حال ببينيم در دوران سلطنت يوسف بر
يعقوب و فرزندان چه گذشت؟ چنانكه در قرآن آمده يعقوب آنقدر در فراق فرزند بگريست كه ديدگانش سپيد گشت به علاوه در شدت كمبود آذوقه و تنگى معيشت نيز قرار گرفت، و او را رسم بر اين بود كه هر سال دو نوبت گندم توشه خود را از مصر فراهم مى ساخت: تابستان و زمستان. در دوران حكومت يوسف شمارى از فرزندان را به اتفاق گروهى از مردم كنعان كه عازم مصر بودند با مقدارى كالا جهت بهاى گندم (كه گويند كالاى آنها مقل بوده) بدان ديار گسيل داشت. چون بر يوسف وارد شدند يوسف آنها را شناخت ولى آنها يوسف را از فرط هيبتى كه داشت نشناختند. يوسف گماشتگان را فرمود كالاى مورد نيازشان را با كيل وافى پس از دريافت بها به آنها تسليم كنند ولى بهاى دريافتى را به گونه اى كه ندانند در ميان بارشان نهند كه با خود برگردانند. آنها چنين كردند. در اين حال يوسف به برادران گفت: شنيده ام شما دو برادر پدرى داشتيد، آنها چه شدند، گفتند: اما برادر بزرگتر را گرگ دريد و كوچكتر را نزد پدر رها ساختيم كه پدر بسى به وى مهر مىورزد و او را از خود جدا نمى كند. يوسف گفت: من دوست دارم آن برادرتان را ببينم و چون بار ديگر جهت خريد كالا بيائيد وى را
با خود بياوريد و گرنه كالاى درخواستى در اختيارتان نهاده نشود. گفتند: ما اين پيشنهاد را به پدر مى كنيم تا او چه پاسخ گويد. چون بازگشتند كالاى بها را در بار خود يافتند به علاوه بار يك شتر نيز اضافه بر خواسته شان ديدند. ماجراى سفر و سود آن را به پدر بازگفتند و افزودند: اين بار بنيامين را نيز با ما فرست كه عزيز چنين خواسته است و آسوده خاطر باش كه ما به شايستگى از او نگهبانى كنيم. يعقوب گفت: چگونه به شما اعتماد ورزم كه در گذشته درباره برادرش به شما اعتماد نمودم و سرانجام به سوك او نشستم. و بالاخره پس از گذشت شش ماه جهت خريد گندم مورد نياز عازم مصر شدند، يعقوب به ناچار بنيامين را نيز به همراه برادران فرستاد ولى سخت درباره اش سفارش اكيد نمود و فرزندان را فرمود: اگر خطرى متوجه وى گردد خويشتن را فداى وى سازيد.
چون بر يوسف وارد شدند گفت: بنيامين با شما است؟ گفتند: آرى. و چون يوسف برادر را بديد وى را در آغوش كشيد و بگريست و به وى گفت: من برادرت يوسف مى باشم، دل آسوده دار ولى به برادران مگوى. سپس وى را به نزد برادران فرستاد و فرمود بارشان را آماده كنند و محرمانه گماشتگان را گفت: ظرف كيل مخصوص را در بار بنيامين نهادند و چون راهى بازگشت شدند از عقب ندائى بيامد كه آهاى شما دزديد! آنها گفتند: چه چيزى را دزديده ايم؟ گفتند ظرف ملك را. گفتند به خدا سوگند كه ما به تبهكارى بدين ديار نيامده و ما دزد نمى باشيم. گماشتگان گفتند: اگر ثابت شود كيفر چنان دزدى در قانون شما چيست؟ گفتند: اينكه دزد در گرو صاحب مال باشد. پس خود يوسف شخصا به كاوش بارها پرداخت و چون به بار بنيامين رسيد ظرف را از بار او بيرون كشيد، برادران گفتند: آرى وى برادرى داشت كه او نيز دزد بود. يوسف گفت: هر چه زودتر از مصر بيرون شويد، و بنيامين را به نزد خويش بداشت. برادران گفتند: اى عزيز اين پدرى پير دارد و از ما تعهد گرفته كه وى را به او بازگردانيم، يك تن از ما را به جاى او بازدار و او را رها ساز. يوسف گفت: ابدا چنين نكنم و جز آنكس كه مال را به دستش ديده ام نگيرم. برادران برگشتند و ماجرا را به پدر بازگفتند. يعقوب آنچنان در غم و اندوه فرو رفت كه پشتش خميده گشت و از آن به بعد دنيا به يعقوب و فرزندان پشت كرد تا جائى كه دگر چيزى را كه بهاى گندم كنند نداشتند ولى در عين حال بارقه اميد به دل يعقوب تابش مى نمود. فرزندان را گفت: بار سفر مصر ببنديد و در
جستجوى برادرتان يوسف برآئيد و از رحم خدا نوميد مگرديد كه جز كافران كس از رحمت خدا نوميد نشود. اندكى كالا نيز جهت بهاى گندم با آنها كرد و نامه اى به عزيز مصر به مضمون شرح گرفتارى خويش از آغاز گم شدن يوسف و غم و اندوهى كه از اين مصيبت به وى رسيده و نيز درخواست آزادى فرزندش بنيامين نوشت و به دست آنها داد.
