ابن اسحاق مى نويسد : رسول خدا (ص) از غزوه «بنى لحيان» بازگشت ، امّا چند شبى بيش نگذشت كه «عيينة بن حصن بن حذيفة بن بدر فزارى» با سوارانى از «غطفان» بر شتران ماده شيرده رسول خدا(ص) در «غابه» غارت بردند و مردى از «بنى غِفار» را كشتند و زنش را با خود بردند.
برحسب آنچه مَقريزى و ديگران نوشته اند : «أبوذَرّ» از رسول خدا اجازه خواست كه برود و در «غابه» شترهاى شيرده رسول خدا را سرپرستى كند و رسول خدا به او گفت كه : من از ناحيه «عُيَينَه» و همراهان وى ايمن نيستم و مى ترسم پيش آمدى رخ دهد . چون «أبوذرّ» بيشتر اصرار كرد به وى فرمود : مى بينم كه مى روى و روزى مى ريزند و پسرت را مى كشند و زنت را مى برند و با عصاى خويش نزد من بازمى گردى . «أبوذرّ» با زن و پسرش رفت و روزى كه «عيينة بن حصن فزارى» براى بردن بيست شتر رسول خدا حمله برد ، پسرش كشته شد و زن او را بردند .
نخستين كسى از اصحاب كه خبر يافت «سلمة بن عمرو بن أكوع أسلمى» بود كه با تير و كمان خويش رهسپار «غابه» شد و غلامى از آن «طلحة بن عبيدالله» كه اسبش را مى كشيد همراه وى بود ، اما هنگامى كه بر ثنية الوداع بالا رفت بعضى از سواران دشمن را ديد و بيدرنگ بر ناحيه اى از كوه «سلع» بالا رفت و فرياد زد : «وا صباحاه» و سپس دشمن را تعقيب كرد و خود را به آنها رساند و تيراندازى مى كرد و مى گفت : خُذها و أنا ابن الأكوع و اليوم يوم الرُّضّع .
رسول خدا (ص) فرياد «سلمه» را شنيد و در مدينه نداى : «الفزع ، الفزع» و براى اولين بار نداى : «يا خيل الله اركبى» در داد و بامداد چهارشنبه پيش از همه به تعقيب دشمن بيرون شد و سواران أصحاب هم از پى وى شتافتند ، و پيش از همه سواران «مقداد بن عمرو» به رسول خدا ملحق شد ، سپس «عباد بن بشر» (از بنى عبدالأشهل) ، «سعد بن زيد» (از بنى كعب بن عبدالأشهل). «أُسيد بن ظهير» (از بنى حارثة بن حارث) ، عكاشة بن محصن» (از بنى أسد بن خزيمه) ، «مُحرز بن نضله» (از بنى أسد بن خزيمه) ، «أبوقتاده : حارث بن ربعى» (از بنى سلمه) و «أبوعياش : عبيد بن زيد» (از بنى زريق) ، اينان همگى اسب سوار بودند ، مگر «سلمه» كه پياده دشمن را تعقيب مى كرد .
چون اصحاب نزد رسول خدا فراهم آمدند ، به قولى : «مقداد بن عمرو» و به قول ديگر ـ شايد صحيح تر ـ : «سعد بن زيد أشهلى» را امارت سريّه داد و فرمود : در تعقيب دشمن رهسپار شو ، تا من هم همراه اصحاب برسم .
رسول خدا (ص) «عبدالله بن أم مكتوم» را در مدينه جانشين گذاشت و «سعد بن عباده» را با سيصد مرد از قبيله اش مأمور پاسبانى مدينه كرد .
رسول خدا و أصحاب ، در پى دشمن تا «ذى قرد» تاختند و با رسيدن اصحاب ده شتر را پس گرفتند و در زد و خوردهائى كه پيش آمد كسانى از دو طرف كشته شدند .
«شهداء غزوه ذى قَرَد»
1 ـ مُحرز بن نضله (از بنى أسد بن خزيمه) كه او را «أحزم» و نيز «قُمَير» مى گفتند و بر اسب «محمود بن مسلمه» كه «ذواللِّمَّه» نام داشت سوار شد و خود را به دشمن رسانيد و سر راه بر آنان گرفت و سرانجام به دست «عبدالرحمن بن عيينه» به شهادت رسيد .
