back page fehrest page next page

نيز از آن حضرت آمده كه قنبر غلام على (ع) از فرط علاقه اى كه به حضرت داشت گاهى كه آن جناب به تنهائى بيرون مى رفت شمشير خود را برمى داشت و به دنبال حضرت به راه مى افتاد. شبى حضرت متوجه شد، فرمود: اى قنبر اينجا چه مى كنى؟ عرض كرد: آخر تو خود مى دانى كه چه دشمنانى دارى آمده ام از شما مواظبت كنم. فرمود: واى بر تو! آيا از اهل آسمان مرا حراست مى كنى يا از اهل زمين؟ گفت: از اهل زمين. فرمود: تا خداى آسمان نخواهد كارى از دست اهل زمين برنيايد، برگرد. پس قنبر برگشت. روزى اميرالمؤمنين (ع) در صفين بين دو لشكر با لباس عادى بدون خود و زره همى قدم مى زد. فرزندش حسن (ع) عرض كرد: اين كه لباس جنگ نيست! فرمود: اى فرزندم پدرت باكى ندارد

كه مرگ بر او بيفتد يا او بر مرگ وارد شود. (بحار : 69/374 و 77/27 ـ 211 و 84/96 و 71/152 و 70/138 ـ 147 و 41/1)

يَك :

نخستين شماره از اعداد كه به عربى واحد گويند. در حديث امام باقر (ع) آمده كه: واحد چيزى است كه از دگر چيزها جدا باشد و از چيزى گرفته نشده باشد و با چيز ديگر متحد نبود و از اين جهت گفته اند: يك، ريشه اعداد است و خود، عدد نيست و شمار از دو آغاز مى گردد. (بحار : 3/223)

يَكتا :

يكتن. تنها. وحيد. واحِد. فريد.

يكتائى :

وحدت، وحدانيت، يكتا بودن، توحيد. يكتائى خداوند; وحدانيت و بى شبيه و نظير بودن ذات واجب الوجود. ذيل واژه هاى: «خدا ـ يكتائى خدا» و «تمانع» ادله منقوله مربوطه ذكر شد و اينك به يكى از ادله معقوله در اين رابطه اشاره مى شود: صدرالمتألهين مى گويد: چون وجود واجب الوجود منتهى اليه سلسله حاجات و تعلقات است و در درجه اعلاى كمال و جمال و جلال قرار گرفته و هيچ گونه نقص و قصور و عدمى در ذات او راه ندارد و وجودش جامع كمالات وجوديه بلكه مافوق تمام و كمال است پس وجودش متوقف بر هيچ چيزى كه بدان تعلق و نيازى

داشته باشد نيست، و چون چنين است پس ذات او از جميع جهات ذاتى و بسيط الحقيقة است، و در محل خود ثابت شده كه ذاتى كه از جميع جهات بسيط بود در عين وحدت و بساطت كامل مشتمل است بر كليه ذوات و حقايق وجوديه چنانكه حكما گفته اند: «بسيط الحقيقة كلّ الاشياء» پس اين چنين موجودى با اين اوصاف و خصوصيات، واجب الوجود بالذات و هم واجب الوجود از جميع جهات است. پس در ذات او هيچ جهت امكانيه و يا جهت امتناعيه راه ندارد. (زيرا همه صفات كماليه در وى به طور وجوب متحقق است به نفس تحقق ذات، و وجود و هيچ صفتى از صفات كماليه بر وى ممتنع نيست) و الاّ تركيب از وجود و عدم و وجوب و امتناع در ذات او لازم آيد و تركيب مستلزم امكان است. (زيرا هر مركبى از آن جهت كه مركب است محتاج به اجزاء و هر محتاجى ممكن الوجود است و امكان منافى با وجوب وجود است) پس با توجه به اين مقدمه كه مفاد و محصل آن اين است كه هر وجودى و هر كمال متعلق به هر وجودى بايد حاصل در ذات واجب الوجود و يا صادر از آن ذات و منبع فياض باشد كه عايد ديگران مى گردد، چنانكه آيه شريفه (ربّنا وسعت كل شىء

رحمة و علما) : پروردگارا همه چيز را به رحمت و علم خويش فرا گرفتى (غافر: 7)، شاهد اين مدعى است، و هر دو صفت علم و رحمت عين ذات اويند نه زايد بر ذات.