چون فرزندان يعقوب رهسپار مصر شدند جبرئيل بر يعقوب فرود آمد و گفت: خداوند به تو مى فرمايد: اى يعقوب چه كسى تو را به اين بليات كه اكنون شرح آن را به عزيز نوشتى دچار ساخت؟ يعقوب گفت: پروردگارا تو چنين كردى كه مرا عقوبت و ادب باشد. خداوند فرمود: آيا جز خدايت كس را توان آن بود كه تو را از اين ورطه نجات بخشد؟ يعقوب عرض كرد: نه پروردگارا. فرمود: از من شرمت نيامد كه شرح گرفتارى خويش را به جز من عرضه داشتى؟ يعقوب گفت: خداوندا پوزش مى خواهم و از كرده خويش پشيمانم و توبه مى كنم و شكايتم را به تو مى گويم. خداوند فرمود: من تو را و فرزندانت را به نهايت ادب رسانيدم و اگر در آغاز مشكلاتت را به من عرضه كرده بودى و رفع آنها را از من
خواسته بودى فوراً همه را مرتفع مى نمودم ولى شيطان تو را فراموشى داد و من هم اكنون همان خداى بخشنده ام، بنده توبه كار خود را دوست دارم و الحال هر آنچه در راه اين آزمايش از دست داده اى از فرزندت يوسف و برادرش و گوشت و خونت كه در اين مصيبت فرسوده گشته و چشمت را كه از دست داده اى به تو باز گردانم، دلشاد باش كه اين ادب من بود، ادبم را بپذير. موقعى كه فرزندان يعقوب به مصر رسيدند گفتند: اى عزيز ما به شدت فقر روزگار مى گذرانيم و اكنون بهاى اندكى به حضور آورده ايم و از شما تمنا داريم گندم را به مقدار نياز به ما عطا كنى، و ديگر از تو تقاضا داريم برادرمان بنيامين را به ما برگردانى، و اين نامه پدرمان يعقوب است كه در اين باره به شما مكتوب داشته است. يوسف نامه پدر بستد و به ديده نهاد و بسيار گريست، آنگاه رو به برادران كرد و گفت: هيچ مى دانيد با يوسف و برادرش چه ها كرديد؟ گفتند: مگر تو يوسفى؟ گفت: آرى من يوسفم و اين برادرم مى باشد كه خداوند به ما منت نهاد. گفتند: به خدا سوگند كه خداوند تو را بر ما برگزيد، اكنون كه بدين موهبت بزرگ برخوردار گشته اى ما را رسوا مساز و بر ما ببخشاى. يوسف گفت: خاطر آسوده داريد خدا شما را ببخشايد، اين جامه مرا كه به اشك چشمم تر شده به نزد پدر بريد و به صورتش بيفكنيد كه چون بوى من به مشامش رسد بينا گردد، و سپس همه افراد خانواده را به نزد من آريد. آنگاه بار آنها را به تمام مايحتاج ببست و رهسپار كنعانشان ساخت. محض اينكه از مصر جدا شدند يعقوب بوى يوسف را استشمام نمود و به آن فرزندانش كه در كنارش بودند گفت اكر مرا تكذيب نكنيد بوى يوسف مى شنوم. و چون پيراهن به يعقوب رسيد و بوى فرزند از پيراهن شنيد در حال بينا گرديد و گفت: پس بنيامين كجا است؟ گفتند: او به نزد برادرش مى باشد. يعقوب سجده شكر گزارد و قامتش راست شد و به فرزندان گفت: هم اكنون بار سفر مصر ببنديد. پس يعقوب به اتفاق ياميل خاله يوسف و فرزندان رهسپار مصر شدند و پس از نه روز بدان ديار و به دارالسلطنه يوسف رسيدند. يوسف پدر را استقبال و او را به آغوش كشيد و او و خاله را احترامى فوق العاده نهاد و سپس خود به منزل مخصوص رفت و خويشتن را به عطر و لباس بياراست آنگاه به جمع خانواده وارد شد و همگى در برابرش سجده شكر گزاردند. يوسف به پدر گفت: اين است تعبير آن خواب كه (رأيتهم لى ساجدين) و يوسف در دوران بيست ساله فراق زينت نكرده بود.
