back page fehrest page next page

و در هدف او از هجوم به بلاد عرب اقوال ديگرى نيز هست كه به افسانه نزديكتر است تا به حقيقت.

ذوالاكمام:

خداوند كانازها. داراى طلعها اكمام جمع كِمّ و به معنى پوست خوشه يا شكوفه درخت خرما يا پوست هر گل ناشكفته است. اين واژه تركيبى در قرآن كريم صفت نخل آمده است: (و النّخل ذات الاكمام) . (رحمن: 11)

ذواَمَر:

نام موضعى از نواحى نجد از ديار غطفان. در سال سوم هجرت غزوه ذو امر پيش آمد، و اين را غزوه غطفان و غزوه انمار نيز گويند.

سبب اين غزوه آن بود كه رسول خدا(ص) شنيد : گروهى از بنى ثعلبه و محارب در ذى امر گرد آمدند كه اطراف مدينه را تاختى زده غنيمتى بدست آرند، و دعثور بن حارث رئيس آنان است . پس پيغمبر (ص) با چهارصد و پنجاه نفر با شتاب به سرزمين ذى امر رفت . دعثور با نفرات خويش به سر كوهها فرار كردند و كسى از آنها ديده نشد ، جز مردى از بنى ثعلبه كه مسلمانان وى را گرفته به نزد رسول خدا بردند . حضرت بر او اسلام عرضه كرد و او مسلمان شد . در اين حال باران سختى آمد ، چندان كه از تن و لباس لشكريان آب همى رفت . مردمان از هر سوى پراكنده شدند و به اصلاح رخت خويش پرداختند . پيغمبر (ص) نيز جامه خود به در آورد و بيفشرد و بر شاخه هاى درختى بيفكند و خود در سايه آن درخت بيارميد، دعثور كه در كمين بود ، فرصت را غنيمت شمرد و با شمشير بر بالين حضرت آمد و گفت: «اى محمّد چه كسى اكنون ترا از دست من نجات مى دهد» ؟ فرمود: «خدا» . در اين حال ، جبرئيل بر سينه اش بزد كه شمشير از دستش بيفتاد و بر پشت در افتاد . پيغمبر (ص) شمشير برداشت و بر سر وى ايستاد و فرمود: «اكنون چه كسى تو را از دست من نجات مى دهد» ؟ وى گفت: «هيچ كس . دانستم كه تو پيغمبرى» . و سپس شهادتين گفت . حضرت شمشيرش را به او پس داد . پس به نزد قوم خود شد و آنان را به اسلام بخواند و اين آيه نازل گرديد: (يا ايّها الّذين آمنوا اذكروا نعمة الله عليكم اذ همّ قوم...)پس پيغمبر (ص) به مدينه مراجعت كرد، و مدت اين سفر بيست و يك روز بود. (منتهى الآمال)

ذوالاوتاد:

خداوند ميخ ها ، صاحب مسمارها. اين واژه تركيبى در قرآن كريم، صفت فرعونِ موسى آمده است: (و فرعون ذى الاوتاد). و گويند : «از اين جهت وى را ذوالاوتاد گفته اند كه وى نخستين كسى است كه مردم را به چارميخ مى كشيد» .

ذوالبِجادين:

دو گليمى. لقب عبدالله بن عبد نهم بن عفيف مزنى، از صحابه رسول خدا (ص) و بسيار مورد علاقه آن حضرت بوده است . وى هنگامى كه از ظهور پيامبر اسلام آگاه گرديد ، عازم شرفيابى حضور آن حضرت و پذيرش دين مبين او گرديد . وى در كودكى پدر را از دست داده و عمويش سرپرستى او را به عهده گرفته بود . چون عمو به عزم او خبردار شد، وى را از رفتن به نزد پيغمبر منع كرد ; امّا او به تصميم خويش راسخ بود . عمو هر چه داشت از او گرفت ، حتّى جامه هايش را نيز از تنش بيرون كرد، وى كهنه گليمى را به دو نيم كرد : نيمى را به كمر بست و نيم ديگر را به دوش افكند و روانه خدمت رسول خدا گرديد . و گويند: «مادرش گليمى اين چنين را برايش فراهم نمود» . و چون به نزد پيغمبر رسيد ، حضرت از نامش پرسيد . وى گفت: «عبدالعزّى» . فرمود: «خير ! نام تو عبدالله ذوالبجادين مى باشد» .