حال مى گوئيم: اگر در عالم وجود، واجب الوجود ديگرى بود ناچار ذات اين واجب الوجود از ذات آن واجب الوجود جدا و منفصل بود زيرا محال و ممتنع است كه ما بين دو واجب الوجود مفروض علاقه ذاتيه اى باشد كه موجب تعلق هر يك به ديگرى است و الاّ يكى معلول ديگرى و يا هر دو معلول علت ثالثى باشند. (زيرا علاقه ذاتيه مابين دو امر يا به واسطه اين است كه يكى علت و ديگرى معلول باشد ويا به واسطه اين است كه هر دو معلول علت ثالثى كه موجب معيت آنها است باشند) و مسلم است كه معلوليت هر يك يا هر دو خلاف فرض وجوب وجود است. پس بالنتيجه براى هر يك از آن دو واجب الوجود مفروض مرتبه اى است از كمال وجود كه مخصوص به او است و براى ديگرى نيست. پس هر يك از اين دو واجب مفروض فاقد كمالى است كه در ديگرى است (پس هر يكى واجد كمال مخصوص به خود و فاقد كمال مخصوص به ديگرى خواهد بود) پس ذات هر يك از آن دو واجب الوجود، كمال

مطلق و كمال محض و عين حيثيت فعليت و وجوب نيست بلكه ذات هر يك به حسب ذات خويش مصداق حصول كمالى و فقدان كمالى ديگر است به طورى كه حصول كمالى و فقدان كمالى ديگر ناشى از نفس ذات و طبيعت وجود بماهو وجود هر يكى است. پس ذات هيچيك وجود خالص و واحد حقيقى نيست (زيرا ذات هر يك مركب است از وجدان و فقدان كمالى و كمالى ديگر) و تركيب منافى با وجوب ذاتى است چنانكه قبلا گفته شد.

پس بايد واجب الوجود بالذات از فرط فعليت و كمال تحصيل در نهايت درجات و مراتب كماليه وجود و جامع جميع نشآت وجود باشد و هيچ موجودى در عالم كفو و هم شأن و مشابه با او نباشد بلكه بايد ذات او از لحاظ تماميت و فضيلت وجود مستند جميع كمالات و منبع كليه خيرات باشد تا كه ذات او بدين معنى تام و فوق التمام بوده باشد. (تام بدين معنى كه كمال مطلق و فعليت محض و مطلق است. فوق التمام بدين معنى كه علت و مبدأ اصلى هر تام و كاملى و منبع ازلى هر تماميت و كمالى است). (شواهد الربوبيه)

يكتاپرستان :

موحّدان، كسانى كه خدا را بدون شرك پرستند.

يكتاپرستى :

توحيد، پرستش خداى يگانه، الوهيت و معبوديت را خاص ذات احديت دانستن و بدان معتقد بودن. زراره از امام صادق (ع) روايت كند كه آن حضرت در معنى (وله اسلم من فى السماوات والارض) ، فرمود: آن (اسلام و سرسپردگى) عبارت است از يكپارچگى آنها (هر كه در آسمان و زمين است) در يكتاپرستى خداوند عز و جلّ.

شخصى از آن حضرت حقيقت توحيد (يكتاپرستى) پرسيد، فرمود: توحيد آنست كه هر آنچه بر تو روا باشد (از جسم بودن و تركيب و نياز و عروض عوارض و فنا و...) بر خدا روا ندارى.