در حديث امام باقر (ع) آمده كه فرزندان يعقوب با حسن عاقبت از دنيا رفتند، توبه كردند و به خود آمدند. (بحار: 12/271 ـ 318 و 11/9)
يعقوب :
ابن اسحاق بن صباح بن عمران بن اسماعيل... كندى (متوفى حدود 260 هـ ق) حكيم مشهور ملقب به فيلسوف العرب و مكنى به ابويوسف، از اعاظم فلاسفه و اشهر اطبا و رياضى دانان عرب بود. نياكان او در جاهليت همه از پادشاهان عرب و در اسلام از رؤسا و فرمانروايان مسلمين بودند. در علوم مختلف از منطق و فلسفه و هندسه و حساب و موسيقى و نجوم و طب نزديك 270 تأليف دارد. تأليفات او در منطق مشكل، و در برخى از علوم سست است ولى به سبب تبحر در علوم و كثرت تأليف او را در عداد ارسطو و ابن سينا شمرده اند. (حاشيه علامه قزوينى بر چهار مقاله : 55 و طبقات الامم قاضى صاعد اندلسى)
يعقوب :
ابن داود بن عمر سلمى مكنى به ابوعبدالله، نويسنده و از وزراى بزرگ و كاتب ابراهيم بن عبدالله بن حسن مثنى بود. چون ابراهيم بر ضد منصور قيام كرد و كشته شد يعقوب به زندان افتاد ولى پس از وفات منصور آزاد شد و در نزد مهدى مقامى والا يافت و به سال 163 هـ ق به وزارت برگزيده شد، ولى به سبب بدگويى حاسدان و دروغى كه بر مهدى گفت از منصب وزارت عزل و زندانى شد و اموالش مصادره گرديد و تا پنج سال و چند ماه از خلافت هارون الرشيد نيز در زندان بود. هارون در سال 175 هـ ق او را از زندان آزاد كرد و اموالش را پس داد و در اختيار محل اقامت آزادش گذاشت. او مكه را برگزيد و در آنجا سكونت ورزيد تا به سال 187 هـ ق در همانجا درگذشت. (اعلام زركلى)
يعقوب :
بن ليث صفّارى، رويگرزاده قرنين زونگ و از عياران سيستان بود. وى از قرنين به شهر سيستان آمد و پيش رويگرى ديگر به روزى پانزده درهم قبول مزدورى كرد اما طبع بلند و هوش سرشارش مانع از اين بود كه بدين شغل حقير بگذراند از اين رو به عياران پيوست ولى در عيارى و دزدى نيز جانب انصاف نگه مى داشت و بزرگى همت و بخشندگى خويش را نشان مى داد تا در سال 232 هـ ق با يارانش به خدمت صالح بن نصر رئيس فرقه مطوعه پيوست و صالح سرهنگى سپاه خويش بدو داد و به كمك هم بر بست استيلا يافتند و اين آغاز اهميت و اعتبار يعقوب بود. صالح به سركردگى يعقوب و درهم سردار ديگرش بر عمار رئيس خوارج سيستان غالب شد ولى چون قصد غارت سيستان داشت يعقوب زير بار نرفت و بين آن دو جنگى سخت درگرفت. صالح شكست يافت و طاهر برادر يعقوب نيز در اين واقعه كشته شد (سال 224). درهم را نيز كه قصد كشتن او داشت به زندان افكند و در سال 247 از طرف لشكر و مردم سيستان به امارت منصوب گرديد. در سال 253 هرات را كه به منزله دروازه خراسان بود از آل طاهر گرفت و در سال 255 به حكومت فارس و كرمان رسيد و با پيروزى به كابل بازگشت. مردم به وصول او شاديها كردند و شعرا وى را به فارسى و عربى مدح گفتند و نام او را از اين تاريخ در خطبه وارد نمودند. در سال 256 كابل را فتح كرد و آن را از دست بودائيان خارج ساخت و بسيارى از بتخانه هاى آنان را ويران كرد و عده اى از بتهاى زرين و سيمين به غنيمت آورد و پنجاه عدد از آنها را هم به نزد خليفه به بغداد فرستاد. در سال 259 با فتح نيشابور سلسله طاهريان را منقرض كرد و پس از فتح نيشابور گرگان و طبرستان را ضميمه قلمرو حكومت خويش ساخت و حسن بن زيد علوى را در طبرستان شكست داد. سپس عازم اهواز