2 ـ وقّاص بن مجزز مدلجى ، كه ابن هشام او را نيز از شهداى اين غزوه نوشته است .
3 ـ هشام بن صبابة بن حزن (از بنى ليث بن بكر) برادر «مقيس بن صبابه» كه مردى از أنصار به گمان آن كه از دشمنان است او را كشت .
«كشته هاى دشمن»
1 ـ حبيب بن عيينة بن حصن ، كه «أبوقتاده» يا «مقداد» او را كشت .
2 ـ عبدالرحمن بن عيينه ، كه او نيز به دست «أبوقتاده» كشته شد .
3 ـ أوبار .
4 ـ عمرو بن أوبار ، اين پدر و پسر بر يك شتر سوار بودند و «عكاشة بن محصن» با نيزه اى آن دو را به هم دوخت و هر دو را كشت .
5 ـ مسعده ، كه به دست «أبوقتاده» كشته شد .
6 ـ قرفة بن مالك بن حذيفة بن بدر ، كه به دست «مقداد» كشته شد .
«نماز خوف»
رسول خدا در «ذى قرد» نماز خوف خواند ، و يك شب و روز آنجا ماند و در ميان أصحاب خود كه پانصد يا هفتصد نفر بودند ، به هر صد نفر يك شتر داد كه براى خوراك خود بكشند . «سعد بن عباده» هم از مدينه چند بار خرما و ده شتر فرستاد كه در «ذى قرد» به رسول خدا رسيد .
«بازگشت به مدينه»
رسول خدا پس از پنج روز كه رفته بود ، روز دوشنبه به مدينه بازگشت .
همسر «أبوذرّ» : پس از بازگشت رسول خدا به مدينه ، همسر «أبوذرّ» هم كه او را اسير كرده و برده بودند ، بر شتر «قصواء» رسول خدا (ص) كه يكى از شترهاى گله بود رسيد و پس از گزارشهائى كه داد ، گفت: اى رسول خدا ! نذر كرده ام كه اگر خدا مرا سوار بر اين شتر نجات بخشد ، او را بكشم و از جگر و كوهانش بخورم ! . رسول خدا لبخندى زد و گفت : بد پاداشى است كه به اين شتر مى دهى ! خدا تو را سوار بر اين شتر نجات بخشد و آنگاه او را بكشى ؟! نه در معصيت خدا نذرى منعقد مى شود و نه در آنچه مال تو نيست ، اين شتر مال من است ، به سلامتى به خانه ات بازگرد .
ذوالقرنين:
شخصيتى كه در قرآن كريم، سوره كهف بدين وصف از آن ياد شده است. در وجه توصيف آن بدين صفت اختلاف است: دو ضفيره مانند دو شاخ بر سر داشته (ضفيره موى پيچيده بافته بر سر را گويند). بر دو سوى سر او دو شاخ مانند بوده كه عمامه آنها را مى پوشانيده است . بدين جهت كه وى بر دو سوى زمين (مشرق و مغرب) استيلا يافت، كه خاور و باختر را دو شاخ خورشيد فرض كنند. دو قرن عمر كرد، يعنى به اندازه عمر دو نسل بشر زيست. در جنگ ، دو ضربت بر دو طرف سرش اصابت كرده بود و جاى آن دو نمايان بود.
