجرى بوده. و گويند نسبت يزيديان به يزيد بن معاويه است. و گروهى گويند: به يزيد بن انيسه منسوبند كه از خوارج نهروان بوده. با توجه به دو كتاب اساسى آنان به نام جلوه و مصحف رش مى توان عقايد آنان را چنين خلاصه كرد: خداوند نخست درّى سفيد و بعد پرنده اى آفريد و آنگاه پيش از خلقت زمين و آسمان هفت فرشته را در هفت روز ايام هفته بدين ترتيب آفريد: عزرائيل كه رئيس همه فرشتگان است. دردائيل. اسرافيل. ميكائيل. جبرائيل. شمنائيل. نورائيل.
آنان براى طاووس مقامى والا قائلند و آن را واسطه آفريدگار در آفرينش جهان مى دانند و خصوصياتى بر آن قائلند كه با خصوصيات شيطان مطابقت دارد و از اين جهت به شيطان پرست معروف شده اند. شيخ عدى بن مسافر را شخصيتى بزرگ مى دانند
و كرامات بى شمارى براى او قائلند و قبرش را زيارتگاه خود قرار داده اند و گويند كه هر يزيدى بايد مقدارى از خاك قبر و لباس او را همراه داشته باشد. عيدى به نام شيخ عدى يا عيد كبير دارند كه به مقبره شيخ مى روند و سه روز روزه مى گيرند تا گناهانشان پاك شود. و گويند: شيخ عدى نماز و روزه آنها را به عهده گرفته و سرانجام آنها را به بهشت خواهد برد. به يزيد ستايش و احترام مى كنند و عيدى به نام عيد يزيد دارند كه معتقدند در روز تولد يزيد بايد باده گسارى كرد و سه روز را روزه گرفت. هر يزيدى بايد هنگام طلوع آفتاب رو به مشرق بايستد و آفتاب را ستايش كند. آنها با اعوذ بالله من الشيطان الرجيم سخت مخالفند. برخى از خوردنيها را مانند ماهى، كدو، كاهو و كلم را حرام مى دانند. به حسين منصور حلاّج و شيخ عبدالقادر گيلانى و حسن بصرى نيز اعتقاد دارند... پيشوايان مذهبى آنان هفت طبقه است كه هيچكس حق خروج از طبقه خود و ورود به طبقه ديگر ندارد و با طبقه عوام كلاً يزيديان هشت طبقه مى شوند بدين ترتيب: امير شيخان، بابا شيخ، شيخ، پير، فقير، سخنور، كوچكها، مريد. (طبقه عوام) عدّه يزيديها را در سال 1370 هـ ق در حدود هفتاد هزار تن
نوشته اند ولى تعداد آنها بيشتر بوده است. قسمت اعظم يزيديها در موصل و در ناحيه شيخان سكونت دارند وشيخ بزرگ آنها در شهر سنجار است. (دهخدا)
يس :
سرآغاز سى و ششمين سوره قرآن كريم است به «ياسين» رجوع شود.
يَسار :
روى و سيماى نامبارك و ناميمون.
يَسار :
دست چپ. ج: يُسر و يُسُر.
يَسار :
توانگرى و ثروت. اميرالمؤمنين(ع): «قلة العيال احد اليسارين» : كمى افراد عائله خود يك توانگرى است. (نهج: حكمت 141)
و آن حضرت در دعاى خود: «اللهم صُن وجهى باليسار و لا تبذل جاهى بالاقتار، فاسترزق طالبى رزقك و استعطف شرار خلقك...» يعنى خداوندا آبرويم را با توانگرى نگهدار و شخصيتم را در اثر فقر ساقط مگردان كه از روزى خواران تو درخواست روزى كنم و از بد سيرتان خلقت در توقع و انتظار مهر و عطوفت باشم... (نهج: خطبه 225)
رسول الله (ص): «انّ الله تبارك و تعالى ينزل المعونة على قدر المؤونة، و ينزل الصبر على قدر قلة اليسار». (بحار: 77/121)
يساول :
مأمور تشريفات دربارى.
سوارى كه ملازم امرا و رجال بزرگ باشد.
يَسر :
ثروت و دولت و توانگرى.