وى شاعر بود، و در يكى از غزوات رسول، راهنمائى غزوه را به عهده داشت . عبدالله در راه تبوك از دنيا رفت و حضرت رسول (ص) به نفس نفيس به قبر او رفت و قبرش را سامان داد و گفت: «خداوندا من ازو راضى مى باشم ، تو نيز از او خوشنود باش» .

و به قولى: «وى در سفرى دو گليم به تن كرد و از اين رو بدين لقب خوانده شد». (اعلام زركلى)

ذوالثّدية:

حرقوص بن زهير ـ يكى از رؤساى خوارج ـ كه در حرب نهروان به دست اميرالمؤمنين على (ع) كشته شد و رسول اكرم از پيش خبر وى داده بود . و بدين سبب او را بدين لقب خوانده اند كه گويند : «پاره گوشتى مانند يك پستان بر شانه اش بوده است» . بعضى گفته اند : «وى حبشى و نامش نافع بوده است» .

ذوالثَّفَنات:

خداوند پينه ها بر پيشانى و مساجد ديگر. لقب سيد سجّاد، زين العابدين، على بن الحسين (ع) ، و لقب على بن عبدالله بن عباس ، و لقب عبدالله بن وهب راسبى ; كه اين سه تن از كثرت سجده، بر پيشانى پينه داشتند.

ذوالجلال و الاكرام :

خداوند بزرگى و بزرگوارى كردن . از اسماء صفات خداى متعال عزّ اسمه ، مقتبس از آيه كريمه (تبارك اسم ربّك ذى الجلال و الاكرام)(رحمن:78) . و آيه (كلّ من عليها فان . و يبقى وجه ربّك ذوالجلال و الاكرام) . (رحمن:27)

ذوالجناح:

نام اسب امام حسين (ع) است كه در كربلا مركب سوارى آن حضرت بوده و از اين جهت آن را ذوالجناح مى گفته اند كه رهوار بوده است . چه ذوالجناح به معنى بالدار است.

صاحب مناقب و محمّد بن ابى طالب گويند: «چون امام حسين (ع) به شهادت رسيد ، اين اسب پيشانى خود را به خون امام آغشته كرد و دوان دوان خود را به خيمه زنان رساند و كنار خيمه شيهه همى زد و سر خود را به زمين مى كوبيد تا بمرد». (بحار:45/60)

ذوالحُلَيفَة :

موضعى است بر شش ميلى مدينه منوّرة ، و آن ميقات اهل مدينه باشد ، مسجد شجرة در آنجا است .

ذوالحمار:

دراز گوشى، الاغى. لقب اسود عنسى كذّاب. گويند: «بدين جهت كه خرى داشت و چون به وى مى گفت: «اسجد لربّك» سجده مى كرد ; و چون مى گفت: «اُبرُك» ، مى خفت .

ذوالخلصة:

نام بتخانه بنو دوس و بنو خثعم و بجيله و نزديكان آن قبايل بود در منطقه تباله. و خلصه نام بتى از ايشان است. آن هنگام كه پيغمبر (ص) جرير بن عبدالله بجلى را بدان صوب اعزام داشت ، وى اين بت را بسوخت . و برخى گفته اند: «كعبه يمانيّه كه ابرهة بن صباح بساخت ، همين ذوالخلصه است كه بدانجا بتى بود به نام خلصه» .