در سوره كهف ضمن چند آيه ، نام شخصى از تاريخ قديم آمده است، كه وى به ذى القرنين ملقّب است و آن آيات اين است:
(و يسئلونك عن ذى القرنين قل سأتلو عليكم منه ذكرا * انّا مكّنا له فى الارض و آتيناه من كلّ شىء سببا * فاتّبع سببا * حتّى اذا بلغ مغرب الشّمس و جدها تغرب فى عين حمئة و وجد عندها قوما * قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذّب و اما ان تتّخذ فيهم حسنا * قال امّا من ظلم فسوف نعذّبه ثمّ يردّ الى ربّه فيعذّبه عذابا نكرا * و امّا من آمن و عمل صالحاً فله جزاء الحسنى و سنقول له من امرنا يسرا * ثمّ اتبع سببا * حتّى اذا بلغ مطلع الشّمس وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها سترا * كذلك و قد احطنا بما لديه خبرا* ثمّ اتبع سببا * حتى اذا بلغ بين السّدّين وجد من دونهما قوما لا يكادون يفقهون قولا * قالوا يا ذا القرنين انّ يأجوج و مأجوج مفسدون فى الارض فهل نجعل لك خرجا * على ان تجعل بيننا و بينهم سدّا * قال ما مكّنّى فيه ربّى خير فاعينونى بقوّة اجعل بينكم و بينهم ردما * اءتونى زبر الحديد حتى اذا ساوى بين الصّدفين قال انفخوا حتى اذا جعله نارا قال اءتونى افرغ عليه قطرا فما اسطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقبا * قال هذا رحمة من ربّى فاذا جاء وعد ربّى جعله دكّاء و كان وعد ربّى حقّا) . (كهف: 83 ـ 98)
«شأن نزول اين آيات وبعض روايات»
ظاهر اسلوب آيات اين است كه از نبى(ص) در مورد ذوالقرنين سؤال شده است، و اين آيات در پاسخ سؤال آمده است. ترمذى و نسائى و امام احمد در مسند خود روايت كرده اند كه قريش به اشاره علماى يهود ، امورى از پيغمبر پرسيدند، كه يكى از آنها مسئله ذو القرنين بود و گفتند : «اين مرد كيست و اعمال او چه بوده است»؟ و قرطبى از سدى روايت كند كه يهود گفتند : «ما را از پيغمبرى خبر ده كه خداى نام او را در تورات نياورده بجز در يك جاى» . پيغامبر (ص) پرسيد : «آن كيست» ؟ گفتند: «ذو القرنين» . ابن جرير و ابن كثير و سيوطى نيز در تفاسير خود رواياتى آورده اند.
«خصايص ذو القرنين در قرآن»
خلاصه آنچه در آيات از خصايص ذوالقرنين آمده اين است:
1 ـ مردى را كه از پيغمبر پرسيده ، «ذوالقرنين» نام داشته يعنى اين نام يا لقب را قرآن از خود وضع نكرده ، بلكه آنان كه درباره وى پرسيدند اين نام را بر او اطلاق كردند و از اين روى فرموده است: (و يسئلونك عن ذى القرنين).
2 ـ خداى او را ملك بخشيده و اسباب فرمانروائى و غلبه براى وى آماده كرده است.
3 ـ اعمال بزرگى را كه وى در جنگ هاى عظيم خويش انجام كرده ، اين سه امر است:
اوّل ، غربى: از بلاد خود به سوى غرب متوجّه گرديد و تا جايگاهى كه نزد او حدّ مغرب به شمار مى رفت ، رسيده و در آنجا خورشيد را بدانسان يافته كه گوئى در چشمه اى فرو مى رود.
دوّم ، شرقى: و همچنان پيش رفته است تا به سرزمينى رسيده كه آبادان نبوده است و در آن، قبايل بدوى سكونت داشته اند.
سوّم: به جايگاهى رسيده است كه در آن تنگناى كوهى بوده و از پشت كوه ، گروهى موسوم به يأجوج و مأجوج سا كن بوده اند كه بر اهالى اين سرزمين ، از هر سو مى تاختند و به غارت مى پرداختند و آنان ، مردمى وحشى و محروم از مدنيّت و خرد بودند.
4 ـ پادشاه در تنگناى كوه براى حفظ مردم از دستبرد و غارت يأجوج و مأجوج ، سدّى بنيان نهاد.
5 ـ اين سدّ تنها از سنگ و آجر ساخته نشد ، بلكه در آن آهن و مس نيز به كار رفت از اين رو سدّى بلند برآمد ، بدانسان كه غارتگران از دستبرد بدان عاجز آمدند.
6 ـ اين پادشاه به خداى و به آخرت ايمان داشت.
7 ـ پادشاهى دادگر بود و نسبت به رعيّت عطوفت داشت، و هنگام كشورگشائى و غلبه، قتل و كينه ورزى را اجازه نمى داد; از اين رو زمانى كه بر قومى در غرب چيره شد، پنداشتند كه او هم مانند ديگر كشورگشايان ، خون ريزى آغاز خواهد كرد ولى او بدين كار دست نبرد، بلكه به آنان گفت: «هيچ گونه بيمى پاكان شما در دل راه ندهند، و هر يك از شما كه عملى نيكو كند ، پاداش آن را خواهد يافت».
