به مجمل التّواريخ و القصص صفحات 197 و 198 و 205 و 426 و 435 و جواليقى، جزء 7 صفحه 299 و معجم البلدان ذيل كلمه ملاحه. و نزهة القلوب حمد الله مستوفى جلد 3 صفحه 195 و حبيب السير جزء اول از جلد اول صفحه 40 و قاموس الاعلام تركى و المرصع ابن الاثير رجوع شود.
ذوالكلاع:
سميدع بن ناكور بن حبيب بن مالك بن حسّان بن تبع حميرى از ملوك طايف. نقل است كه پيغمبر (ص) به سال دهم هجرت جرير بن عبدالله بجلى را به نزد وى فرستاد و او را به اسلام دعوت نمود ، وى خود و همسرش ضريبه بنت ابرهة بن صبّاح ايمان آوردند.
رياشى از اصمعى نقل كند كه حضرت به وى نامه نوشت و او را به اسلام بخواند و آن قدر كارش بالا گرفته بود كه دعوى خدائى مى كرد و در آن اوان وفات پيغمبر (ص) اتفاق افتاد و ببود تا زمان عمر ، به نزد وى آمد و اسلام آورد. (بحار: 22 / 408)
گويند وى در جنگ صفين به معاويه پيوست و در آن جنگ كشته شد و معاويه از قتلش شادمان گشت زيرا ذوالكلاع شنيده بود كه عمار را گروه متجاوز كشند و چون عمار را در سپاه على (ع) مى ديد مدام وسوسه مى كرد و اين را به زبان مى آورد و معاويه به وى مى گفت: ديرى نشود كه عمار به ما بپيوندد. و ديگر اينكه شنيده بود على(ع) از خون عثمان برىء است و معاويه به فريب اين را بهانه ساخته. اما پيش از اينكهوى دراين باره تصميم بگيردبه قتل رسيد.
ذوالمجاز:
نام بازارى بوده كه در جاهليت در يك فرسنگى عرفات برپا مى كرده اند.
ذوالمجدين:
على بن موسى بن اسحق بن الحسين بن اسحق بن موسى بن جعفر(ع) مكنى به ابى القاسم و ملقب بذى المجدين، نقيب طالبيين به مرو.
ذوالنمرة:
از امام صادق (ع) نقل است كه در زمان پيغمبر (ص) مردى بد قيافه و زشت صورت بود كه او را ذوالنمره مى گفتند، روزى به نزد حضرت آمده گفت: يا رسول الله بگو خداوند چه چيزهائى را بر من واجب كرده؟ فرمود: در شبانه روز هفده ركعت نماز و روزه ماه رمضان و اگر مستطيع بودى حج و زكاة. وى گفت: به خدا سوگند كه هيچ چيزى را بر اين نيفزايم (به مستحبات عمل نكنم) پيغمبر فرمود: چرا؟ گفت: بجهت اينكه مرا زشت آفريده. در اين حال جبرئيل آمد و گفت: خداوند مى فرمايد: سلام مرا به ذوالنمره برسان و به وى بگو مگر دوست ندارى كه تو را در قيامت به زيبائى جبرئيل محشور سازم؟ حضرت رسول (ص) پيام خداوند را به ذوالنمره ابلاغ نمود. وى عرض كرد: پروردگارا راضى شدم، آنقدر عبادتت كنم كه از من خوشنود گردى. (بحار:22/140)
ذوالنون:
لقب يونس ابن متى يعنى صاحب ماهى يا همدم ماهى و خداوند ماهى يكى از انبياء بنى اسرائيل است كه مبعوث بر اهل نينوى بود و آنرا صاحب الحوت نيز خوانند. در قرآن كريم نام وى در چهار موضع يونس و در يكجا صاحب الحوت و در سوره انبياء ذو النون آمده است. به «يونس» رجوع شود .