شد و آن شهر را نيز گشود و به سوى واسط حركت كرد. معتمد خليفه خواست با پيغام او را از اين حركت باز دارد ولى يعقوب نپذيرفت تا سرانجام در سال 262 ميان سپاه خليفه و يعقوب در ديرالعاقول (بين بغداد و مدائن) جنگ آغاز شد، ابتدا پيروزى از آن يعقوب بود اما خليفه كه خود در ميان سپاه بود به وسيله منادى سپاهيان يعقوب را به سوى خود خواند و او را عاصى و سركش نسبت به اميرالمؤمنين معرفى كرد. شكست در لشكر يعقوب افتاد و سردار سيستان براى نخستين بار مزه شكست را چشيد و با وجود اينكه خود سه زخم خورده بود در عزمش فتورى رخ نداد و به خوزستان بازگشت و براى گرفتن انتقام به گردآورى سپاه و نيرو پرداخت و سركشان فارس و ديگر نواحى را از نو مطيع خود ساخت و در سال 264 در جندى شاپور به درد قولنج گرفتار آمد. در اين موقع خليفه پيكى به نزد وى فرستاد كه از گناه تو گذشتيم و تو را كماكان به امارت خراسان و فارس مى گماريم. يعقوب امر داد تا قدرى نان خشك و ماهى و تره پيش آوردند. رسول را گفت به خليفه بگو: من رويگرزاده ام و خوراك من همين است و اين حكومت و دولت از راه دلاورى بدست آورده ام و تا خاندانت برنيندازم از پاى ننشينم، اگر مُردم از جانب من آسوده شدى و اگر ماندم سر و كارت با اين شمشير است و اگر مغلوب شدم به سيستان برمى گردم و به اين نان خشك و پياز بقيه عمر را به انجام مى رسانم. لكن پيش از وصول پيك خبر مرگ يعقوب به خليفه رسيد و او از ناحيه چنان حريفى آسوده خاطر گرديد. يعقوب مردى بلند همت و خوشخو و جوانمرد و عاقل و دورانديش و سپهسالارى دلير و جنگجو و وطن خواهى آزاده بود. پايتخت يعقوب زرنج بود از بلاد سيستان قديم و مدت هفده سال و دو ماه سلطنت كرد. يعقوب به سال 265 در جندى شاپور درگذشت و در همانجا به خاك سپرده شد. (تاريخ مفصل ايران)
يعقوبى :
احمد بن ابى يعقوب بن واضح كاتب بغدادى عباسى معروف به يعقوبى از تاريخ نويسان و جغرافيون اسلامى است. وى شيعى مذهب بوده و در سال 260 هـ ق وارد ارمينيه شد و در آنجا اقامت گزيد و از آنجا به هند و مصر و مغرب و ديگر بلاد اسلامى سفر كرد و در سياحتش كتاب بلدان را تأليف نمود. كتب ديگر او تاريخ است كه به تاريخ يعقوبى معروف است و اخبار الامم و چند كتاب ديگر. وى به سال 278
درگذشت. (ريحانة الادب و منجد)
يعقوبيه :
يكى از فرق نصارى است. اصحاب يعقوب نامى را گويند كه معتقد به وجود اقانيم ثلاثه بود و وجود خدا را مانند آدميان مركب از گوشت و پوست و... مى دانست. وى گويد: خدا تبديل به مسيح شده است. (ملل و نحل شهرستانى)
يعلى
(با الف آخر) : ابن امية، (يا منية) صحابى است (منتهى الارب). يعلى بن امية بن ابى عبيدة ابن همام تميمى حنظلى، از صحابه بود. در فتح مكه اسلام آورد و در غزوات طائف و حنين و تبوك در خدمت حضرت شركت داشت. از طرف سه خليفه اول به ترتيب به امارت حلوان و نجران و يمن منصوب شد. پس از قتل عثمان به زبير و عايشه پيوست و گويند در جنگ جمل او عايشه را بر روى شتر مى برد و گويند بعد به جرگه ياران على آمد و در جنگ صفين با آن حضرت بود. سخت متمول و سخى بود. 28 حديث از او روايت شده ولى بخارى و مسلم بر سه حديث از او اتفاق دارند. او را يعلى بن منيه نيز گويند و منيه نام مادر يا نام مادر پدر اوست. يعلى به سال 37 هـ ق درگذشته است. (اعلام زركلى)
يَعمَل :
شتر نر قوى.