با آنكه آن قوم ، بى ياور و دادرسى در چنگال قدرت او بودند، با ايشان شفقت كرد و به دادگرى و نيكوكارى دل آنان را بدست آورد.
8 ـ به مال آزمند نبود . زيرا هنگامى كه براى پى افكندن سدّ ، مردم خواستند به گردآورى مال پردازند ، از قبول آن امتناع كرد و گفت: «آنچه را خداى به من ارزانى داشته ، مرا از اموال شما بى نياز مى كند ; لكن مرا به قوّت بازو يارى دهيد ، تا براى شما سدّى آهنين برارم» .
و اما حديث:
وى به سن دوازده سالگى به حكومت تمامى روى زمين رسيد و سى سال دوران حكومتش بود.
وى از مردم روم بود . پيغمبر نبود ، ولى بنده اى شايسته بود كه خدا را دوست مى داشت ; خدا نيز او را دوست مى داشت . خيرخواه خدا بود ; خدا نيز خير او را خواست . قوم خود را به خداپرستى و تقوى امر مى كرد پس او را ضربتى بر شاخ (يكسوى سرش) زدند . از آن پس روزگارى از آنها پنهان شد و سپس بازگشت. ضربتى ديگر بر شاخ ديگرش زدند (از اين رو او را ذو القرنين خواندند).
خداوند ابر را در اختيارش قرار داد ، كه مركب او بود و اسباب و وسايل برايش فراهم نمود و نور را برايش منبسط كرد ، كه شب و روز نزد او يكسان بود.
وى اوصاف آب حيات را شنيده بود ، كه هر كه از آن بنوشد تا صور اسرافيل زنده ماند . لذا در جستجوى آن برآمد ، تا به جائى رسيد كه در آنجا سيصد و شصت چشمه بود كه يكى از آنها آب زندگى بود. خضر يكى از همراهان او و در رأس سپاه او بود . تنها خضر بدان دست يافت و ذوالقرنين و ياران با دست تهى بازگشتند و آن چشمه در ظلمات بود. وى با حضرت ابراهيم همزمان بود و نخستين دو نفرى كه در روى زمين با هم مصافحه كردند ، او و ابراهيم بودند .
شهر اسكندريّه را او بنا كرد و مسجدى عظيم در آن ساخت.
در تاريخ نام او با ترديد اسكندر آمده . (بحار و تاريخ طبرسى و سفينة البحار)
و اما ابوالكلام آزاد ـ دانشمند مسلمان هندى ـ طبق قرائن و شواهدى او را كورش كبير پادشاه هخامنشى پنداشته و گويد: «پس از آن كه كورش به تخت سلطنت نشست ، با پادشاه ليدى كه كرزوس نام داشت روبرو گرديد . مورّخين يونان عموما بر اين عقيده اند كه نخست كرزوس جنگ را آغاز كرد و كورش در حال دفاع بود . كورش در اين نبرد بر او پيروز گشت . ليدى در آسياى صغير، آناطولى (تركيه) قرار داشت . حكومت ليدى تحت الحمايه يونان بود . كورش با مردم آن سرزمين بگونه اى رفتار نمود كه آنان احساس نمى كردند آتش جنگى به ديار آنها كشيده شده است» . از نظر ابوالكلام اين سفر كه كورش به غرب كرده ، همان است كه در قرآن آمده (فاتّبع سببا حتّى اذا بلغ مغرب الشّمس) پس از آن كورش متوجه مشرق زمين شد . قبايل وحشى و عقب مانده «كيدروسيا» و «باكتريا» كه در نواحى مشرق سكونت داشتند ، سر به شورش برداشته بودند . كورش براى خواباندن فتنه به آنجا لشكر كشيد . مراد از «كيدروسيا» مكران و بلوچستان و «باكتريا» همان بلخ است و آيات (ثمّ اتبع سببا حتّى اذا بلغ مطلع الشّمس وجدها...) راجع به اين سفر و اين حمله است. سفر سوم كه قرآن مى گويد از دگر راه بازگشت ، به سمت شمال و براى اصلاح امر «ماد» بوده ، و آن سرزمين از سلسله جبال شمال شرق ايران آغاز گشته و به درياى خزر و درياى سياه مى رسد ، كه آنجا را قفقاز و به اصطلاح پارسيان كوه قاف گويند، در اين سفر كوروش به نزديك رودى رسيد و در كنار آن اردو زد، اقوام اين منطقه از دست قومى بنام «يأجوج و مأجوج» به نزد كورش شكوه نمودند . وى به بناى سدى بين دو رشته كوه كه در آنجا بود و تنها راه عبور آن قوم بود ، پرداخت و بدين وسيله آنها را از آن گرفتارى نجات داد. دنباله ماجرا به واژه «يأجوج و مأجوج» رجوع شود.