ذوالنّون:
لقب ثوبان بن ابراهيم مصرى كه از معاريف صوفيه بوده . وى به دعوت متوكّل عبّاسى ، از مصر به عراق آمد و مورد اكرام و اعزاز او قرار گرفت و پس از چند روزى به مصر بازگشت و به سال 246 در آنجا درگذشت.
در كتاب علل شيخ صدوق آمده كه محمّد بن حسن همدانى گفت: از ذوالنّون مصرى پرسيدم : «چرا موقف حجّاج در مشعر (ظاهراً عرفات) مقرّر شده و آن بيرون حرم است» ؟! وى گفت: «از كسى كه اين را از امام صادق (ع) پرسيده بود ، شنيدم كه فرمود: كعبه ، خانه محترم خدا و آستان اوست و عرفات درب آن است و چون زائران قصد آستان بوسيش دارند، آنان را بر در ايست داده تا اجازه دخول يابند و چون به حجاب دوّم در مزدلفه رسند و زارى كنند، به آنان فرمايد تا قربانى كنند و وظايف را انجام دهند تا از گناهان خود كه در پرده آنند، پاك شوند و سپس آنان را رخصت دهد كه به پاكى وارد شوند...» . (كنى و القاب)
ذوالوجهين :
دوروى ، دو چهره ، منافق ، آن كه با مردم به صدق و صفا عمل نكند و به ظاهر چهره اى نشان دهد و در باطن خلاف آن را در نيت خويش بپروراند .
عن زيد بن على عن آبائه عن النبى (ص) قال : يجىء يوم القيامة ذوالوجهين دالعاً لسانه فى قفاه و آخر من قدّامه يلتهبا ناراً حتّى يلهبا جسده ، ثم يقال له : هذا الذى كان فى الدنيا ذاوجهين و لسانين ، يعرف بذلك يوم القيامة (بحار:7/218) . و عنه (ص) : من شرّ الناس عندالله عز و جل يوم القيامة ذوالوجهين . (بحار:75/203)
ذُوالهجرتين :
هر صحابى كه هجرت به حبشه و هجرت به مدينه كرده باشد .
ذواليمينين:
لقبى است كه مأمون ـ خليفه عبّاسى ـ به وزير خود طاهر بن حسين داد. به «طاهر» رجوع شود.
ذو حَظّ:
صاحب بهره، داراى شانس. در قرآن آمده است: (فخرج على قومه فى زينة قال الّذين يريدون الحيوة الدّنيا يا ليت لنا مثل ما اوتى قارون انّه لذو حظّ عظيم)(قصص: 79) . و در ترجمه آن ، ابوالفتوح رازى گويد: پس بيرون شد بر گروه خود در زينت خود . گفتند كسانى كه مى خواستند زندگانى دنيا را : «اى كاش ما را بود مانند آنچه داده شد به قارون . به تحقيق او هر آينه صاحب بهره بزرگ است». ص:216 ، جلد چهارم تفسير ابوالفتوح و باز در سوره فصّلت آيه 35 و 34 آمده است: (و لا تستوى الحسنة و لا السيئة ادفع بالّتى هى احسن فاذا الّذى بينك و بينه عداوة كانّه ولىّ حميم و ما يلقّيها الاّ الّذين صبروا و ما يلقّيها ذو حظّ عظيم): و نه يكسان است خوبى و نه بدى . رو بگردان به آنكه آن نيكوتر است . پس آنگاه ميانه تو و ميانه او دشمنى است همانا او دوستدار مهربان است و نه داده شوند آن را مگر صاحب بهره بزرگ. تفسير ابوالفتوح (4:544).