يَسَر :
آسان گرديدن. فرمانبردار گرديدن.
يُسر :
توانگرى و فراخ دستى. مقابل عُسر و تنگدستى. آسانى و آسان بودن. (ومن يتّق الله يجعل له من امره يسرا)(طلاق: 4). (الم نشرح لك صدرك * و وضعنا عنك وزرك * الذى انقض ظهرك * و رفعنا لك ذكرك * فانّ مع العسر يسرا * انّ مع العسر يسرا). (شرح: 1 ـ 6)
يُسرى :
دست چپ، خلاف يُمنى. آسانى و فراخى. (و نُيَسِّرُكَ لليسرى). (اعلى: 8)
يَسَع :
بن اخطوب بن عجوز. الف و لام اليسع زايد يا زينت است مانند الحسين. وى از پيامبران بنى اسرائيل بوده و گويند وى پسر عم الياس است كه چون به آسمان رفت وى را به جاى خويش بر بنى اسرائيل گماشت. و در كتب سير آمده كه وى شاگرد الياس بوده و پس از او به مقام نبوت رسيده است. از حضرت رضا (ع) روايت شده كه اليسع همان كارهائى كه عيسى انجام مى داد او نيز انجام مى داد: به روى آب راه مى رفت، مرده را زنده مى كرد، كر و لال را شفا مى داد، با اين تفاوت كه امتش وى را خدا نخواندند. (بحار: 13/401)
يَسوع :
عيسى عليه السلام.
يَسير :
آسان. مقابل دشوار. (فاما من اوتى كتابه بيمينه فسوف يحاسب حسابا يسيرا): و اما آن كس كه نامه عملش بدست راستش مى سپارند، پس به حسابى آسان وى را محاسبه مى كنند (انشقاق: 8). اندك. اميرالمؤمنين (ع): «من اكثر من ذكر الموت رضى من الدنيا باليسير» : هر آنكس بسيار به ياد مرگ باشد به اندكى از مال و منال دنيا قانع خواهد بود (نهج: حكمت 349). «ربّ يسير انمى من كثير» : بسى مال اندك كه سودآورتر و بركتمندتر از مال بسيار باشد . (نهج: نامه 31)
يشتها :
يشت كلمه اى است اوستائى به معنى نيايش و فديه و مانند آن، و يشتها مجموعه سرودهائى و جزوى از اوستاى كنونى است و اكنون 21 يشت از آنها موجود است.
يَشجُب :
پسر يعرب بن قحطان و پدر سَبَأ.
يَشم :
نام سنگى قيمتى كه از چين يا هند مى آورند، مايل به سبزى است.
يعرب :
بن قحطان بن هود. گويند: نام اصلى او ربيعه بوده. و نيز گويند: وى نخستين كسى بود كه به زبان عربى سخن گفت و از اين حهت وى را يعرب گفتند يعنىاو عربى مى گويد، گرچه اين دعوى به صحت نپيوسته زيرا پيغمبر هود عرب زبان بوده. وى مردى اديب بوده و گفته شده وى نخستين كسى است كه به خط عربى كتابت كرده و بر دقايق لغت سريانى و عبرانى وقوفى تمام داشت و نوحه حضرت آدم را بر پسرش هابيل كه به زبان سريانى و به نثر بود به زبان عربى به نظم درآورد تا حفظ آن آسان باشد. و از آن نوحه است:
تغيّرت البلاد ومن عليها ----- و وجه الارض مغبرّ قبيح
تغيّر كلّ ذى طعم و لون ----- و قلّ بشاشة الوجه الصبيح
در تاريخ اسلام آمده كه پدرش هنگام تفرق فرزندان نوح به يمن آمد و پادشاه شد. وى پس از پدرش به سلطنت رسيد و زبان عربى را در آنجا آموخت و در حيات خود نواحى را به برادران خود داد، از جمله عمان را به عمان بن قحطان و حضرموت را به حضرموت بن قحطان. گويند پس از يعرب پسرش يشجب به سلطنت رسيد. يعرب دويست سال سلطنت كرد. (دهخدا و منجد و بحار: 51/290)
يعسوب :
پادشاه زنبوران عسل. از اميرالمؤمنين (ع) رسيده كه فرمود: من يعسوب مؤمنانم و مال يعسوب ستمگران.