محمد بن زيد گويد: مخصوصا به خدمت حضرت رضا (ع) آمدم كه توحيد از او بياموزم; حضرت بر من املاء نمود و من نوشتم: سپاس خداوندى را كه ايجاد و آفرينش را بنيان نهاد، پديد آورنده اى كه به حكمت و قدرت خويش اشياء را بى آنكه از چيزى ديگر گرفته باشد و يا به اسباب و عللى متوسل شده باشد پديد آورد; هر آنچه خواست بيافريند چنانكه خواست بيافريد تا حكمت و حقيقت خداونديش بر اهل خرد آشكار گردد; خرد ذات او را در نيابد و انديشه به كنه او نرسد; چشم، او را درك

ننمايد و اندازه و مقدار، او را احاطه نكند; عبارات از وصف او ناتوان و بينش بينايان از درك او كند است.

امام حسين (ع) فرمود: اى مردم! خداوند بندگان را نيافريد جز بدين هدف كه او را بشناسند كه چون او را شناختند بندگيش كنند و چون او را بنده شدند از بندگى جز او بى نياز گردند.

از حضرت رسول (ص) روايت شده كه فرمود: سوگند به آنكه مرا به حق مژده رسان فرستاد كه خداوند هيچ يكتاپرستى را به آتش عذاب نكند. در حديث ديگر از آن حضرت رسيده كه خداوند مى فرمايد: مزد كسى كه نعمت يكتاپرستى به وى ارزانى داشته ام جز بهشت نباشد.

در حديث امام صادق (ع) آمده كه خداوند تبارك و تعالى براى آنكس كه به خداوندى خودش و نبوت پيغمبرش محمد بن عبدالله وامامت على اعتراف كند و فرائض خويش را انجام دهد ضامن شده كه وى را در جوار خود جاى دهد. راوى مى گويد عرض كردم: اين بزرگوارى عجيبى است كه به داد و دهش بشر شباهتى ندارد!! فرمود: آرى در اين مدت كوتاه عمل كنيد تا (در آنجا) به كاميابى فراوان نائل گرديد.

ابان بن تغلب گويد: امام صادق (ع) به

من فرمود: چون به كوفه رسيدى اين را به مردم آنجا برسان: «من شهد ان لا اله الاّ الله مخلصا وجبت له الجنة» : هر آنكس به اخلاص و بى شايبه شرك معترف بود كه جز خداوند آفريدگار جهان خدائى نيست بهشت او را واجب شود. عرض كردم: هر صنف از مردم را كه ببينم (حتى كسانى كه به مذهب حق نباشند) باز هم اين حديث را به وى بگويم؟ فرمود: آرى، چون قيامت فرا رسد و خلق اولين و آخرين گرد آيند «لا اله الاّ الله» از همه گرفته شود جز آنها كه در راه حق باشند. (بحار: 3/240 و 4/264 و 3/240 و 5/212 و 3/1)

به «توحيد» نيز رجوع شود.

يَكران :

اسب اصيل و خوب سرآمد.

يكرنگى :

كنايه از يك جهتى و اخلاص مندى. مستقيم الحال بودن. ضد تلوّن و دو رنگى و بوقلمون صفتى.

يكسان :

برابر. مساوى. بالسويّة.

يكشنبه :

نخستين و حسب تداول امروز دومين روز هفته. نام قديم آن در زبان عرب «اوّل» و سپس «احد» باشد. به «هفته»رجوع شود.

در اين روز ـ حسب حديث ـ مناسب است آغاز كار، و ازدواج و عقد و نكاح. (بحار: 10/82)

گويند: مائده درخواستى حضرت عيسى (ع) از خداوند (قال عيسى بن مريم اللّهم ربّنا انزل علينا مائدة من السماء...)(مائدة: 114)، در روز يكشنبه نازل گرديد از اين رو عيسويان اين روز را مبارك مى دانند و در آن دست از كار مى كشند. اين قول از كعب الاخبار نقل شده است (بحار: 14/262). در حديث آمده كه آن روز آغازين آفرينش جهان است. (بحار: 57/101)

يگان :

يكان. يك يك. تنها. فرد. منفرد.