ذَود:
راندن، دور كردن چنانكه شتران را. مناقب الخوارزمى عن جابر بن عبدالله، انّه قال: جائنا رسول الله (ص) و نحن مضطجعون فى المسجد و فى يده عسيب رطب، فقال: «ترقدون فى المسجد» ؟! قلنا: «قد اجفلنا و اجفل علىّ (ع) معنا» . فقال رسول الله (ص): «تعال يا على، انّه يحلّ لك فى المسجد ما يحلّ لى، الا ترضى ان تكون منّى بمنزلة هارون من موسى الاّ النّبوّة؟! و الّذى نفسى بيده انّك لذائد عن حوضى يوم القيامة، تذود عنه رجالا كما يذاد البعير الضالّ عن الماء بعصاً لك من عوسج، كانى انظر الى مقامك من حوضى». (بحار:37/260)
يعنى در كتاب مناقب خوارزمى از جابر انصارى نقل شده كه گفت : روزى در مسجد خفته بوديم . ناگهان رسول خدا (ص) در آمد در حالى كه خوشه اى رطب به دست داشت . فرمود : «در مسجد مى خوابيد» ؟! عرض كرديم : «با سرعت و شتاب از راه رسيديم چنان كه على (ع) نيز با ما بدين حال بود» . پيغمبر (ص) على (ع) را به نزد خويش خواند و به وى فرمود : «براى تو از مسجد همان حلال است كه براى من حلال است . آيا دوست ندارى كه تو نسبت به من به منزله هارون باشى نسبت به موسى ، جز نبوّت ؟! سوگند به آن كه جانم به دست او است كه در روز قيامت با عصاى خود مردانى را از حوض من برانى ، چنان كه شتر غريبه را از شتران بيرون كنند ...» .
ذو فضل:
خداوند فضل ، بخشنده فزون از استحقاق. (و لكنّ الله ذو فضل على العالمين)(بقره: 252) . ـ در ترجمه آن ، ابوالفتوح رازى آرد: «و لكن خداى ، خداوند فضل است بر جهانيان» . و در تفسير آن گويد: «و خداى عزّ و جلّ ، خداوند فضل و كرم و رحمت است بر جهانيان . آنانكه مستحقّ اند و آنانكه مستحقّ نه اند ، از آنجا كه رحمت او واسع است بر مؤمن و كافر و برّ و فاجر» . (تفسير ابوالفتوح:1/434)
و باز در سوره آل عمران آيه 146 آمده است: (و الله ذو فضل على المؤمنين) : و خداى ، خداوند بخشايش است بر مؤمنان». (تفسير ابوالفتوح:1/665) و در تفسير آن گويد: «و خداى تعالى ، خداوند فضل و احسان است بر مؤمنان». (ص:668)
و در همان سوره ضمن آيه 169 آمده است: (و الله ذو فضل عظيم) : و خداى ، خداوند بخشايش تمام است . (تفسير ابوالفتوح :1/680)
و در صفحه 691 در تفسير آن گويد: «و خداى ـ جلّ جلاله ـ خداوند فضل و نعمت بزرگى است» .
همچنان كه ملاحظه شد ، در سه جاى قرآن كريم (ذو فضل) و در چهار موضع (لذو فضل) آمده ، كه اينك آيات آنها را ذيلاً مى آوريم:
(انّ الله لذو فضل على النّاس و لكن اكثر النّاس لا يشكرون) (بقره: 244) و در سوره يونس ، ضمن آيه 61 نيز همين عبارت آمده است: «به درستى كه هرآينه خداى ، خداوند فضل است بر مردمان ; و ليكن بيشتر ايشان شكر نمى گذارند» . (تفسير ابوالفتوح:3/430)
و در تفسير آن گويد: «خداى ، خداوند فضل و افضال و نعمت است و آنچه بر ايشان آمد از وبال عقوبت هم از فعل ايشان است و از كردار ايشان ; و ليكن بيشتر مردمان اين ندانند. از آنجا كه انديشه نكرده باشند و شكر نعمت او نكنند» . (3/32) و در سوره النّمل آمده است، (و انّ ربّك لذو فضل على النّاس و لكنّ اكثرهم لا يشكرون) . آيه 75 ترجمه آن چنين است : «و به تحقيق پروردگار تو هرآينه صاحب بخشش است بر مردم ; و ليكن بيشتر آنها شكر نمى گذارند». (تفسير ابوالفتوح:4/169)
و در تفسير آن گويد: «و خداى تو اى محمّد! خداوند فضل و رحمت است بر مردمان ; و ليكن بيشترينه ايشان شكر نمى گذارند» . (ص : 174 ، همان جلد)
و در سوره المؤمن آيه 63 آمده است: (انّ الله لذو فضل على النّاس و لكنّ اكثر النّاس لا يشكرون) : به درستى كه خدا هراينه صاحب افزونى است بر مردم ; و ليكن بيشتر مردم شكر نمى كنند. (ص:529، جلد چهارم ، تفسير ابوالفتوح)
و در صفحه 529 تفسير آن را بدين سان گويد: «خداى تعالى ، خداوند فضل و احسان و نعمت است بر مردمان ; و ليكن بيشتر مردمان شكر نعمت او نمى كنند».