(بحار: 73/104)
يعفور :
آهو برّه. گوزن بچه. نام درازگوش پيغمبر اسلام. آن درازگوش نر بود و از خيبر به دست حضرت رسيده بود و گويند آن حيوان با حضرت سخن گفت و روز وفات پيغمبر (ص) بمرد. (سفينة البحار)
يعقوب :
كبك نر. ج: يعاقيب.
يعقوب :
بن اسحاق بن ابراهيم خليل، و نام ديگرش (يا لقبش) اسرائيل. وى پدر بنى اسرائيل و از پيغمبران خدا است. يعقوب با برادرش عيسو (يا عيش) از ربكا خواهر شعيب توام بوده و در سرزمين كنعان از شام بزرگ مى زيسته. وى 147 سال زندگى كرد. او 2206 سال پيش از ميلاد متولد شد. قبر او در فلسطين شهر خليل (حبرون) است. (قاموس كتاب مقدس و قاموس الاعلام تركى)
يعقوب را دوازده فرزند بوده به نامهاى: روبيل، شمعون، لاوى، يهودا، زبالون و يشحر كه اين شش از ليّا دختر دائيش لبان بن بتوئل بودند و چون وى بمرد يعقوب با خواهرش راحيل ازدواج كرد و از او يوسف و بنيامين آورد. و چهار پسر ديگرش به نامهاى: دان، نفتالى، جاد، و اشر از دو كنيز بودند. (كامل ابن اثير)
يعقوب در مصر وفات يافت و جسدش
را فرزندان به حبرون منتقل و در آنجا به خاك سپردند.
«داستان يعقوب و يوسف»
اين داستان كه در قرآن كريم احسن القصص خوانده شده به طور اجمال از اين قرار است:
يعقوب، يوسف را به زيادت دوست مى داشت و او را به خواهرش كه از همه فرزندان اسحاق بزرگتر بود سپرده بود كه وى را تربيت كند. وى نيز فوق العاده به يوسف علاقه مند بود كه چون يعقوب خواست فرزند را از او بستاند وى را گران آمد و چون يعقوب اصرار ورزيد او بدين حيله متوسل گشت كه كمربند اسحاق را به كمر يوسف بست و سپس گفت: كمربند اسحاق را دزد برده و چون جستند آن را به كمر يوسف كودك يافتند، و رسم چنان بود كه مال را نزد هر كس مى يافتند خود او را به بردگى مى گرفتند لذا تا گاهى كه خواهر در حيات بود يوسف به نزد او بود و چون وى درگذشت به خانه پدر بازگشت و گويند: اينكه برادران يوسف هنگامى كه مى خواستند از مصر بازگردند و يوسف مى خواست بنيامين را به نزد او رها كنند ظرف كيل را در بار برادر نهاده بود و برادران گفتند: (ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل)
اشاره به اين داستان است. چنانكه نگاشته شد يعقوب علاقه شديدى به يوسف داشت آنچنان كه تاب مفارقت وى را نداشت و اين امر موجب رشك برادران بر او شده بود، روزى يوسف به نزد پدر آمد و گفت: خوابى ديده ام: خورشيد و ماه و يازده ستاره را به خواب ديدم كه مرا سجده مى كردند. يعقوب چون شنيد در تعبير به وى گفت: خداوند تو را مورد لطف خاصّ خويش قرار داده، زودا كه تو را برگزيند و تأويل احاديث به تو بياموزد، اما اين خواب را به برادران باز مگوى.
ابوحمزه ثمالى گويد: به امام سجّاد (ع) عرض كردم: يوسف آن خواب را كى ديد؟ فرمود: همان شبى كه يعقوب و خانواده اش سير بخفتند و (آن روزه دار كه شب جمعه به درب خانه يعقوب آمد و محروم بازگشت به نام) ذميال تا صبح گرسنه ماند.