يگانه :

واحد. فرد. يكتا. بى نظير. بى همتا.

يَل :

شجاع و دلير و پهلوان و مبارز و جنگجوى پر زور.

يَلدا :

لغت سريانى است به معنى ميلاد عربى، و چون شب يلدا را با ميلاد مسيح تطبيق مى كرده اند از اين رو بدين نام ناميده اند. بايد توجه داشت كه جشن ميلاد مسيح «نوئل» كه در 25 دسامبر تثبيت شده، طبق تحقيق محققان در اصل، جشن ظهور ميترا (مهر) بوده كه مسيحيان در قرن چهارم ميلادى آن را روز تولد عيسى قرار دادند. يلدا اول زمستان و شب آخر پاييز است كه درازترين شبهاى سال است و در آن شب يا نزديك بدان، آفتاب به برج جدى تحويل

مى كند و قدما آن را سخت شوم و نامبارك مى انگاشتند. در بيشتر نقاط ايران در اين شب مراسمى انجام مى شود. شعرا زلف يار و همچنين روز هجران را از حيث سياهى و درازى بدان تشبيه كنند و از اشعار برخى از شعرا مانند سنايى و معزى رابطه بين مسيح و يلدا ادراك مى شود. يلدا برابر است با شب اول جدى و شب هفتم دى ماه جلالى و شب بيست و يكم دسامبر فرانسوى. (برهان، آنندراج، حواشى علامه قزوينى بر آثار الباقيه، شرح پور داود دريشتها، فرهنگ فارسى دكتر معين و يادداشت مرحوم دهخدا)

يَلَملَم :

كوهى است بر دو منزل از مكه معظّمه، و آن ميقات اهل يمن است در حج يا عمره، و آن را الملم و يرموم نيز خوانند.

يَلَه :

رها كرده شده. رها. مُطلَق. مُطَلَّق.

يَمّ :

دريا. بحر. ج: يُمَم و يُموم. (فاخذناه و جنوده فنبذناهم فى اليمّ) : پس وى (فرعون) و لشكريانش را برگرفته به دريا افكنديم . (قصص: 40)

يَمام :

كبوتر وحشى. يكى از آن يمامه است. قمرى. فاخته.

يمامة :

ناحيه اى به جزيرة العرب كه آن را «جو» و «عروض» نيز ناميده اند. به سمت نجد قرار دارد و فاصله آن تا بحرين ده روز

راه است. مسيلمه كذاب از آنجا ظهور نمود و خالد بن وليد در عهد خليفه اول بدانجا لشكركشى كرد و اين غزوه به وقعه يمامه مشهور است.

يَمان :

صورتى از يمن. منسوب به يمن.

يمانى :

منسوب به يمن. شخصى كه در آخرالزمان خروج كند. در اخبار آخرالزمان و علائم ظهور حضرت مهدى (عج) مكرر از آن نام برده شده و در روايت منقول از امام باقر (ع) خطاب به شيعه چنين آمده كه سفيانى و خراسانى و يمانى همزمان خروج كنند و پرچم او در ميان پرچمهائى باشد كه در آن زمان برافراشته گردد، وى بيش از همه به راه حق هدايت كند زيرا وى به يار شما (حضرت بقية الله) دعوت نمايد و چون وى خروج كند بر هر مسلمانى است كه به وى بپيوندد و بر كسى جايز نباشد از فرمان او سر بتابد و هر آنكس از طاعت وى سرپيچى كند اهل دوزخ باشد چه او مردم را به راه حق و صراط مستقيم مى خواند. (سفينة البحار)

يُمن :

نيك بختى. ميمنت. ج: ميامِن.