يَعمَلَة :
ماده شتر برگزيده استوار بر كار.
ج: يعملات. (ناظم الاطباء)
يَعوق :
نام بتى مرقوم نوح (ع) را. يكى از پنج بت كه در قرآن به قوم نوح منسوب شده (ولا تذرنّ ودّا ولا سواعا ولا يغوث و يعوق و نسرا) (نوح: 23). بتى بدين نام در جاهليت نيز بوده است كه استمرار همان بت بوده.
يَغما :
تاخت و تاراج و غارت و غنيمت و ربودگى (ناظم الاطباء). به عربى نهبة. نهيب. اغارة.
يَغما :
رحيم فرزند حاج ابراهيم قلى متخلص به يغما از ده خور جندق و بيابانك واقع در وسط كوير است. كودكى فقير بود گويند روزى اميراسماعيل خان عامرى فرمانرواى جندق از ده خور مى گذشت و يغما كه شش هفت ساله بود با سلام و ادب و تعظيم مخصوص خود جلب توجه فرمانروا كرد. خان پرسيد پسر! كجائى هستى؟ بچه روستائى بى تأمل گفت: ما مردم خوريم از اهل ادب دوريم فرمانروا را حاضر جوابى و طبع شعر او خوش آمد و از نام و نسبش پرسيد معلوم شد رحيم پسر حاج ابراهيم قلى است.
حاكم او را به فرزنديش برگزيد و به تربيتش پرداخت و او به زودى در شمار منشيان خان درآمد و اما مقاومت و مخالفت
خان حاكم با قواى دولتى به شكست او و اسارت يغما انجاميد و او را با اسيران ديگر به خدمت سردار ذوالفقار خان سنائى بردند. وى ابتدا سپاهى و سپس منشى خان گرديد ولى بعد با سعايت بدخواهان ياغى معرفى و گرفتار شد. سردار او را به چوب بست و بعد در سياه چال زندان انداخت و سپس به تعقيب و شكنجه و تاراج اموال بستگان او پرداخت. پس از چندى از زندان آزاد شد و از آن پس به تقاضاى حال و احوال تخلص خود را به يغما تغيير داد و در سلك درويشان درآمد و به سير و سياحت پرداخت و سفرى به بغداد رفت و بعد به تهران آمد و به وسيله حاج ميرزا آقاسى به حضور محمد شاه معرفى و در دربار صاحب نام و نشان شد و سرانجام در سال 1276 هـ ق در زادگاه خود بدرود حيات گفت.
از شعر او است:
بهار ار باده در ساغر نمى كرم چه مى كردم؟ ----- زساغر گر دماغى تر نمى كردم چه مى كردم؟
هوا تر، مى به ساغر، من ملول از فكر هشيارى ----- اگر انديشه ديگر نمى كردم چه مى كردم؟
يغما غزل سرائى شوخ طبع و بذله گو و نويسنده اى حاضر جواب بود. گويند روزى حاج ملااحمد نراقى كه از علماى بزرگ عصر بود دو بيت زير را براى او خواند:
عاشق ار بر رخ معشوق نگاهى بكند ----- نه چنانست گمانم كه گناهى بكند
ما به عاشق نه همين رخصت ديدار دهيم ----- بوسه را نيز دهيم اذن كه گاهى بكند
يغما همچنان به سكوت در وى مى نگريست. نراقى پرسيد چرا چيزى نمى گوئى؟ يغما جواب داد منتظر فتواى سوم هستم. (دهخدا)
يَغوث :
نام بتى كه از قوم نوح ماند و عرب (قبيله مذحج) آن را مى پرستيدند. به «بت» رجوع شود.