برادران يوسف كه محبت پدر را نسبت به وى روز افزون مى ديدند و از سوئى داستان خواب را به وسيله هر كس كه بود شنيده بودند، حسد، آنان را بر آن داشت كه يوسف را به قتل رسانند يا وى را به سرزمينى دور از چشم پدر افكنند تا از رنج نظاره صحنه محبت پدر به وى برهند، و نزد خود گفتند: سپس توبه كنيم و از پيامد اين گناه بزرگ
نجات يابيم.
با اين توطئه و تصميم به نزد پدر رفته به وى گفتند: اجازه بده يوسف را با خود به صحرا بريم و روزى را به بازى و خوشى بگذرانيم. يعقوب گفت: آخر من بيم آن دارم كه گرگ يوسف كودك را بدرد. برادران گفتند: چگونه مى شود كه با وجود جوانانى مانند ما، وى مورد تعرض گرگ گردد؟! و سرانجام پدر را راضى و به اتفاق رهسپار صحرا شدند. در راه به جنگلى رسيدند، گفتند همينجا سرش را ببريم و جسدش را به جنگل اندازيم تا گرگان وى را بخورند و اثرى از او نماند، ولى برادر بزرگتر گفت: نه، وى را مكشيد بلكه او را به چاه افكنيد كه راهگذران وى را به جاى دور دست برند. پس وى را به چاه افكندند بدين گمان كه وى در چاه بميرد. و چون يوسف در ته چاه قرار گرفت صدا زد: اى فرزندان رومين يعقوب را از من سلام برسانيد. چون صدا را شنيدند به يكديگر گفتند: تا به مرگش يقين نكنيم از او جدا نشويم و تا شب در آنجا بماندند. بامدادان گريه كنان به نزد پدر شدند و گفتند: اى پدر! موقعى كه ما سرگرم بازى و مسابقه بوديم و يوسف را نزد رخت و اثاث گذاشته بوديم گرگ وى را بدريد و ما بر سر كشته او آمديم. يعقوب چون شنيد بگريست
و گفت: (انّا لله و انا اليه راجعون) سپس گفت: خير، چنين نيست كه شما مى گوئيد بلكه هواى نفس شما را فريفته و به كارى نكوهيده دست زده ايد، اما وى نمرده زيرا تا آن خواب تحقق نپذيرد او نخواهد مرد.
فرداى آن روز برادران گفتند: بر سر چاه رويم و مرگ و حيات او را بدانيم. چون به كنار چاه رفتند كاروانى را در آنجا ديدند و يكى از كاروانيان دلو به چاه افكند كه آب برگيرد ناگهان نوجوانى را آويز دلو خويش يافت. ياران را گفت: مژده كه اينك نوجوانى را از چاه بيرون كشيدم! در اين هنگام برادران پيش آمدند و گفتند اين غلام از آن ماست كه ديروز به چاه افتاده و امروز آمده ايم كه وى را از چاه به در آريم. پس وى را از چنگ كاروانيان ربوده به كنارى بردند و به وى گفتند: يا اعتراف كن كه برده مائى تا ترا به اينها بفروشيم و گرنه ترا خواهيم كشت. يوسف گفت: مرا مكشيد و هر چه خواهيد بكنيد. پس وى را به بيست درهم به يك تن از كاروانيان فروختند و او پس از بازگشت به مصر يوسف را به عزيز مصر فروخت.