يَمَن :

كه امروز كشور خوانده مى شود در اصل سرزمين عرب است از تهامه تا صنعاء و نظر به اينكه مكه در سرزمين تهامه واقع است گفته مى شود «الكعبة اليمانية» و

اينكه در حديث آمده «الايمان يمان و الحكمة يمانيّة» (ايمان يمنى و حكمت نيز يمنى است) بدين جهت است كه ايمان و حكمت از مكه آغاز شده و مكه از نظر موقعيت اقليمى در يمن واقع است. و از حضرت رسول (ص) آمده كه فرمود: «لولا الهجرة لكنت امرءا من اهل اليمن» (اگر هجرتم به مدينه نبود من خود مردى يمنى بودم) زيرا حضرت مكى بوده و مكه در يمن قرار دارد. يمن در تاريخ صدر اسلام موضعى بس درخشان دارد كه مردم آنجا به آسانى به اسلام پيوستند و اين دين مقدس را با كمال شايستگى به آغوش كشيدند و پس از رحلت پيغمبر اسلام نيز به وصى او على (ع) وفا نمودند و به امامت آن حضرت از جانب خدا معتقد بودند.

نقل است كه در زمان خلافت حضرت جنازه اى را حسب وصيت از يمن به نجف آوردند كه فرزندان آن ميت جنازه را به دوش كشيده بودند زيرا آنها حديث پيغمبر (ص) را شنيده بودند كه در آنجا مردى دفن شود كه گروه انبوهى چون دو قبيله ربيعه و مضر به شفاعت او به بهشت روند. حضرت بر آن نماز خواند و در آنجا به خاك سپرده شد.

روايات متعددى در ستايش مردم يمن

آمده كه از آن جمله است: از امام باقر (ع) آمده كه روزى پيغمبر (ص) از اسبان سان مى ديد، عيينة بن حصن درباره يكى از اسبان امتيازاتى بيان داشت، سپس گفت: من به مردان سواركار نيز آگاهى كامل دارم. پيغمبر فرمود: چه طبقه از مردم را ممتاز مى شمارى؟ وى گفت: مردان نجد را، و سپس به بيان اوصافى درباره شجاعت آنها پرداخت. حضرت فرمود: به خطا رفتى كه مردان يمن برترند چه ايمان يمانى و حكمت و دانش نيز يمانى است و اگر مسئله هجرت نبود من خود مردى يمانى بودم; و بى وفائى و سخت دلى از آن ايل نشينان و شتربانان (كه شيوه نجديان است) مى باشد... (مجمع البحرين و سفينة البحار و بحار: 22/136)

به «همدان» نيز رجوع شود.

يَمنَة :

سوى راست، خلاف يسرة.

يُمنَة :

خجسته و ميمون.

يُمنى

(با الف آخر): دست راست. مؤنث ايمن. سوى راست، خلاف يسار.

يَمِين :

سوى راست، خلاف يسار.

اميرالمؤمنين (ع): «اليمين و الشمال مَضَلَّة، والطريق الوسطى هى الجادّة»: انحراف به راست و چپ گمراهى و ضلالت است، و راه صحيح و سلامت رو همانا راه

ميانه است. (نهج: خطبه 16)

اصحاب يمين: كسانى كه در قيامت نامه عملشان را به دست راستشان مى دهند. از امام باقر (ع) روايت است كه فرمود: ما و پيروانمان اصحاب يمين مى باشيم. (بحار: 24/9)

يمين :

سوگند. و آن منعقد نگردد جز به يكى از نامهاى خداوند تبارك و تعالى چنانكه گفته شود: والله كه فلان كار خواهم كرد يا بالله يا بربّ الكعبه و مانند آن. متعلق قسم بايد امرى راجح باشد. تنها سوگند شخص بالغ عاقل قاصد مختار منعقد مى گردد. كفاره تخلف از يمين و ساير احكام به «قسم» و «كفاره» رجوع شود.