ذوالخِمار:

معجز پوش . لقب سبيع بن حارث يا احمر بن حارث هوازنى ، يكى از شجعان عرب به روز حنين در زمره مشركين. لقب اسب زبير بن عوام كه در جنگ جمل بر آن نشسته بود. نام اسب مالك بن نويره يربوعى. لقب عمرو بن عبدود عامرى كه به روز خندق به دست اميرالمؤمنين على (ع) كشته شد.

ذوالخويصرة:

حرقوص بن زهير تميمى خارجى (ظاهراً وى همان ذو الثديه است كه نامش گذشت).

بخارى به اسناد خود از ابو سعيد خدرى روايت كند كه روزى نزد پيغمبر (ص) بودم . حضرت مالى تقسيم مى كرد (كه گويند غنايم حُنين بوده) . در اين حال مردى از بنى تميم به نام ذوالخويصره وارد شد و گفت: «اى پيغمبر! عدالت كن» . حضرت فرمود: «واى بر تو! اگر من عدالت نكنم ، چه كسى عدالت كند» ؟ عمر برخاست و گفت: «اجازه بده گردنش را بزنم». فرمود: «خير ! او را رها كن كه در آينده وى را يارانى باشد و نمازى بخوانند و روزه اى بگيرند كه نماز و روزه هر كسى نزد نماز و روزه آنان ناچيز نمايد . قرآن بخوانند ولى قرآن از گلوگاهشان نگذرد . آنچنان از دين برون روند كه تير از كمان. نشان آن گروه ، مردى سياه چهره باشد كه بر بازويش پاره اى گوشت چون پستان زن بود . اينها بر بهترين فرقه اسلام خروج كنند.

ابو سعيد گويد: «شهادت مى دهم كه اين حديث را از پيغمبر (ص) شنيدم و نيز گواهى مى دهم كه خود با على (ع) در واقعه نهروان بودم و حضرت فرمود تا جسد چنين كسى را در ميان كشتگان بجويند. و چون وى را جستند ، به همان نشان بود كه پيغمبر (ص) فرموده بود» . (بحار:8/155)

ذوالدّمعة:

ابو عبدالله، حسين بن زيد بن علىّ بن الحسين بن على بن ابى طالب، متولد به سال 114 يا 115 در شام و متوفى بسال 190 يا 191 در مدينه يا در عراق قرب شهر حله كه بقعه اى در آنجا به نام اين بزرگوار است، و امكان دارد در دورانى كه به آن ديار اياب و ذهاب داشته و يا اواخر عمر در آنجا زندگى مى كرده ، دار فانى را در آن كشور وداع گفته باشد.

وى شخصيّتى دانشمند ، محدّث ، عابد و زاهد بود، از دوران كودكى هنگامى كه پدرش زيد به شهادت رسيد ، وى در دامان تربيت امام صادق مى زيسته و علماً و ادباً منظور نظر آن حضرت بوده است . وى را از كثرت عبادت و گريه هاى شبانه ، ذوالدّمعة (اشك ريز) مى گفتند. و در كتاب غاية الاختصار آمده كه حسين بن زيد را ذوالدّمعة مى گفتند ، به جهت گريه وى از خوف خدا «كان سيّدا جليلا، شيخ اهله و كريم قومه، و كان من رجال بنى هاشم لسانا و بيانا و علما و زهدا و فضلا و احاطة بالنّسب» .

روى عن الصّادق جعفر بن محمّد (ع). و در كتاب «الفخرى» تأليف شريف عزّالدين اسماعيل بن حسين ديباجى مروزى متوفى به سال 614 چنين آمده: «حسين بن زيد ذوالدّمعة يا ذوالعبرة دانشمند، محدّث و عابد، در سن 76 سالگى از جهان رفت، و كان رجل بنى هاشم لسانا و بيانا و نفسا و جمالا» .