و در سوره هود آيه 3 ذى فضل آمده است: (و يؤت كلّ ذى فضل فضله) : و بدهد هر صاحب افزونى را افزونيش (ص : 54 تفسير ابوالفتوح ، جلد : 3).
و در تفسير آن گويد: «و بدهد هر خداوند فضلى را فضلش ، يعنى هر نفس را جزايش . محتمل است نعمت و رزق دنيا را و جزا و ثواب قيامت را، اوّل بر وفق مصلحت و حكمت و دوّم بر حسب استحقاق و معدلت» . (ص : 56 ، همان كتاب) .
ذَوق:
چشيدن. (فلمّا ذاقا الشّجرة بدت لهما سوأتهما) : هنگامى كه آن دو (آدم و همسر) از آن درخت چشيدند ، شرمگاه هاشان بر آنان پديدار گرديد. (اعراف: 22)
صاحب كشّاف اصطلاحات الفنون گويد: «ذوق بالفتح و سكون الواو فى اللّغة مصدر ذاق يذوق، و عند الحكماء هو قوّة منبثة اى منتشرة فى العصب المفروش على جرم اللّسان تدرك بها الطّعوم بواسطة الرّطوبة اللّعابية. بان تخالطها اجزاء لطيفة من ذى الطّعم. ثمّ تغوص هذه الرّطوبة معها فى جرم اللّسان الى الذّائقة ، فالمحسوس حينئذ كيفيّة ذى الطّعم. و تكون الرّطوبة واسطة لتسهيل وصول الجوهر المحسوس الحامل للكيفيّة الى الحاسّة اوبان تتكيّف نفس الرّطوبة بالطّعم بسبب المجاورة فتغوص وحدها فيكون المحسوس كيفيّتها ، ثمّ هذه الرّطوبة عديم الطّعم فاذا خالطها طعم فامّا بان تتكيّف به او تخالطها اجزاء من حامله لم تؤده الطّعموم الى الذّائقة كما هى بل مخلوطة بذلك الطّعم كما للمرضى ، و لذا يجد الذى غلب عليه مرة الصّفراء الماء التفه و السّكر الحلو مراً و من ثمّ قال البعض : الطّعوم لا وجود لها فى ذى الطّعم و انّما توجد الطّعوم فى القوّة الذّائقة و الالة الحاملة. كذا فى شرح المواقف» .
ذو قِرَد:
غزو ذى قرد يكى از غزوات رسول (ص) است ، با كاروان قريش بر سر آبى در صحراى ميان مدينه و خيبر كه ميان آن و مدينه ، دو شب راه است كه آن آب را قرده خوانند. و آن مرعى و چراگاه شتران رسول اكرم (ص) بود. و آن به ماه شعبان از سال ششم هجرت بود.
صاحب حبيب السّير گويد: و در همين سال (يعنى سال ششم از هجرت) غزوه ذوقرد كه آن را غزاء غابة نيز گويند ، به وقوع پيوست.