يَنْبُع :

در اصل مضارع است از «نبع» به معنى جوشيدن آب از چشمه. و نام شهرى و بندر كوچكى است بر ساحل درياى سرخ از سمت جزيرة العرب، اسكله مدينه منوره و رابط تجارت بين اين شهر و كانال سوئز، فاصله اش تا مدينه حدود سى فرسنگ، جمعيت آن در عصر حاضر قريب 10000 نفر، به كثرت چشمه و چاه شهرت داشته و از اين جهت به اين نام موسوم گرديده است، ياقوت در معجم البلدان مى نويسد: ينبع در اين زمان (اوائل قرن هفتم) از آن فرزندان حسن بن على بن ابى طالب (ع) مى باشد و

از پيش، انصار و جهينه در آن زندگى مى كرده اند، شريف بن سلمة بن عياش ينبعى گفته: شمردم در ينبع و حوالى آن 170 چشمه بود، از جعفر بن محمد (ع) روايت شده كه رسول خدا (ص) چهار قطعه زمين از اراضى ينبع جهت على (ع) اقطاع كرد كه آنها عبارت بودند از: فقير يك و فقير دو و بئر قيس و شجرة، عمر نيز در عهد خلافت خويش زمينى را در ينبع به آن حضرت به تيول داد، و خود اميرالمؤمنين (ع) نيز زمينهائى در اينجا خريد و به اين اراضى افزود، و آن حضرت را در ينبع املاك و چشمه هائى بود كه همه را وقف نمود و پس از آن حضرت اين املاك به توليت فرزندان او اداره مى شوند.

و نيز نقل شده است كه عبدالرحمن بن سعد انصارى را زمينى در ينبع بود، يك روز پس از آن كه محصول فصل آن را برداشت كرده بود به مدينه بازمى گشت، در بين راه نزديكى ينبع على بن ابى طالب (ع) را ملاقات نمود، حضرت از او پرسيد از كجا مى آئى، گفت: از ينبع، اما از كار كشاورزى خسته شده ام، دوست ندارى ملك مرا در آنجا بخرى؟ فرمود: آن را به قيمت كارشناس مى خرم. وى گفت: از آن تو باشد، پس حضرت آن را خريد و اولين كارى كه

در آن كرد احداث چشمه معروف (بغيبغاء) بود.

سمهودى مى نويسد: نخستين بار كه على (ع) به ينبع آمد نگاهى به كوه آن كرد و فرمود: اين كوه بر آب پاكيزه فراوانى قرار دارد.

احمد بن ضحاك روايت كرده كه روزى ابوفضاله به عيادت على (ع) در ينبع رفت كه آن حضرت بيمار بود، عرض كرد: چرا با اين حال در اينجا مانده اى؟! اگر تو را حادثه اى رخ دهد چه كسى جز اين عربهاى بيابانى جسد تو را به خاك مى سپارند؟ به مدينه بازگرد كه اگر قَدَر الهى تو را سر رسيد كسانت مباشر تجهيزت باشند. حضرت فرمود: نه من به اين بيمارى مى ميرم و نه در اين سرزمين، رسول خدا (ص) را با من پيمانى است كه مرگ من نرسد جز به ضربتى كه اين را از اين ـ و اشاره كرد به گلو و سر خود ـ رنگين سازد. (معجم البلدان، وفاء الوفا، دهخدا از قاموس الاعلام تركى)

يَنبُوع :

چشمه. ج: ينابيع. (و قالوا لن نؤمن لك حتّى تفجر لنا من الارض ينبوعا): و (مشركان) گفتند: ما به تو ايمان نياوريم مگر آن كه چشمه اى را از زمين برايمان بيرون آرى (اسراء: 90). (الم تر انّ الله انزل من السماء ماء فسلكه ينابيع فى الارض) :