حسين در كتب حديث و نيز كتب رجال عامّه شهرتى بسزا دارد، ابن حجر در كتاب تقرير گفته: «زيد بن علىّ بن الحسين (ع) مردى راستگو بود و گاه خطا مى كرد» . برخى ديگر از علماى سنّت نيز نسبت خطا در نقل ، و روايت حديث ضعيف به وى داده اند . شايد علت اينكه آنها حسين بن زيد را ضعيف الرّوايه مى خوانند ، اين باشد كه ذهبى از علماى معروف سنت در كتاب ميزان الاعتدال خود حديثى را از او نقل مى كند، و بسا آن حديث خوشايند آنها نبوده، و آن حديث اين است: «ابن عدى از ابو على از عبدالله بن محمّد بن سالم از حسين بن زيد از علىّ بن عمر بن على از جعفر بن محمّد از پدرش از جدّش از حسين بن على از پدرش از پيغمبر (ص) روايت كرده كه آن حضرت به فاطمه فرمود: «انّ الله يغضب لغضبك و يرضى لرضاك» اى فاطمه! خداوند به خشم تو خشمناك مى گردد و به خوشنودى تو خوشنود مى شود» . (اعيان الشّيعه)

سمهودى در كتاب «وفاء الوفا باخبار دار المصطفى» ذيل واژه عيون الحسين ، مى نويسد: ابوالفرج نهروانى از خود حسين نقل كرده كه گفت: «من كه در كودكى پدر را از دست دادم ، در دامان پر مهر تربيتى ابو عبدالله جعفر بن محمّد روزگار بسر مى بردم . چون به سن بلوغ رسيدم، روزى آن حضرت به من فرمود: «چه مانع است تو را از اينكه با يكى از دختران بيت هاشم ازدواج كنى» ؟ من ساكت ماندم و چيزى نگفتم . بار دوم همين را تكرار فرمود . عرض كردم: «شما چه كسى را مناسب من مى دانيد» ؟ فرمود: «كلثوم دختر محمّد بن عبدالله ارقط، كه وى زنى با جمال و صاحب مال و ثروت است» . من كسى به نزد وى فرستادم و او را خواستگارى نمودم . وى چون سخن پيك مرا شنيد ، بخنديد و از اينكه من جرأت نموده وى را خواستگارى نموده ام تعجب كرد. ماجرا را به سمع مبارك حضرت رسانيدم . امام جامه اى نيكو از جامه هاى زيباى يمن به من پوشاند و فرمود: «با اين لباس از كنار خانه او عبور كن و سعى كن تو را ببيند» . من به كنار درب خانه وى ـ آنجا كه او مشرف بر من بود ـ بايستادم . چون نظرش به من افتاد ، گفت: «تسمع بالمعيدى خير من ان تراه» كنايه از اينكه مرا از ديدار تو خوش نيامد. سخن وى را به امام بازگفتم. فرمود: «بد نيست چند روزى از شهر مدينه بيرون روى (كه وى احساس كند تو نسبت به او بى اعتنائى)» . من به دستور عمل كردم و چند روزى به سفر شكار رفتم . چون بازگشتم ، ناگهان كنيز كلثوم به نزد من آمد و گفت: «ما تو را به مهمانى مى خواهيم و تو به دنبال شكار مى روى؟! چند بار از طرف خانمم به قصد تو آمدم و تو را نديدم! اكنون مبلغ هزار دينار نقد و ده دست لباس جهت شما فرستاده و مى گويد: «اگر خواستى ، مرا خواستگارى كن و اين را مهر من قرار ده ، كه اميدوارم زندگى خوشى با هم داشته باشيم».