يَفَن :
پير فرتوت. ج: يُفن.
يقطين :
هر درختى كه بر روى زمين گسترده شود و داراى تنه اى كه بر روى آن برپا باشد نبود مانند درخت كدو و جز آن كه بيشتر بر كدو اطلاق شود; قوله تعالى: (و انبتنا عليه شجرة من يقطين). (ناظم الاطباء)
يقطين :
بن موسى از وجوه دعات اهل بيت بوده و مروان حمار قصد گرفتن او كرد و او بگريخت و چون دولت هاشميه مستقر گشت، يقطين ظاهر شد و همواره در خدمت ابوالعباس و ابوجعفر منصور مى زيست و معهذا معتقد به آل على عليهم السلام بود و مانند فرزندان خويش به امامت آنان ايمان داشت و اموال خدمت جعفر بن
محمد بن على مى فرستاد. و اين خبر، نمامان به منصور و مهدى خليفه بردند خداوند او را از شر آنان نگاهداشت و او به مدينه به سال 185 هـ ق درگذشت. (ترجمه الفهرست ابن النديم)
يقطينى :
محمد بن حسن ابن على... يقطينى بغدادى مكنى به ابوجعفر، مردى با هوش و فهميده و راستگو بود و در طلب حديث به جزيره و شام و بلاد ديگر رفت و از ابوحنيفه قاضى و جز وى حديث شنيد. ابونعيم اصفهانى و جز او از وى روايت دارند. يقطينى از ثقات بود و به سال 367 هـ ق درگذشت. (لباب الانساب)
يَقِظ :
بيدار. ج: ايقاظ. (و تحسبهم ايقاظا و هم رقود) : آنها (اصحاب كهف) را بيداران پندارى در حالى كه آنها در خواب مى باشند . (كهف: 18)
يَقظان :
بيدار. در حديث است: «المؤمن يقظان مترقب خائف» : مؤمن پيوسته بيدار و منتظر و بيمناك است (بحار: 10/109). «الهوى يقظان و العقل نائم» : هواى دل بيدار ولى عقل به خواب است . (بحار: 78/228)
يَقظة :
بيدارى و هشيارى.
يَقَق :
پنبه. پيه خرمابن. ابيض يقق: نيك سفيد. سفيدى سخت سفيد. ج: يَقايِق. فى خبر المعراج: «انّ الجنة ماؤها عذب، و تربتها طيّبة، قيعان يقق...». (بحار: 93/174)
يقين :
دانستن چيزى پس از كنكاش، آرامش خاطر و يك جهت شدن دل به امرى پس از اضطراب و ترديد. پس يقين اخص از علم است كه هر يقين علم باشد و هر علم يقين نباشد. خداوند عالم است و موقن نيست زيرا هر چيزى نزد او روشن است و او تعالى نيازى به كنكاش و استدلال ندارد. (مجمع البحرين)
يقين در اصطلاح اهل نظر اعتقاد جازم مطابق و ثابت است يعنى آنچه در اثر تشكيك مشكّك زائل نشود. بيضاوى گويد: يقين اتقان علم است. (فرهنگ معارف)
(واعبد ربّك حتى يأتيك اليقين) : خدا را عبادت كن تا گاهى كه به يقين برسى. (حجر: 99)
مفسّران گفته اند مراد به يقين در اين آيه مرگ است زيرا به رسيدن مرگ آدمى به نيك و بد و به پيامد اعمال يقين مى كند. زجّاج گفته: حاصل معنى آيه اين است كه خداوند مى فرمايد: تا زنده اى بايد پروردگار خويش را عبادت كنى. برخى گفته اند: علم اليقين و عين اليقين و حق اليقين كه در قرآن آمده به ترتيب مراتب
يقين اند و اين از مصطلحات صوفيه است كه پايه و اساسى ندارد زيرا «علم اليقين» كه در سوره تكاثر آمده مراد به آن علم خاص است، علمى كه پس از كنكاش و نظر حاصل شده باشد; و «عين اليقين» كه نيز در اين سوره آمده تأكيد است كه لفظ «عين» از الفاظ معروفه تأكيد مى باشد؟ و «حق اليقين» كه در دو سوره واقعه و حاقّه آمده از باب اضافه چيزى به خود او است در صورتى كه لفظا متعدد و يكى از حيث مفهوم اعم از ديگرى باشد مانند مسجد الجامع و يوم الخميس.