كيفيّت آن واقعه از سلمة ابن الاكوع بدين وجه مروى است كه گفت: من روزى پيش از پيشين بارباح ـ غلام مصطفى (ص) ـ از مدينه بيرون رفتم و من بر اسب ابى طلحه انصارى سوار بودم و به هنگام طلوع فجر ، عبدالرّحمن بن عتبة بن حصن فزارى با چهل سوار از غطفان ، به ذى قرده كه مرعاى شتران پيغمبر آخرالزمان بود ، رفتند و شتربانان را كشته ، هشت شتر آن حضرت را به غارت بردند . من اسب را به رباح دادم تا به مدينه برد و رسول را (ص) از اين واقعه آگاه گرداند . آنگاه بر زبر پشته برآمدم و نعره زدم : «يا صباحاه» ! و به سرعت هرچه تمامتر از عقب كفّار روان شدم و بديشان نزديك رسيده ، آغاز تيراندازى كردم و آن مقدار ايشان را تعاقب كرده ، تير انداختم كه مضطرب گشته ، دست از شتران بازداشتند و من شتران را به جانب مدينه رانده ، همچنان در عقب دشمنان مى شتافتم و به زخم تير ، ايشان را مجروح مى ساختم تا وقتى كه عاجز گشته ، نيزه ها را و بردها را مى انداختند تا من مشغول آنها شده ، دست از جنگ باز دارم و چون سى نيزه و چيز ديگر از ايشان برگرفتم ، عتبة بن بدر فزارى با فوجى از مشركان به مدد آن قوم رسيد . جمعى از ايشان متوجّه من شدند و مقارن آن حال ، احزم اسدى و ابوقتاده انصارى و مقداد بن اسود الكندى از ميان درختان كه در آن راه بود ، ظاهر گشتند . مشركان وصول مسلمانان را جهت امداد من مشاهده كرده ، روى به وادى گريز نهادند و احزم از عقب ايشان توجّه كرد و من عنان اسب او را گرفته ، گفتم : «چندان صبر كن كه رسول(ص) بدينجا رسد» . احزم گفت : «اى سلمة ! اگر به وحدانيّت حضرت عزّت ايمان دارى ، ميان من و شهادت حائل مشو» .
لاجرم دست از عنانش بازداشتم و احزم خود را به عبدالرحمن بن عتبة رسانيده ، در هم آويختند . عبدالرّحمن نيزه اى بر احزم زده ، او را شهيد كرد و از اسب خود فرود آمده ، بر اسب او سوار شد و همان لحظه ابوقتاده به عبدالرحمن رسيده ، به يك ضربت نيزه كارش به آخر رسانيده و بر اسب او سوار گرديد .
بعد از قتل عبدالرّحمن ، مخالفان به شعبى كه در آنجا چشمه آب بود كه آن را ذى قرده مى گفتند ، در آمدند و ميل كردند كه از آن آب بياشامند . باز توهّم كرده ، به تعجيل تمام روى به انهزام نهادند و من تنها ايشان را تعاقب كردم و اسب ديگر گرفته و بازگشتم و در ذى قردة به ملازمت حضرت رسالت (ص) رسيدم و معروض داشتم كه : «يا رسول الله ! دستورى ده تا با صد كس كه مختار من باشند ، از پى مشركان بروم و اميد مى دارم كه يكى از ايشان را زنده نگذارم» . آن سرور فرمود كه : «همچنين كن» . گفتم : «بدان خداى كه ترا گرامى گردانيده ، كه چنين كنم» . آن حضرت تبسّم فرموده ، گفت: «اى پسر اكوع ! اذا ملكت فاسجح» و ايضاً بر زبانِ وحى بيان آن حضرت گذشت كه : «خير فرساننا اليوم ابو قتادة و خير رجالنا سلمة» . و سهم پياده و سواره به من داده ، به مدينه بازگشته ، مرا رديف خويش گردانيد.