روز بعد به خانه او شدم و او را به عقد خويش درآوردم و سپس ماوقع را به عرض امام رسانيدم. حضرت فرمود: «پس مهياى سفر بشو . شب پنج شنبه به مسجدالرّسول رفته به جدّت سلام كن و آماده حركت باش» . حسب دستور به مسجد رفتم و سلام بر جدّ بزرگوار نمودم و به نزد حضرت بازگشتم . ديدم اسباب سفرم را آماده نموده . فرمود: «تقواى خدا را شعار خويش ساز و جهت هر گناه توبه اى تازه كن و راه سفر پيش گير، كه نامه اى درباره تو به معن بن زائده نوشته ام ـ معن در آن ايام از طرف خليفه عباسى ، والى يمن بود ـ چون به صنعاء وارد شدى در خانه اى فرود آى و سپس به نزد معن برو» . من طبق دستور ، پس از ورود به صنعاء و گرفتن خانه به نزد معن شدم . روزى بود كه بار عام داده بود، او نشسته و مردمان برپا ايستاده بودند . سلام كردم . جواب سلام داد و گفت: «كيستى» ؟ خود را معرفى كردم . فرياد زد: «نه به خدا سوگند، من دوست ندارم شما به نزد من بيائيد . درب خانه اميرالمؤمنين ، شما را بصلاح تر است از درب خانه من» . من گفتم: «در محضر خداوند استغفار مى كنم از حسن ظنّى كه به تو داشتم و تو را شايسته عرض حاجت دانستم» . آنگاه از نزد او بيرون شدم. مردى كه اين صحنه را ديد، به دنبال من بيرون شد و به من رسيد و گفت: «ناراحت مباش ! كه خداوند به از آنچه از دست دادى به تو عطا خواهد كرد» . آنگاه سه هزار دينار به من داد و گفت: «هر چه نياز دارى بگو كه فراهم كنم» . من اشياء مورد نياز خود را در ورقى نوشتم و به وى دادم. بعد از نماز عشاء، ناگهان معن به خانه من وارد شد و سر و دست مرا بوسه زد و گفت: «اى سرور من و اى سرور زاده من! مرا ببخش كه من در آن حال شرائط خاصّى داشتم و به ناچار آن سخن به زبان راندم» . من نامه امام را به وى دادم . نامه را بوسيد و قرائت كرد و دستور داد ده هزار دينار به نزد من آوردند . سپس گفت: «انگيزه سفر تو به نزد من چه بوده است ؟» من موضوع ازدواج و نياز به اثاث البيت را به وى گفتم. چون شنيد ، دستور داد ده هزار دينار ديگر و سه شتر با بار كامل و سى دست لباس جهت من حاضر كردند . آنگاه با من خداحافظى كرد و رفت». (وفاء الوفا: 4 / 1273)

ذوالرّمة:

غيلان بن عقبة بن بهيش بن مسعود بن حارثة بن عمرو بن ربيعة بن ساعدة بن كعب بن عوف بن ربيعة بن ملكان بن عدىّ بن عبد مناة بن ادّ بن طابخة بن الياس بن مضرّ بن نزار بن معدّ بن عدنان ، مكنّى به ابى الحرث ، شاعر مشهور معروف به ذى الرّمه ، يكى از سران شعر.

گويند: وقتى اشعار خود را در سوق الابل مى خواند ، فَرَزدَق برسيد و به شنودن گفته هاى او بايستاد. ذوالرّمه بدو گفت: «اى ابا فراس! اين گفته ها چون بينى» ؟ گفت: «بسى نيكو» . گفت: «پس چگونه است كه مرا در عداد گردندگان شعر نيارند» ؟! فرزدق گفت: «از آنكه گريستن تو بر ويرانه ها و اوصاف تو در شوگاه اشتران است» .

ذوالرّمه يكى از عشّاق معروف عرب است و معشوقه وى ميّه دختر مقاتل بن طلبة بن قيس بن عاصم منقرى است. و ابو تمام در قصيده بائيه خود اين دو دلداه را ياد كرده كه گفته:

ما ربع ميّة معمورا يطيف بهغيلان ابهى ربا من ربعها الخرب

و از شعر ذوالرّمه در وصف معشوقه خود اين ابيات است:

على وجه مىّ مسحة من ملاحةو تحت الثّياب العار لو كان باديا

الم تر انّ الماء يخبث طعمهو ان كان لون الماء ابيض صافيا

فواضيعة الشّعر الّذى لج فانقضىبمىّ و لم املك ضلال فؤاديا

وى به سال 117 هجرى درگذشت.