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه فرمود: تنها چيزى كه در مورد امتم بيمناكم (از ناحيه) ضعف يقين (آنها به خدا و قيامت است). و فرمود: از جمله موارد ضعف يقين آنست كه به عمل مورد خشم خدا مردم را خوشنود سازى و يا در امر روزى كه خدا براى تو مقدر فرموده ديگران را ستايش نمائى و يا در موردى كه خداوند تو را از چيزى محروم ساخته ديگران را نكوهش كنى...
و فرمود: اگر برادرم عيسى (ع) يقينى بهتر مى داشت (به جاى اينكه بر آب راه رود) بر هوا راه مى رفت و بر آب نماز مى گزارد. (كنزالعمال : 3/437)
و فرمود: هر كه بر اين باور بود كه پروردگار و مالك رقابش خدا و پيغمبرش منم و اين امر را به دل يقين داشته باشد خداوند وى را بر آتش حرام سازد. (كنز : 1/68)
در حديث آمده كه پيغمبر اكرم (ص) از جبرئيل پرسيد: حقيقت يقين چيست؟ جبرئيل گفت: مؤمن چنان عمل مى كند كه گوئى خدا را مى بيند چه اگر او خدا را نمى بيند خداوند او را مى بيند، و او بر اين باور است كه آنچه به وى مى رسد رسيدنى بوده و اگر چيزى به وى نرسد حتما به وى نمى رسيده. (هرگز بر امرى افسوس نخورد) اين حديث مضمون آيات كريمه 23 ـ 24 سوره مباركه حديد است كه مى فرمايد هر حادثه ناگوار كه به عموم اهل زمين يا به شخصى برسد از پيش در كتابى نزد خداوند ثبت شده. تا بر آنچه از دست مى دهيد غم نخوريد و بر آنجه شما را عايد مى گردد شادمان نگرديد.
در حديث ديگر از حضرت رسول (ص) آمده كه: روزه حكمت را به بار مى آورد و حكمت شناخت را ثمر مى بخشد و شناخت را يقين در پى بود، و چون بنده را حالت يقين دست دهد دگر وى را باكى نباشد كه در چه وضعى بسر برد: خوشى يا ناخوشى.
اميرالمؤمنين (ع)فرمود: يقين بهترين پراننده غمها است. امام سجّاد (ع) پس از نماز مغرب مدتى طولانى به تعقيب مى پرداخت و دعا مى كرد و در دعاى خويش همه از خدا مى خواست كه او را يقين روزى كند. امام صادق (ع) فرمود: خوشنودى به قضاى ناگوار الهى از والاترين مراتب يقين است. يونس بن عبدالرحمن گويد: از حضرت رضا (ع) راجع به اسلام و ايمان سؤال نمودم، فرمود: اسلام اول است و ايمان به يك درجه بر اسلام برترى دارد و تقوى به يك درجه بالاتر از ايمان است و يقين به يك درجه فوق تقوى مى باشد و كمترين چيزى كه در ميان مردم قسمت شده يقين است. عرض كردم: يقين چيست؟ فرمود: توكل به خدا و تسليم بودن در برابر خدا و خوشنودى از تصرفاتى كه خداوند در وجود تو كند و واگذار نمودن كار به خدا.
ابوبصير گويد: از امام صادق (ع) حقيقت يقين پرسيدم فرمود: اينكه با بودن خدا از هيچ چيز بيم نداشته باشى. هشام بن سالم گويد: از امام صادق (ع) شنيدم مى فرمود: عمل اندكى كه دائم و توام با يقين بود نزد خداوند افضل است از عمل بسيارى كه خالى از يقين باشد.
و اينك نمونه اى از يقين عملى: زيد
شحّام از حضرت صادق (ع) روايت كرده كه روزى اميرالمؤمنين (ع) كنار ديوارى نشسته بود و به قضاوت مشغول بود، آن ديوار در شرف انهدام بود، به حضرت عرض شد: ديوار در حال افتادن است! از اينجا برخيزيد. فرمود: آدمى را اجلش نگهبان است. چون حضرت برخاست ديوار بيفتاد. امام صادق (ع) فرمود: اميرالمؤمنين (ع) مكرّر چنين مى كرد و اين همان يقين است.