بلعمى گويد : حديث آن بود كه قريش به مكّه بى بازرگانى نتوانستند زيستن . زيرا كه ايشان را كشت و درو نبود و هرگاه كه يك سال بازرگانى نكردندى ، حال ايشان تنگ شدى ; و امروز نيز حال بدين منوال است كه تعيّش ايشان به بازرگانى است ، از شام و دريا و هر جانب . پس از واقعه بدر كه به علّت ناامنى راه ، سفر شام براى آنها ميسّر نبود ، كار بر ايشان تنگ شد ، كه هفت هشت ماه از اين سفر بازمانده بودند .
ابوسفيان گفت : «ما را حيلت آن است كه دليل گيريم تا ما را به راه باديه برد ، از راهى كه محمّد اثر ما را نيابد» . كاروانى بزرگ با خواسته هاى بسيار مهيّا نمودند . ابوسفيان با سفيان بن اميّه كه سرپرست كاروان بودند كاروان را از بيراهه رو به سوى شام حركت دادند . چون به ذات عرق ـ كه منزلى است به راه حىّ بنى عامر و امروز حاجيان در آنجا احرام گيرند ـ رسيدند و از آنجا نيز گذشتند ، پيغمبر (ص) خبردار شد . زيد بن حارثه را با سپاهى بدان سوى اعزام داشت تا به كاروان تاختن كند . زيد ، آن راه هاى باديه همه بدانست . اندر باديه همى گشت تا ايشان را دريافت . بر سر آبى فرود آمد كه آن را قرده خوانند و سپيده دم بود .
ابوسفيان چون خبردار گشت ، با ياران بر جمّازان نشسته ، بگريختند و دليل آنجا بماند . زيد آن خواسته را قسمت كرد و اين واقعه در نيمه ماه جمادى الآخر بود . پس با سلامت و غنيمت به مدينه بازگشت .
ذُو مِرَّة:
توانمند، صاحب توانائى. در قرآن كريم ، صفت جبرئيل آمده است: (ذو مرّة فاستوى). (نجم: 6)
ذو نواس:
به «ذى نواس» رجوع شود.
ذَهاب:
رفتن. مقابل مَجىء و اياب . (و انزلنا من السماء ماءً بقدر فاسكنّاه فى الارض و انّا على ذهاب به لقادرون) . (مؤمنون:18)
رسول الله (ص) : «ايّاكم و مخالطة السلطان فانّه ذهاب الدين» . (بحار:10/368)
اميرالمؤمنين (ع) : «سلوا الله العافية من جهد البلاء ، فانّ جهد البلاء ذهاب الدين» . (بحار:95/134)
امام صادق (ع) : «لا تذهب الحشمة بينك و بين اخيك و ابق منها ، فانّ ذهاب الحشمة ذهاب الحياء ، و بقاء الحشمة بقاء المودّة» . (بحار:78/253)
ذَهّاب :
بسيار رونده . مبالغه است در ذهاب . اميرالمؤمنين (ع) در نامه اى به معاويه : «و انّك لذهّابٌ فى التيه ، روّاغٌ عن القصد» . (نهج : نامه 28)
ذَهَب:
زر، طلا، عُقيان، تبر، عَسجَد. ج : اَذهاب ، ذُهوب ، ذُهبان ، ذِهبان. (الّذين يكنزون الذّهب و الفضّة و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشّرهم بعذاب اليم) . (توبه:34)
ابو عبدالله (ع): «لا يلبس الرّجل الذّهب و لا يصلى فيه ...» (بحار:8/171). موسى بن جعفر (ع): «لا يؤكل فى آنية الذّهب» (بحار:10/265). ابو عبدالله (ع): «لا تأكل فى آنية الذّهب و الفضّة» (وسائل:3/65). «لا ينبغى الشّرب فى آنية الذّهب» (وسائل:3/65). «الزّكواة على تسعة اشياء: على الذّهب و الفضّه ...» (وسائل:9/57). «و تجب (الزّكواة) على الذّهب اذا بلغ عشرين مثقالا، فيكون فيه نصف دينار». (وسائل:9/64)
اميرالمؤمنين (ع): «اخزن لسانك كما تخزن ذهبك و ورقك». (نهج : حكمت 381)
ذِهبان :
جِ ذَهَب ، زرها ، طلاها . اميرالمؤمنين (ع) : «لو اراد الله سبحانه لانبيائه ـ حيث بعثهم ـ ان يفتح لهم كنوز الذهبان و معادن العقيان ... لفعل ...» . (نهج : خطبه 192)
ذَهَبى:
احمد بن عثمان ذهبى ، متوفّى به سال 748 ، صاحب كتاب هاى سير اعلام النّبلاء ، ميزان الاعتدال ، طبقات الحفّاظ و كتب ديگر.