ذوالرّياستين:

صاحب دو رياست ، لقب فضل بن سهل سرخسى ، وزير مأمون خليفه عبّاسى . او از اولاد ملوك فرس و پدرش مجوسى بود و براى تلقيب وى بدين لقب ، گفته اند : از آن رو كه هم رياست ديوان و هم رياست جيش داشته است (ابن الاثير در المرصّع). و پيش از او ، رياست جيش از وزارت جدا بوده است. و گويند : او وزارت داشت و چون اشارت كرد كه مأمون، طاهر را به حرب امين فرستد و طاهر فاتح آمد ، اين لقب بدو دادند و هم گفته اند : از آن جهت كه چون وى را وزارت مأمون خليفه و علىّ الرّضا ـ هر دو ـ بود ، بدين لقب مشهور گشت. و ابوالفضل بيهقى در تاريخ خود گويد: و از حديث ، حديث شكافد . ذوالرّياستين كه فضل بن سهل را گفتند ، و ذواليمينين كه طاهر را ، و ذوالقلمين كه صاحب ديوان رسالت مأمون بود . قصّه دراز بگويم تا اگر كسى نداند ، او را معلوم شود : چون محمّد زبيده كشته شد و خلافت به مأمون رسيد ، دو سال و چيزى در مرو بماند و آن قصّه دراز است .

فضل سهل وزير خواست كه خلافت از عبّاسيان بگرداند و به علويان آرد . مامون را گفت : «نذر كرده بودى به مشهد من ، و سوگندان خورده ، كه اگر ايزد تعالى شغل برادرت كفايت كند و خليفت گردى ، وليعهد از علويان كنى و هر چند برايشان نماند ، تو بارى از گردن خود بيرون كرده باشى و از نذر و سوگند بيرون آمده باشى» . مأمون گفت : «سخت صواب آمد و كدام كس را وليعهد كنيم» ؟ گفت : «علىّ بن موسى الرّضا(ع) كه امام عصر است و به مدينه رسول (ص) مى باشد» . گفت : «كس پوشيده بايد فرستاد نزديك طاهر و ببايد بدو نبشت كه ما چنين و چنين خواهيم كرد ، تا وى كس فرستد و على را از مدينه بياورد و در نهان وى را بيعت كند و بر سبيل خوبى به مرو فرستد ، تا اينجا كار بيعت و ولايت عهد آشكارا كرده شود» . فضل گفت : «اميرالمؤمنين را به خط خويش ملطّفه اى بايد نبشت» . در ساعت دوات و كاغذ و قلم خواست و اين ملطّفه را نبشت و به فضل داد.

فضل به خانه بازآمد و حالى نشست و آنچه نبشتنى بود بنبشت و كار راست كرد و معتمدى را با اين فرمانها نزديك طاهر فرستاد و طاهر بدين حديث سخت شادمانه شد كه ميلى داشت به علويان. آن كار را چنانكه بايست بساخت و مردى معتمد را از بطانه خويش نامزد كرد تا با معتمد مأمون بشد و هر دو به مدينه رفتند و خلوتى كردند با رضا (ع) و نامه عرض كردند و پيغامها دادند . رضا (ع) را سخت كراهيت آمد كه دانست كه آن كار پيش نرود ; امّا هم تن درداد. از آن كه از حكم مأمون چاره نداشت و پوشيده و متنكّر به بغداد آمد . وى را به جائى نيكو فرود آوردند .