ذوالقلبين:
خداوند دو دل. لقب جميل بن معمّر بن حبيب بن عبدالله فهرى، مكنّى به ابى معمّر. و فيه نزلت: (ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه) وى معاصر رسول اكرم و از مشركين قريش بود . او حافظه اى قوى داشت و چيزها را به نيكويى به ياد مى گرفت و از اين رو قريش مى گفتند او را دو دل است كه اين همه چيز به ياد تواند داشت. و او خود هم چنين مى گفت كه : «مرا دو دل باشد، و هر ماه يكى از آن دو را به كار برم و در دلاورى و شجاعت و عقل از محمّد(ص) برتر باشم» . و به بعض روايات ، آيه: (ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه)در حقّ او نازل گرديد. تا به روز غزوه بدر ، آنگاه كه مشركين هزيمت شدند ، او نيز با دهشت و اضطرابى تمام يك تاى نعلين بر پاى و تائى به دست مى گريخت . ابوجهل در اين وقت بدو رسيد و پرسيد : «چه روى داده است» ؟ گفت: «قوم بگريختند» . گفت: «چرا يك نعل بر پاى و ديگرى در دست دارى» ؟ گفت: «گمان مى بردم كه هر دو به پاى كرده ام» ! و از آن روز باز ، مردم بدانستند كه گمان قريش و دعوى خود او بر باطل است.
ذوالكفل:
نام يكى از انبياء بنى اسرائيل از ذرّيّه ابراهيم (ع) . نام او دو بار در قرآن كريم آمده است: (و اسماعيل و ادريس و ذا الكفل كلّ من الصّابرين) (انبياء: 85). (و اذكر اسماعيل و اليسع و ذا الكفل و كلّ من الاخيار) . (ص: 48)
به روايت منقول از امام جواد (ع) ، وى از پيامبران مرسل بوده است، و در آن حديث آمده كه : «وى پس از سليمان (ع) مبعوث گشته و مانند داوود (ع) قضاوت مى كرده و جز در مورد خشم خدا ، هرگز خشم نمى نموده و «عويديا» نام داشته». (بحار:13)
بعضى گويند او الياس است و برخى گويند زكرياست و گروهى گفته اند يوشع است و پاره اى گويند حزقيل است و جمعى گفته اند يونس ابن متى است . و قاسى در شرح الدّلائل گويد به قول بعضى ، او از جانب خداى تعالى مبعوث به پادشاهى «كنعان» نام شد و او وى را به ايمان خواند و او را پايندانى و كفالت بهشت كرد و به خطّ خويش ضمانت نامه نبشت. و ثعالبى در مضاف و منسوب گويد : در نام او مفسّرين خلاف كرده اند، به قولى نام او بشير بن ايّوب است و خداى تعالى او را پس از ايّوب ، پيغامبرى داد و جايگاه او به شام بود و گور او به ديه كفل حارس از اعمال نابلس است ، و اين روايت ملك المؤيد صاحب حماة است . و به گفته جمعى ، او يكى از صلحاء بود كه او را در شمار انبيا آرند ، از آن روى كه علم او به پايه علوم آنان بود. لكن بيشتر بر آنند كه او خود پيغامبر بوده است . و صاحب معالم التّنزيل از حسن و مقاتل روايت كند كه او را از آن ذو الكفل نامند ، كه كفالت هفتاد نبى كرده است. و بعضى گويند از آن روى كه او نذر كرد كه به روزى صد ركعت نماز گزارد و چنان كرد. و نيز در تلقّب او گفته اند كه وجه ، آن است كه كسائى مانند كِفل در برداشت . و نيز وجوه ديگر گفته اند. و ميرخواند در حبيب السّير گويد: «بنا بر اصحّ ، او غير حزقيل و اليسع ، بلكه وصى اليسع است و به نوبت بر كنعانيان فائز گرديد و امروز ، ذوالكفل نام محلّى است ميان حلّه و بغداد نزديك بُرص و بدانجا قبّه اى كه گويند قبر ذوالكفل است و مزار است» . در متون الاخبار ، در باب وجه تسميه و كيفيّت قصّه آن پيغمبر بزرگوار ، وجوه متعدّد سمت تحرير يافته . چون اين مختصر گنجايش تمامى آن روايات ندارد ، خامه مشكين شمامه بر ايراد يك قول اختصار مى نمايد: نقل است كه حق ـ سبحانه و تعالى ـ ذوالكفل را خلعت نبوّت كرامت فرموده به هدايت كنعانيان و متابعان ايشان كه در سلك ملوك عمالقه انتظام داشتند و دعوى الوهيّت كرده .