ابوحمزه گويد: به امام سجّاد (ع) عرض كردم: يوسف هنگامى كه به چاه افتاد چند سال از عمرش مى گذشت؟ فرمود: وى نه
ساله بود. گفتم: مسافت ميان جايگاه يعقوب و مصر چقدر بود؟ فرمود: دوازده روز راه، و فرمود: يوسف زيباترين مرد زمان خويش بود كه چون به سنّ بلوغ رسيد همسر عزيز دلباخته وى گشت و او را به خود خواند. يوسف گفت: پناه به خدا! ما خاندانى هستيم كه از زنا به دوريم. ولى زن درها را ببست و گفت: بيم مدار و در حال به يوسف حمله كرد و يوسف از چنگال وى به در رفت و به سمت در گريخت و در را بگشود، زن وى را تعقيب كرد و جامه اش بگرفت و از تنش بيرون آورد كه در اين حال به درب اتاق به همسرش عزيز برخوردند. زن محض تبرئه خويش گفت: اى عزيز كيفر آنكه با همسر تو قصد سوء كند جز زندان يا شكنجه چه باشد؟! عزيز مصمم شد يوسف را شكنجه كند يوسف گفت: به خداى يعقوب سوگند كه من انديشه بدى به همسر تو نداشته ام و او بود كه مرا به خويش خواند، مى توانى ماجرا را از اين كودك بپرسى، و در آن حال كودكى كه از خويشان زن بود و (به همراه كسانش) به ديدار او آمده بود حضور داشت، كودك (بى زبان) ناگهان به زبان آمد و گفت: اى عزيز به جامه بنگر اگر از جلو دريده شده، كار يوسف و اگر از پس، كار زن است. چون عزيز جامه را از عقب دريده ديد گفت: اين
از مكر شما زنان مى باشد كه شما را مكرى بس بزرگ است. و به يوسف گفت: از اين زن دورى گزين و تو اى زن توبه كن... اما اين داستان به شهر سمر گشت و زنان شهر به يكديگر مى گفتند: زن عزيز چنين است كه غلام خويش را به خود مى خواند. زن چون شنيد مجلسى آراست و غذائى فراهم نمود و زنان شهر را بخواند و چون گرد آمدند به دست هر يك كاردى و ترنجى بداد و در حال يوسف را گفت به مجلس درآى. محض اينكه چشم آنها به جمال يوسف افتاد همه از خود بيخود شدند چنانكه دست خويش را بريدند و گفتند آنچه گفتند. زن عزيز گفت: اين همان كسى است كه مرا درباره اش سرزنش مى كرديد. چون زنان مجلس به خانه هاى خويش بازگشتند پيوسته يوسف را پيام مى دادند كه ما را به ديدار خود بپذير و يوسف امتناع مى نمود و مى گفت: (ان لا تصرف عنّى كيدهنّ اصب اليهنّ...)خداوندا اگر تو مرا از مكر اينان نجات ندهى به دامشان افتم و عاقبت در زمره جاهلان درآيم، خداوندا زندان نزد من بهتر از آنچه كه مرا بدان مى خوانند.
اما عزيز چون شنيد اين داستان شهره شهر گشته بر اين شد كه يوسف را به زندان افكند و بدين تصميم جامه عمل پوشانيد.
هم زمان دو جوان كه يكى نانواى عزيز و ديگرى ساقى شراب او بود زندانى شدند.
يوسف را خداوند تعبير خواب آموخت، زندانيان كه خبردار شدند پيوسته به وى مراجعه مى كردند و او خواب آنها را تعبير مى نمود. بامدادى آن دو جوان به نزد يوسف آمده گفتند: ديشب خوابى ديده ايم. يوسف گفت: آن چه بود؟ يكى از آن دو گفت: ديدم طبقى به سر داشتم و پرندگان از آن مى خوردند. ديگرى گفت: به خواب ديدم كه انگور مى فشردم. يوسف گفت: اما تو كه عصير انگور به خواب ديده اى (رها گردى و) به شغل سقايت ملك بازگردى، و اما تو كه طبق نان را به سر خويش ديده اى به دار مجازات آويخته گردى و پرندگان از مغزت بخورند. يوسف به آن يك كه رها شده مى پنداشت گفت: مرا نزد خداوندگار خويش ياد كن كه من بى گناهم. اين التجاء او به مخلوق بدين سبب بود كه شيطان در آن لحظه وى را از ياد خدا به در برد و اين حديث از حضرت رسول (ص) مأثور است: عجب دارم از برادرم يوسف كه چگونه خدا را فراموش نمود و به دامن مخلوقى آويخت. و فرمود: اگر اين كار نكرده بود زندانش اينقدر به درازا نمى كشيد.