پس يك هفته كه بياسوده بود در شب طاهر نزديك وى آمد سخت پوشيده ، و خدمت كرد و بسيار تواضع نمود و آن ملطّفه اى به خط مأمون بر وى عرضه كرد و گفت : «نخست كسى كه به فرمان اميرالمؤمنين ـ خداوندم ـ به تو بيعت كند ، منم . و چون اين بيعت بكردم ، با من صد هزار سوار و پياده است ، همگان بيعت كرده باشند» . و رضا ـ روّحه الله تعالى ـ دست راست بيرون كرد تا بيعت كند ـ چنانكه رسم است ـ طاهر دست چپ پيش داشت . رضا گفت : «اين چيست» ؟! گفت: «راستم مشغول است به بيعت خداوند ، اميرالمؤمنين مأمون . و دست چپم فارغ است . از آن پيش داشتم» . حضرت رضا (ع) از آن چه او بكرد وى را بپسنديد و بيعت كردند . و ديگر روز رضا (ع) را گسيل كرد با كرامت بسيارى وى را تا به مرو آوردند و چون بياسود ، مأمون خليفه در شب به ديدار وى آمد و فضلِ سهل با وى بود و يكديگر را گرم بپرسيدند و رضا (ع) از طاهر بسيار شكر كرد و آن نكته دست چپ و بيعت باز گفت . مأمون را سخت خوش آمد و بپسنديد ، آنچه طاهر كرده بود . گفت : «اى امام! آن نخست دستى بود كه به دست مبارك تو رسيد . من آن چپ را راست نام كردم» . و طاهر را كه ذواليمينين خوانند ، سبب اين است. پس از آن آشكارا گرديد كار رضا (ع) ، و مأمون وى را وليعهد كرد و عَلَم هاى سپاه برانداخت و سبز كرد و نام رضا (ع) بر درم و دينار و طراز جامه ها نبشتند و كارها آشكارا گشت . و مأمون رضا (ع) را گفت : «تو را وزيرى و دبيرى بايد ، كه از كارهاى تو انديشه دارد» . او گفت : «يا اميرالمؤمنين ! فضل سهل بسنده باشد ، كه وى شغل كدخدائى مرا تيمار دارد . و على سعيد صاحب ديوان رسالت خليفه ، كه از من نامه ها نويسد» . مأمون را اين سخن خوش آمد و مثال داد اين دو تن را تا اين شغل ها را كفايت كنند . فضل را ذوالرّياستين از اين گفتندى و على سعيد را ذوالقلمين. آنچه غرض بود بياوردم از اين سه لقب. انتهى.

ذوالشّمالين:

عمرو بن عبد عمرو يا عمير بن عبد عمرو حليف بنى زهرة از صحابه رسول (ص). وى در بدر بدست ابواسامة جشمى به شهادت رسيد.

حديث سهوالنّبى به وى منسوب است. به «سهو» رجوع شود. (بحار:19/360)

ذوالشّهادتين:

خزيمة بن ثابت اوسى از ياران رسول (ص) . وى در ميان ياران آن حضرت شهرتى بسزا داشته و از كسانى بوده كه در آغاز اسلام پنهانى بتهاى قبيله را مى شكسته كه به اسلام روى آورند . در بدر و ساير غزوات پيغمبر (ص) شركت داشته و در فتح مكّه پرچم بنى خطمه بدست داشت . در سال 37 در جنگ صفّين با اميرالمؤمنين(ع) بوده ولى از جنگ خوددارى مى كرده كه شك داشته آيا مى توان با مسلمانان جنگيد يا نه؟ و چون عمّار به شهادت رسيد ، شمشير برگرفت و جنگ نمايانى كرد تا شهيد شد، زيرا مى گفت: «از رسول خدا شنيدم كه عمّار را گروه متجاوز خواهند كشت» .