مگر نديدى كه خداوند آبى از آسمان فرود آورد و سپس به صورت چشمه ها در زمين جريان داد . (زمر: 21)

رسول الله (ص): «كونوا ينابيع الحكمة و مصابيح الهدى، احلاس البيوت، سرج الليل...» : پيوسته چشمه هاى حكمت و دانش و چراغهاى هدايت، ماندگاران خانه و چراغهاى هدايت در شبهاى تار باشيد . (بحار: 2/38)

يَنع :

رسيدن ميوه. هنگام چيدن ثمر. (انظروا الى ثمره اذا اثمر وينعه انّ فى ذلكم لآيات لقوم يؤمنون) : به بر و بار درخت بنگريد آنگاه كه به ثمر نشيند و (نيز) به رسيدن ثمرها بنگريد كه در اين امور نشانه هائى است براى خداباوران بر وجود خدا و تصرف او در عالم وجود . (انعام: 99)

يُوحَنّا :

ابن بختيشوع، يكى از پزشكان نامى سريانى مقيم دربار خلفاى عباسى كه آثار پزشكى زبانهاى ديگر را به عربى نقل كرده اند. او پزشك مخصوص چند تناز خلفاى عباسى بود و كتابهايى از سريانى و يونانى به عربى ترجمه كرد. از جمله تأليفات اوست: «كتاب فيما يحتاج اليه الطبيب من علم النجوم» (قاموس الاعلام تركى). از ديگر آثار اوست: تقويم الادوية. وى در حدود سال 290 هـ ق درگذشت.

(اعلام زركلى)

يُوحَنّا :

بن زبدى و نام مادرش سالومه يكى از دوازده حوارى مسيح و برادر يعقوب زبدى و مؤلف يكى از اناجيل اربعه است. به عقيده اكثر مسيحيان وى انجيل خود را در اواخر سده اول ميلاد تأليف نموده و بعد از ساير اناجيل بوده. وى به سال 100 پس از ميلاد در افسس درگذشت. (قاموس كتاب مقدس)

يُوحنّا :

ابن ماسويه، (م243) مكنّى به ابوزكريّا، پزشكى فاضل و مصنّفى عالم و طبيب مخصوص هارون الرشيد و مأمون بود. هارون او را به ترجمه كتبى كه در انگوريه و ساير بلاد مفتوحه روم به دست مسلمين افتاد واداشت، و خود او را در طب تاليفات مهمى است، مانند: كتاب برهان. كتاب فصد و حجامت. كتاب جذام. كتاب حمّام. كتاب اصلاح اغذيه. كتاب معدة. كتاب ادويه مهملة. (طبقات الامم قاضى صاعد اندلسى)

يُوز :

جانورى شكارى كوچكتر از پلنگ. به عربى فهد گويند.

يوسُف :

ابن ابراهيم مكنى به ابوالحسن و معروف به ابن دايه، از نويسندگان و محاسبان بغدادى و از غلامان ابراهيم بن مهدى بود. پس از درگذشت ابن مهدى (224 ق) به دمشق رفت و از آنجا به مصر

سفر كرد و در عداد نويسندگان و معاريف نامى آنجا درآمد. مردى بخشنده و داراى مكارم اخلاقى بود. در زمان وى احمد بن طولون فرمانرواى مصر شد و او را به زندان افكند. نزديك سى مرد پيش ابن طولون رفتند و با گريه و زارى از او خواستند كه اگر قصد كشتن يوسف را دارد همه آنان را با وى بكشد و بدو گفتند كه سى و اند سال با عطاى يوسف زندگى كرده اند. ابن طولون وى را آزاد كرد. از آثار اوست:

1 ـ اخبار الاطباء.

2 ـ اخبار ابن المهدى.