ذهبيّة:
از فرق صوفيّه كه به نجم الدّين خيوقى خوارزمى منتهى مى شوند. ذهبيّه اغتشاشيّه، آن فرقه از صوفيّه اند كه به عبدالله برزش آبادى منسوبند و گويند بدين سبب آنها را ذهبيّه نامند، كه چون عبدالله سر از طاعت خواجه اسحاق برتافت ، خواجه گفت: «ذهب عبدالله» يعنى : از زمره مريدان خارج شد.
ذُهل:
نام چند تن از اجداد جاهلى است: ذهل بن تيم بن عبد مناة بن ادّ بن طابخة ; فرزندان او تيره اى از خندف، از قبيله مُضَر مى باشند. ذهل بن ثعلبة بن عكابة; فرزندان او تيره هائى از بكر بن وائل را تشكيل مى دهند و سماك بن حرب ذهلى بكرى از اينهاست. ذهل بن شيبان بن ثعلبة بن عكابة ; نسل او بطنى از بكر بن وائل مى باشند كه امير ابو الهيثم خالد بن احمد از اين بطن است. (اعلام زركلى)
ذِهن:
هوش، يكى از قواى نفسانيّه يا قوّتى است متعلّق به نفس ناطقه (از درّة التّاج). از اميرالمؤمنين (ع) منقول است كه فرمود: «آداب ، فهم ها را تلقيح (قابل ثمر) و ذهن ها را زاينده مى سازد». (بحار:75/68)
ذِى:
اسم اشاره قريب است براى مؤنث . ذى و هذى و هذه : اين زن.
ذِى:
صاحب ، خداوند ، ذو در حال جرّ. از اسماء ستّه كه هر سه حالت آن معرّب به حركت است : مررت برجل ذى مال.
ذِياد:
ذود. ذيادة: طرد ، دفع ، راندن. اميرالمؤمنين (ع): «انّ الله ـ سبحانه ـ وضع الثّواب على طاعته، و العقاب على معصيته، ذيادة لعباده عن نِعَمَتِه، و حياشةً لهم الى جَنّتِه» (نهج البلاغه ، حكمت: 374). اى دفعا.
ذَيّال:
مرد دامن بلند ، مردى كهبه تبختر و تكبّر رود. اميرالمؤمنين (ع) در پيشگوئى از بر سر كار آمدن حجّاج بن يوسف و حكومت وى بر عراق: «اما والله، ليسلّطنّ عليكم غلام ثقيف الذيّال الميّال، يأكل خضرتكم و يذيب شحمتكم...» . (نهج البلاغه ، خطبه: 116)
ذِى اَمَر:
نام يكى از غزوات رسول(ص). به «ذو امر» رجوع شود.
ذى الجوشن:
اوس بن اعور از بنى معوية بن كلاب، صحابى و شاعر است . وجه تسميه آنكه وى نزد كسرى انوشيروان شد و آن شهريار ، وى را جوشنى بداد و او نخستين كس است از عرب ، كه جوشن به تن كرد. سمعانى و ديگران ، نام او را شرحبيل ضبابى كلابى ، مكنّى به ابى شمر گفته اند. او پدر شمر ملعون است كه به قولى قاتل امام حسين (ع) بوده است.