ذوالكفل در آن مملكت از وهم كنعان ، پوشيده و پنهان طوايف ايشان را به قبول دين كليم و طريق مستقيم دعوت مى فرمود و ملك ازين معنى وقوف يافته ، ذوالكفل را طلبيده و گفت : «اين چه نوع سخنان است كه از تو به من مى رسانند» ؟ آن جناب جواب داد كه : «من خداى تعالى را به يگانگى مى پرستم و مردم را به وحدانيّت او مى خوانم» . كنعان در غضب رفته ذوالكفل را به قتل تهديد نمود . آن جناب گفت : «تو خشم خود را به آب حلم فرو نشان تا سخنى بگويم .
ملك به او اجازه تكلّم داد . ذوالكفل بعد از حمد و ثناى بارى تعالى گفت : «اى ملك! تو دعوى الوهيّت مى كنى . اين كار از دو صورت بيرون نيست . يا خود را خداى تمام خلق گمان برده اى يا خداى همين قوم كه تابعند به ربقه تو . بر شقّ اوّل بايستى اقطار جهان مطيع تو مى بودند ، و حال آنكه چنين نيست . و بر شقّ ثانى ، بيان فرماى كه خداى ساير معشر كيست» ؟ كنعان از جواب اين سخنان هدايت نشان ، عاجز گشته ذوالكفل را گفت : «تو چه مى گوئى» ؟ گفت : «من مى گويم كه پروردگار تو و آفريننده جميع افراد انسان و جميع مخلوقات ، خالق بر كمال است . صانعى است كه طبقات سماوات ، برافراشته يد قدرت اوست و صورت شمس و قمر و جميع كواكب نورگستر ، نگاشته يد قدرت اوست و تمامى دواب و حيوانات برّى و بحرى را اقسام لطفش روزى رسانيده است ، اى ملك ! حذر كن از عقاب او و بپرهيز از عذاب او» . كنعان گفت : «چه باشد جزاى كسى كه عبوديّت اين پروردگار نمايد و ابواب توبه و استغفار به روى خود بگشايد» ؟ جواب داد : «بهشت عنبر سرشت» شمّه اى از اوصاف درجات جنّت بيان كرد . كنعان باز پرسيد : «چيست سزاى بنده اى كه نسبت بدين آفريدگار ، طريق عصيان ورزد و خود را از جمله بندگانش نشمارد» ؟ ذوالكفل جواب داد : «عذاب جهنّم و عذاب اليم» . و مجملى از صفات دركات دوزخ در حيّز تعداد آورد . كنعان را از استماع اين سخنان ، رقّت بى نهايت دست داد . ذوالكفل را گفت : «تو متكفّل مى شوى كه اگر من به وحدانيّت حق تعالى و نبوت تو اعتراف نمايم و سالك عبادت گردم ، خداى تعالى مرا از عذاب دوزخ بدين نعيم بهشت رساند» ؟ ذوالكفل گفت : «بلى» و به التماس ملك درين باب وثيقه اى نوشته ، تسليم كنعان نمود . آنگاه كنعان غسل كرد و جامه هاى پاك پوشيد و كلمه طيّبه شهادت بر زبان راند و به تعليم احكام شريعت ، صيام ايّام و قيام ليالى را شعار و دثار خود ساخته ، بلكه هم در آن چند روز از سر ملك و مال در گذشت و پنهان از قوم ، به اخيار و زاهدين و سالكان طريق يقين ملحق گشت . بعضى از امرا و لشكر از عقب كنعان شتافته او را يافتند و به دستور معهود در پيش او روى نياز بر زمين نهادند .