يوسف در حدود سال 265 ق در مصر درگذشت. (اعلام زركلى)

يوسف :

بن تغرى بردى ابن عبدالله طاهرى حنفى مكنى به ابوالمحاسن جمال الدين (813 ـ 874 هـ ق) مورّخ و پژوهشگر نامى از مردم قاهره بود، در آن شهر به دنيا آمد و در آنجا درگذشت. پس از مرگ پدر در دامن قاضى القضاة جلال الدين بلقينى (متوفى به سال 824) پرورش يافت و به فراگيرى ادبيات و فقه و ديگر علوم پرداخت، و در علوم و فنون گوناگون مقامى ارجمند يافت. او را آثارى گرانبها است كه از آن جمله است:

1 ـ النجوم الزاهرة فى ملوك مصر و

القاهرة.

2 ـ المنهل الصافى و المستوفى بعد الوافى.

3 ـ مورد اللطافة فى من ولى السلطنة و الخلافة.

4 ـ نزهة الرائى.

5 ـ حوادث الدهور فى مدى الايّام و الشهور.

6 ـ البحر الزاخر فى علم الاوائل و الاواخر.

7 ـ حلية الصفات فى الاسماء و الصناعات.

8 ـ الاجمال فى المنطق.

9 ـ الشرح المأمونى لكتاب الايمان لأبقراط.

(اعلام زركلى و قاموس الاعلام تركى)

يوسُف :

بن على بن جبارة هذلى بسكرى. مكنى به ابوالقاسم و معروف به هذلى، دانشمندى نابينا بود، متكلم و دانا به قرائتهاى مشهور و شاذ. وى از مردم بسكرة از سرزمين زاب الصغير بود به اصفهان و بغداد سفر كرد. خواجه نظام الملك او را به سال 458 هـ ق مُقرى مدرسه نظاميه نيشابور كرد و تا سال 465 هـ ق (سال مرگش) در آن سمت باقى بود. از كتابهاى او «الكامل» را مى توان نام برد. اين كتاب در قراآت است و

او گفته است كه 375 تن از قراء نامى را از آخر ديار مغرب تا باب فرغانه ديده است. تولد او به سال 403 هـ ق بوده است. (اعلام زركلى)

يوسف :

بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم، نخستين از پيامبران بنى اسرائيل. مادرش راحيل و مولدش مذان آرام (كنعان)، وفاتش در مصر و مدفنش به امر خداوند توسط حضرت موسى در فلسطين. شرح ماجراى او با پدر و برادران ضمن حال يعقوب بيان شد.

از امام صادق (ع) روايت است كه يوسف در سن دوازده سالگى به زندان رفت و هيجده سال در زندان گذراند و هشتاد سال پس از خروج از زندان زيست كه جمعا 110 سال مى شود. داستان يوسف با همسر عزيز مصر به نام زليخا نيز طى ترجمه يعقوب گذشت. از امام باقر (ع) روايت شده كه زليخا (در اواخر عمر) به فقر و پريشانى دچار گشت، او را گفتند به نزد يوسف برو و شرح گرفتارى خويش را به وى عرضه دار. زليخا با دوستان مشورت كرد گفتند: با سوابقى كه با وى دارى؟! گفت: ابدا چنين نيست كه شما مى پنداريد، آنكه از خدا بترسد از او نبايد ترسيد. وى به نزد يوسف رفت و چون بر او وارد شد گفت: سپاس

خداوندى سزد كه بردگان را به طاعتش به مقام سلطنت رسانيد و سلاطين را بر اثر نافرمانيش به بردگى كشيد. يوسف او را به كابين خويش بست و وى را باكره يافت. به وى گفت: اين كار بهتر و زيباتر (از آنچه تو در آن روز به من پيشنهاد كردى) نيست؟! زليخا گفت: آرى، اما من در آن روزگار به چهار آزمايش مبتلى بودم: من زيباترين زن عصر خود بودم و تو زيباترين جوان زمان خويش بودى و من در آن سنين جوانى هنوز باكره بودم و همسرم در امر جنسى ناتوان و ناقص بود.

back page fehrest page next page