ذيحجّة:
ماه حرام و دوازهمين ماه سال عرب است و نام آن در جاهليت بُرَك (به ضمّ باء و فتح راء) و نيز مسبل بوده.
ابوريحان بيرونى گفته كه روز اوّل آن كابين فاطمه به على (ع) بوده و ده روز اوّل آن عشره معلومات است كه مكمّل چهل روز وعده خدا به موسى بوده ، و روز هشتم ترويه است و گويند در همان روز ، خداوند براى موسى و همراهان در كوه تجلّى نمود ، و روز نهم عرفه و روز دهم عيد اضحى و روز يازدهم يوم القرّ (روز آسايش حاجيان) و روز دوازدهم روز نفر (كوچ حاجيان از منى) و روز يازدهم و دوازدهم و سيزده ايّام تشريق و هفدهم روز كشته شدن عثمان بن عفّان و روز هيجدهم روز غدير و روز بيست و چهارم روز خاتم بخشى اميرالمؤمنين (ع) و روز بيست و پنجم كشته شدن عمر بن خطّاب و روز نزول سوره هل اتى و روز بيست و نهم واقعه حرّه در مدينه رخ داد.
در اثر آمده كه روز چهاردهم ذيحجّه روز كابين فاطمه به على (ع) بوده و روز نهم آن ولادت عيسى (ع) اتّفاق افتاده و هيجدهم آن واقعه غدير رخ داده و در همان روز ، عثمان به قتل رسيده و روز بيست و يكم آن توبه آدم نازل شده و همان روز مباهله است و روز بيست و چهارم آن خوابيدن على (ع) در بستر پيغمبر (ص) در مكّه و خود را فداى آن حضرت نمودن و روز آخر آن آخر سال عربى است.
ابن عبد البرّ در استيعاب كشته شدن عمر بن خطّاب را روز بيست و هفتم يا بيست و هشتم ذيحجّه نوشته.
از امام كاظم (ع) روايت شده كه فرمود: «هر كه روز اول ذيحجه را روزه بگيرد ، روزه هشتاد ماه براى او نوشته شود و اگر تا نهم آن روزه دارد ، چنان باشد كه تمام سال را روزه گرفته باشد». (بحار: 98 / 188 ـ 190 و 97 / 122)
ذيقار:
موضعى يا آبى در عراق ، نزديك كوفه و حسب نقل تواريخ كه اميرالمؤمنين(ع) در مسير خود از مدينه به بصره در آنجا توقّف نمود و كسانى را به كوفه فرستاد كه اهالى آنجا به مدد سپاه آن حضرت آيند ، مى بايست سمت جنوبى كوفه باشد.
در حديث است كه روزى پيغمبر (ص) فرمود: «امروز عرب بر عجم پيروز مى گردد». بعداً خبر آمد كه در واقعه جنگ ذيقار ، عربها پيروز شدند (بحار:18/131). جنگ ذيقار ، جنگى است كه بين قبيله بنى شيبان و فرستادگان خسرو پرويز درگرفته و در اوايل بعثت پيغمبر (ص) اين واقعه رخ داد و انگيزه آن جنگ اين بود كه نعمان بن منذر لخمى عدى بن زيد عبادى را بكشت و در آن جنگ عرب بنى شيبان بر خسرو پرويز (طرفدار نعمان) پيروز آمدند و اين اولين بار بود كه عرب بر فارس پيروز شد، تفصيل اين واقعه بتاريخ طبرى رجوع شود.
ذى قرد:
نام يكى از غزوات رسول خدا(ص). به «ذو قرد» رجوع شود.
ذى القصّه:
آبى و آبادانى است بنوطريف را به أجا، و بعضى گويند: كوهى است به سلمى از دو كوه طى نزديك سقف و غضور.