كنعان ايشان را از اين حركت منع كرد و گفت : «بدانيد كه من به يگانگى پروردگار عالميان ايمان آورده ام . بايد كه شما نيز متابعت من نمائيد ، تا راه راست يابيد» . آن جماعت نصيحت او را به سمع رضا قبول نموده ، زبان به كلمه توحيد جارى گردانيدند . و هم در آن اوان كنعان پهلو بر بستر ناتوانى نهاده كتابتى را كه ذوالكفل بدو نوشته بود و ضمان بهشت جاودان شده بود ، به ملازمان خود سپرد و وصيّت كرد كه آن صحيفه را با او در قبر نهند . چون كنعان فوت شد ، آن جماعت به موجب وصيّتش عمل نمودند . فرشته اى همان روز آن نوشته را به فرمان الهى بيرون آورد از قبول ، و به ذوالكفل كه از وهم كفار در زاويه افتقار بود، رسانيد و گفت : «ايزد تعالى مى فرمايد كه ما به محض عنايت خود بدانچه از كنعان متكفل شده اى وفا كرديم و به جميع اولياء و اهل طاعت خويش بر اين موجب ، به تقديم مى رسانيم» . بعد از آن ذوالكفل به ميان مردمان رفت و فوراً جمعى از متابعان كنعان آن جناب را گرفتند كه : «تو اعتقاد پادشاه ما را به فساد آوردى با او غدر كردى» . ذوالكفل جواب داد : «من ملك را از طريق غوايت به جادّه هدايت رسانيده ، متكفّل شدم كه خداى تعالى او را به جنت اعلى رساند . و كنعان در اين روز كه فوت شده ، ملازمان به موجب وصيّتش صحيفه اى را كه در باب تكفّل خود نوشته بودم با او در قبر نهادند و حضرت غافر الذّنوب ـ چنانچه كفيل شده بودم ـ كنعان را به بهشت رسانيده، آن صحيفه را باز به من فرستاد» . آنگاه آن نوشته را به آن مردم نمود و گفت : «دست از ضرار من بازداريد تا آن وقت كه اصحاب شما كه از عقب ملك رفته اند ، بازآيند . اگر بعد از آمدن ايشان صدق سخن من بر شما ظاهر شود ، اطاعت و متابعت من نماييد و الاّ آنچه مقتضاى رأى شما باشد ، به تقديم رسانيد» .
آن جماعت را اين سخن مقبول افتاد . ذوالكفل را در محبس بازداشتند تا مردمى كه از عقب كنعان رفته بودند ، باز آمدند . آن طايفه چون كيفيّت فوت ملك را چنانچه واقع بود از ذوالكفل شنودند و آن صحيفه را ديدند گفتند : «آنچه ذوالكفل مى گويد ، در حق او راست است و اين همان صحيفه است كه ذوالكفل براى او نوشته بوده و در قبر نهاده بوديم» . لاجرم آن مردم به قدم اعتذار پيش آمده در آن روز صد و بيست هزار كس به ذوالكفل ايمان آوردند و دست در دامان متابعتش زده ترك اصنام كردند . و ايضاً ذوالكفل آن طايفه را به جنّت المأوى هادى و مهدى شد و ايشان را شرايط احكام اسلام تعليم فرمود ; و بدين اسباب ايزد تعالى آن جناب را ذوالكفل خواند . مدت عمر ذوالكفل هفتاد و پنج سال بود. صاحب قاموس الاعلام تركى گويد: «به مناسبت
بودن وى يكى از انبياء بنى اسرائيل ، نام او در قرآن كريم آمده است . با اينكه اين كلمه عربى است در امر اصل عبرانى آن ، اختلاف است و گمان مى رود كه او حزقيل باشد. وى بعد از اليسع مبعوث نبوّت شده است. به روايتى قبر او در بتليس است و نيز در شام و بعض جاهاى ديگر گفته اند» . و برخى از متتبّعين جديد تاريخ بر آنند كه ذوالكفل از بنى اسرائيل نيست و افكار و مواعظ و معتقدات وى با بنى اسرائيل مخالف باشد و آن را منسوب به يكى از قبائل عرب گمان برده و نبوّت او را نيز انكار كنند.