در وجه تسميه او به ذوالشّهادتين چنين آمده:

از حضرت صادق (ع) نقل است كه : «روزى پيغمبر (ص) اسبى را از مردى بيابانى بخريد . آن اسب مورد پسند حضرت قرار گرفت ، كه اسبى مقبول بود . جمعى از منافقين از روى حسد آن مرد را تحريك كردند كه اسب را از حضرت بازستاند ; و به او گفتند : «اگر اسب را به بازار مى بردى ، به بهاى بيشترى مى خريدند» . مرد را حرص غالب آمد و بر اين شد كه اسب را از پيغمبر(ص) پس گيرد . به آنها گفت: «خوب است به پيغمبر بگويم معامله را به هم زن و اسبم را به من برگردان» . آنها گفتند: «نه . او مردى صالح است . هنگامى كه پول به تو مى دهد به وى بگو من اسبم را به تو نفروخته ام ; و او قبول خواهد كرد» . لذا چون حضرت پول را به وى داد، وى فروش اسب را منكر شد. در اين حال خزيمه سر رسيد و گفت: «من شهادت مى دهم كه تو اسب را به همين بها به پيغمبر فروخته اى» . آن مرد گفت: «تو كه در ميان ما نبوده اى . از معامله ما چه خبر دارى» ؟! پيغمبر (ص) نيز به خزيمه گفت: «چگونه شهادت دادى» ؟! خزيمه گفت: «يا رسول الله ! تو از جانب خدا به ما خبر مى دهى و از آسمانها اخبار غيبى به ما مى رسانى و ما تو را تصديق مى كنيم . چگونه در مورد قيمت اين اسب دعويت را باور نكنيم» ؟! حضرت شهادت او را پذيرفت و به جاى دو شهادت آن را قبول كرد، از اين رو وى را ذوالشّهادتين لقب دادند. (بحار:22/141)

ذوالعقل:

خداوند خرد، خردمند.

ذوالفقار:

نام شمشير پيغمبر اسلام است كه گويند از آنِ منبه بن حجّاج بود كه د ر بدر كشته شد و حضرت ، شمشير او را براى خود برگزيد. (امتاع الاسماع)

از ابن عبّاس آمده كه : «آن شمشير را حجّاج بن علاط به حضرت هديه كرد» . (كنزالعمّال، ح: 30326)

از اميرالمؤمنين (ع) رسيده كه فرمود: جبرئيل به پيغمبر (ص) نازل شد و گفت: «اى محمّد! در يمن بتى است از سنگ كه آن را در (قاب) آهن نشانده اند . كسى بفرست آن آهن را بياورد» . حضرت مرا فرستاد و آن آهن بياوردم و آن را به عمر صيقل (آهنگر) دادم . دو شمشير از آن بساخت: «ذوالفقار و مخذم» . حضرت ، خود ، مخذم را انتخاب نمود و ذوالفقار را به من داد و پس از رحلت آن حضرت ، مخذم نيز به من منتقل گشت.

از حضرت صادق (ع) نقل است كه : «آن شمشير را از آن جهت ذوالفقار مى گفتند كه در طول آن گره هائى مانند فقرات كمر بود» .

در تاريخ ابن ابى يعقوب آمده كه : «درازى ذوالفقار ، هفتوجب و پهناى آن يك وجب بوده». (بحار:26/211 و 42/58)

ذوالقربى

(با الف آخر) :

خويشاوند. ذوى القربى: خويشاوندان. اين واژه تركيبى، مفرد و جمع و معادل آن: اولى القربى، 15 بار در قرآن كريم آمده است، كه 13 مورد آن عموم اراده شده و دو بار: (و اعلموا انّما غنمتم من شىء فانّ لله خمسه و للرّسول و لذى القربى) (انفال: 41) و (ما افاء الله على رسوله من اهل القرى فلله و للرّسول و لذى القربى...) (حشر: 7) كه خصوص خويشان رسول خدا (ص) اراده شده است. به «قربى» و «غنيمت» و «خمس» رجوع شود.

ذو قِرَد:

آبى (منطقه آبادى) است در راه مدينه به خيبر كه از آنجا تا مدينه دو شب راه است. يكى از غزوات رسول خدا (ص) در اين منطقه رخ داده است. اين غزوه در جمادى الاولى به سال ششم هجرت اتفاق افتاد.

back page fehrest page next page