آن زندانى رها گشت ولى پيغام يوسف را
از ياد ببرد تا اينكه عزيز خوابى هولناك ديد و وحشت زده از خواب بيدار شد و در حال وزرا و اركان دولت را بخواند و خواب خويش را به آنان گفت اما كس نتوانست آن را تعبير كند. در آن هنگام آن غلام به ياد يوسف افتاد و گفت: اى ملك مردى به زندان شما مى باشد كه كسى را مانند او در علم و خرد و تعبير خواب نديده ام، و داستان خواب خود در زندان را براى ملك باز گفت. شاه فوراً وى را به نزد يوسف فرستاد، وى خواب شاه را به استحضار يوسف رساند. يوسف خواب شاه را كه ديده بود: هفت گاو لاغر هفت گاو فربه را مى خورند و دگر آنكه هفت خوشه سبز و در كنارش هفت خوشه خشك مى باشد بدين شرح تعبير نمود كه: هفت سال متوالى فراوانى نعمت باشد و پس از آن هفت سال خشك سالى آيد، بر شما است كه محصول هفت سال نخست را جز به قدر ضرورت در انبار و به درون خوشه بيندوزيد كه هزينه هفت سال قحطى باشد. غلام گفته يوسف را به شاه ابلاغ داشت، شاه را اين تعبير پسند آمد و گفت وى را به نزد من آريد كه او را به مشاورت خويش برگزينم، چون پيام شاه به يوسف رسيد يوسف گفت: چگونه به قول كسى اعتماد كنم كه وى بى گناهى مرا دانست و در عين حال
مرا به زندان كرد؟! شاه چون شنيد در حال زنان را به حضور خواند و حقيقت ماجرا را از ايشان پرسيد. آنها گفتند: حاشا كه اين جوان مرتكب جرمى شده باشد، ما هيچگونه بدى از او نديده ايم. پس سلطان وى را از زندان رها ساخت و به نزد خويش خواند و چون با وى سخن گفت وى را داراى خردى سرشار يافت بسى او را پسند آمد و گفت: مى خواهم تعبير خوابم را از زبان خودت بشنوم. يوسف خواب و تعبير آن را براى او بيان داشت. شاه گفت: راست گفتى اكنون چاره چيست و چه كسى اين ذخيره را براى هفت سال نگهدارى مى كند؟ يوسف گفت: خداوند به من وحى نموده كه زمامدارى و سرپرستى كشور را در اين مدت من به عهده گيرم. شاه گفت: سخنى شايسته گفتى اينك مهر من و تخت و تاجم در اختيار تو باشد. پس يوسف به جمع آورى ارزاق پرداخت و ظرف مدت هفت سال انبارها را از انواع حبوبات بينباشت و چون هفت سال خشكى فرا رسيد به فروختن اجناس آغاز نمود و سال اول را درهم و دينارى نماند جز اينكه در خزانه مصر گرد آمد. سال دوم زيور آلات و جواهر را بهاى كالا مقرر داشت كه هر آنچه زيور و گوهر در مصر بود ضبط بيت المال
گشت. سال سوم ارزاق را به ازاء حيوانات فروخت كه همه حيوانات آن ديار ملك خزانه يوسف شد. سال چهارم بردگان را بهاى كالا مقرر فرمود و هر غلام و كنيزى كه بود به ملك يوسف درآمد. سال پنجم خانه هاشان را در قبال كالاى خواربار از آنها بستد آنچنان كه همه بيوت مسكونى مصر به ملك دولت يوسف درآمد. سال ششم كشت زارها و جويبارهاى آنها را در مقابل ارزاق دريافت نمود كه همه املاك مزروعى آنها را مالك گرديد و سال هفتم خود آنها را بهاى كالاى حياتى آنها معين كرد كه همه آنها از مرد و زن ملك يوسف شدند. آنگاه يوسف به شاه گفت: اكنون كه همه اينها به ملك ما در آمده اند درباره آنها چه نظرى دارى؟ شاه گفت: رأى رأى تو مى باشد. يوسف گفت: خداى را و تو را نيز گواه مى گيرم كه همه اينها را آزاد نمودم و تمامى اموالشان را به آنها مسترد داشتم و اينك مهر و تخت و تاجت، بدين شرط كه تو نيز با مردم بدين سان رفتار كنى و جز به حكم من حكمى نرانى. شاه گفت: همانا اين روش كيش من خواهد بود و بدين مباهات مى كنم و «اشهد ان لا اله الاّ الله و انك رسوله».